💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
تبریک به تمام گروه هایی که برای مسابقه فاز داستان نوشتند... گروه اول:خوشه های طلایی. برنده مبلغ
◽️ پروازِ یاکریمها
گونهام میسوخت. چشمانم درد میکرد. اشکهایم زخم گونهام را میسوزاند. کف دستانم ذقذق میکرد. پاهایم از شدت درد بیحس شده بودند. از بس دویده بودم، نفسم بالا نمیآمد. با دستهای خاکی اشکهایم را پاک کردم. سوزشش بیشتر شد. از صحن امامزاده تا خانه سید را یکنفس دویده بودم. با مشت و لگد به در کوبیدم. میخواستم فریاد بکشم و آمنهسادات، دختر سید را صدا بزنم، اما نفسهای بریدهبریدهام اجازه نمیداد.
آمنهسادات وحشتزده در را باز کرد. مرا که دید، بیشتر ترسید:
-چی شده جعفر؟ دعوا کردی؟ کتکت زدند؟ بیا تو! بیا تو!
بریدهبریده گفتم: «نه! بی...یا... بِ...ریم! بُ...دو! سِی...ید!»
چادرش را کشیدم. هول کرد:
-بابام چی شده؟ درست بگو ببینم!
حتی نمیتوانستم حرف بزنم. نه نفسی داشتم و نه توان گفتن.
تازه دستمالکشی شبکههای چوبی ضریح تمام شده بود. سید گوشۀ صحن کوچک امامزاده، گودال کوچکی میکَند تا نهال اناری بکارد.
مردم از کنار ما میگذشتند و زیر لب چیزی میگفتند. با آمدن حاج کمال و پسرهایش یکدفعه صحن شلوغ شد. حاج کمال، سید را صدا زد. سید دستهای خاکیاش را بهم کوبید و پیش آنها رفت. با مهربانی سلام کرد. اما کسی جواب سلامش را نداد. خیلی ترسناک بود. مردم عصبانی بودند. داد میزدند. سید را هل میدادند. حاج کمال حتی با سیلی به صورت سید کوبید. عینکش روی زمین افتاد و زیر پاهای مردم خرد شد. بعضیها فحش میدادند. بچهها هم سنگ میزدند. سید اما ساکت و مظلوم نگاهش را به گنبد فیروزهای امامزاده دوخته بود. یکدفعه کسی فریاد زد: «باید بندازیمش بیرون.»
حاج کمال گفت: «این خائن کثیف رو بندازید بیرون.»
صدای بال زدن و هوهوی یاکریمها گوشم را پر کرد. توی صحن دیگر حتی یک یاکریم هم نبود.
اشکهایم بند نمیآمد. پایین چادر آمنه را گرفته بودم و میکشیدمش. برای او راه رفتن در کورهراه سنگلاخی امامزاده دشوار بود، اما همپای من میدوید. شاید هم عشق به پدر، توانش را دو چندان کرده بود.
امامزاده از دور پیدا شد. همیشه وقتی به اینجا میرسیدم، دور گنبد کوچک و فیروزهای دنبال فرشتهها میگشتم، اما اینبار نگاهم روی زمین میچرخید. بهدنبال فرشتهای که مثل پدرم بود، بلکه مهربانتر.
او را دیدم. آرامآرام از کنار جاده میآمد، بهطرفش دویدم. سر تا پایش خاکی شده بود، حتی لابهلای تارهای نقرهای موهایش هم خاک دیده میشد.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم، سرم را به سینهاش چسباندم. با مهربانی دستش را روی سرم کشید. سرش را پایین آورد و روی موهایم را بوسید:
-کجا رفتی باباجان؟
همیشه همین بود. پدرانه محبت میکرد و خالصانه عشق میورزید. صدای سلام آمنه مرا از آن حال شیرین بیرون آورد.
از سید جدا شدم، اما او دستم را گرفت:
-سلام باباجان! این وقت روز... اینجا؟
-چی شده بابا؟ لباست چرا پاره شده؟ چرا اینقدر خاکی شدی؟
سید لبخندی زد:
-زمین خوردم باباجان!
آمنه با نگرانی دستی به موهای سید کشید. غبار آن را تکاند، خواست چیزی بگوید که سید گفت: «ببین این جعفر هم اهل دله... سر تا پاش خاکیه ولی باکش نیست.»
برگشت. روبه امامزاده ایستاد. دست به سینه گذاشت. زیر لب سلام داد و با احترام سر خم کرد. زیر چشمش مثل همیشه خیس شد. سر بلند کرد. دست من را بین انگشتانش جابهجا کرد و راه روستا را در پیش گرفت.
کمی جلوتر، کنار نهر، خاک روی لباسهایم را تکاند. خودش صورتم را شست و با دستمال اشکهای روضهاش خشکاند. موهایم را مرتب کرد:
-بهبه آقا شدی!
خندید. وقتی میخندید، کنار چشمهایش چین میخورد.
جلوی خانهمان دستم را رها کرد. پیشانیام را بوسید. موهایم را نوازش کرد:
-برای نماز مغرب بیا دنبالم، بریم مسجد.
چقدر آن روزها مسجد غریبانه شده بود. مردم به مسجد نمیآمدند. آنهایی هم که میآمدند، نمازشان را فُرادا میخواندند. فقط من و یکی دو نفر دیگر پشت سر سید نماز میخوانیدم. کاش فقط کمی بزرگتر بودم. آن وقت به همه مردم این روستا نشان میدادم که او از همه چیزش گذشت تا این روستا و مردمش را در امان نگه دارد. کاش میتوانستم به این مردم ناسپاس ثابت کنم تنها جرم سید خیرخواهیاش است.
بیشتر از همه دلم از آنهایی میگرفت که به آنها خدمت کرده بود، مثل احمد پسر حمیدسلمانی. همین یک ماه پیش توی قهوهخانه گفت که با سفارش سید توانسته در جهاد کشاورزی استخدام شود. مادرش هم به زنها گفته بود سید برای پسرش زمین کشاورزی خریده. حتی گفته بود چون احمد خیلی باخداست، سید دوستش دارد و همۀ خرج عروسیاش را داده. اما حالا وقتی سید را میدید، رویش را بر میگرداند.
#بخش_اول
#ادامهدارد
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
اگر امروز در جهان میتوانند مسلمانان را تروریست معرفی کنند، چون ما رزمندهها و فرهنگ جهاد جاری در دفاع مقدس را به جهانیان عرضه نکردهایم؛ عرضه اینکار را نداشتیم.
آینده روشن خواهد کرد که تاریخ، هنرمندان این عصر را چگونه محاکمه خواهد کرد.
پس فردا میلیونها جوان هوشمند و فرهیخته، این سوالات را از هنرمندان خواهند پرسید و خواستههای امام (ره) را سختگیرانه مطالبه خواهند کرد و کسی که پاسخی نداشته باشد، برای همیشه فراموش خواهد شد.
#قطره129
#استاد_پناهیان
#تحلیلی_بر_نگاه_امام_ره_به_هنر_و_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
هدایت شده از 💎 •﴿ بْاٰغِ یاقٓۆٺ ﴾• 💎
بسم الله النور النور
✨آغاز ثبت نام دوره جدید طراحی کاراکتر
🔸شخصیت سازی
🔸اتود و طرح اولیه
🔸طراحی چهره و اسکلت
🔸ایده پردازی
🔸طراحی احساس شخصیت
مدت دوره: نه ماه
🚨 ظرفیت محدود 🚨
مبلغ: ۱۰۰/۰۰۰ ت
مهلت ثبت نام : ۳۰ اردیبهشت تا ۲۷ خرداد
ثبت نام و اطلاعات بیشتر :👇
@Shahydeh_313
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
نمایشگاهِ باغ🔻
@HOLLYYAGHUT
🔹وابسته به باغ انار
هو
اصلا بذار تمام پیاده روها رو دیوار بکشه ولی یارانه رو زیاد کنه...بیکاری رو کم کنه...تورم رو بیاره پایین...امنیت روانی جامعه رو هرروز نریزن به هم...
بذار تلگرام رو فیلتر کنن ولی سرعت نت رو زیاد کنن.
بذار دلار بشه پنج هزار تومن...بذار این دولت پادگانی تاسیس بشه تا دیگه دخترای افغانستانی و عراقی از حضور داعش بی حیثیت و کشته نشن...
بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه ولی دیگه هیچ دزدی نتونه مردم رو به محلهایی برای دزدی ها میلیاردی دعوت کنه...
بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا هیچ حرامخواری نتونه مال و اموال مردم رو از دستشون به اسم سرمایهگذاری خارج کنه...
بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا هیچ رانت خواری نتونه پولش رو زودتر از بقیه مردم از بورس بکشه بیرون...
بذار دولت دادگاهی تشکیل بشه تا لااقل چهارسال بعدی بتونه دزدها و مالِ مردم خورها رو به صلابه بکشه...
#بذار یعنی رای بده... رای بده تا رد چهار انگشتِ یک دولت مقتدر روی صورت دزدها بنشینه..تا دیگه حاجقاسم رو نفروشن...تا دیگه برای رسیدن به حرام آمریکایی ....حرم ایران رو نفروشن... من نمیگم قاسم سلیمانی میگه ...جمهوری اسلامی حرمه...اگر این حرم بماند حرمهای دیگه هم خواهد ماند... اگر باور نداری نگاهی به مزار چهار امام مظلومت در بقیع بندازه...
اگر برجام دو و سه امضا شود و تا آخر این وطن فروشی ادامه پیدا کند و موشک و قدرت سخت ات را از دست بدهی دیگر نه مشهدی داری نه قم...نه کربلا..نه نجف...
و آنوقت حاج مهدی رسولی با لهجه ترکی برای امامرضا خواهد خواند که: یه روز شیعه برات حرم میسازه...
و رمز جمله سپهبد سلیمانی اینجاست... اگر ایران بماند بقیه حرم ها هم خواهند ماند...
و ایران با رأی تو خواهند ماند...پس اون تن خسته و نحیف را از مبل بکن و حیف نونهایی که انتخابات را تحریم کرده اند به ماتحتِ ترامپشان حواله بده و برای تکریم این حرم شناسنامه ات را بگذار دم دست...
انگشتت را آماده کن برای جوهری شدن...یقینا جوهر شرف را داری...پس انتقامِ خونِ قرمزِ سلیمانی را با جوهر آبی استامپ بگیر. بگیر.
بگیر یعنی رأی بده. پس رأی بده.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محمدعلی غروی
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel
دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید.
🌹
https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856
کتابخانه باغ انار
هیس!
انارها اینجا در حال مطالعه اند.
نور
صوت و موسیقی زنده کننده تصاویر است. پس مواظب باشید هر صوتی نفرستید.
قوانین.
◾️صدای زنانه داخلش نباشد.
◽️بی کیفیت و خش دار نباشد.
◾️حجمش بالا نباشد.
◽️آرامش بخش و به درد بخور باشد.
◾️مخصوصا موسیقیهایی که باهاش خاطره داریم بفرستید.
◽️با رضایت صاحب اثر باشد یا از موسیقیهای معروف باشد. یعنی حق کپی رایت را در نظر بگیرید.
▪️ترجیحا فورواردی نباشد.
◽️ اگر مداحی میفرستید با هشتگ #مداحی مشخص کنید. اگر #موسیقی اگر #سخنرانی #رهبری و ... که جستجویش راحت تر باشد...
جایی برای به اشتراک گذاشتن صوت و موسیقی های خام برای تولید کلیپ های جذاب. ترجیحا حجم بالا نداشته باشه...
https://eitaa.com/joinchat/3080781946C2dfedbe6dc
به نام صاحب قلم
*خانم کوچولوی پر افاده
یک جفت کفش جغجغهای از بازار برایش خریدم. وقتی پوشید چند قدم تاتیتاتی کرد و ایستاد. گوشهی لبهای کوچکش را به پایین آویزان کرد و کیلو کیلو غم در چشمانش ریخت.
از او پرسیدم: دورت بگردم چی شده؟ کفشاتو دوست نداشتی؟
او که همچنان حالت چهرهاش را حفظ کردهبود گفت: دوس داشتم، فقط اینا کورن!
با لبخندی پت و پهن پرسیدم: یعنی چی کورن؟ مگه کفش چشم داره؟
دماغش را بالا کشید و گفت: وقتی راه میرم چشمک نمیزنن، من کفش چشمکزن دوست دارم.
چشمانم از شدت تعجب گشاد شد و به او خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و با خود فکر کردم که این وروجک چه میداند چشمک چیست؟ جل الخالق...
با مصیبت خودم را کنترل کردم تا یکی نزنم پس کلهاش!
هر چه باشد حالا حالاها با هم کار داریم و من به او محتاجم!
لبخند مصنوعی روی لبهایم سنجاق کردم و با ملایمت گفتم: عزیزم کفش چشمکزن برات میخرم.
کفشها را داخل جعبه گذاشتم و به بازار رفتم. یک جفت کفش جغجغهای چراغ دار برایش خریدم و با عجله به خانه برگشتم.
با قربان صدقه رفتنهای من کفشها را پوشید و دوباره بعد از چند قدم روی زمین نشست و کفشها را با حرص درآورد و گوشهی اتاق پرت کرد. با دستانش خود را بغل کرد و ابروهای نازک و کم مویش را در هم گره کرد. کنارش زانو زدم و گفتم: مگه کفش چشمکزن دوست نداشتی؟ چرا درشون آوردی؟ باز چی شده عزیزکم؟
سرش را بالا کرد و گفت: اینا رنگشون جذاب نیست. من کفشی میخوام که وقتی تاتی میکنم همه فقط به من نگاه کنند!
دندانهایم را بر هم سابیدم؛ ولی چارهای نداشتم جز این که هر سازی میزند برقصم.
دوباره کفشها را به بازار بردم و بماند که با چه مصیبی تعویضشان کردم.
زمان با بیرحمی در حال سپری شدن بود و من هنوز در راه رفت و برگشت برای خریدن یک جفت کفش برای این خانم کوچولوی پر افاده!
وقتی به خانه رسیدم، در دل خدا خدا میکردم این بار دوست داشتهباشد و نق نزند.
هر چه نذر و نیاز بلد بودم، به کار بردم و پای چهارده معصوم را وسط کشیدم تا از خر شیطان پیاده شود و به این ایرادات بنیاسرائیلیاش خاتمه دهد.
نذوراتم مقبول درگاه احدیت واقع شد و این بار با ذوق کفشهایش را پوشید و شروع کرد به تاتی تاتی کردن.
تن لاغرش را در دست گرفتم و بوسهای آبدار نثار قد رشیدش کردم.
به او گفتم: قلم عزیزم میدونم اولین داستان کوتاهیِ که میخوای بنویسی!
میدونم نوپایی، ولی عاشق رد پات رو سینهی سفید کاغذم.
پس نگران دوستات نباش و فقط هر چی تو چنته داری رو کن که صاحب این رقص زیبات نه منم و نه خودت. صاحبش فقط و فقط فرزند ارشد زهراست.
بنویس تا، تاتی کردنت به قدم زدن تبدیل بشه و در آیندهی نزدیک شاهد دویدنت تو این عرصهی پهناور باشم.
پس شروع کن بهنام صاحب قلم و بهنام خالق کرم!
#000304
#فاز
#آوینار
#نصری
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله
🟠 برگزاری سی و دومین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب سرخ و سیاه
🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
محاوره یا معیار مسئله این است.
حرفهایش اصلا در کتِ منطقم نمیرفت.
نورونهایم اتصالی کردند،صدایم را بالا
بردم
-خانم محترم اصلا منطق من سخنان شما
را نمیپذیرد.
ناگهان چشمهایش مثل چشمهای خانم
سیبزمینی در داستان اسباببازی به
کف دستانش افتاد.
گمان کرده بود من سوار بر ماشین زمان
عهد ناصرالدین شاه به این زمان پا گذاشتهام.
از حالت او خندهام گرفت و عصبانیتی که
میرفت فروپاشی کند فروکش شد و سریع
محل را ترک کردم.
یاد چند روز پیش افتادم که دخترکی در
مطب دکتر وقتی به او لبخند زدم به سمت من
آمد. خودش را معرفی کرد و گفت نامش
پریاست.
من نیز به او گفتم: (چه نام زیبایی به سان
فرشتهای زیبا میمانی که از آسمان هبوط
کردهاست.)
او سریع به سمت مادرش دوید
و گفت:
-مامان میخواد من بدزده.
نمیدانم با این وجدان بیدار شدهی معیارم
چه کنم. اصلا نزدیک بود جانم را در این راه
فدا کنم وقتی لقمهی غذا در گلویم گیر کرده
بود دنبال کلمات معیار میگشتم تا به بقیه
بفهمانم دارم خفه میشوم و الان است که
دارفانی را وداع بگویم. یادم افتاد" آب "
محاوره و معیارش یکیست.
#فلاح
#آوینار
#000307
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344