eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
«خوزستان، خوزستان، خوزستان» صدای موسیقی را بستم تا صدای گوینده‌ی اخبار را بشنوم: «620 مخزن ثابت آبرسانی از تهران و ۱۰۰۰ مخزن از دیگر شهرها، به سوی خوزستان فرستاده شدند تا یاری‌گر مردم در در روستاهای هورت عاگول، بیت آلوس، حساسنه بالا، سعدون ۱ و ۲، بنی نعامه، دغاغله...» مغزم سوت کشید! خوزستان، پر آب‌ترین رودهای منطقه را دارد؛ باید محتاج آبی باشد که ازخودش به سایر شهرها برده‌اند؟! زن روستایی با زبان عربی می‌گفت: «دست‌شون درد نکنه از صبح آب آوردن. ممنون‌شونیم». مردی که دشداشه‌اش را دور کمرش گره زده بود با لهجه‌ی غلیظ به فارسی می‌گفت: «آب خوردن نداریم... گاومیش‌ها تشنه...همسایه، مزرعش، ممنون». فکر کردم که درد بزرگیست که خوزستان سال‌هاست به یک ایران نان، عظمت، پول و نفت داده؛ حالا خودش ممنون یک دبه آب است! یادم هست زمانی اینجا، فقیرها وارداتی بودند! می‌آمد دم خانه و می‌گفت: «یک لیوان آب بده!» آبش را که می‌خورد تازه کاسه‌اش را بیرون می‌آورد و برنج می‌خواست. کاسه را که در کیسه برنج می‌بردیم، عطر عنبربو مست‌مان می‌کرد! هوس می‌کردم به مادر بگویم همین امروز برای‌مان دمپختک بگذارد! دمپختک را هیچ وقت تنها نمی‌خوردیم! باید حتما یک ظرف به همسایه می‌دادیم! عطرش محله را برداشته بود. مگر می‌شد تنها خوردش؟! ما خوزستانی‌ها هیچ وقت تنهاخور نبوده‌ایم! برای همین دست و دلبازی‌مان است که نفهمیدیم چه بر سرمان آمد! بچه که بودم پدرم می‌گفت: «از سر زمین که خیار و گوجه و بادمجون می‌دزدند، هیچ نمیگم!» _«چرا بابا؟!» _«حتما نیاز داشتن بابا». گوینده‌ی اخبار می‌گفت: «شبکه‌ی اختلاس در آب و فاضلاب خوزستان شناسایی شد». تلویزیون را بستم. صدای موسیقی‌ را دوباره باز کردم: «بی دردا خوابیدن خوابیدن نامردا خوابیدن خوابیدن اما تو بیداره بیداری خوزستان خوزستان خوزستان...»
13 مرتضی به کمد دیواری اتاق تکیه داده و پاهای گوشتی و بلندش را دراز کرده بود. رضا خیلی آرام، هیکل چهارشانه‌اش را به مرتضی رساند. پاهایش را جمع کرد و قد بلندش را بین مرتضی و میز تحریر گوشه اتاق، جا داد. سرش را روی پای مرتضی گذاشت و به صورتش خیره شد. _کاش دوباره بچه می‌شدیم! _چیه؟! دلت پستونک می‌خواد مهندس؟ _خستم! _نه آقا جون. خوشی زده زیر دلت. رتبه تک رقمی کنکور نشدی که شدی. نخبه دانشگاه امیرکبیر نیستی که هستی. بورسیه فوق لیسانس نشدی که شدی. تازه هنوز مدرک کارشناسیت خشک نشده بود که تو بهترین کارخونه لاستیک سازی استخدام شدی. الانم که به خاطر طرحت دارن یک درصد سهام کارخونه رو به نامت می‌کنن! چی می‌خوای دیگه؟! نفس عمیقی کشید و گفت: _آزاد بودیم برا خودمون. از این همه مسئولیت و رنج دور بودیم. _حالا خوبه از زن گرفتن هم در رفتی انقده غر می‌زنی. چشمان عسلی‌اش را از مرتضی گرفت. آهی کشید و دستی به موهای طلایی لختش برد. مرتضی که متوجه ناراحتی‌اش شد؛ به شوخی گفت: _دیگه چی می‌خوای از جون بچگی‌هات؟ دوباره رو به مرتضی کرد و گفت: _دلم برا اون روزا که همه فکر و ذکرمون این بود که امروز با پول تو جیبی‌مون بستنی بخریم یا پفک، تنگ شده! _اینا برا مرفه بی دردی مثل تو بود. من که باید هر روز فکر این می‌بودم که امروز چطور از کتک خوردن فرار کنم! بالاخره خندید! انگار در همان اتاق، دوباره بچه شده بودند. مرتضی، با موهای مشکی و بهم ریخته، بالای سر رضا ایستاده بود. دو قطره‌ عرق روی صورت گندمی‌اش ریخت. پیوند وسط ابروهایش را بالا برده و لب‌هایش را گاز گرفت! _بدو دیگه رضا. داری چی کار می‌کنی؟! رضا سرش را از روی برگه بلند کرد و با اخم به چشمان مشکی مرتضی نگاه کرد! _دارم غلط‌های جنابعالی رو درست می‌کنم. مرتضی با التماس گفت: _اگه دیر برم مامانم دعوام می‌کنه خب! _خیلی خب! کم حرف بزن ببینم چی می‌نویسم. _خوبه دیگه. نمی‌خواد بیستش کنی. ۱۷, ۱۸ هم خوبه. _ماشاالله برگه رو سفید دادی! کوله‌اش را پشتش گذاشت که صدای رضا بلند شد: _آخه خنگ، سه، هشتا هم بلد نبودی؟! من این‌همه بات جدول ضرب کار کردم! _ول کن بابا. تو سرم نمی‌ره. جواب آخرین سؤال را که نوشت، با خودکار بیک قرمز، نمره ۱۰ را بیست کرد و لبخندی از روی رضایت زد. برگه امتحان را از دست رضا قاپید و زود به سمت در رفت. _صبر کن منم بیام. چشمانش را گشاد کرد و گفت: _کجا؟! می‌خوای مامانم شک کنه؟! _برا چی شک کنه؟! دوست دارم قیافه مامانت رو ببینم وقتی نمره بیستت رو میبینه. این را گفت و با شیطنت خندید. مرتضی با دلخوری نگاهش را از او گرفت و سریع رفت. مادر مرتضی دفتر مدرسه را روی سرش گذاشته بود! _آقا این برگه بچه من. چرا تو کارنامه ۱۰ بهش دادین؟! _خانم بچه شما ده گرفته. این برگه کاملا مشخصه که دستکاری شده! آقای عبادی چشمانش را، روی برگه ریز و درشت کرد. _خانم کمالی یه دقیقه صبر کنید. از دفتر خارج شد. صدای بچه‌های کلاس چهارم ب که چشم معلم را دور دیده بودند، تا دفتر می‌آمد. همین‌که وارد کلاس شد همه بلند شدند. _کمالی و مشتاق. بیاین دفتر. مرتضی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند! در دفتر، همین‌که چشم مرتضی به مادرش خورد؛ همه چیز را فهمید. راه فراری نبود. امشب شام دو وعده کتک مهمان پدر و مادر بود! آقای عبادی برگه امتحان مرتضی را جلوی رضا گرفت. چشمانش را ریز کرد و گفت: _آفرین! یادم باشه تو کارنامه برا ریاضی دو تا ۲۰ برات بذارم. رضا از خجالت آب شد! سرش را پایین انداخت. مادر مرتضی که همه چیز را فهمیده بود با ناباوری روبروی مرتضی ایستاد و با عصبانیت گفت: _تف تو روت! آبرومو بردی. چادرش را جمع کرد و با نگاه تندی از کنار رضا رد شد. برگشت و سر به زیر به آقای عبادی گفت: _من شرمندم! من نادون باید می‌فهمیدم که این بچه با اون نمره‌های ناپلئونی چطور یهو ریاضی ۲۰ شده! _اختیار دارید خانم کمالی. ما انقده از این شیطنت‌ها دیدیم. نگاه سرزنش آمیزی به رضا کرد و ادامه داد: _اما از رضا انتظار نداشتم! «از رضا انتظار نداشتم» را مرتضی چند بار با صدای کلفت تکرار کرد و رضا که از هیجان یادآوری این خاطره نشسته بود؛ بلند بلند خندید! _من خر و بگو خواستم تو کتک نخوری؛ خودم هم کتک خوردم! از یادآوری کتک هایی که آن شب از پدر مرتضی خورده بودند؛ طوری خندیدند که اشک‌شان درآمد! انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش، رضا، از روی غصه، سر روی زانوی مرتضی گذاشته بود! #۱۴۰۰/۵/۱۷ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نرگس مدیری: 26 با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایه‌ی کناری‌مان بود. _آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب! بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت. کارتون مورد علاقه‌ی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشه‌ای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشه‌هایش را بر آب کرد. _مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟ مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوه‌ای ‌ام را نوازش کرد. _عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم می‌گیریم. _من سرماخوردم؟! _نه مامان. زردی داری. _زردی چیه؟! _خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج می‌شده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده. _چرا باقی مونده؟! ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت: _لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازه‌ی مامانش رفته بیرون. از خنده‌ای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانی‌ام رفع نشده بود. _باید دکتر برم؟ _آره مامان جون. دکتر تنبیهش می‌کنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه. با بغضی که نمی‌خواستم معلوم باشد، آهسته گفتم: _آمپول می‌زنه؟ صورت مهربان مامان خندید و دندان‌های سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لب‌هایش روی صورتم، همه‌ی وجودم را آرام کرد. _قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته. اخم کردم و گفتم: _من آمپول نمی‌زنم. _پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگی‌شو بگیریم؟ با لب و لوچه‌ی آویزان گفتم: _بله. _خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی. با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت. با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت: _ببین بابا دوای دردت رو آوردم. بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم. مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت: _خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول می‌ترسی. ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم: _من آمپول نمی‌زنم. _عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی. _هر کاری باشه انجام می‌دم. _خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم می‌ره تو شکمت و مریضی‌ رو می‌خوره و خوب می‌شی. با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشت‌تر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان می‌خورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند می‌زد. تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. نفس‌هایم تند شد. با سیلی آهسته‌ای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت: _سعید ماهی رو بذار زمین. من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان می‌خورد و نفس می‌زد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده می‌کرد زیر لب غر زد: _خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
بیرون رستوران، زنی با لباس‌های وصله زده، باقی مانده ‌ی کنسروی را که کنار سطل زباله یافته بود جلوی دهان فرزندانش گرفت و گفت: _بخورید مامان جانم. _مامان بوی بدی می‌ده. _چی می‌گی! این بوی بوقلموی بریانه. _واقعا؟! _مامان من بوقلموی بریان دوست ندارم. _خیلی خب خودم می‌خورم. مادر دستانش را حالت گرفتن قاشق و چنگال درآورد. هوا را برید. یک لقمه در دهانش گذاشت. چشمانش را بست. هوای بوقلمون را زیر دندان‌هایش جوید. _هوم. چه طعمی داره! فقط یکم نمکش کمه. بچه‌ها با چشمان گرد شده به مادر نگاه کردند. مادر چشمانش را باز کرد و به آن‌ها لبخند زد. بچه‌ها خندیدند. دستان‌شان را جلوی دهان‌شان گرفتند و لپ‌هایشان را از هوای بوقلمون بریان پر کردند. _هوم خیلی خوشمزست مامان.
هدایت شده از نرگس مدیری
خواستم از حسم بگویم. دیدم گم شده‌ام. خواستم از شنیده‌هایم بنویسم؛ گفتم «شنیدن کی بوَد مانند دیدن!» منه ندیده از چه بنویسم؟! وقتی حتی نمی‌دانم آن لحظه که گنبد مولا را می‌بینی چه بر سر دلت می‌آید! وقتی حتی نمی‌دانم «جاماندن» یعنی چه! از کدام فراق بنویسم؟! وقتی وصالی ندیده‌ام. حتی خجالت می‌کشم بگویم حالِ من، حال زیارت نرفتگیست. خجالتم وقتی بیشتر می‌شود که یکی با آب و تاب از خاطرات ستون‌ها و موکب‌ها و... می‌گوید. من فقط تماشا می‌کنم و از بی حسی و حسرت چشمانم می‌فهمد «زیارت نرفته‌ام». در چشمانش پرسشی است: «چطور توانستی؟!» شاید هم سرزنشی: «چطور توانستی؟!» حتما کوتاهی از من بوده وگرنه ارباب... سخنران امشب گفت:«جون بن ابی مالک غلام سیاه امام حسین علیه السلام بود که امام اذن جهاد به وی نداد. او هم دل حسین را سوزاند. گفت: «چون من سیاهم نرم؟! بو هم میدم. اصل و نسب خاصی هم ندارم» امام او را در بغل گرفت. گریه کرد و از خدا خواست رویش را سفید، بویش را معطر و جایگاهش را نزد رسول‌ قرار دهد» «اَللّٰهُمّ الرزُقنٰا حَرَمْ،حَرَم، حَرَم»
(پ.ن: این تمرین رو دوست داشتم انجام بدم اما در اون زمان فرصت نشد. فکر کنید با اسب نامه رسیده و هنوز پست پیشتاز و الکترونیک نبوده. با تشکر.) به نام نور سلام و نور انار را دوست دارم. اصلا انار دوست داشتنی‌ست! بچه که بودیم پدر جعبه جعبه می‌خرید. یک دانه‌اش را با کسی شریک نمی‌شدم. یک دانه‌اش را هم از دست نمی‌دادم. دختر عمویم می‌گفت: «یه دونه‌ی بهشتی داره اگر شریکی بخوری ممکنه اون دونه بهت نرسه!» هنوز هم به آن دانه‌ی بهشتی فکر می‌کنم. اما سال‌هاست که انارم را شریکی می‌خورم. نصف من، نصف همسر جان. اصلا بگذار دانه‌ی بهشتی‌اش مال او شود. تازه خیلی وقت‌ها انارمان را چهارتایی می‌خوریم. حتی اگر چهار تا انار هم باشد؛ باز هر کدام را چهارتایی می‌خوریم. در تمام سال شاید سه، چهار ماه انار در خانه نداریم. همین‌که اولین برداشت انار خوزستان رسید در خانه‌ی ما انار هست تا... شاید باور نکنید اما پارسال در قرنطینه‌ی عید نوروز همسرم با انار می‌آمد. وقتی هم خودش نباشد، رب و لواشک و آب انارش هست. حواسم نیست چه می‌نویسم! دارم برای باغ انار از انار‌خوران خانوادگی‌ام می‌نویسم! انارهای اینجا با همه جا فرق دارد. اینجا انارها را دانه دانه می‌سازند و یاقوتی می‌کنند. کنار هم می‌چینند و به آن پوسته می‌پوشانند. تاجی بر سرشان می‌گذارند و اینجاست که تازه باید به درخت وصل شوند. از شیره‌ی جان درخت بنوشند و نور دهند... اینجا تولید انار روشی متفاوت دارد. من خودم به اینجا نیامدم. با پای خودم آمدم اما... آن روز همه جا تاریک بود. حتی خودم را نمی‌دیدم. روزنه‌ای سوسو زد. نمی‌دانستم چیست! دستم را بلند کردم برای گرفتنش. دستم را گرفت و با خود برد. خودم را دیدم. لبخند زدم. فهمیدم این همه‌ی نور نیست. باید منبع نور را می‌یافتم. منتظر ماندم. کمین کردم. دنبال شمع و چراغانی و نورافکن نبودم. خود نور را می‌خواستم. بالاخره پنجره‌ای از نور دیدم. آن را گشودم و به باغی رسیدم. با دیدن انار به وجد آمدم. ناخودآگاه لبخند زدم. فکر کردم چرا انار؟! مگر انار هم نور دارد؟! نکند نور نیست! ترسیدم. انارها را لمس کردم. یاقوت‌هایش را دانه دانه کردم. انارها نورانی بودند. نوشیدم. نور خواستم برای نورانی شدن؛ برای انار شدن. اینجا یک انار را بی‌نهایت قسمت می‌کنند برای بی‌نهایت شدن. پس باید نامه‌ای به باغ بنویسم و درخواستم را مطرح کنم. «از نهالی نو رسیده به برگ اعظم درخواست انار شدن دارم. درخواست نور...»
_امیر و ببین چُلاقه، امیر یه پا نداره. امیر و... لبانش بالا رفت و بغضش ترکید. هق هق گریه‌اش مثل تیری قلب حاج رسول را نشانه گرفت. با صورت برافروخته فریاد زد: _بسه دیگه. خجالت بکشید. بچه‌ها مات نگاهش کردند. آرام‌تر گفت: _ مگه این بچه رفیق شما نبوده؟! مکثی کرد و به امیر نگاه کرد. _گناه نکرده که پاش قطع شده. دوباره رو به بچه‌ها کرد و با گره کوچکی در ابرو به تک تک بچه‌ها اشاره کرد. _ببینم تو، ستار، مشفق، آصف؛ اگه پای شما قطع شده بود، دوست داشتین بچه‌های دیگه این کار و باهاتون کنن؟! چشمان بچه‌ها از این حرف حاج رسول دو دو زد و سر به زیر ایستادند. آصف که قد و هیکلش از بقیه بلند‌تر و پُر‌تر بود با صدای بم و اخم در ابرو گفت: _ولی ما هزاره‌ای نیستیم. با این حرف آصف بقیه‌ی بچه‌ها هم سرشان را بالا آوردند. گریه‌ی امیر هنوز بلند بود. حاج رسول در چشمان تک تک‌شان نگاه کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت: _پیامبر اسلام حتی برای محبت به حیوانات هم دستور دادند. دستی روی سر امیر کشید و صدایش را در گلو انداخت: _هزاره‌ای‌ها آدم نیستند؟! به چشمان آصف خیره شد. صدای گریه‌ی امیر قطع شد. _چون شیعن حق‌شونه پاشون قطع بشه؟! * _چون شیعن خون‌شون مباحه. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. صورتش را با پارچه‌ی خاکستری پوشانده بود. دستی را که اسلحه داشت، بلند کرد. _الله اکبر. همه‌ی افراد مقابلش تفنگ‌هایشان را بالا بردند و فریاد زدند: _الله اکبر. الله اکبر. * _الله اکبر دو زانو رو به قبله نشسته بود. دستانش را بالا و پایین برد و صورتش را به راست و چپ گرداند. از نبود ماه منیر استفاده کرد. با دست روی زانو، پله‌های زیر زمین را پایین رفت. همه‌ی جای زیر زمین کوچک پر از وسایل قدیمی بود. روی طاقچه چند شیشه‌ی بزرگ و کوچک سیرترشی بود. کمد کهنه‌ و شکسته را کنار زد. از روی طاقچه‌ی پشت آن، صندوقچه‌ای فلزی و سبز با طرح‌ سنتی بیرون کشید. درش را باز کرد. قناسه را بیرون آورد و دوربین آن‌را روی چشمش گذاشت. _حاجی. حاج رسول. غناسه را توی صندوق جا داد. و همه چیز را به حالت اول برگرداند. نفس زنان خود را به حیاط رساند. از طاق نیمه تاریک راه پله، ماه منیر را دید که چادر خاکستری‌اش را روی طناب گذاشت. _سلام منیر خانم. باید صبر می‌کردی خودم برم بخرم. ماه منیر چشمان میشی‌اش را به سمت حاج رسول چرخاند. _تا شما نمازتو بخونی ماشین سبزی فروش رفته بود. دستی به موهای سفیدش کشید. _دوست ندارم برات اتفاقی بیوفته. چشمانش را از ماه منیر گرفت. _ از دار دنیا فقط تو برام موندی. اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. * اشک تمام صورتش را گرفته بود. پلک نمی‌زد. تمام لباس سفیدش قرمز بود. چشمان میشی علی بسته و صورتش از همیشه سفیدتر بود. دستانش از بغل حاج رسول آویزان بود. جسم کوچکش روی دست حاج رسول غرق خون بود. بوی مرگ همه‌ی شب را پر کرده بود. خیابان‌های اطراف مسجد حاجی بخشی شلوغ بود. هرکس به طرفی می‌دوید. گاهی تنه‌ای به شانه‌اش می‌خورد. چهره‌ی مرد انتحاری داخل مسجد از جلوی چشمش محو نمی‌شد. * چهره‌ی مرد انتحاری را با دوربین غناسه نگاه کرد. چشمانش را روی هم فشار داد. اشک چشمش را پر کرد. فرصتی نبود. چهره‌ی معصوم پسرش علی، غرق در خون، یادش آمد؛ و پای کوچک امیر که در حیاط مسجد حاجی بخشی جا مانده بود. ماه‌ها گروهک تروریستی «ولایت خراسان» را در کابل زیر نظر گرفته بودند. _حاجی بزن. چشمانش سیاهی رفت. برای ایمانش ترسید. زیر لب گفت: _استغفرالله ربی و اتوب الیه. ابروهایش را در هم گره داد. _یا علی مدد! چشمش را روی دوربین گذاشت. _بسم الله الرحمن الرحیم. با آرامش انگشتش را روی ماشه فشار داد. مغز متلاشی شده‌ی مرد روی زمین پخش و جلیقه‌ی انفجاری دور کمرش نمایان شد. جمعیت نمازگزار، با جیغ و فریاد پراکنده شدند. غناسه را در همان خرابه‌ی رو به مسجد پنهان کرد. صورتش را با عمامه‌ی خاکستری دور سرش پوشاند. باد پاییزی از پنجره‌ی شکسته‌‌ی خرابه صورت تک تیرانداز را نوازش کرد. *** پنجره‌ را باز کرد. باد چند برگ زرد و خشکیده را داخل اتاق آورد. صدای خنده و فریاد بچه‌ها، عصر پاییزی را از دلگیری نجات داده بود. مشفق بادبادک بزرگش را در آسمان می‌رقصاند. امیر عصاهای چوبی را کنار دیوار گذاشته بود. ستار عصای دستش بود تا بادبادک دُم بلندش را هوا کند. حاج رسول از پنجره‌ی کوچک خانه، دست راستش را زیر چانه تکیه داد. تماشای بادبادک بازی بچه‌ها برایش به اندازه‌ی بازی آن‌ها لذت‌بخش بود.
_دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گل‌دار سورمه‌ای‌اش را سر کرده بود و با دست بیخ گلویش را محکم گرفته بود. خانه‌ی مادربزرگ در خیابان اصلی قرار داشت و ما برای بازی به خیابان فرعی کنار خانه می‌رفتیم. با صدای مادربزرگ از بچه‌ها خداحافظی کردیم. زنبیل قرمز را که دستش دیدم، با آرنج به پهلوی الهام زدم و گفتم: _آخ جون نون. با اخم اول به من، بعد به زنبیل دست مادربزرگ نگاه کرد. _کو نون؟! قبل از اینکه برایش توضیح دهم به مادربزرگ رسیدیم. الهام کم جان سلام داد. من با لبخند سلام کردم. _سلام مادر. په کجایین؟! برگشت و ما آرام دنبالش رفتیم. _مادراتون دلشون خوشه شما رو گذاشتن کمک دست من! زیر لب ادامه داد: _دو نفر باید مراقب اینا باشه. _مادرجون می‌خوای نون بخری؟ _آره. با دست به در خانه اشاره کرد. _برید خونه تا برگردم. یکدفعه صورت تپل و سفیدش را به طرف ما چرخاند. _نرید جایی هان. سرم را کج کردم و گفتم: _مادرجون می‌خوای ما بریم نون بخریم؟ اخمی کرد و تند جواب داد: _نخیر. زنبیل را چسبیدم و با سرِ کج گفتم: _خواهش می‌کنم اجازه بده. به چشمانم نگاه کرد. باید بیشتر اصرار می‌کردم. دلسوزانه گفتم: _شما خیلی خسته‌ای. زنبیل از دستش شل شد. دسته‌اش را محکم چسبیدم. نگاهی به الهام کرد. از توی کیف دستی‌اش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد و سمت الهام گرفت. _مراقب باشید. خواستم پول را بگیرم؛ دستش را کشید. _الهام حواست باشه پونزده تا نون می‌خرید زود میاین خونه. الهام پول را گرفت و به طرف من آمد. زنبیل را به دست دیگرم دادم تا از الهام دور باشد. یک قدمی جلوتر از او راه می‌رفتم و اخم کوچکی به ابرو داشتم. _هی چته؟! وایسا تا منم برسم. بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. در مسیر خانه تا نانوایی چندین مغازه بود. از بقالی مش حسن و لبنیاتی حاج سبزه علی گذشتیم. بعد از سبزی فروشی قاسم آقا، بستنی فروشی حاج حسین بود. با دیدن بستنی فروشی فکری به سرم رخنه کرد. ایستادم. با زور صورتم را کش دادم و با لبخند رو به الهام برگشتم. چشمانم را خمار کردم و گفتم: _اِل‍‍‌ هٰام _شیرین به نظرت دویست تومن رو اینجوری تو دستم بگیرم که معلوم نباشه؟! اسکناس را لول کرد و وسط مشتش گذاشت‌. چشمانم را ریز کردم و برای اجرای نقشه‌ام گفتم: _به نظرم بیا بریم مغازه حاج حسین دویست تومن رو خورد کنیم. _که چی؟! یکی از ابروها و شانه‌هایم را بالا دادم. _خب ما پونزده تومن نون می‌خوایم. سعی کردم صورتم را نگران نشان دهم: _ اگه دویست تومن رو به شاطر نشون بدیم؛ غر می‌زنه که چرا خورد نیوردین؟! چشمانش را به این طرف و آن طرف چرخاند. _حاج حسین غر نمی‌زنه؟! نقشه‌ام گرفت. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم. _نه بابا صد تومن، دویست تومن برا بستنی فروشی زیاد نیست. دو تا پله‌ی ورودی مغازه را بالا رفتیم. دو دستی درب شیشه‌ای را به داخل هول دادم. در را با همه‌ی هیکل ظریفم گرفتم تا الهام وارد شود. دو مرد مقابل پیش‌خوانِ سمت چپ در ورودی، سفارش بستنی‌شان را گرفتند. قبل از اینکه الهام پشت پیش‌خوان برود دم گوشش گفتم: _بیا دو تا حصیری بگیریم غر نزنه. روی صورتم خیره ماند. بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم گفتم: _اصلا یکی بگیر برا خودت من میلم نیست. _برا تو می‌گیرم. _نه من نمی‌خوام. صدای جوان پشت پیش‌خوان ما را به خود آورد. _بفرمایید چی بیارم براتون؟ الهام دویست تومن را توی مشتش جابجا کرد. لبانش را روی هم فشار داد. من و جوان فروشنده به لبان او نگاه می‌کردیم. _دو تا حصیری... لطفا. پسر جوان روپوش سفیدی پوشیده بود. دکمه‌هایش باز بود. تی‌شرت سبزش از زیر آن پیدا بود. ورق بزرگ و نازک نان بستنی را از روی میز برداشت و چهار تکه‌ی مربع شکل آن را، خیلی تند و حرفه‌ای جدا کرد. دریچه‌ی استیل یخچال مخصوص بستنی را باز کرد با کفگیر مخصوصش مقداری بستنی بیرون آورد و به ما نگاه کرد. _دو رنگ؟ الهام دستپاچه به من نگاه کرد. من سریع گفتم: _زعفرونی هم دارین؟ _بله. بذارم؟ _نه. یه رنگ لطفا. نگاهش روی من خیره ماند. لبانم را روی هم فشار دادم. خودم را با تماشای در و دیوار مشغول کردم تا از سنگینی نگاهش فرار کنم. بعد از مکث کوتاهی آرام نگاهش را به سمت بستنی برد. یک کفگیر بزرگ از بستنی را روی نانِ ترد و نازک گذاشت و لایه‌ی دیگر نان را روی آن فشار داد. همیشه برایم سؤال بود چرا نان بستنی زیر فشار دست بستنی فروش نمی‌شکند اما به محض اینکه دست ما می‌رسد با کوچکترین فشار می شکند؟! در حال فلسفه بافی در ذهنم بودم که الهام بستنی را جلویم گرفت. دویست تومن را دست جوان داد. دوباره از آن نگاه‌های سنگین به ما کرد. لول اسکناس را باز کرد و شماره‌های دو طرف اسکناس را با هم تطبیق داد. نگاه کوتاهی به ما انداخت و از داخل دخل مشغول جمع کردن باقی پول ما شد. ...
من و الهام می‌دانستیم به محض گرفتن بستنی حصیری باید آن را بخوریم. قبل از اینکه از همه طرف، بستنی آب شده جاری شود، تند و تند مشغول گاز زدن و لیسیدن شدیم. از دیدن قیافه‌ی هم و تلاشی که برای نجات بستنی‌مان از آب شدن می‌کردیم، خنده‌مان گرفته بود. روی یک صندلی استیل کنار میز شیشه‌ای وسط مغازه نشستم. الهام هم نشست. فروشنده هنوز در حال جور کردن باقی پول ما بود. دو اسکناس صد تومانی و پنجاه تومانی به همراه دو اسکناس بیست و ده تومانی که از اسکناس ما مچاله‌تر بودند، روی هم گذاشت. _دختر بیا باقی پول‌تون. با ابرو به الهام اشاره کردم که برود و باقی پول را بگیرد. خوردن بستنی که تمام شد. الهام با چهره‌ی نگران به پول‌های باقی مانده نگاه کرد. _حالا این همه پول رو کجا بذارم گم نشه؟! بدون توجه به حرفش سمت روشویی کوچک گوشه‌ی مغازه رفتم. خودم را در آینه نگاه کردم. دو تا شاخ روی سرم بود و دندان‌های نیشم بزرگ شده و از دهانم بیرون زده بود. چشم از تصویرم در آینه برداشتم. الهام دو اسکناس بیست و ده تومانی را جلویم گرفت و گفت: _بیا شیرین اینا رو بردار. یک ابرو را بالا دادم و گفتم: _مادرجون پول‌ها رو به تو داد. چشم از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید پول‌ها را برداشت. تشکری کردیم و از بستنی فروشی بیرون زدیم. نانوایی از دور پیدا شد. صف طویل جلوی نانوایی مثل ماری رنگارنگ پیچ و تاب خورده بود. قدم‌های‌مان را تند کردیم. آن طرف خیابان مردی زنبیل به دست به طرف صف می‌رفت. الهام دستم را گرفت و نفس زنان گفت: _بدو شیرین لااقل زودتر از اون آقاهه برسیم. نگاهم به آن مرد و مسافتش تا نانوایی بود و قدم‌هایم هم‌پای پاهای کشیده‌ی الهام می‌دوید. به شدت به چیزی استخوانی برخوردم. الهام ایستاده بود. _چته؟! گونه‌م ترکید. همانطور که کتفش را ماساژ می‌داد با صورت مچاله گفت: _آی! زنبیل... نگاهی به آن طرف خیابان کردم. الهام را به جلو هول دادم. دندان‌هایش را روی هم فشار دادم. _مرده رسید. از جایش تکان نخورد. از او رد شدم. _شیرین زنبیل و جا گذاشتیم. ایستادم. چشمانم گشاد شد. برگشتم و دستان خالی الهام را نگاه کردم. یادم آمد؛ مسئولیت زنبیل با من بود. لبانم را گزیدم. _خاک تو سرم. نگاهی به مرد آن طرف خیابان کردم. به الهام نگاه کردم و درحالی که می‌دویدم گفتم: _خودتو برسون تو صف من برمی‌گردم. الهام را دیدم که با گام‌های بلند به طرف نانوایی رفت. در بستنی فروشی را دو دستی هول دادم. _سلام. زنبیل را که هنوز کنار میز بود برداشتم و رفتم. _خداحافظ. جوان بستنی فروش گردنش را از پیش‌خوان دراز کرد و با چشمان مات جواب خداحافظی من را با سلام داد. تمام مسیر تا نانوایی را دویدم. الهام، چند نفر مانده به آخرِ مارپیچِ صف، جلوی آن مردِ زنبیل به دست ایستاده بود. با لبخند پیروزمندانه‌ای برایم دست تکان داد. نفس زنان و خندان خودم را به او رساندم. دستم را روی قلبم گذاشتم و ابتدا و انتهای صف را چک کردم. سه نفری که پشت سر ما بودند، مثل خانم مارپِل مرا از نظر گذراندند. نفرات جلوی صف را شمردم. چهار نفر مانده بود تا نوبت ما برسد. چند نفری هم در صف دوتایی ها ایستاده بودند. جلو رفتم تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. شاطر به نوبت پول‌ها را جمع کرد و نان‌های پخته شده را از تنور بیرون آورد. دستی به سر کچلش کشید. نگاهی به چانه‌های خمیر کرد. _حمید. جوان لاغری که کلاه و پیشبند سفید داشت سرش را بالا کرد. _تمومه. دستان و تنش انگار از مغزش فرمان نمی‌گرفت و خودکار می‌رقصید و خمیر را چانه می کرد. مرد دیگری که موهای پر پشت و مشکی داشت، چانه‌ها را با وردنه پهن می‌کرد و توی تنور می‌چسباند. غرق در تماشا بودم که شاطر سرش را بیرون آورد و انتهای صف را نگاه کرد. _بعد از حاج خانم دیگه نمونن. نگاهی به آخر صف کردم و دنبال حاج خانم گشتم. بعد از الهام دو زن جوان و مرد زنبیل به دست در صف بود. فریاد اعتراض‌شان بلند بود. الهام در میان جمعیت سرش را به این طرف و آن طرف گرداند و به من نگاه کرد. ابروها و لب‌هایش بالا رفته بود. با دیدن قیافه‌ی او، توجهم به حاج خانم جلوی الهام جلب شد. جلو رفتم. _آقا دو تا هم گیرمون نمیاد؟! _مشتی علی یه کاریش کن برا ناهار بی نون نمونیم. _آرد تمومه. آقا شرمندم! در ازدحام اعتراض مردم، هیکل کوچک و ظریفم را یک نفر جلوتر از حاج خانم جا دادم. گره روسری گل دارم را، از بیخ گلویم شل‌تر کردم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سر جایم ایستادم. لبانم را به هم فشار دادم. الهام با دیدن من چشمانش از حدقه بیرون زد. آرام نزدیک شد و اسکناس‌ها را دستم داد. مردی که جلویش بودم هیکل بزرگی داشت. نزدیک میز دستش را بلند کرد تا پول را به شاطر بدهد. من زودتر دستم را کشیدم. تازه مرا دید. _تو از کجا اومدی؟! اخمی کرد و با صدای گرفته‌اش گفت: _بیا برو عقب ببینم.
مخاطب اول: پیرزن _جونم برات بگه حاج خانم. همین دختر اکبرآقا رو خودمون جهیزیه‌اش رو تهیه کردیم. _کی؟! _خودمون. من و حاجی. _حاجی؟ _آره من و حاجی. _چی رو؟ _جهیزیه شو می‌گم. _دختر مش قربون؟ _نه دختر اکبرآقا. _چی گرفتین؟ _از ظرف و ظروف و خورده ریزه‌هاش گرفته تا یخچال و تلویزیون. _یخچال؟ _یخچال و تلویزیون. _یخچال و چی؟ _تلویزیون. _تلویزیون؟ _آره. _خودتون؟! همسایه‌ها هم کمک کردن. اهل مسجد و اهل محل دست به دست هم دادن. _مسجدیا؟! آره مسجدیا. خوب جهیزیه‌ای شد هان. _یخچال هم خریدین؟ آره یخچال هم خریدیم براش. اجاق، لوازم برقی، فرش. _فرش! فرش هم خریدیم. _برا اکبرآقا! _نه دخترش. _دخترش. باریکلا. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب دوم: همسر اگه بدونی چه ذوقی کردن. دختر بنده خدا که از هیجان اشک تو چشماش جمع شده بود. حواست هست؟! _خب. به خانم غفاری گفته بودم یهویی همه رو با هم ببریم اما خانم غفاری نظرش این بود که خورده خورده. محمد گوش می‌دی؟ خوب بود خانم غفاری حرف منو گوش داد. مامانه و دختره تو حیاط ایستاده بودن. همینطور کارتن بود که می‌رفت داخل. ببین منو. قیافه‌هاشون دیدن داشت. وقتی چشم‌شون خورد به کارتن یخچال، دهن‌شون باز مونده بود. بنده خدا مامانه مرتب می گفت تشکر، لطف کردین. محمد خیلی کیف داد وقتی مامانه گفت: «جهیزیه دخترمو مدیون شمام.» اینو گوش کن. خانم غفاری بعدا بهم گفت ایده‌ام خیلی خوب بود برا یهویی بردن جهیزیه. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب سوم: دوست پایه غیبت _اینو نگفتم برات دیروز با خانم غفاری اینا رفتیم جهیزیه این دختره رو بدیم. _همون دختر اکبرآقا اینا؟ _آره. همون که با اهل محل براش جهیزیه جور کردیم. _آها. _نمی‌دونی چه ذوقی کرده بودن. _جدی؟ _آره بابا. این کارتن‌ها که یکی یکی می‌رفت تو، صورت‌شون بیشتر گل مینداخت. _چرا که نه. _اصلا خونه زندگی‌شون رو باید می‌دیدی بنده‌های خدا! نمی‌دونم این جهیزیه رو کجا می‌خواد ببره دختره. _زیر شیرونی ، زیر پله ای، زیر زمینی چیزی... دیگه بهتر از این که نیست. _نه والا. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب چهارم: دوست متذکر _داشتم می‌گفتم دیروز خونه یه بنده خدایی رفتیم. کار خیری بود البته. _به سلامتی. خواستگاری منظورته؟ _نه. جهیزیه‌ای تهیه کرده بودیم با اهل محل بردیم براشون. _به به احسنت به شما. _نه بابا من که کاره‌ای نبودم. زبون بسته‌ها یه خونه زندگی ضعیفی داشتن. _اگه کمکی لازم بود منم هستم. _ای بابا می‌شناسی همین دخترِ... _خیلی خب مهم نیست حالا. _هان نه. منظورم اینه دختره خیلی خوشحال بود. زبون بستم یه ذوقی تو چشماش بود. _خدا خیرتون بده. _ممنون عزیزم. برا کار خیر بعدی حتما خبرت می‌کنم. _حتما منتظرم. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مخاطب پنجم: دوست قدیمی _داشت یادم می‌رفت! ببین اگه یه وقت صدقه‌ای، خیراتی، چیزی داشتین خودمو خبر کن. _چطور مگه؟! _آخه ما با اهل محل‌مون دنبال کار خیر هستیم. _اِ چه خوب. _آره. همین دیروز رفتیم جهیزیه‌ی یه دختر بنده خدا رو بردیم براشون. نمی‌دونی چه ذوقی کرده بودند بنده‌های خدا. _خدا خیرتون بده. _ما که کاره‌ای نیستیم. اصل کاری شمایید که با کمک‌هاتون دل یه خانواده رو شاد می‌کنین. _باشه. حتما خبرت می‌کنم برا صدقات.
به صندوق چوبی پشت پایش گیر کرد. محکم زمین خورد و کُت چرمش چاک خورد. دانه‌های یاقوت زیر کُتش پیدا شد. چشم از او برداشتم. بلند شد و همانطور عقب عقب به راهش ادامه داد. نمی‌خواست در همین ملاقات اول مضحکه شود. حسابی که دور شد؛ برگشت. شروع به دویدن کرد. دلم می‌خواست بفهمم کجا می‌رود. سال‌ها همسایه‌ی ما بودند. همین درخت کناری. اولین بار که همدیگر را دیدیم، هر دو شکوفه بودیم. فکر کردم: «لابد اون موقع فکر کرده شبیه همیم.» دلم برایش سوخت. وقتی ردِ قرمز باقی مانده از او را روی زمین دیدم، دردم گرفت. دستی به پوست حساس و نازکم کشیدم. چشمانم را بستم. حتی تصور چنین افتادنی، تمام فیبر‌های تنم را لرزاند. فکر کردم: «چه مرد محکمیه! اگر من بودم الان تمام تنم له شده بود.» از تصورش دردم آمد. اما فکر رهایم نکرد: «حتی نمی‌تونستم از جام بلند شم و باید با خاک انداز جمعم می‌کردن!» چشمانم را فشار دادم تا این فکر از سرم خارج شود. کمی عذاب وجدان گرفته بودم. «کاش اون حرف‌ رو بهش نگفته بودم!» لبانم را با زبان خیس کردم و ابروهایم را گره دادم. «نه. خیلی هم خوب گفتم.» دست به سینه سرم را بالا گرفتم. «اصلا ما به هم نمی‌خوریم.» یاد حرف‌هایش افتادم و وا رفتم. _ببخشید یه... آب دهانش را قورت داد. _...عرضی داشتم خدمت‌تون. با دیدن کُت چرم براق و صورت قرمزش، چشمانم را پایین انداختم. _بفرمایید. نفسش را آرام بیرون داد و به زمین خیره ماند. _من خیلی وقته... یعنی... چند ماهی هست... می‌دونید نجابت و حیای شما برام قابل تحسین هست. از حرف‌های بریده‌اش، بوی خواستگاری آمد. طبق معمول همه‌ی این جور وقت‌ها خودم را به خنگی زدم. خونسرد و بی‌حالت نگاهش کردم. _ممنونم. سلام به خانواده برسونید. من باید برم. از گفتن جمله‌ی آخر پشیمان شدم! اگر قبول می‌کرد تا بروم از بقیه‌ی حرفش سر در نمی‌آوردم. اگر هم نمی‌گذاشت که معلوم بود معنای حرفش را فهمیده‌ام و دارم فرار می‌کنم. منتظر عکس‌العمل او ماندم. سرش را تندی بالا آورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به این طرف و آن طرف دو دو زد تا روی من خیره نشود. دهانش را باز کرد اما زبانش قفل بود. کلمات روی زبانش ماسیده بود. نمی‌دانم چرا حالش را فهمیدم! بی ملاحظه گفت: _می‌خوام باهاتون زندگی کنم خانم خرمالو. این را که گفت، یاقوتِ چشمانش در چشمانم گره خورد. خشکم زده بود. با اینکه می‌دانستم منظورش چیست؛ بازم جا خوردم. زمان در آن لحظه متوقف شد. دلم می‌خواست آن لحظه تمام شود اما ساعتِ زمان در آن لحظه ایستاد. وقتی زمان به حرکت درآمد، بالاخره پلک زدم. چشمانم را از او گرفتم. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: _اینجا جای این حرف‌ها نیست آقای انار. صورتم را برگرداندم و عکس‌العمل چهره‌ی گلگونش را ندیدم. دوباره به جارو زدن برگ‌های زردِ انار و خرمالو، توی حیاط ادامه دادم. (پ. ن: دیگه باید به بزرگی ببخشید. در تمرین دخل و تصرف کردم. تازه به جای شروع، با شبیه اون جمله تمام کردم!)
هم شاد هستم؛ هم... یک غصه، مثل سوزن، شادی‌ام را سوزن سوزن می‌کند. ساعت تیک تیک کنان ۷صبح را نشان می‌دهد. صدایش در سرم بازتاب دارد: «بدو. بریم. بدو. بریم.» نگاهش می‌کنم. انگار تندتر می‌رود. می‌گویم:«به کجا چنین شتابان؟!» بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید:«فقط، برو.» چشم از ساعت بر می‌دارم. غلتی در تخت می‌زنم. انگیزه‌ای برای بلند شدن ندارم. دوست ندارم تمام روز تولدم را با این حال بگذرانم. خودم را از پتو جدا می‌کنم. چه روزِ تولد مسخره‌ای! تا ساعت یک ربع به 7 شب باید منتظر باشم. می‌دانم علی تولدم را فراموش نمی‌کند. اما باید تا وقتی که از سر کار بر می‌گردد منتظر بمانم. چه انتظار مسخره‌ای! بالاخره یک روز به او خواهم گفت که این کارش را دوست ندارم. راهروی چهار متری بین اتاق و سرویس بهداشتی را پشت سر می‌گذارم. چه راهروی دراز و مسخره‌ای! صورتم را با آب سرد می‌شویم. به خودم در آینه‌ی کوچک روشویی نگاه می‌کنم. گذر عمر 27 ساله‌ را در چشمان قهوه‌ای‌ام نگاه می‌کنم. خوبی‌اش این است که همیشه دو سال کوچک‌تر به نظر می‌رسم. لبخندی می‌زنم و دماغِ به قول علی گِردم را با انگشتان، بالا و پایین می‌کنم. بلند می‌گویم:«امروز رو نباید ازدست بدم.» وارد سالن کوچک پذیرایی می‌شوم. دیوارهای گچی، بدون هیچ رنگ و تابلویی، مسخره به نظر می‌رسند. کاش مستأجر نبودیم. زهرا با موهای کوتاه و فرفری در کنار خرس پشمی بزرگش، وسط سالن روی فرش لاکی رنگ ۱۲متری سالن خوابیده است. چشمان بسته‌اش، خطی مشکی روی صورت گندمی‌اش انداخته. از دیدنش سیر نمی‌شم. عروسک‌های کوچک و بزرگ را دور تا دورش چیده. طبق معمول پتوی نازکش را پرت کرده. لبخند می‌زنم و پتو را مرتب می‌کنم. دوست دارم بیدارش کنم اما هیچ وقت دلم نمی‌آید کسی را از خواب بیدارکنم. طبق معمول، اول تلویزیون را، در انتهای سالن روشن می‌کنم. دنبال موسیقی شاد شبکه‌ها را جستجو می‌کنم. صدا را بلند می‌کنم تا صدای بدو بریمِ ساعت را نشنوم. پرده‌های کلفت جلوی پنجره را کنار می‌زنم. عاشق نورم. به لطف شیشه‌های آینه‌ای پنجره‌، تا عصر از نور انرژی بخش خورشید بهره می‌بریم. چند لقمه می‌خورم و به کارهایم فکر می‌کنم. چقدر امسال دلم جشن تولد می‌خواهد! دلم بچه شده است. رگ‌هایش تنگ و گشاد می‌شود. چیزی در گلویم سفت می‌شود. با خودم می‌گویم «چقدر غربت سخته! اهواز لااقل خاله اینا بودن.» یاد تولد پارسالم می‌افتم. علی برای کارآموزی تمام هفته آبادان بود. من تنها و دلتنگِ علی، طبقه بالای خانه‌ی خاله در حال نوشتن نامه برای او بودم. هر روز هفته برایش می‌نوشتم و چهارشنبه که برمی‌گشت توی کیفش می‌گذاشتم. تولدم دوشنبه بود. باید بدون او می‌گذراندم. حتی حوصله‌ی پایین رفتن نداشتم. خاله زنگ زد. «نرگس جان بیا پایین خاله.» بدون بهانه قبول کردم. حتما خاله برایم کیک پخته. باید خودم را شاد نشان دهم. خانه ساکت بود و بوی کیک هم نمی‌امد. «خیلی پر توقعی نرگس» بی‌خیال وارد پذیرایی شدم. چشمانم گرد شد. با دست صورتم را پوشاندم. چشمانم خیس شد. علی آمده بود. به حال و روزِ این یازده ماه ساکن شدن‌مان در آبادان فکر می‌کنم. نه دوستی نه سرگرمی. چقدر گوشه گیر و بی‌حوصله شده‌ام. نرگسِ پر انرژی و شاد با دخترش هم کم بازی می‌کند. دختر سه ساله‌ام به جای مادر با دوستان تخیلی‌اش بازی می‌کند. تصمیم می‌گیرم به جای این فکرها خودم را به کاری مشغول کنم. دلم مامان و بابا را می‌خواهد. دلم برادرکوچکم وحید را می‌خواهد که همیشه قبل از علی تولدم را تبریک می‌گوید. دلم آجی مریم مهربانم را می‌خواهد. ...
🏴 مثل همیشه جای پارک نبود. دلم را به دریا زدم و ماشین را کنار سوناتای اروندی، دوبل پارک کردم. دزدگیر را فشار دادم. درحالی که با گام‌های بلند از خیابان رد می‌شدم؛ همه جای خیابان را از نظر گذراندم. طبق معمول باد تندی وزید. دستی به موهای باد برده‌ام کشیدم. پیراهن سفیدم را در شلوار جینم مرتب کردم. با وجود روشن بودن کولر ماشین، کمرم از عرق خیس شده بود. درِ برقی بانک که کنار رفت؛ عینک طرح ریبنم را درآوردم. دکمه‌ی نوبت گیری را فشردم. چشمم به آب سردکن کنار دستگاه افتاد. دلم آب خواست. «شماره‌ی ۱۸۹ به باجه‌ی ۲» بی‌خیال آب خوردن به طرف باجه‌ی دو رفتم. بدون اینکه بنشینم خم شدم و برگه‌ی چک را همراه مدارک شناسایی از هلال شیشه داخل بردم. _بی زحمت بخوابون به حساب. کارمند جوان نگاهی به من کرد و مشغول شد. رد نگاهش را گرفتم و در شیشه‌ی مقابل، خودم را دیدم. تلاش کردم با انگشتان موهای به هم ریخته‌ام را مرتب کنم. موهای مشکی جوانِ کارمند چشمم را گرفت. هنوز رد شانه روی آن‌ها بود. پیراهن سفید و کت طوسی‌اش به پوست سبزه‌اش می‌آمد. یاد چک فردا و حساب خالی‌ام مرا به خود آورد. به ساعت بزرگ بانک نگاه کردم. «ساعت ۱۲ و ۲۵ دقیقه روز ۲ خرداد ۱۴۰۱» لبان خشکم را با زبان تر کردم. _تا فردا می‌ره به حساب؟! _همین که کارهاش رو بکنم میره به حساب. نگاهی به بالا کردم. _قربون خدا بِرُم عزای ای چک فردامو گرفته بودُم. جوانک نیم نگاهی به من کرد. فهمیدم کنجکاو ادامه‌ی ماجرا شده. دستی به موهای عرق کرده‌ام کشیدم. با هیجان بیشتری ادامه دادم: _دم ظُری یه سفارش گرفتُم واسه دکور مطب یه دکتری تو متروپل... با دست به سمت آسمان خراش‌ترین ساختمان آبادان اشاره کردم. _دمش گرم! دکترو می‌گُم. یه چک روز برا پیش پرداخت نِوشت؛ بوگو چقد؟! با دست به چکی که دستش بود اشاره کردم. _همو اندازه چک فردام. اینبار با لبخند نگاهم کرد. برق چشمان مشکی‌اش را دیدم. سرم را بالا گرفتم. خجالتم از عرق روی پیراهن و موهایم از بین رفت. _قربونش برُم _خدا رو می‌گُم_ مُو خو ازش پیش پرداخت نخواسته بودُم. حس کردم توجه کارمندهای دیگر و یکی، دو مشتری بانک هم به حرف‌های من جلب شده است. رو به مرد مشتری باجه‌ی کناری که موهای جوگندمی داشت؛ با صدای رساتری گفتم: _خو اَ کجا می‌دونس مُو فردا چک دارُم؟! یک ابرویش را بالا داد و سرش را بالا و پایین کرد. هیکل چهارشانه‌ام را صاف کردم. رو به کارمند میانسالی که همان پیراهن سفید و کت طوسی تنش بود؛ ادامه دادم: _کا او وقت همو مبلغ چک فردا مُونه بنویسی؟! کارمندِ میانسال همانطور که روی صندلی باجه‌ی کناری می‌نشست؛ گفت: _خدا خیلی دوسِت داره! تا وقتی از بانک بیرون بیایم، جمله‌اش در گوشم تکرار شد: «خدا خیلی دوسِت داره...» با صدای مردِ کنار ماشینم به خودم آمدم. _راننده پژو نوک مدادی کجان؟! با قدم‌های بلند از خیابان گذشتم. نزدیک ظهر بود و آفتاب بهاری مغز سر را می‌سوزاند. بیشتر مغازه‌های خیابان امیرکبیر باز بود. اما شلوغی عصر را نداشت. نزدیک ماشین سرم را پایین آوردم و از راننده‌ی سوناتای سفید ۲۰۱۸، با لبخند عذرخواهی کردم. اخمش را از زیر عینک رِیبَنَش دیدم. زیر لب غر زد و پشت فرمان نشست. جلوی ماشین، تا قسمتی از خیابان، شن و ماسه بود. دنده عقبی گرفتم. ماشین اروندی آرام جلویم آمد. رینگ‌های اسپرت ماشینش با طمأنینه‌ای خواستنی چرخید و با گاز شدیدی دور شد. نگاهی به قدِ سر به فلک کشیده‌ی ساختمان متروپل کردم. حس کردم سرنوشت من و متروپل بهم گره خورده. لبخندی زدم و دنده را روی یک، هول دادم. پایم را آرام از کلاچ برداشتم. ماشین کمی به جلو رفت. ناگهان صدای مهیبی آمد. همه جا ازغبار غلیظ پر شد. بدون توقف جلو رفتم. پشت سرم را نگاه کردم. از میان آن همه خاک ساختمان ده طبقه‌ی متروپل را پهن بر زمین دیدم. چشمانم از حدقه بیرون زد. فکر مطب دکتر و چکی که تازه به حساب خوابانده بودم، افتادم. دلم برای دکتر بخت برگشته و خودم سوخت. یاد خودم و ماشینم افتادم. نفس عمیقی کشیدم. _کوکام خوب در رفتُم. این را گفتم و به آسمان نگاه کردم. خستگی و کلافگی که از خیسی عرقم داشتم از بین رفته بود. حس سبکی داشتم. خودم را در حال حرکت در آسمان دیدم. یکی، دو نفر دیگر هم مثل شعاعی نورانی به آسمان می‌رفتند. به پایین پا نگاه کردم. تقریبا نیمی از ساختمان عظیم متروپل، مانند کیک له شده‌ای، روی زمین ریخته بود. در میان آن همه غبار، بدون هیچ مانعی همه چیز را واضح دیدم. کارمند جوان بانک، مرد میانسال داخل بانک و ده ها نفر دیگر دور پژوی نوک مدادی زیر آوار، جمع شده بودند و برای نجات کسی که داخل ماشین بود تلاش می‌کردند. 🏴 🏴
هدایت شده از نرگس مدیری
به ورودی زل زده‌ بودم. افکار مختلف در مغزم می‌چرخید. نمی‌توانستم روی هیچکدام تمرکز کنم. پر از هیچ بودم. دلم می‌خواست از هیچ منفجر شود. فکر می‌کردم گریه‌ام بند نیاید. امین سرش را از توی کتاب دعا بلند کرد. بدون اینکه نگاهش کنم لرزش شانه‌هایش را دیدم. به حالش غبطه خوردم. من هم دلم گریه می‌خواست. آب دهانم مثل سنگی قلمبه از گلویم پایین رفت. لب‌هایم را بالا بردم. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. _وقت دلتنگی آخه چی کار کنم؟! بالاخره قطره‌ی اشکی در چشمم تشکیل شد. خوشحال بودم که می‌خواستم گریه کنم. _ببخشید اینجا نماز جماعت برگزار میشه؟ صدای پیرمرد اشکم را خشک کرد. چشم باز کردم. امین با صورتی خیس و صدایی گرفته جوابش را داد: _بله پدر جان. پیرمرد متوجه دگرگونی حال ما شد. ممنون کوتاهی گفت و رفت. روی صورت امین قفل ماندم. به خاطر من ریش مشکی و مرتبش را تراشیده بود. ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست. یاد روز عروسی‌مان افتادم. از آرایشگاه بیرون آمدم. امین با کت و شلوار سورمه‌ای دامادی و دسته گلی از رز صورتی، لبخندزنان به استقبالم آمد. نشناختمش. با چشمان گرد دهان باز کردم: _وای امین غلط کردم! ابروهای پیوندی‌اش گره کوچکی خورد. خودش را جمع کرد و با نیش خند گفت: _ دیگه دیر شده دختر دایی خیلی وقته اسمت به نامم خورده. با لب‌های آویزان ناله کردم: _امین بعد از این حتی اگه خودمو کشتم ریشت رو نزن. انگار تازه یاد بلایی که سرش آورده‌ام افتاده باشد؛ یک ابرویشش را بالا برد. دستی به صورت سه تیغ شده‌اش کشید. لب‌هایش را به هم فشرد و گفت: _مطمئن باش انتقام اینو ازت می‌گیرم. هنوز لبخندم روی ریش نداشته‌اش بود که سرش را بلند کرد. _ستاره جان با همان لبخند به چشمان مشکی‌اش خیره شدم. _فکر می‌کنی دارم بهت ظلم می‌کنم؟! ابروهایم را بالا بردم. با چشمان نسبتاً گرد شده نگاهش کردم. ادامه داد: _همین که به خاطر من از خانواده و شهری که توش به دنیا اومدی دل می‌کنی و می‌خوای شلوغی تهران رو ... وسط حرفش پریدم: _این چه حرفیه؟! به ایوان طلای حرم آقا نگاه کردم. _این مسیریه که خود آقا امام رضا (ع) بهم نشون داده. پلکی زدم و دوباره به چشمان امین خیره شدم. مکثی کردم و لب زدم: _پارسال همین‌جا برای انتخاب شما استخاره کردم. با لبخند ادامه دادم: _جواب استخاره این شد: «و برای سلیمان، تندباد را مسخّر كردیم كه به فرمانش به سوی آن سرزمینی كه در آن بركت نهادیم، حركت می‌كرد و ما همواره به همه چیز داناییم.»* برق شادی را در چشمانش دیدم. ابرویی بالا دادم و به آسمان نگاه کردم. _اما نفهمیدم چیه شما شبیه «تند باده»! چشمان ریزش باز شد و خنده‌ی بلندی کرد. برای اینکه شوخی‌ام را جبران کنم گفتم: _درسته که دوری از حرم بیشتر از هر چیزی اذیتم می‌کنه؛ اما مطمئنم کنار شما از پس هر سختی برمیام. صدای نقاره‌های حرم، دوباره توجه هردویمان را به حرم آقا امام رضا(ع) جلب کرد. و این آخرین باری بود که به عنوان مجاور آقا در حرم نشسته بودم. پ. ن: * وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ عَاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِٓ إِلَى الْأَرْضِ الَّتِي بَارَكْنَا فِيهَا ۚ وَكُنَّا بِكُلِّ شَيْءٍ عَالِمِينَ (سوره انبیاء، آیه۸۱)
هدایت شده از نرگس مدیری
کلید را زد. دو لامپ ال ای دی همزمان روشن شد. در حیاط روبرویم را گشود. نگاهی به ساعت پاندول‌دار بالای تلویزیون انداختم. عقربه‌ی کوچک روی ۶ بود. بعد از چند دقیقه برگشت. هنوز در را نبسته بود که دکمه‌ی تلویزیون را زد. آهی کشیدم و چشمانم را بالا بردم. تلویزیون ۳۲اینچ روی دیوار سمت چپم بود. نگاه چپی به من کرد. _چیه؟ حسودی می‌کنی؟! چشمانم گرد شد. _حسودی؟! آخه به چی تو حسودی کنم؟! پوزخندی زدم و ادامه دادم: _صفحه ال سی دی قدیمیت یا اون صدای سرسام آورت؟ ابرویی بالا داد و گفت: _بالاخره من مرکز توجهم. پوفی کشیدم و برای اینکه به این بحث خاتمه دهم، گفتم: _خیلی خب جناب «مرکزتوجه» لطفا اون صداتو بیار پایین. با صدای بلندتری فریاد زد: _صدای من... هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که صدا قطع شد. به زن نگاه کردم. لب زیری‌اش را به دندان گرفته بود. نگاهش سمت اتاق خواب‌ها بود. کنترل تلویزیون را فشار داد و صدا را روی پنج تنظیم کرد. شیشه‌ام را چک کردم. خداروشکر ترک نخورده بود. درخت‌های پاییزی زیر آن هم سر جایشان بودند. حتی برگ‌های زرد روی جاده‌ی خاکی درون قابم، زیر سوسوی آفتاب، نشسته بودند. خیالم از شیشه‌ی قاب و نقاشی آبرنگ درونم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان سایه‌ی بزرگی روی جاده افتاد. زن بود. از کنارم رد شد. به انتهای راهرو رفت. در اتاق بچه ها را باز کرد. دوباره به تلویزیون نگاه کردم. چشمانم گرد شد. تلویزیون برایم شکلک درآورد. توجهم به تصویر بود. ای کاش صدا را کم نکرده بود! عکس بزرگی از سردار با آن لبخند همیشگی روی قاب تلویزیون ظاهر شد. نواری مشکی گوشه‌ی صفحه‌ی تلویزیون آمد.
رنگ مشکی براقش از دور می‌درخشد. نمی‌شود مطمئن بود که رنگش مشکی است. گاهی آبی و سبز و گاهی هم حتی قرمز آتشین به نظر می‌رسد. یعنی در یک لحظه، هم تمام این رنگ‌ها هستند و هم نیستند. شاید برای شما تصور چنین رنگی غیرممکن باشد ولی واقعیت دارد. زوارهای نقره‌ای دور تا دور، بر درخشش آن اضافه می‌کند. روی صندلی چرمی و نرمش می‌نشینم. پایم را روی پدال فشار می‌دهم و با سرعتِ... فکر کنم نور، کل مسیر شهر را طی می‌کنم. به حساب زمینی‌ها، سیصد کیلومتر را در سی دقیقه می‌روم. شاید هم سه هزار کیلومتر را در سه دقیقه. البته این به خواست خودم مربوط است و گاهی سیصدهزار کیلومتر را در سه دقیقه می‌روم. جالب اینجاست که حتی با این سرعت، به همان وضوح که وقتی ایستاده‌ام، اطراف را می‌بینم؛ بدون نیاز به تمرکز رو به جلو یا هر جا. گاهی چرخ‌هایش را داخل می‌برم و مثل پرندگان در آسمان و از روی دریاها پرواز می‌کنم. یکبار هم هوس کردم و با سرعت به آب زدم و زیر دریای بزرگ و پر نورِ شهر رفتم. قطرات آب مانند الماس، از چند وجه می‌درخشید. اگر شما بودید، فکر می‌کردید از برخورد با این قطرات، یا آن‌ها می‌شکنند یا شما آسیب می‌بینید. اما وجود من با آن‌ها یکی می‌شد و لطافت‌شان را تا عمق وجودم حس می‌کردم. مطمئنم هیچ وقت روی زمین نمی‌توانستم چنین ماشینی داشته باشم. اولین بار فرشته‌ای آن را برایم آورد. از هیجان تمام وجودم پرتویی از نور شد. به سجده افتادم و خداوند را سپاس گفتم. در دنیا آرزوی ماشین‌های بهشتی را داشتم. بدون اینکه کسی به من یاد دهد، تمام امکانات و توانایی‌های رؤیایی ماشین را بلد بودم. هر لحظه که اراده کنم، امکانی بر امکانات آن اضافه می‌شود. تمام روز بدون خستگی و با لذت فراوان با ماشین چرخیدم. حتی به قصر کودکی‌ام هم رفتم. یک قلعه‌ی آبنباتی با روکش شکلاتی. در و دیوارهای رنگارنگ از تمامی شیرینی‌های غیرقابل تصور و خوشمزه که هرگز از خوردن آن‌ها دلزده نخواهید شد. حتی لباس‌ها و جواهرات و خوراکی‌های داخل قصر هم از انواع شیرینی هستند. گاهی لباس حریر و ژله‌ای‌ام را مزه مزه می‌خورم و گاهی گازی به ستون‌های مغزدار قصر می‌زنم. یکبار که روی تخت ژله‌ای لم داده بودم، دلم خواست در آن فرو بروم. خوردن تخت ژله‌ای، وقتی غرق در آنی، لذت فوق‌العاده‌ای دارد. اصلا اینجا همه چیز لذت فوق‌العاده دارد. هر بار هم از قبل لذت بخش‌تر و فوق‌العاده‌تر است. وقتی بچه بودم با برادرکوچکم آرزوی داشتن چنین قصری در بهشت را داشتیم و الان هر دو از این قصرها نصیبمان شده است. تازه قصر او بزرگ‌تر و باشکوه‌تر از من است. یکبار مرا دعوت کرد به آبشار خامه‌ای قصرش و همراه با بچه‌ها کلی از شیرینی‌های بی‌نظیر آنجا لذت بردیم. همان روز، دور میز خوشمزه‌ای نشستیم و از اولین ملاقات‌مان با خداوند حرف زدیم و اشک ریختیم. اشک‌های‌مان برای حسرت کمال دست نیافته‌ای بود که می‌توانست این ملاقات را برای ما طولانی‌تر کند. همگی اتفاق نظر داشتیم که یک لحظه ملاقات با رب، می‌ارزد به داشتن همه‌ی این نعمت‌های بهشتی. این حسرت تا ابد برای ما باقیست که ای کاش می‌شد تمام نعمت‌های بهشتی را بدهیم و یک آن بیشتر در محضر پروردگارمان باشیم. 17
اهل و عیال را دمِ خانه پیاده کرد. پسرها سبدهای بزرگ پر از مرغ را از پشت وانت برداشتند. روبخیر با دستان حنایی چادر گلدار و قهوه‌ای‌اش را روی سر مرتب کرد. جرینگ جرینگ النگوهای طلایش درآمد. یک لحظه موهای حنا زده‌ و سینه‌ریز عقیقش از زیر چادر پیدا شد. زنبیل قرمز را از زیر پایش برداشت. مرغ‌های بدون سر، با گلویی خونی و پرهای سرخ روی هم غلتیدند. با صدای نازک و نگرانش برای چندمین بار به گویش محلی گفت: _اُسا دیر نکنی تُونه خدا اَمشو عروسی کوئَکتَه. (اوسا دیر نکنی تروخدا امشب عروسی پسرته) ابروهای مشکی و پر پشت کَرَم در هم رفت.. دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلند غُر زد: _باشَد باشَد نَخُوم خونَشَ سازُم. فقط سِله کُنُم بینُم چَقْدَر مصالح مَخو. (باشه باشه نمیخوام خونشو بسازم فقط نگاه می‌کنم ببینم چقدر مصالح می‌خواد) روبخیر با لب و لوچه‌ی آویزان در را به هم کوبید. کَرم پایش را روی پدال گاز فشار داد. وانت بارِ رنگ و روفته، با صدای ترسناکی از جا کنده شد. در آینه، روبخیر را در دود سیاه و غلیظ ماشین دید که سرفه کنان چادرش را جلوی صورتش گرفت. رنگ سبزِ وانت از دود سیاه اگزوز و ساییدگی‌های متعدد به سختی دیده می‌شد. به طرف محل قرارش چند خیابان بالاتر از خانه‌ رفت. با وجود موشک بارانِ هر شب، شهر شلوغ بود. خانه‌های هر محله مانند دندان‌های خراب پیرمردی سالخورده بود. یک خانه‌ی سالم، یک خانه ترک خورده و نیمه ویران در کنار خانه‌ای ویران. بدون اینکه بخواهد اسم خیابانی را بخواند، به طرف آدرس رفت. لودری از کنارش رد شد. چند متر جلوتر بنز ۹۱۱ پر از آوار حرکت کرد. مردی لاغر و تکیده، سر تا پا خاک، از کنار کامیون پیدا شد. سرعتش را کم کرد. چشم مرد که به وانت افتاد، به پیشواز آمد. کرم از وانت پیاده شد. با چشمان گرد و دستان باز به مرد خیره شد. _هــــان مَشتِ علی خوتی؟! (هان مشهدی علی خودتی؟!) برجستگی گلوی مشهدی علی تکان خورد. لب‌های ترک خورده‌اش بهم چسبیده بود. صدای گرفته‌ای از گلویش خارج شد. _ دیدیَه ای بدبختیَه اُسا؟! (دیدی این بدبختی رو اوسا) با دست به جای خالی خانه‌اش اشاره کرد. _کُلِّ زندگی‌اُم بار یَه جَکبُدی رفـ... یا ابوالفضل (کل زندگیم بار یه کامیون بنز رفت... یا اباالفضل) خورشید از وسط آسمان افتاد. همه‌ی سروصداها ساکت شد. زنگ تیزی در گوش‌ کَرَم پیچید. زمین به شدت لرزید. یک لحظه زیر پایش خالی شد و دوباره به زمین کوبیده شد. چشم باز کرد. فقط خاک و دود و بوی سوختن بود. مشهدی علی را دید که از زمین بلند شد. لب‌هایش تکان خورد اما صدایی از او نشنید. نزدیک شد. کَرَم را تکان داد. سرش را از زمین بلند کرد. نشست. همه چیز یادش آمد. به پشت سرش نگاه کرد. مردم به سمت دود می‌دویدند. یاد روبخیر و خانواده‌اش افتاد. خواست بلند شود. خون به پاهایش نیامد. زمین خورد. دوباره تلاش کرد. مشهدی زیر بغلش را گرفت. هیکل درشتش را بلند کرد و داخل وانت نشست. در بین دود و غبار به سختی جلو رفتند. تمام خیابان با خاک یکسان شده بود. خانه‌اش را پیدا نکرد. مردم با دست آوار را کنار می‌زدند. جنازه‌ای را روی دست بردند. چشمش به دست حنازده‌اش خورد. النگوهای روبخیر بود. چشمان کَرَم سیاهی رفت. انجمن نویسندگان انقلابی رمان | انار