💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه2
در کوپهٔ قطار با یک دوست قدیمی که مدتهاست او را ندیدهاید به طور اتفاقی ملاقات میکنید. یکی از اتفاقات جدید زندگیتان را با تصویرسازی برای او تعریف کنید.
#تمرین
#تصویرسازی
#قطار
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
تاوقتی عباس موزون رو از تلویزیون ندیدم باورم نمیشد یک مرد تا این حد احساسی باشه
دعوت شده شبکه افق به تاکسی نارنجی اسباب بازی نگاه میکنه گریه میکنه میگه وقتی بچه بودم راننده های خرمشهری بقیه پول مشتری رو سکه میدادن سکه ها داغ بود دستشون میسوخت
خدایا درون جسم این مرد چه روحی گذاشتی
👤 🇵🇸 راسخ 🇮🇷
@twtenghelabi
💡انیمیشن ۹۹
🔦۹۹(۲۰۱۳م) جنجالیترین سریال پویانمایی کویت است که اعتراض برخی علما و تشویق (باراک اوباما) را به دنبال داشت. (نایف المطوع) مدیر اجرایی شرکت کمیک استریپ (دی.سی کمیکز) طراح (سوپرمن)، (بتمن و جوکر) ایده اصلی این سریال را ارائه کرده و نویسندگی آن را بر عهده داشته است.
🔦۹۹ را میتوان با انیمیشن (شگفتانگیزان) مقایسه کرد، زیرا قهرمانانش تواناییهای خارقالعاده دارند و میخواهند به همراه هم، هدفی را محقق کنند و جدال بین خیر و شر نیز مشهود است. نور، جبار، رحیم، ضار، رحمن و ... نام شخصیتهاي اين مجموعه است که از اسماء الله الهام گرفته شدهاند.
🔦دارالافتاء عربستان، دیدن این فیلم را حرام اعلام کرده، علت این حکم را، به تصویر کشیدن صفات الهی دانسته است. حجاب داشتن برخی از قهرمانان زن نیز مانع از درخشیدن این سریال در غرب شد. وقتی کانال (The Hope) آمریکا، امتیاز پخش این سریال را خرید، با انتقادهای بسیاری روبهرو شد. (دانیل بایبس) در مقالهای نوشت: بعضی از این قهرمانان مسلمان، از کشورهای غربی مثل آمریکا و پرتغال هستند و اکثر شخصیتهای شرور، غیر مسلماناند و من در خصوص (گمراه سازی اسلامی تفکرات کودک غربی) هشدار میدهم.
🔦آغاز این داستان، در دوره امپراتوری عباسی است. مغولها به بغداد حمله کردهاند و کتابها را به دجله میریزند، اما مسلمانان ۹۹ سنگ قیمتی را به شیوهای خاص، به دجله میاندازند تا معرفت موجود در آب را به خود جذب کنند و جادویی شوند؛ جادوی معرفت. با گذشت سالها، در قرن بیست و یکم، ۹۹ قهرمان از ۹۹ کشور، این سنگها را در اختیار گرفتهاند و برای بازگرداندن شکوه گذشته به پا میخیزند؛ البته در این سریال، صراحتاً حرفی از دین زده نمیشود و کسب که نماز و روزهای نیز به جا نمیآورد. (نایف المطوع) معتقد است (سوپرمن) و (بتمن) برگرفته از کتاب مقدس یهودند و قهرمانان ۹۹ برگرفته از فرهنگ اسلامی، و کودکان ما به آن نیاز دارند.
📓دین، انیمیشن و سبک زندگی، صفحه ۱۰۴ و ۱۰۵
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
🆔 eitaa.com/farajnezhad110
🆔 aparat.com/Faraj_Nejad
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#جاوید
از روزی که یادم میآید همهجا همراه او بودم. حتی بیشتر از آنکه به دیوار تکیه کنم، در آغوش او بودم. هر صبح با نوازش دستان پر چروکش چشم باز میکردم و هر شب با زمزمههای پر بغضش به خواب میرفتم. هیچوقت نفهمیدم در من چه میدید که هر بار نگاهم میکرد، آینۀ چشمانش تار میشد. گاهی حتی چشمانش چنان پر میشد که روی گونههایش سیلابی به راه میافتاد و چند قطرهای هم نصیب من میشد. گاهی من را کنارش مینشاند و غذا میخورد. بعضی وقتها مرا کنار رادیو میگذاشت و بعد پیچ رادیو را باز میکرد. گاهی برایم لالایی میخواند. یک وقتهایی هم برایم از خاطراتش میگفت و نخودی میخندید. آنقدر شیرین که دلم میخواست در خندههایش غرق شوم.
اما امروز با همه روزها فرق داشت. دستی که امروز بیدارم کرد به گرمی دستان او نبود. بیهیچ نوازشی مرا از روی دیوار کَند و از خانه بیرون دوید. یک آن، برق آفتاب چشمانم را زد. با همان چشمان بسته بالا و پایین میشدم، مثل پری که اسیر تندباد شده. و بعد سقوط. افتادنم، چشمانم را باز کرد. روی صندلی یک ماشین بودم. ماشین یکدفعه از جا کنده شد و مرد جوان راننده گفت: تو راهم.
خوشحال شدم. با خودم فکر کردم «اگر دستانش مهربان نیست، لحنش نرم و دلنشین است. کاش بگوید او کجاست. کاش بگوید من را کجا میبرد». اما آرزویم برآورده نشد. بعد از آن، او حتی یک کلمه هم حرف نزد. چشمش را به خیابان دوخت، دنده را جا زد و پیچ رادیو را باز کرد. جهیدنها ماشین و صدای گوشخراش موسیقی تنم را میلرزاند.
یکدفعه ایستاد و من از روی صندلی پرت شدم. دلهرهای در جانم نشست: «نکند گنج درونم آسیب دیده باشد!» مرد جوان بلندم کرد. تصمیم داشتم چشمانم را باز نگه دارم و همهجا را خوب چشم بیندازم، بلکه او را پیدا کنم، یا حداقل بفهمم کجا هستم، اما نشد. وسایلی که جوانک سنگدل رویم انداخت باعث شد ناخواسته چشمانم بسته شوند.
باز هم تکانهای تند و بالا و پایین شدن. این بار گرما هم اضافه شده بود. بوی خاک نمزده و عطر گلاب هم حس میشد و سرانجام یک رایحۀ آشنا؛ عطر او. هرچه پیشتر میرفتیم، حضورش را بیشتر حس میکردم. از خوشحالی قلب شیشهایام یکباره یخ کرد و باز گرم شد.
وقتی بالاخره توانستم چشمانم را باز کنم، خودم را جای غریبی دیدم؛ بین آدمهای غریبه. پس او کجا بود؟ بین آن غریبهها چشم گرداندم، اما او را پیدا نکردم. چقدر سخت است که همه را ببینی، اما کسی را بیشتر از همه دنبالش هستی، نبینی!
خاک نمناک زیر پایم سرد بود. سردتر از شبهای زمستانی اتاق او. آدمها یکبهیک میآمدند و پارچه سیاه روی خاکها را لمس میکردند و میرفتند. به خودم که آمدم، روی تلی از خاک تنها بودم.
باد، پارچه سیاه روی خاک را پیش چشمانم میرقصاند. هنوز عطر او، قویترین رایحه آنجا بود، اما خودش نبود. رقص آن پارچه سیاه کلافهام کرده بود. خسته و کلافه آنقدر آنجا منتظر نشستم که خوابم گرفت. پلکهایم داشت روی هم میافتاد که کودکی کنارم نشست. تکه سنگی روی پارچه گذاشته و به من خیره شد. نگاهش پر از سؤال بود.
خواب رهایم نمیکرد. صدای کودک را شنیدم که پرسید:
-مامان این قبر کیه؟
صدای مبهم مادرش را هم شنیدم که گفت «خودت بخون».
-زه... را... آهان زهرا
نام او را که شنیدم سعی کردم از چنگ خواب فرار کنم، اما نمیتوانستم. باز صدای مبهم کودک:
-ما... در... مادر ... مادر شَ... شهی..شهید... جا...
صدای مادر برای یک لحظه، مثل لالاییهای او غمگین و پربغض شد. صدایش مثل زمزمه نسیم دور و دورتر میشد، وقتی که گفت:
-مادر شهید جاویدالاثر...
#روزنه1
هدایت شده از افراگل
💠 #روزانه1
از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید.
✍باد کولر
باد کولر مستقیم به صورتم میخورد. تمام بدنم یخ میزند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است.
محسن سرگرم بازی نبرد خلیجفارس است.
فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورقهای پایانی رُمان پیامبر بیمعجزه را میخواند. اشکهایش از گوشهی چشمش غلت میخورد روی گونههای سرخ و سفیدش.
علی قطار اسباببازیاش را راه میاندازد. صدای دودو چیچی سکوت خانه را میشکند.
مریم کنار اُپن آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش میگذارد و شانهاش را به آن میچسباند. همانطور که به حرفهای طرف مقابل گوش میدهد پیاز را درون بشقاب ریزریز میکند. چشمهای درشت و قهوهایاش سرخ میشود. اشکها تندتند فرو میریزد.
صدایِ فینفین که بلند میشود. دستمال کاغذی را با دست چپ بیرون میکشد به داد بینی پهن و گُندهاش میرسد.
صدای تقتق در میآید.
نرگس و علی بیخیال به کارشان ادامه میدهند. مریم سرش را به داخل سالن میآورد و نگاهی به بچهها میاندازد.
علی نگاه مادر را شکار میکند. مادر با زبان بدن، در را نشان میدهد. علی با لبولوچه آویزان به طرف در میدود.
همزمان با بازشدن در، دستهای پُر از پلاستیک بابا وارد خانه میشود.
مریم عذرخواهی و خداحافظی میکند. گوشی را روی اُپن میاندازد.
حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات میدهد.
فاطمه سریع خودش را جمعوجور میکند.
پدر به سمت کلیدهای کولر میرود. آن را یک شماره پایینتر میزند.
خوشحال میشوم. تشکر میکنم. صدایم را نمیشنود.
خوابم میآید. پلکهایم روی هم میآیند.
#افراگل
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
"گمشده"
نگاهی به اطراف میاندازم. دور تا دور اتاق را قاب عکسهای بزرگ و کوچک گرفته است. در بین قابعکسها تکههایی از روزنامه چسبانده شده. مضمون تیترهای همه تکهها یکی است، فقط تاریخهایشان متفاوت است.
با باز شدن در، لبخندی به لب آوردم. قاب عکسهای دیگر منتظر بودند برای یکبار هم شده خودشان را درآغوش پر مِهرش جای دهند.
اما مثل همیشه روبهرویم ایستاد. چشمانش میدرخشید. انگار حرفها برای گفتن داشت. حرفهایی از جنس مادر و دختری. حرفهایی که هیچگاه تکراری نبودند.
درآغوشم گرفت و روی تخت دراز کشید.
دستنوازش را روی سرم کشید و مثل روزهای قبل، خاطره آخرین روز باهم بودن را تعریف کرد.
خاطره همان خاطرهبود اما لحن گفتارش هر روز با روزهای دیگر فرق میکرد. شاید به خاطر اینکه او مادر بود با هزاران احساسات.
اشک صورتش از گوشه چشمش سُر خورد و قاب شیشهایام را تَر کرد.
با شنیدن صدای مردی که به چهارچوب در تکیه داده است، مرا از آغوشش جدا کرد. دستی به چشمهای خیسش کشید و روی تخت نشست.
مرد نگاهی به اتاق و عکسهای روی دیوار انداخت و نفس عمیقی کشید.
-آماده شو بریم بهشتزهرا. همه منتظر ما هستن.
زن بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده یاسی رنگ را کنار زد. نور خورشید، اتاق تاریک و بیروح را روشن کرد.
-اونی که زیر اون خروارها خاک خوابیده، نازنین من نیست.
مرد کلافه دستی به موهایش کشید و آرام نزدیکش شد.
-چرا نمیخوای قبول کنی که نازنین دیگه بینمون نیست؟
زن نزدیکم شد و من را به طرف مرد گرفت و بغضش را رها کرد و گفت:
-نازنین من تکهتکه نشده. نگاه کن. آخرین عکسیه که براش گرفتم. ببین میخنده، ببین سالمه. نازنینم فقط گمشده.
مرد سکوت کرد و از اتاق خارج شد.
زن از جا برخاست و من را روی دیوار قرار داد و از اتاق خارج شد.
چند ساعت بعد با روزنامهای برگشت. با قیچی که در دست داشت، قسمتی از روزنامه را برید.
دورش را چسب زد و کنارم به دیوار چسباند.
نگاهش کردم. تاریخش برای امروز هست.
باز با همان تیتر و با همان نوشته.
"گمشده..."
#روزانه1
هدایت شده از نرگس مدیری
#روزانه1
کلید را زد. دو لامپ ال ای دی همزمان روشن شد.
در حیاط روبرویم را گشود. نگاهی به ساعت پاندولدار بالای تلویزیون انداختم. عقربهی کوچک روی ۶ بود. بعد از چند دقیقه برگشت.
هنوز در را نبسته بود که دکمهی تلویزیون را زد.
آهی کشیدم و چشمانم را بالا بردم. تلویزیون ۳۲اینچ روی دیوار سمت چپم بود. نگاه چپی به من کرد.
_چیه؟ حسودی میکنی؟!
چشمانم گرد شد.
_حسودی؟! آخه به چی تو حسودی کنم؟!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_صفحه ال سی دی قدیمیت یا اون صدای سرسام آورت؟
ابرویی بالا داد و گفت:
_بالاخره من مرکز توجهم.
پوفی کشیدم و برای اینکه به این بحث خاتمه دهم، گفتم:
_خیلی خب جناب «مرکزتوجه» لطفا اون صداتو بیار پایین.
با صدای بلندتری فریاد زد:
_صدای من...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدا قطع شد.
به زن نگاه کردم. لب زیریاش را به دندان گرفته بود. نگاهش سمت اتاق خوابها بود. کنترل تلویزیون را فشار داد و صدا را روی پنج تنظیم کرد.
شیشهام را چک کردم. خداروشکر ترک نخورده بود. درختهای پاییزی زیر آن هم سر جایشان بودند. حتی برگهای زرد روی جادهی خاکی درون قابم، زیر سوسوی آفتاب، نشسته بودند. خیالم از شیشهی قاب و نقاشی آبرنگ درونم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان سایهی بزرگی روی جاده افتاد. زن بود. از کنارم رد شد. به انتهای راهرو رفت. در اتاق بچه ها را باز کرد.
دوباره به تلویزیون نگاه کردم. چشمانم گرد شد. تلویزیون برایم شکلک درآورد. توجهم به تصویر بود.
ای کاش صدا را کم نکرده بود!
عکس بزرگی از سردار با آن لبخند همیشگی روی قاب تلویزیون ظاهر شد. نواری مشکی گوشهی صفحهی تلویزیون آمد.
#140141
#نرگس_مدیری
با بی حوصلگی به بیرون از قطار خیره شدم.
با خودم گفتم:چقدر این مردم خوشحالن ،خوش به حالشون...
دستی را روی شونه م احساس کردم.
سرم را برگردوندم . اول یک لبخند دیدم بعد هم صورت،بعد...
چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:وای ساناز باورم نمیشه خودتی؟
_بله خودمم،وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.کجا بودی دختر؟میدونی چندسال ندیدمت؟چرا بیخبر گذاشتی رفتی ؟
لبخندی زدم و گفتم :اگه اجازه بدی،برات بگم.
ساناز نگاهی به سر و وضعم کرد ،انگار تازه متوجه شد ،گفت:بگو می شنوم...
صدای سوت قطار آمد و شروع به حرکت کرد.
بغضی که در گلویم بود را پایین دادم و گفتم:روزهای آخر سال تحصیلی بود که زمزمه خواستگار تو خونمون پیچید،من خیلی ذوق داشتم .پسره رو خیلی دوست داشتم.یعنی عاشق هم شده بودیم.
عشق خیابونی من و سپهر .
منم کلا بی خیال مدرسه شدم .خلاصه که ازدواج کردم.
دوسال اول زندگیم خوب بود.ولی کم کم سپهر تغییر کرد.بدخلق شده بود،بهونه گیری می کرد.
چند باری هم به بهونه های مختلف به باد کتکم می گرفت.چند وقتی به همین منوال گذشت. تا اینکه متوجه شدم حامله ام.خیلی خوشحال بودم.وقتی موضوع رو به سپهر گفتم،اول چیزی نگفت ،فقط سکوت کرد. فردای اون روز اومد گفت: باید سقطش کنی .
من اونقدر ندارم که خرج یه نون خور دیگه رو بدم.دلم خیلی شکست ،دلخور شدم .بهش گفتم هرجورشده من این بچه رو نگه می دارم .
چهارماهم بود تشنه م شد ،خواستم آب بخورم، دیدم لامپ زیر زمین روشنه .به طرف زیر زمین رفتم ،وقتی پایپ رو تو دست سپهردیدم ،همه دنیا رو سرم خراب شد.داغون شدم .بهم ریخته بودم ،ولی به خاطر بچه م کوتاه آمدم،به کسی چیزی نگفتم ،ولی کاش می گفتم .تحمل کردم .یه روز صبح که خواب بودم .صداش رو شنیدم که صدام می زد.نیکا ...نیکا...نگاه کن ،من میخوام پرواز کنم. بیدار شو ببین.
بیرون رفتم،دیدم سپهر روی پشت بوم وایستاده ،دنیا رو سرم خراب شد.گفتم:توروخدا بیا پایین....ولی سپهر نشنید و فریاد زد:الان پرواز می کنم میام پیشت....
و سپهر جلوی چشمام پرپر شد....
ساناز در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:بچه ت...
گفتم:صاحب خونه بیرونم کرد...بابامم که خودت میدونی که اونم معتاد بود زندگیشو با جمع کردن ضایعات می گذروند.
منم وقتی بچه به دنیا اومد هیچ کاری نمی تونستم بکنم .بچه م گشنش بود.هرجا برای کار می رفتم با بچه کوچیک قبولم نمی کردن.پول نداشتم ،فشار روم زیاد بود.
منم.....
دیگه نتونستم تحمل کنم صدای گریه م بلند شد و گفتم :دارم از پرورشگاه میام..........
#هاچ
#روزانه2
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه3
چه میکردید اگر میتوانستید یکی از حسرتهای گذشتهتان را جبران کنید؟ فکر میکردید زندگیتان چطور تغییر میکرد؟ اگر این حسرت پاک میشد چه تأثیری روی شخصیتتان میگذاشت؟
✍️فکر میکنم اگر…
#تمرین
#شخصیت
#حسرت
#جبران
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از اسماعیلی
#روزانه2
ساعت را نگاه کردم ،ده بود.قطار آماده ی حرکت بود.
یک مادر و دختر با عجله و با راهنمایی خدمه ی قطار وارد کوپه ی ما شدند. همه با هم در مسیر مشهد،همسفر شدیم.
سر صحبت بین من و دختر خانم باز شد.گفت که دیروز کنکور داشته و به اصرار مادرش ،برای زیارت و رفع خستگی و استرس بعد کنکور؛به مشهد میروند.
وقتی داشت از حال و هوای کنکور و فکر و خیال بعدش برام میگفت،منم یاد کنکور خودم افتادم.
سال ۸۰ بود.بالاخره کنکور تمام شد و برگشتیم خونه. در مسیر برگشت،هر کسی یه چیزی می گفت:
_خیلی سخت بود
_نه ،اتفاقا عمومی ها راحت بودند
_راستی سوال اول دینی را چی زدی؟به نظرم هر چهارتا درست بودند
_برو بابا مغز من که تعطیله....هیچی یادم نیست
_مریم!تو چرا گریه میکنی؟!!هیچی که الان معلوم نیست،باید منتظر نتیجه بود.
_.....
و من ساکت بودم و فکر میکردم و خیلی خسته و بی حال بودم.
همه ی این یکسال در ذهنم مرور شد.چقدر میهمانی و تفریح که نرفتم.یا اون سریال طولانی که خیلی هم دوست داشتم اما ندیدم.و خیلی چیزهای دیگر.
به خانه رسیدم.مادرم گفتند :
_سلام مادر ،خسته نباشید.چی بیارم بخوری؟؟
_هیچی مامان.فقط خواب.
_بعد خواب چی میخوری برات آماده کنم؟!
_نمیدونم مامان،هر چی بود.بعد نفسی عمیق تر از نفس معمولی کشیدم و بدنم را کشش دادم و همزمان به مامان گفتم:
_راستی مامان!میخوام نون و پنیر و خیار و گوجه بخورم.
_اخه سرده مادر؟!
_اشکال نداره.اخه این مدت به خاطر همین سردی نخوردم که بتونم درس بخونم.واقعا هوس کردم.
_باشه مادر.بخور نوش جان. فقط سیاه دانه هم بریز که سردی اش را بگیرد. عصر هم به بابا زنگ بزن که مقداری گردو بگیرد که خونه داشته باشیم.
من میروم منزل همسایه که برای ختم قرآن فردا برنامه ریزی کنم.کاری نداری؟
_نه مامان ،خداحافظ
از پله ها رفتم بالا.سمت اتاقم.البته راه نرفتم،پرواز کردم.خیلی حس عجیبی بود،بعد یکسال فشار و درس،حالا احساس آزادی میکردم.
دستم را چسباندن به دستگیره ی دراتاقم،در را باز کردم.ناگهان چشمم به اتاق به هم ریخته و قفسه ی نامرتب کتاب ها و کلی کاغذ روی زمین افتاد.
خستگی یادم رفت و شروع کردم ،به مرتب کردن.
نشستم روی تخت و عضلات پاهایم را کشیدم که رفع خستگی بشود،اما فایده نداشت.دراز کشیدم.
یاد چند ساعت قبل و کنکور و سوالات افتادم و همزمان به یاد این یکسال و سختیهاش.
یعنی قبول میشوم؟همان رشته ی مورد علاقه ام؟!وای نکنه قبول نشوم.یا رتبه ی خیلی پایین بیارم؟!بعدش چی میشه؟!
به خودم آمدم و دیدم خیلی فکر های منفی دارم.برای بهتر شدن حالم،چند نفس عمیق طبی کشیدم.با دم هوا را داخل شکم میکنم و شکم بزرگ می شود و چند ثانیه نگه میدارم و بعد آرام آرام نفس را خالی می کنم تاشکم به کمر بچسبد.
در حین نفس کشیدن،از شدت خستگی،خوابم برد.