eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام حضرت دوست تشویش امانش را بریده بود. نمی‌دانست چه‌کار کند. نگاهی گذرا به ساعت انداخت و با خود زمزمه کرد: _چرا این عقربه‌های لعنتی برای قدم برداشتن باج می‌خواهند؟ دور اتاق راه می‌رفت. دستی به داخل موهای ژولیده شده‌اش فرو برد و چند بار به سرعت تکان داد و پریشان‌ترشان کرد. دندان‌هایش به جان لب‌ها افتاده‌بودند، گویی ارث پدرشان را طلب داشتند. مضطرب بود، لبه‌ی تخت نشست و پاهایش تند تند تکان می‌خوردند. بالش روی تخت را برداشت و به گوشه‌ی اتاق پرتاب کرد و همزمان پول لندن کشید، بلکم حرارت درونش کمتر شود. برای فکر نکردن به آن موضوع و رهایی از این پریشانی کتابی از کتابخانه‌ی کنار اتاقش برداشت و سر راه بالشش را هم. روی تخت دراز کشید. حدود نیم ساعت گذشت، حتی یک بار هم کتاب را ورق نزد. با کلافگی کتاب ر بست و روی میز تحریرش پرت کرد. لیوان آب روی میز عسلی را لاجرعه سرکشید و هوای اتاق را بلعید. سری به پیام‌های نخوانده‌ی ایتا زد و با دیدن هر کدام آتش درونش شعله‌ورتر می‌شد. با کلافگی گوشی را خاموش کرد و کنارش گذاشت. دوباره چشمانش ناز و غمزه‌ی عقربه‌های ساعت را تعقیب کردند. همه چیز دست به دست هم داده‌بودند تا از پا در بیاورندش. هیچ چیز آرامش را به او هدیه نمی‌داد. سرش را بالا برد و با خدا درد و دل کرد: _ خدایا، خدا جونم قول می‌دم دیگه دروغ نگم، غیبت نکنم، دور تهمت زدن رو خط بکشم، نمازهامو سر وقت بخونم، بی اجازه هم پول از جیب بابام بر نمی‌دارم! خب می‌دونم خیلی کارای بدی می‌کنم ولی ... اصلا هرچی تو گفتی من همون کارو می کنم! خودت می‌دونی چی می‌خوام که... کمکم کن تا دوشنبه بتونم دووم بیارم! نه اینکه فقط طاقتمو زیاد کنیو.. آخه چطوری بگم؟ روم نمیشه! ولی میگم، میشه یه کاری بکنی گروه ما نفر اول فاز بشه؟ پ.ن: بچه پرووو
به نام صاحب قلم *خانم کوچولوی پر افاده یک جفت کفش جغجغه‌ای از بازار برایش خریدم. وقتی پوشید چند قدم تاتی‌تاتی کرد و ایستاد. گوشه‌ی لبهای کوچکش را به پایین آویزان کرد و کیلو کیلو غم در چشمانش ریخت. از او پرسیدم: دورت بگردم چی شده؟ کفشاتو دوست نداشتی؟ او که همچنان حالت چهره‌اش را حفظ کرده‌بود گفت: دوس داشتم، فقط اینا کورن! با لبخندی پت و پهن پرسیدم: یعنی چی کورن؟ مگه کفش چشم داره؟ دماغش را بالا کشید و گفت: وقتی راه می‌رم چشمک نمی‌زنن، من کفش چشمک‌زن دوست دارم. چشمانم از شدت تعجب گشاد شد و به او خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و با خود فکر کردم که این وروجک چه می‌داند چشمک چیست؟ جل الخالق... با مصیبت خودم را کنترل کردم تا یکی نزنم پس کله‌اش! هر چه باشد حالا حالاها با هم کار داریم و من به او محتاجم! لبخند مصنوعی روی لب‌هایم سنجاق کردم و با ملایمت گفتم: عزیزم کفش چشمک‌زن برات می‌خرم. کفش‌ها را داخل جعبه گذاشتم و به بازار رفتم. یک جفت کفش جغجغه‌ای چراغ دار برایش خریدم و با عجله به خانه برگشتم. با قربان صدقه رفتن‌های من کفش‌ها را پوشید و دوباره بعد از چند قدم روی زمین نشست و کفش‌ها را با حرص درآورد و گوشه‌ی اتاق پرت کرد. با دستانش خود را بغل کرد و ابروهای نازک و کم مویش را در هم گره کرد. کنارش زانو زدم و گفتم: مگه کفش چشمک‌زن دوست نداشتی؟ چرا درشون آوردی؟ باز چی شده‌ عزیزکم؟ سرش را بالا کرد و گفت: اینا رنگشون جذاب نیست. من کفشی می‌خوام که وقتی تاتی می‌کنم همه فقط به من نگاه کنند! دندان‌هایم را بر هم سابیدم؛ ولی چاره‌ای نداشتم جز این که هر سازی می‌زند برقصم. دوباره کفش‌ها را به بازار بردم و بماند که با چه مصیبی تعویض‌شان کردم. زمان با بی‌رحمی در حال سپری شدن بود و من هنوز در راه رفت و برگشت برای خریدن یک جفت کفش برای این خانم کوچولوی پر افاده! وقتی به خانه رسیدم، در دل خدا خدا می‌کردم این بار دوست داشته‌باشد و نق نزند. هر چه نذر و نیاز بلد بودم، به کار بردم و پای چهارده معصوم را وسط کشیدم تا از خر شیطان پیاده شود و به این ایرادات بنی‌اسرائیلی‌اش خاتمه دهد. نذوراتم مقبول درگاه احدیت واقع شد و این بار با ذوق کفش‌هایش را پوشید و شروع کرد به تاتی تاتی کردن. تن لاغرش را در دست گرفتم و بوسه‌ای آبدار نثار قد رشیدش کردم. به او گفتم: قلم عزیزم می‌دونم اولین داستان کوتاهیِ که می‌خوای بنویسی! می‌دونم نوپایی، ولی عاشق رد پات رو سینه‌ی سفید کاغذم. پس نگران دوستات نباش و فقط هر چی تو چنته داری رو کن که صاحب این رقص زیبات نه منم و نه خودت. صاحبش فقط و فقط فرزند ارشد زهراست. بنویس تا، تاتی کردنت به قدم زدن تبدیل بشه و در آینده‌ی نزدیک شاهد دویدنت تو این عرصه‌ی پهناور باشم. پس شروع کن به‌نام صاحب قلم و به‌نام خالق کرم! نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
محاوره یا معیار مسئله این است. حرف‌هایش اصلا در کتِ منطقم نمی‌رفت. نورون‌هایم اتصالی کردند،صدایم را بالا بردم -خانم محترم اصلا منطق من سخنان شما را نمی‌پذیرد. ناگهان چشم‌هایش مثل چشم‌های خانم سیب‌زمینی در داستان اسباب‌بازی به کف دستانش افتاد. گمان کرده بود من سوار بر ماشین زمان عهد ناصرالدین شاه به این زمان پا گذاشته‌ام. از حالت او خنده‌ام گرفت و عصبانیتی که می‌رفت فرو‌پاشی کند فروکش شد و سریع محل را ترک کردم. یاد چند روز پیش افتادم که دخترکی در مطب دکتر وقتی به او لبخند زدم به سمت من آمد. خودش را معرفی کرد و گفت نامش پریاست. من نیز به او گفتم: (چه نام زیبایی به سان فرشته‌ای زیبا می‌مانی که از آسمان هبوط کرده‌است.) او سریع به سمت مادرش دوید و گفت: -مامان می‌خواد من بدزده. نمی‌دانم با این وجدان بیدار شده‌ی معیارم چه کنم. اصلا نزدیک بود جانم را در این راه فدا کنم وقتی لقمه‌ی غذا در گلویم گیر کرده بود دنبال کلمات معیار می‌گشتم تا به بقیه بفهمانم دارم خفه می‌شوم و الان است که دارفانی را وداع بگویم. یادم افتاد" آب " محاوره و معیارش یکیست. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
*همبرگر کلاغ با چشمانی گشاد شده که، کم مانده بود حدقه‌هایش آن را پس بزند، به روباه که پایین درخت ایستاده بود، نگاه می‌کرد. روباه از چشم‌هایش می‌گفت، که چون چشمان یار می‌مانست که در رمان‌های زرد توصیف می‌شود. از بال‌هایش که به رنگ عشق بود یا نوکش که انگار عملی بود. کلاغ همبرگر را که در دهانش بود، کنار پایش روی شاخه گذاشت و رو به او گفت: - خسته نشدی این همه چرند‌و‌پرند به پرنده‌ها میگی؟ - برو یه کار آبرومند پیدا کن. روباه آهی کشید و گفت: - مثلا چه کاری؟ - مثلا نقد انجام بده که کلا هیشکی بلد نیست خیلی هم کلاس داره. اون وقت بهت به جای روباه ناقلامیگن، ناقد ناقلا. اگه یاد بگیری همبرگرو باهم نصف می‌کنیم. - خودت گفتی کسی نقدبلد نیست پس من از کجا یاد بگیرم؟ -غصه نخورخودم برات ورکشاپ میذارم. روباه با خوشحالی لب و لوچه‌ی کجش را جمع کرد و گوش‌هایش را تیز. کلاغ همبرگر را جلو کشید و در حالی که با چنگال‌هایش که معلوم نبود چه چیزهایی روی آن چسبیده، شروع به توضیح کرد: - نقد کردن مثل این همبرگر می‌مونه، اول خوبی‌ها رو مثل این گوجه و کاهو می‌ذاری، بعد بدی‌هارو مثل این همبرگر خوشمزه میذاری بینش و بعد دوباره گوجه و کاهو، اینجوری همه رو با هم می‌خوره و نمی‌فهمه چی شد. فهمیدی؟ روباه که با دیدن همبرگر دیگر نمی‌توانست آب دهانش را که مثل آب دهان سگ آقای پاولوف هرز شده بود، جمع کند، دهانش را به نشانه‌ی تایید بست. کلاغ از او خواست حالا که متوجه شده کارش را شروع کند . روباه نقد را به نحو احسن انجام داد. اما کلاغ که به مذاقش خوش نیامد، گفت: - یادم رفت بگم، خیلی‌ها جنبه‌ی نقد ندارند. بعد دست برد و از جیبش سس مخصوص و نوشابه‌ی نارنجی را بیرون کشید و در برابر چشمان ناباوراو همبرگر را به تنهایی خورد. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم رب ال...... کور شو چشم از صفحه‌ی گوشی گرفتم. هر چه پلک می‌زنم هیچ نمی‌بینم. هیچ نمی‌بینم و همه چیز می‌بینم. مبل‌ها سر جایشان هستند؛ ولی چرا اینقدر کهنه و خاک گرفته شده‌اند؟ با پشت انگشت اشاره‌ چشمانم را ماساژ دادم. به گمانم چشمانم ضعیف‌تر شده‌است. دوباره چشم می‌چرخانم. تصاویر عینی دست گردن تصاویری آشنا انداخته‌اند و مرا به سمت خودشان می‌خوانند. صدایم کردند چایی بنوشم. فهمیدم به نوشیدن یک استکان چایی دعوتم می‌کنند؛ ولی مثل همیشه حرف نمی‌زدند. صدایشان فرق داشت. رنگ و روی وا رفته‌ی مبل‌ها را گذاشتم به حساب چشمان ضعیفم. برای صدای اینان چوب خط چه کسی را رد بزنم؟ سرم را تکان دادم و ابروهایم را بالا انداختم تا فراری دهم اوهامی که مرا احاطه کرده است. لیوانم را از سینی برداشتم تا پذیرایی آخر جلسه‌ی همان اوهام باشد؛ زهی خیال باطل. لیوان همیشگی‌ام جایش را با استکانی کوچک و نعلبکی‌ای با حاشیه‌های قرمز عوض کرده است. شکر دوست ندارم ولی ته استکانم یک بند انگشت شکر نشسته و قاشق چایی خوری هم. یک قلوپ از چایم را نوشیدم. تلخ بود. تلخی‌اش به عمق جانم نشست. شیرین هم نشست! استکان را بالا گرفتم و نگاهش کردم. قهوه‌ای نبود. سیاه بود. چشمانم را بستم و مابقی چای را سر کشیدم. دوست ندارم چشم باز کنم. دیدن آن همه که هست و از من دور است زجرم می‌دهد. قلبم دو شیفت کار می‌کند. جور باری که روی دوشش است را می‌کشد. گوش‌هایم می‌شنوند ولی نه هر صدایی را. صدایی از عمق جانم راه به گوشم باز کرده. هم به شنیدنش محتاجم و هم زجرم می‌دهد. نه توانایی بیشتر کردن صدا را دارم که به وضوح بشنوم و نه قطع می‌شود که رها شوم. چند روزیست گویی با چیزی یا کسی قرارداد بسته‌اند که فقط همهمه‌هایی آشنا را بشنوند. سخت است دیدن آنچه ناپیداست! سخت است دیدن و انکار کردن. قطرات عرق از کنار شقیقه‌ام به پایین سر خوردند. پاییز است و تن من زیر آفتاب سوزان بیابانی سرگردان. دستی سر شانه‌ام خورد و از اینکه کجا سیر می‌کنم پرسید. هر آنچه دیدم را به زبان آوردم. نگاهی به یکدیگر کردند و کم کم لبانشان کش‌ آمد. دیوانه نامیدندم. دیوانه‌ی او شدن عالمی دارد.