eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هم شاد هستم؛ هم... یک غصه، مثل سوزن، شادی‌ام را سوزن سوزن می‌کند. ساعت تیک تیک کنان ۷صبح را نشان می‌دهد. صدایش در سرم بازتاب دارد: «بدو. بریم. بدو. بریم.» نگاهش می‌کنم. انگار تندتر می‌رود. می‌گویم:«به کجا چنین شتابان؟!» بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید:«فقط، برو.» چشم از ساعت بر می‌دارم. غلتی در تخت می‌زنم. انگیزه‌ای برای بلند شدن ندارم. دوست ندارم تمام روز تولدم را با این حال بگذرانم. خودم را از پتو جدا می‌کنم. چه روزِ تولد مسخره‌ای! تا ساعت یک ربع به 7 شب باید منتظر باشم. می‌دانم علی تولدم را فراموش نمی‌کند. اما باید تا وقتی که از سر کار بر می‌گردد منتظر بمانم. چه انتظار مسخره‌ای! بالاخره یک روز به او خواهم گفت که این کارش را دوست ندارم. راهروی چهار متری بین اتاق و سرویس بهداشتی را پشت سر می‌گذارم. چه راهروی دراز و مسخره‌ای! صورتم را با آب سرد می‌شویم. به خودم در آینه‌ی کوچک روشویی نگاه می‌کنم. گذر عمر 27 ساله‌ را در چشمان قهوه‌ای‌ام نگاه می‌کنم. خوبی‌اش این است که همیشه دو سال کوچک‌تر به نظر می‌رسم. لبخندی می‌زنم و دماغِ به قول علی گِردم را با انگشتان، بالا و پایین می‌کنم. بلند می‌گویم:«امروز رو نباید ازدست بدم.» وارد سالن کوچک پذیرایی می‌شوم. دیوارهای گچی، بدون هیچ رنگ و تابلویی، مسخره به نظر می‌رسند. کاش مستأجر نبودیم. زهرا با موهای کوتاه و فرفری در کنار خرس پشمی بزرگش، وسط سالن روی فرش لاکی رنگ ۱۲متری سالن خوابیده است. چشمان بسته‌اش، خطی مشکی روی صورت گندمی‌اش انداخته. از دیدنش سیر نمی‌شم. عروسک‌های کوچک و بزرگ را دور تا دورش چیده. طبق معمول پتوی نازکش را پرت کرده. لبخند می‌زنم و پتو را مرتب می‌کنم. دوست دارم بیدارش کنم اما هیچ وقت دلم نمی‌آید کسی را از خواب بیدارکنم. طبق معمول، اول تلویزیون را، در انتهای سالن روشن می‌کنم. دنبال موسیقی شاد شبکه‌ها را جستجو می‌کنم. صدا را بلند می‌کنم تا صدای بدو بریمِ ساعت را نشنوم. پرده‌های کلفت جلوی پنجره را کنار می‌زنم. عاشق نورم. به لطف شیشه‌های آینه‌ای پنجره‌، تا عصر از نور انرژی بخش خورشید بهره می‌بریم. چند لقمه می‌خورم و به کارهایم فکر می‌کنم. چقدر امسال دلم جشن تولد می‌خواهد! دلم بچه شده است. رگ‌هایش تنگ و گشاد می‌شود. چیزی در گلویم سفت می‌شود. با خودم می‌گویم «چقدر غربت سخته! اهواز لااقل خاله اینا بودن.» یاد تولد پارسالم می‌افتم. علی برای کارآموزی تمام هفته آبادان بود. من تنها و دلتنگِ علی، طبقه بالای خانه‌ی خاله در حال نوشتن نامه برای او بودم. هر روز هفته برایش می‌نوشتم و چهارشنبه که برمی‌گشت توی کیفش می‌گذاشتم. تولدم دوشنبه بود. باید بدون او می‌گذراندم. حتی حوصله‌ی پایین رفتن نداشتم. خاله زنگ زد. «نرگس جان بیا پایین خاله.» بدون بهانه قبول کردم. حتما خاله برایم کیک پخته. باید خودم را شاد نشان دهم. خانه ساکت بود و بوی کیک هم نمی‌امد. «خیلی پر توقعی نرگس» بی‌خیال وارد پذیرایی شدم. چشمانم گرد شد. با دست صورتم را پوشاندم. چشمانم خیس شد. علی آمده بود. به حال و روزِ این یازده ماه ساکن شدن‌مان در آبادان فکر می‌کنم. نه دوستی نه سرگرمی. چقدر گوشه گیر و بی‌حوصله شده‌ام. نرگسِ پر انرژی و شاد با دخترش هم کم بازی می‌کند. دختر سه ساله‌ام به جای مادر با دوستان تخیلی‌اش بازی می‌کند. تصمیم می‌گیرم به جای این فکرها خودم را به کاری مشغول کنم. دلم مامان و بابا را می‌خواهد. دلم برادرکوچکم وحید را می‌خواهد که همیشه قبل از علی تولدم را تبریک می‌گوید. دلم آجی مریم مهربانم را می‌خواهد. ...