eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#روزانه_نویسی #ماجراهای_من_و_الهام #اسکناس_دویست_تومانی _دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گ
من و الهام می‌دانستیم به محض گرفتن بستنی حصیری باید آن را بخوریم. قبل از اینکه از همه طرف، بستنی آب شده جاری شود، تند و تند مشغول گاز زدن و لیسیدن شدیم. از دیدن قیافه‌ی هم و تلاشی که برای نجات بستنی‌مان از آب شدن می‌کردیم، خنده‌مان گرفته بود. روی یک صندلی استیل کنار میز شیشه‌ای وسط مغازه نشستم. الهام هم نشست. فروشنده هنوز در حال جور کردن باقی پول ما بود. دو اسکناس صد تومانی و پنجاه تومانی به همراه دو اسکناس بیست و ده تومانی که از اسکناس ما مچاله‌تر بودند، روی هم گذاشت. _دختر بیا باقی پول‌تون. با ابرو به الهام اشاره کردم که برود و باقی پول را بگیرد. خوردن بستنی که تمام شد. الهام با چهره‌ی نگران به پول‌های باقی مانده نگاه کرد. _حالا این همه پول رو کجا بذارم گم نشه؟! بدون توجه به حرفش سمت روشویی کوچک گوشه‌ی مغازه رفتم. خودم را در آینه نگاه کردم. دو تا شاخ روی سرم بود و دندان‌های نیشم بزرگ شده و از دهانم بیرون زده بود. چشم از تصویرم در آینه برداشتم. الهام دو اسکناس بیست و ده تومانی را جلویم گرفت و گفت: _بیا شیرین اینا رو بردار. یک ابرو را بالا دادم و گفتم: _مادرجون پول‌ها رو به تو داد. چشم از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید پول‌ها را برداشت. تشکری کردیم و از بستنی فروشی بیرون زدیم. نانوایی از دور پیدا شد. صف طویل جلوی نانوایی مثل ماری رنگارنگ پیچ و تاب خورده بود. قدم‌های‌مان را تند کردیم. آن طرف خیابان مردی زنبیل به دست به طرف صف می‌رفت. الهام دستم را گرفت و نفس زنان گفت: _بدو شیرین لااقل زودتر از اون آقاهه برسیم. نگاهم به آن مرد و مسافتش تا نانوایی بود و قدم‌هایم هم‌پای پاهای کشیده‌ی الهام می‌دوید. به شدت به چیزی استخوانی برخوردم. الهام ایستاده بود. _چته؟! گونه‌م ترکید. همانطور که کتفش را ماساژ می‌داد با صورت مچاله گفت: _آی! زنبیل... نگاهی به آن طرف خیابان کردم. الهام را به جلو هول دادم. دندان‌هایش را روی هم فشار دادم. _مرده رسید. از جایش تکان نخورد. از او رد شدم. _شیرین زنبیل و جا گذاشتیم. ایستادم. چشمانم گشاد شد. برگشتم و دستان خالی الهام را نگاه کردم. یادم آمد؛ مسئولیت زنبیل با من بود. لبانم را گزیدم. _خاک تو سرم. نگاهی به مرد آن طرف خیابان کردم. به الهام نگاه کردم و درحالی که می‌دویدم گفتم: _خودتو برسون تو صف من برمی‌گردم. الهام را دیدم که با گام‌های بلند به طرف نانوایی رفت. در بستنی فروشی را دو دستی هول دادم. _سلام. زنبیل را که هنوز کنار میز بود برداشتم و رفتم. _خداحافظ. جوان بستنی فروش گردنش را از پیش‌خوان دراز کرد و با چشمان مات جواب خداحافظی من را با سلام داد. تمام مسیر تا نانوایی را دویدم. الهام، چند نفر مانده به آخرِ مارپیچِ صف، جلوی آن مردِ زنبیل به دست ایستاده بود. با لبخند پیروزمندانه‌ای برایم دست تکان داد. نفس زنان و خندان خودم را به او رساندم. دستم را روی قلبم گذاشتم و ابتدا و انتهای صف را چک کردم. سه نفری که پشت سر ما بودند، مثل خانم مارپِل مرا از نظر گذراندند. نفرات جلوی صف را شمردم. چهار نفر مانده بود تا نوبت ما برسد. چند نفری هم در صف دوتایی ها ایستاده بودند. جلو رفتم تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. شاطر به نوبت پول‌ها را جمع کرد و نان‌های پخته شده را از تنور بیرون آورد. دستی به سر کچلش کشید. نگاهی به چانه‌های خمیر کرد. _حمید. جوان لاغری که کلاه و پیشبند سفید داشت سرش را بالا کرد. _تمومه. دستان و تنش انگار از مغزش فرمان نمی‌گرفت و خودکار می‌رقصید و خمیر را چانه می کرد. مرد دیگری که موهای پر پشت و مشکی داشت، چانه‌ها را با وردنه پهن می‌کرد و توی تنور می‌چسباند. غرق در تماشا بودم که شاطر سرش را بیرون آورد و انتهای صف را نگاه کرد. _بعد از حاج خانم دیگه نمونن. نگاهی به آخر صف کردم و دنبال حاج خانم گشتم. بعد از الهام دو زن جوان و مرد زنبیل به دست در صف بود. فریاد اعتراض‌شان بلند بود. الهام در میان جمعیت سرش را به این طرف و آن طرف گرداند و به من نگاه کرد. ابروها و لب‌هایش بالا رفته بود. با دیدن قیافه‌ی او، توجهم به حاج خانم جلوی الهام جلب شد. جلو رفتم. _آقا دو تا هم گیرمون نمیاد؟! _مشتی علی یه کاریش کن برا ناهار بی نون نمونیم. _آرد تمومه. آقا شرمندم! در ازدحام اعتراض مردم، هیکل کوچک و ظریفم را یک نفر جلوتر از حاج خانم جا دادم. گره روسری گل دارم را، از بیخ گلویم شل‌تر کردم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سر جایم ایستادم. لبانم را به هم فشار دادم. الهام با دیدن من چشمانش از حدقه بیرون زد. آرام نزدیک شد و اسکناس‌ها را دستم داد. مردی که جلویش بودم هیکل بزرگی داشت. نزدیک میز دستش را بلند کرد تا پول را به شاطر بدهد. من زودتر دستم را کشیدم. تازه مرا دید. _تو از کجا اومدی؟! اخمی کرد و با صدای گرفته‌اش گفت: _بیا برو عقب ببینم.