eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
سفره را مثل همیشه کنار ورودی شبستان انداختیم. مامان شوید باقلا درست کرده بود. کنارش هم قیمه با مرغ. ما ناهار می‌خوردیم و صدام موشک می‌زد. هر قاشق ما یک موشک. - یک - دو - سه - چهار - پنج این روزها بازی ما بچه‌ها همین شده بود. شمردن موشک‌ها. نوبتی می‌شمردیم؛ هپ هم نداشت. - پنجاه و شش - پنجاه و هفت پنجاه و هفتمی را که شمردم، یکهو یک دسته سرباز ریختند توی خانه. - پناهگاه کجاست؟ پناهگاه کجاست؟ فرمانده‌شان مدام سوالشان را تکرار می‌کردند و ما هم فقط خیره نگاه می‌کردیم. هول شده بودیم. وقتی از ما ناامید شدند، خودشان چشم چرخاندند و شبستان را پیدا کردند. به سمت پله‌ها دویدند. ما هم با چشم دنبالشان کردیم تا بالاخره تمام شدند! از بهت که در آمدیم بجثمان شروع شد، که کداممان برود و از آنها خبری بگیرد. شبستان پناهگاه ما بود؛ هم در جنگ، هم از سرما و گرما. در زمستان نقش بخاری و در تابستان نقش کولر را بازی می‌کرد. ۴۲ پله می‌خورد و می‌رفت زیرزمین. ما دیگر اما خسته شده بودیم از فرار. تا وقتی صدای موشک‌ها را دور تشخیص می‌دادیم همین بالا می‌ماندیم. همیشه مقنعه بر سر داشتیم. چادرهایمان هم کنار دستمان بود، تا اگر اتفاقی افتاد آماده باشیم. امروز شبستان ما میزبان یک گروهان شده بود. هر چه به برادرها گفتیم با یک پارچ و لیوان استیل پایین بروند و برای سربازها آب ببرند، فایده نداشت. از ما اصرار، از آنها انکار. مهرداد کلاس پنجم بود و علی اول راهنمایی. مذاکرات ما بی نتیجه ماند. آمار موشک‌ها هم از دستمان در رفت. سروصداها که خوابید، فرمانده بالا آمد. رو کرد به مامان و گفت: - خواهرم چرا اینجا نشستید؟ خطرناکه. چرا نرفتید پناهگاه. شما دوتا دختر داری. اگر دست و پاشون قطع بشه می‌خوای چیکار کنی؟ این حرف‌ها را همیشه عموهایم به بابا می‌زدند. البته آنها به جای پناهگاه، نسخه دیگری داشتند؛ ترک شهر. بابا همیشه می‌گفت من اینجا کار دارم. نمی‌توانم شهر را ترک کنم. اگر بچه‌ها دوست دارند،بروند. مامان هم می‌گفت من شوهرم را تنها نمی‌گذارم،بروم. از وقتی جنگ شروع شده بود، ما خیلی کم بابا را می‌دیدیم. دنبال رسیدگی به کارهای شهدا و خانواده‌هایشان بود. هر از گاهی می‌آمد و از سالم بودن ما خیالش راحت می‌شد و می‌رفت؛ در حد چند ثانیه. مامان در جواب توبیخ فرمانده گفت: - ما همیشه همینجاییم. هر روز همینجوریه... - حاج خانوم فکر نکنی ما هم از ترس اومدیم رفتیم اون پایین؛ نه. خدا می‌دونه زورمون میاد تو خط مقدم جبهه تو جنگ رو در رو شهید نشیم، این عقب زیر بمبارون موشک بمیریم...
پیچ رادیو را باز کردم. باز هم صدای نکره گوینده عراقی در خانه پیچید. فارسی را با لحن عربی می‌گفت و تمام حروفش را غلیظ تلفظ می‌کرد. - ارتش غیور عراق، امروز، شهرهای نامبرده زیر را توسط جنگنده‌های نظامی خود و نیروی موشکی زمینی، مورد اصابت قرار خواهد داد. در ادامه همین گزارش، از مردم این شهرها خواسته شده تا محل زندگی خود را ترک و به مکان‌های امن پناه برده تا از این حملات، آسیبی به آنها نرسد؛ که قبلا هشدار دهنده معذور است. الف: دزفول... بقیه‌اش دیگر مهم نبود. شهرهای دیگر گاهی توی لیست بودند و گاهی نبودند. گاهی هم جای هم را می‌گرفتند؛ اما سرِ لیست گ، سند شیش دانگش به نام ما بود و هیچکس جای ما را نمی‌گرفت. - چَقْزَ پُرّریَه؛ موشک ریزَه سَرْمون اوسو بِگُوَ «برید مکان امن تا آسیب نبینید» تو. شَرَ هِلِیْم رُوِیْم شُمو آیِ صاحابِش بُووِ! کور خوندِیَ. پِ خینمون شَرِمونَ حفظِ کنیم. مامان همیشه بعد از این هشدار، همین را می‌گفت. یکی از ما بچه‌ها هم می‌گفت: «تکبیر» و بعد همه با هم می‌زدیم زیر خنده. پ.ن ترجمه دیالوگ: چقدر پرروعه. موشک می.ریزه روی سرمون بعد میگه: «برید مکان امن تا آسیب نبینید» (تو: زبان فارسی قادر به ترجمه این کلمه نمی‌باشد) شهر را بذاریم بریم، شما بیاید حاصبش بشید؛ کور خوندید. با خونمون شهرمون رو حفظ می‌کنیم. پ.ن۲ به لهجه دزفولی دیالوگ نوشتن خیلی کار سختی بود. نشد حق مطلب رو ادا کنم.
اول صدای انفجار آمد. بعد دود هوا را پر کرد. یک نفر دستش را گذاشت روی قلبش و نشست. مردم دورش جمع شدند. یک نفر از میان جمع فریاد زد: - مرده شور مرد. حالا کی مرده‌هامون رو می‌شوره؟
مسئولین بنیاد شهید برای بازرسی آمده بودندشهید آباد. برای دیدن آمار شهدای امروز و شرایط غسل و کفن و دفنشان. از کار که فارغ شدند، مسئول غسالخانه برایشان هندوانه آورد. - بفرمایید بخورید، نوش جان همه، قاچ‌های هندوانه را با لذت می‌خوردند. - دستت درد نکنه مش کاظم.چقدر هم خنکه - نوش جان. پیش شهدا بودن. همین الان از سردخونه آوردم...
اهل و عیال را دمِ خانه پیاده کرد. پسرها سبدهای بزرگ پر از مرغ را از پشت وانت برداشتند. روبخیر با دستان حنایی چادر گلدار و قهوه‌ای‌اش را روی سر مرتب کرد. جرینگ جرینگ النگوهای طلایش درآمد. یک لحظه موهای حنا زده‌ و سینه‌ریز عقیقش از زیر چادر پیدا شد. زنبیل قرمز را از زیر پایش برداشت. مرغ‌های بدون سر، با گلویی خونی و پرهای سرخ روی هم غلتیدند. با صدای نازک و نگرانش برای چندمین بار به گویش محلی گفت: _اُسا دیر نکنی تُونه خدا اَمشو عروسی کوئَکتَه. (اوسا دیر نکنی تروخدا امشب عروسی پسرته) ابروهای مشکی و پر پشت کَرَم در هم رفت.. دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلند غُر زد: _باشَد باشَد نَخُوم خونَشَ سازُم. فقط سِله کُنُم بینُم چَقْدَر مصالح مَخو. (باشه باشه نمیخوام خونشو بسازم فقط نگاه می‌کنم ببینم چقدر مصالح می‌خواد) روبخیر با لب و لوچه‌ی آویزان در را به هم کوبید. کَرم پایش را روی پدال گاز فشار داد. وانت بارِ رنگ و روفته، با صدای ترسناکی از جا کنده شد. در آینه، روبخیر را در دود سیاه و غلیظ ماشین دید که سرفه کنان چادرش را جلوی صورتش گرفت. رنگ سبزِ وانت از دود سیاه اگزوز و ساییدگی‌های متعدد به سختی دیده می‌شد. به طرف محل قرارش چند خیابان بالاتر از خانه‌ رفت. با وجود موشک بارانِ هر شب، شهر شلوغ بود. خانه‌های هر محله مانند دندان‌های خراب پیرمردی سالخورده بود. یک خانه‌ی سالم، یک خانه ترک خورده و نیمه ویران در کنار خانه‌ای ویران. بدون اینکه بخواهد اسم خیابانی را بخواند، به طرف آدرس رفت. لودری از کنارش رد شد. چند متر جلوتر بنز ۹۱۱ پر از آوار حرکت کرد. مردی لاغر و تکیده، سر تا پا خاک، از کنار کامیون پیدا شد. سرعتش را کم کرد. چشم مرد که به وانت افتاد، به پیشواز آمد. کرم از وانت پیاده شد. با چشمان گرد و دستان باز به مرد خیره شد. _هــــان مَشتِ علی خوتی؟! (هان مشهدی علی خودتی؟!) برجستگی گلوی مشهدی علی تکان خورد. لب‌های ترک خورده‌اش بهم چسبیده بود. صدای گرفته‌ای از گلویش خارج شد. _ دیدیَه ای بدبختیَه اُسا؟! (دیدی این بدبختی رو اوسا) با دست به جای خالی خانه‌اش اشاره کرد. _کُلِّ زندگی‌اُم بار یَه جَکبُدی رفـ... یا ابوالفضل (کل زندگیم بار یه کامیون بنز رفت... یا اباالفضل) خورشید از وسط آسمان افتاد. همه‌ی سروصداها ساکت شد. زنگ تیزی در گوش‌ کَرَم پیچید. زمین به شدت لرزید. یک لحظه زیر پایش خالی شد و دوباره به زمین کوبیده شد. چشم باز کرد. فقط خاک و دود و بوی سوختن بود. مشهدی علی را دید که از زمین بلند شد. لب‌هایش تکان خورد اما صدایی از او نشنید. نزدیک شد. کَرَم را تکان داد. سرش را از زمین بلند کرد. نشست. همه چیز یادش آمد. به پشت سرش نگاه کرد. مردم به سمت دود می‌دویدند. یاد روبخیر و خانواده‌اش افتاد. خواست بلند شود. خون به پاهایش نیامد. زمین خورد. دوباره تلاش کرد. مشهدی زیر بغلش را گرفت. هیکل درشتش را بلند کرد و داخل وانت نشست. در بین دود و غبار به سختی جلو رفتند. تمام خیابان با خاک یکسان شده بود. خانه‌اش را پیدا نکرد. مردم با دست آوار را کنار می‌زدند. جنازه‌ای را روی دست بردند. چشمش به دست حنازده‌اش خورد. النگوهای روبخیر بود. چشمان کَرَم سیاهی رفت. انجمن نویسندگان انقلابی رمان | انار