سفره را مثل همیشه کنار ورودی شبستان انداختیم. مامان شوید باقلا درست کرده بود. کنارش هم قیمه با مرغ. ما ناهار میخوردیم و صدام موشک میزد. هر قاشق ما یک موشک.
- یک
- دو
- سه
- چهار
- پنج
این روزها بازی ما بچهها همین شده بود. شمردن موشکها. نوبتی میشمردیم؛ هپ هم نداشت.
- پنجاه و شش
- پنجاه و هفت
پنجاه و هفتمی را که شمردم، یکهو یک دسته سرباز ریختند توی خانه.
- پناهگاه کجاست؟ پناهگاه کجاست؟
فرماندهشان مدام سوالشان را تکرار میکردند و ما هم فقط خیره نگاه میکردیم. هول شده بودیم. وقتی از ما ناامید شدند، خودشان چشم چرخاندند و شبستان را پیدا کردند. به سمت پلهها دویدند. ما هم با چشم دنبالشان کردیم تا بالاخره تمام شدند!
از بهت که در آمدیم بجثمان شروع شد، که کداممان برود و از آنها خبری بگیرد.
شبستان پناهگاه ما بود؛ هم در جنگ، هم از سرما و گرما. در زمستان نقش بخاری و در تابستان نقش کولر را بازی میکرد. ۴۲ پله میخورد و میرفت زیرزمین.
ما دیگر اما خسته شده بودیم از فرار. تا وقتی صدای موشکها را دور تشخیص میدادیم همین بالا میماندیم. همیشه مقنعه بر سر داشتیم. چادرهایمان هم کنار دستمان بود، تا اگر اتفاقی افتاد آماده باشیم. امروز شبستان ما میزبان یک گروهان شده بود.
هر چه به برادرها گفتیم با یک پارچ و لیوان استیل پایین بروند و برای سربازها آب ببرند، فایده نداشت. از ما اصرار، از آنها انکار. مهرداد کلاس پنجم بود و علی اول راهنمایی.
مذاکرات ما بی نتیجه ماند. آمار موشکها هم از دستمان در رفت. سروصداها که خوابید، فرمانده بالا آمد. رو کرد به مامان و گفت:
- خواهرم چرا اینجا نشستید؟ خطرناکه. چرا نرفتید پناهگاه. شما دوتا دختر داری. اگر دست و پاشون قطع بشه میخوای چیکار کنی؟
این حرفها را همیشه عموهایم به بابا میزدند. البته آنها به جای پناهگاه، نسخه دیگری داشتند؛ ترک شهر. بابا همیشه میگفت من اینجا کار دارم. نمیتوانم شهر را ترک کنم. اگر بچهها دوست دارند،بروند. مامان هم میگفت من شوهرم را تنها نمیگذارم،بروم. از وقتی جنگ شروع شده بود، ما خیلی کم بابا را میدیدیم. دنبال رسیدگی به کارهای شهدا و خانوادههایشان بود. هر از گاهی میآمد و از سالم بودن ما خیالش راحت میشد و میرفت؛ در حد چند ثانیه.
مامان در جواب توبیخ فرمانده گفت:
- ما همیشه همینجاییم. هر روز همینجوریه...
- حاج خانوم فکر نکنی ما هم از ترس اومدیم رفتیم اون پایین؛ نه. خدا میدونه زورمون میاد تو خط مقدم جبهه تو جنگ رو در رو شهید نشیم، این عقب زیر بمبارون موشک بمیریم...
#روزمقاومت
#روزدزفول
#الف_دزفول
#خاطره
پیچ رادیو را باز کردم. باز هم صدای نکره گوینده عراقی در خانه پیچید. فارسی را با لحن عربی میگفت و تمام حروفش را غلیظ تلفظ میکرد.
- ارتش غیور عراق، امروز، شهرهای نامبرده زیر را توسط جنگندههای نظامی خود و نیروی موشکی زمینی، مورد اصابت قرار خواهد داد. در ادامه همین گزارش، از مردم این شهرها خواسته شده تا محل زندگی خود را ترک و به مکانهای امن پناه برده تا از این حملات، آسیبی به آنها نرسد؛ که قبلا هشدار دهنده معذور است.
الف: دزفول...
بقیهاش دیگر مهم نبود. شهرهای دیگر گاهی توی لیست بودند و گاهی نبودند. گاهی هم جای هم را میگرفتند؛ اما سرِ لیست گ، سند شیش دانگش به نام ما بود و هیچکس جای ما را نمیگرفت.
- چَقْزَ پُرّریَه؛ موشک ریزَه سَرْمون اوسو بِگُوَ «برید مکان امن تا آسیب نبینید» تو. شَرَ هِلِیْم رُوِیْم شُمو آیِ صاحابِش بُووِ!
کور خوندِیَ. پِ خینمون شَرِمونَ حفظِ کنیم.
مامان همیشه بعد از این هشدار، همین را میگفت. یکی از ما بچهها هم میگفت: «تکبیر» و بعد همه با هم میزدیم زیر خنده.
پ.ن
ترجمه دیالوگ: چقدر پرروعه. موشک می.ریزه روی سرمون بعد میگه: «برید مکان امن تا آسیب نبینید» (تو: زبان فارسی قادر به ترجمه این کلمه نمیباشد) شهر را بذاریم بریم، شما بیاید حاصبش بشید؛ کور خوندید. با خونمون شهرمون رو حفظ میکنیم.
پ.ن۲
به لهجه دزفولی دیالوگ نوشتن خیلی کار سختی بود. نشد حق مطلب رو ادا کنم.
#روزمقاومت
#روزدزفول
#الف_دزفول
#موشک
#خاطره
اول صدای انفجار آمد. بعد دود هوا را پر کرد. یک نفر دستش را گذاشت روی قلبش و نشست. مردم دورش جمع شدند.
یک نفر از میان جمع فریاد زد:
- مرده شور مرد. حالا کی مردههامون رو میشوره؟
#روزمقاوت
#روزدزفول
#موشک
#الف_دزفول
#خاطره
مسئولین بنیاد شهید برای بازرسی آمده بودندشهید آباد. برای دیدن آمار شهدای امروز و شرایط غسل و کفن و دفنشان. از کار که فارغ شدند، مسئول غسالخانه برایشان هندوانه آورد.
- بفرمایید بخورید، نوش جان
همه، قاچهای هندوانه را با لذت میخوردند.
- دستت درد نکنه مش کاظم.چقدر هم خنکه
- نوش جان. پیش شهدا بودن. همین الان از سردخونه آوردم...
#روزمقاومت
#روزدزفول
#الف_دزفول
#خاطره
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین125 یا رئوف یک زن و شوهر اسپانیایی را در صحن امام رضا علیه السلام میبینید که در هتل شما ات
#تمرین126
نور
دختر هستید. امروز روزتان است. رفتهاید پارک. شراره را میبینید که روی نیمکت نشسته و یاد قدیم ها میافتید که مادرش موهایش را عروسکی شانه میکرد. و مادر شما موهایتان را دمبه اسبی میبست. به شراره میگویید که امروز روز دختر است و دوتایی با هم جیغ میکشید. مکان عمومی است و شما حیا نمیکنید.
خیلی زشت است، شما دیگر یک شتر گُنده شدهاید ولی هنوز دست از این کارها برنداشتهاید. به خودتان نمیگویید شاید پسر همسایه که بسیار بسیار باشخصیت است شما را در آن وضعیت ببیند و از تصمیم خودش پشیمان شود؟! بله. پس چی. همین یک موقعیت را هم دستی دستی خراب کنید. با شراره به گشت و گذار و تفریح میپردازید و دیر میرسید خانه. پدرتان دارد به گلها آب میدهد. وقتی شما را میبیند چشمانش برق میزند و همه چیز اسلوموشن میشود. به سمت هم پرواز میکنید و تمام گلها به آسمان میپاشد. پدرتان وقتی به شما میرسد سه، چهار تا تراول پنجاه تومنی به شما میدهد و خیلی آرام میگوید: تربچه بابا! مادرت جعبه شیرینی رو قایم کرده... بپر سر کوچه یه جعبه شیرینی بگیر که دیگه طاقت ندارم.
شما باید بین مبارزه با دیابت یا خوشحالیاش یکی را انتخاب کنید. کدام را انتخاب میکنید؟
مادرتان صدایتان میزند و میگوید: بابات اگر خواست بفرستتد قنادی نری ها....قندش روی چهارصد بود صبحی. شما در این دوراهی گیر افتاده اید که برادرتان به همسرش و سه بچه اش وارد میشود و یک جعبه نون خامه ای در دست دارد.
مادرتان را کارد بزنید خونش در نمیآید. ولی کارد خطرناک است و بدون اجازه بزرگترها برش ندارید. خواهر کوچکترتان موهایش را خرگوشی بسته و میپرد توی بغل برادرتان و مجلس خیلی بی ریا میشود....بوس و ماچ و ناز و شما که شدیدا با دیدن این صحنهها عاطفی شدهاید اشکتان در میآید...ناگهان صدای پسر همسایه را میشنوید که خیلی با شخصیت دارد میرود نان بگیرد. خب. حالا در این موقعیت یادتان رفته برای خواهرتان هدیه بخرید. سه، چهار تا تراول دارید. یک فکر شیطانی میکنید. این فکر شیطانی هیچ ارتباطی با اولاد ذکور همسایه ندارد. فقط مربوط به خرید هدیه روز دختر است با همان چند تراول. ماجرای امشب را با همین فرمان ادامه دهید یا یک ماجرای جذاب بنویسید.
#تمرین
#خاطره
#داستانک
#داستان
#تمرین126
#روز_دختر
#دخترانه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✍مشهدالرضا
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
با دوستان همکار به پابوس امام رضا علیهالسلام رفتیم. همه مجردی آمده بودند و بچهها را پیش پدرهای بختبرگشته گذاشته بودند.
هوا سرد و برفی بود. برف سنگینی آمده بود. حرم لباس زیبای سپیدی پوشیده بود. آن سال ماشین برف روبی نبود. وارد بست حرم که میشدیم میبایست حواسمان باشد تا لیز نخوریم. بعضی از خانمها کفش نامناسب پوشیده بودند. دست همدیگر را میگرفتند و با احتیاط بیشتری راه میرفتند. خُدام حرم جارو به دست برف روبی میکردند؛ ولی برف اَمان نمیداد. دوباره پشت سر خُدام برف مینشست.
چادرهایمان پر از برف میشد. قبل از وارد شدن به رواقها ورودی کفشداری چادرتکانی داشتیم. دستهایمان یخ میزد و کرخت میشد. دستها را دور دهان حلقهوار میگرفتیم تا به وسیله بازدم کمی گرم شوند.
کفشهای خیس و گِلآلود را به خادمهای داخل کفشداری که میدادیم خجالت میکشیدیم؛ ولی خُدام با چنان احترام و عزتی میگرفتند انگار گُل به آنها دادهایم.
خجالتمان وقتی بیشتر میشد که دو دستی شماره کفشداری را به ما میدادند و التماس دعا میگفتند.
زیارت جالب و عجیبی آن سال داشتیم. خدا از این زیارتها نصیب همه محبین و دوستداران امام رئوف بفرماید.
#امام_رضایی_ام
#خاطره
#افراگل
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه7
اگر بتوانید ماهیت خاطرهای را از بد به خوب تغییر دهید، چه خاطرهای است و چرا؟ توضیح دقیق بدهید و بگویید چطور این خاطرهٔ ناخوشایند را تغییر میدهید.
✍️ یادم میآید که…
#تمرین
#خاطره
#تغییر
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین119
من حیث لا یحتسب
یعنی
چیزی از جایی که فکرش را نمیکنی نصیبت شود.
چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگههای طنز بنویسید.
اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشههایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید.
🔸 گاهی پیش خودتان فکر میکنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور میشود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست میگیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمیدهند. دوست تان کلا بلاکتان میکند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبهای به دست تان میرسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه میاندازد.
🔸گاهی به خودتان میگویید ای کاش تا آخر هفته دویست هزار تومن پول دستم میآمد. یکهو ده برابرش به دستتان میرسد. البته بعدا میفهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینهاش را برایتان حواله کردهاند.
بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است.
احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید. اسمشم میذارم... #حسابهای_زیر_سیبیلی
#داستان
#خاطره
#جستار
#داستانک
#دیالوگ
#مونولوگ
#یادداشت
#تمرین
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
الآنم که چندروزی از اون واقعه گذشته و بعد از اون دستور خطیر، خسته و کوفته اومدیم یه وری یه هوایی بخوریم؛ بازم لنگ روی لنگ انداختم و با صدای بارون ریزی که از صبح داره میزنه و نسیم لطیفی که پردههای حریرو تکون میده، یه نگاهی به تنها نرم افزارِ متصل به اینترنت این روزها، بله ایتا!... بله نهها، فقط ایتا... انداختم و بعد از یه نگاهی به صفحاتِ بیبخار گروهای نویسندگی، میبینم که، بله! کانال خبر، یه فیلم گذاشته از مامورای غیور انتظامی و امنیتی که با چک و لگد دارن، خیلی نرم آشوبگرارو هدایت میکنن به مکانی نامعلوم، تا دستورمو خیلی ظریف، تمام و کمال اجرا کنن و آره دیگه، باباشونو دربیارن تا دیگه از این چیزای اضافه میل ننمایند...!
دیدین راست گفتم و هیچیش توهم نبود؟ عه واااه... آروغ... ععععه... گوشم وااااشد! خدایا شکرت که بعد از چندروز نشنیدن الآن دارم میشنوم و احتمالا اثر اون چلومرغ نذریه ناهار حسینیهست که شفام دادی و شایدم از اون بورانی تند و خوشمزه زنان هنرمند شمالی بوده که از نن جانم به یادگار دارن و خیلی دمت گرم و ،
اصلا همه چی آرومه و ما چقدرم هممون الکی خوشحالیییییم... این گرونی فقط پاشو گذاشته رو خِرِمون وگرنه... اصلا هیچی، خدایاشکرت!
2)
#خاطره
#آشوب
#فتنه
#:)
#sf
بسم الله النور
کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم .
- به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه...
- اخه خانوم کلاس کجابود؟
- چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره...
می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!!
"دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....."
باغ . نمایشگاه باغ!!!
سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود.
سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود. بالاخره در بازشده بود.
-هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد.
ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود.
داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد.
روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود.
- وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری...
اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ...
یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد.
سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا.
درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا.
- می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟
- حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی.
من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری . دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم .
- بیا دیدی قسمت نیست... جانیست...
- خب یکم خواهش کن. شاید شد..
اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم.
خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش .
- خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟
اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود.
خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت .
- منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ...
و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...!
#یک_ساعت_نوشتن
#خاطره
#تخیل_و_احساس
#باغ_انار
#امپراطوری
#حضرت_مادر_سلام_الله_علیها
#هدف_مقدس
#فتحاللهی
#991007
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین158 چند نفر، یک نفر را با پتو به هوا انداختهاند، یک روایت هیجان انگیز بنویسید که مخاطب از اول
#تمرین159
یوزبانوها
زن، یوز، پیروز
دو توله یوز یافتید. دخمل هستند و شیرین و شیطون بلا. یوز ناقلا. یوز ها را در آغوش گرفتهاید و به روی بلند ترین پیج و شبکه جهانی میروید و یوزها را به جهانیان نشان میدهید.
انشاءالله این توله یوزها رو زود عروس کنید و نوهتان را ببینید🤭.
انشاءالله نسل منافقین و اغتشاشگران منقرض شود و نسل پیروز و این یوزبانوها🤗 مستدام باشد.
حالا یوزبانوها بزرگ شدهاند و باردارند. برای این یوزها بز آوردهاید که اگر بعد از زایمان شیر نداشتند شیر بز به بچه بدهند. و اگر شیر داشتند خود بز را بزنند توی رگ.
خب دیگر تمرین تمام شد. یک چیزی بنویسید دیگر. از اهمیت حیات وحش و حفظ حیات وحش و اینها در اسلام بنویسید. آیا خاطره ای دارید از اینکه پرندهای یا چرندهای را در طبیعت دیده باشید که زخمی است و کمکش کردهاید؟ بنویسید.
#تمرین159
#خاطره
#یوزبانوها
#پیروز
#زنیوزپیروز
#برای_پیروز_و_احتمال_بابا_شدنش 😬
@ANARSTORY
معبد زیرزمینی
🌙 شب خاطره کاریزگران جبهه
🕊️ یادبود شهدای مقنی دفاع مقدس استان یزد
📚 با حضور سرکارخانم معصومه میرابوطالبی نویسنده کتاب «معبد زیرزمینی»
و مقنیان و راویان کتاب «خانه عموحسین»
📅 سهشنبه 11 دیماه، ساعت 18:30
مکان: حوزه هنری استان یزد
#یادبود #شهدا #دفاع_مقدس #یزد #کتاب #معبد_زیرزمینی #خانه_عموحسین #خاطره #مقنیان
حوزه هنری استان یزد
@artyazd_ir