eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین137 تلظی چیست؟ یک ماهی قرمز را توصیف کنید که بیرون از آب افتاده. #تمرین #داستانک
نور چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید از این جسم بنویسید. انگار که در تاریکی یک غار تاریک هستید. هر توصیفی می‌کنید بکنید ولی توصیفات رنگ و اینها نداشته باشد. فقط از طریق قوه های غیر بینایی. حتما می‌پرسی چه قوه هایی؟ واقعا که؟! حتما سیکل هم داری؟ قوای پنجگانه دیگر. این را هم نمی‌دانی؟ ما را گرفته ای؟ بینایی نه. شنوایی و لامسه و چشایی و بویایی. البته بویایی توی این تاریکی و آخر شب و اینها ... خیلی توصیه نمی‌شود.🙄 بی تربیوت نباشیم. از این چیز زیر پا یک داستان بسازید. مثلا👇 خیلی سرد است. فکر کنم یک تکه فلز است. از بقایای کشتی تایتانیک. شایدم هم نعل یا یک نعلبکی باشد. مادرم شبها زیر سرش قیچی می‌گذارد. می‌گوید جن ها از آهن می‌ترسند. حال چرا زیر پای پای من این چیز فلزی گذاشته شده. نکند ...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور #تمرین138 چشم خود را ببندید و پایتان را به نزدیکترین جسمی که رسید متوقف کنید. حالا شروع کنید
⁶⁹: چشم ، چشم را نمی‌بیند. بلند رقیه را صدا میزنم :" رقیه جان کجایی؟ " پایم به جسمی نرم می‌خورد. روی زمین می‌نشینم و به آن دست میزنم . پشمی و نرم است. دلم میخواهد بغلش کنم. ناگهان فکری مثل ستاره دنبال دار از سرم می‌گذرد و جیغ میکشم و عقب عقب میروم:" رقیه کجایی؟ اینجا سگ که نداشت؟ داشت؟." این بار با احتیاط لمسش میکنم . گرم نیست. شل و ول تر از آن است که حیوان باشد. کورمال کورمال سر و تهش را پیدا میکنم و روی زمین پهنش میکنم و روی آن دست میکشم. وای خدای من ! چقدر شبیه پتوی بچگی هایم است. همان پتوی صورتی که رویش خرگوشی هویج به دست می‌خندید. تا همین چند سال پیش داشتمش .دولی در زلزله مثل همه وسایلم زیر خروار ها خاک رفت مثل همه خاطراتم... مثل مادرم... پتو رو بغل میکنم. پوی پودر بچه می‌دهد. اشک‌هایم روی صورتم می‌ریزد. دلم برای حسین تنگ می‌شود. همان برادری که موقع زلزله در آغوش مادر خواب بود... با صدای رقیه به خودم می‌آیم:" کجایی دختر؟ چرا چراغا رو روشن نکردی؟ مرضیه خانم گفت اومدی بالا لباساتو عوض کنی؟ کار پیش اومد نشد سریع بیام باهات؟ " بلند میشوم و پوراسد جای قبلی اش می‌گذارم. اشک هایم را پاک میکنم. نفس عمیق میکشم و می‌گویم:" اینجام!!" نقد کنید لطفا .: چش و چارمو می‌بندم و عینهو کورا چند تا قدم می‌رم جلو. به خودم می‌گم: خودتو به خریت بزن تا بلکم دو سه سطر بتونی توصیف کنی و یه تمرینی بنویسی. اینجا ازت می‌خوان مستقیم نگی این چی بود که خورد به پات. قدم اول رو که برمی‌دارم هیچی نیس. قدم دوم هم همین‌طور. قدم سوم، چارم، پنجم، شیشم، هفتم، قدم نهم پام میره رو یه چیزی که صدای چِلِقِش درمیاد. وای فهمیدم چیه. خاک تو سرم شد. عینک زریه که گذاشتتش رو زمین. صدای ننه‌مریم می‌پیچه تو سرم: الهی چلاق شی که همیشه‌ی خدا چشات پس کَلَته؟ بیا حالا جواب زری و ننه‌مریم رو کی‌ باید بده؟ Setarebaran*: اتاق را مرتب کردم، خیالم راحت شد. کمی استراحت می‌کنم. پایم به جسمی مانند فوم ضخیم برخورد‌ می‌کند. چه می‌تواند باشد؟ جورچین الفبای بچه‌هاست؟ نه از آن ضخیم‌تر است. آجر ورزشی؟ نه، نازکتر از آن است. سطح روی فوم کمی سرد است. خدای من چه می‌تواند باشد؟! من که هر چیزی را سر جای خودش گذاشتم. در این اتاق کوچک، چند ساعت ثابت ماندن وسایل، سرجایشان مانند یک ارزو، دست نیافتنی شده. با پا ضربه‌ای ارام به جسم فوم مانند می‌زنم، صدای گوش خراش میله‌ی فلزی که به درِ کمد دیواری ساییده شد، سکوت اتاق را می‌شکند. رویم را برگرداندم. وای... خشکن؟! خدایا...سرم را با دستانم محافظت کردم و چشمانم را ثانیه‌ای بستم. شانس اوردم جان سالم به در بردم. اخر خشکن اینجا چه می‌کند؟! حتما کار بچه‌هاست. لحظه‌ای صدای فرزند کوچکم در ذهنم تداعی می‌شود. عصر بود." داداش بیا! توپم زیر مبل رفته، نمی‌تونم بیارمش." م توفیقی: به پهلو می چرخم که خشکی فرش یادم می اندازد توی آشپز خانه خوابم برده، پاهایم از زانو به پایین خشک شده اند ،از ذهنم می گذرد چرا اینقدر خودم را جمع کردم در یک حرکت پاهایم را دراز می کنم که با برخورد به کف سرد آشپز خانه خوشبختی ام کامل می شود؛ اما این خیسی دلچسب نگران کننده هست،وای زیر سینک ظرفشوییه! کمی پاهایم را تکان می دهم که به یک چیز نرم وخیس می خورد ،اولش مرا یاد اسکاچ ظرفشویی می اندازداما با کمی بررسی معلوم شود نظریه ام اشتباه بوده! ابعادش را بررسی می کنم،گرد که نیست پس توپ نیست؛توی ذهنم دنبال چیزی هستم که حداقل شبیهش باشد. نه شبیه جوراب‌های گلوله شده ی همسر جان هست نه شبیه اسباب بازی های سه کله پوکم! اونقدر درگیر پیدا کردن هویت این جسم نرم و خیس وسرد شدم که تمام خستگی روز رو فراموش کردم؛ دوهفته مهمون داری حسابی به بچه ها خوش گذشته و همچنین به همسر جان ! این وسط من فقط کلافه ام به این امید که فردا بلاخره مهمون ها کاراشون درست می شه ومیرن یه نفس عمیق می کشم ولی از فکر خودم وجدانم درد می گیره! یه دفعه مخ نم کشیدم به کار میفته و متوجه میشم این که زیر پاهام هست همون جوراب هست! اما نه از نوع جوراب های جناب همسر جان ! از لمس دوباره اش نیشم تا بنا گوش باز می شود این هم جورابه ها ولی واسه یکی از دوقلو های خواهر جان هست! اینکه کف پاهاشون پنج سانته ولی منگوله های روی جوراب شون اندازه ی کله شون هست بماند! وای چقدر به علی مون گفتیم تو برداشتی! آخه فقط شش سالشه و یکم حسودی میکنه. •⇝t.h🎻: خانه تاریک است و هوا گرم! به دنبال کلید کولر می‌گردم. چیزی عایدم نمی‌شود و دستم را به دیوار می‌کشم تا پیدایش کنم. پایم به چیزی برخورد می‌کند. هرچی که هست یک پلاستیک زخیم است. و با حرکات انگشتان پایم به درونش چخ چخ صدا می‌دهد. پایم نَم دار شد اَه. به کف پایم دست می‌زنم و گرده‌های نم‌دار را می‌تکانم. هنوزم نفهمیدم چیست! خب... ی
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
(شامل دو قسمت) کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبه‌ها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عده‌ای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را می‌شنوم، می‌کوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. می‌فهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت می‌کنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره می‌کند و می‌گوید نروید. القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخ‌کنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطره‌انگیزترین و روده‌درآورترین دانش‌آموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از اتاق فرمان دستور می‌دهند که جناب استاد برگ اعظم می‌فرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطل‌الروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزه‌خوران باغ انار می‌باشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روش‌های جدید را بنیان نهادند]. بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم "داشتم می‌گفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها می‌کرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام می‌دادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمی‌دانم چیست. کرونا بر ریاکار می‌گفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط می‌نمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریخته‌اند از جَو دادن‌هایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر می‌دارند؟ _خانم تجسّسی نیستا _می‌یاد دیگه _تو چی می‌گی؟ _برو بابا... یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمی‌شود که... خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار به‌روزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوش‌خیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره می‌کنم. آغاز ضبط صوت: ... *** دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کامل‌از این امکان نداشت. خود جناب قلم‌چی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکرده‌اند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمع‌بندی و پایان صوت و به قول بچه‌ها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنال‌های ذخیره‌شده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید. ۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خنده‌اش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم می‌کرد، داشت شروع به انفجار صدا می‌نمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ ‌و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفل‌شده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمام‌تر بحث را پایان دهم. پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر: _خانم اینجا مرغتون داره تخم می‌ذاره‌ها [بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه] _خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ [بچه پررو...] پیام آخر را ریپلای زدم: اینو می‌ذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟ [بچهء بی‌ادب... حقته به روت نخندم] _خانم بشریت تو این سوال مونده [به به‌... بشریت هم می‌دونی یعنی چی؟] ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم: وای آبجی دیدی؟ _تو مگه کلاس نداری؟ _وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه _شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال می‌کنه ما تو غرب وحشی زندگی می‌کنیم... کم مونده موقع ضبط وُیس‌هات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون... اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس... _خب بابا... اینم که عربیه... _به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباه‌بودنن چشمانم درشت‌تر از حد ممکن شد: مامان!... چی می‌گی؟ _هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم چند ثانیه خیره ماندم به طرح پس‌زمینهء اتاق و سپس صدای خنده‌هایمان خانه را برداشت. _چه خبرته آرومتر... همسایه می‌شنوه صداتو _بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... . ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
عِمران واقفی: قیافه و ظاهر و کنشِ شهید را توصیف کنید. بیشتر به متن ادبی و دلنوشته می خوره.... مونولوگ یعنی یک متن با ضربه. ضربه چی؟ الان میگم. مثلا آه. یادم رفت. دوباره دو فنجان ریختم. این یک داستانکه یا در واقع فلش فیکشن یا در واقع تر داستانِ خیلی خیلی کوتاه. حالا ویژگی این داستانک رو توضیح بدید. یعنی بگید ضربه اش کجا بود؟ بیشتر از صد و ده درصد شما مونولوگهاتون ضربه نداره. به دنبال ضربه بروید... با تخفیف نود درصد....دیگه کمتر راه نداره.... وسط بلوار یک گل زیبا را دید. صدای ترمز و جیغ در آسمان پیچید. خب ضربه این رو توضیح بدید... یعنی از اول کامل داستانش رو باز کنید... یک سیب رو برامون توصیف کنید. انگار دارید فیلم تعریف میکنید...حرفای منو تحویلم ندید...فیلم رو تعریف کنید.... وقتی این دوتا داستانک رو خوندید موتور تخیل ذهن تون روشن شد.... اون فیلمی که توی ذهنتون پخش شد رو برام بنویسید. You: یادگار اصل ادم! عطر یار.... عِمران واقفی: خب یعنی من میرم میوه فروشی میگم سلام خسته نباشید آقای میوه فروش لطفا دو کیلو یادگارِ اصل آدمِ زرد با نیم کیلو عطر یارِ قرمز بدید؟ راحتِ راحت بنویسید...متناسب با این گروه یعنی متنِ داستانیِ فنی....با ریزه کاری های فنی.... عبارات مغلق و سخت خوان و شاعرانه رو برای مدتی بگذارید کنار... مثلا شما صبح میرید خرید به فروشنده میگید آقا ببخشید لطفا اون شیشه مربا رو بدید میگه...کدوم شیشه؟ شما میگید؟ 1. آن یارِ قرمزِ هزار بار سفر کرده ترش فامِ سیه چهرهِ آذرگونِ بالامقامِ اولیا پیکرِ استوانه منظرِ دانه دانه رفته توی آن حریم شیشه گونِ دلاویز آستان. یا 2. اون شیشه مربای بِه کنار شیشه های بلوری...توی طبقه سوم. همون ردیفی که گلدون گلِ یاس با برگهای سفید داره. درست بالای تلویزیون چهارده اینچ قهوه ای که به دیوار آویزون کردید. حالا متوجه شدید چرا مدام میگیم اگر به اندازه صدها کتاب هم متن و تمرینِ ادبی بنویسید یک قدم هم در رمان نویسی پیشرفت نخواهید کرد؟ متوجه شدید یا متوجه تون کنم؟ سیب رو کسی میتونه توصیف کنه؟ سلاله زهرا: گوشه ای از صورتش ترک خورده بود.بندی نازک در سرش داشت.بی هوا سرش میل بریدن داشت... فائزه کمال الدینی: همونکه گرد و سرخه زردهم داره بوش هوش از سرآدم میبره Z.salehi°: قالب سرخ زیبایی که سفیدی در خود جای داده مثل قلب یک مومن، بوی بهشتیش هم‌که هوش از سر میبره، چون عطر صلوات محمدی❤ عِمران واقفی: با کاشی کفِ حمام رو فرش میکنند با آسفالت کف هزاران کیلومتر بزرگراه. شما کاشی برداشتین دارید جاده ها رو فرش میکنید..... رمان نویسی یعنی ساخت بزرگراه های طولانی با هزاران کیلومتر طول...نمیشه با کاشی فرشش کرد... واژه های ادبی مثل کاشی ظریف و حساس اند...و فهمشان انرژی زیادتری نسبت به واژه های معمولی میگیرند... شاعرانه که بنویسید طرف نصفه صفحه از رمانتون رو میخونه باید سه روز بره زیر سرم.... گرد و سرخ آلو قرمز آلبالو گیلاس هلو توصیف خوبی نبود....جامع و مانع باید باشه جوری که چیز دیگه ای توی ذهنمون نیاد... سلام آقای میوه فروش صبحتون به خیر لطفا دو کیلو میدید... بله حتما دو کیلو قرمز یا زرد؟ فائزه کمال الدینی: سلام آقای میوه فروش لطفا دوکیلو از اون چیز گردهایی که اون گوشه چیدی که زردو سرخ و سبزن و بوشون تا اینجا میاد بدید عِمران واقفی: فرض کنید من از مریخ اومدم... من فارسیم کوب نیست....کیلی کیلی ساده توضیح داد تا من فهمید...من دوست داشت فارسی یاد گرفت کسی توانست برایِ منِ آدم فضای سیب توصیف کرد... دینگ دینگ دینگ دینگ کدوم گوشه؟ فرض کنید چشماش رو بسته...اصلا نمیبینه. فائزه کمال الدینی: خب ، جناب مریخی شما مریخ رو تصور کنید خب، حالا این مریخ رو فرض کنید سرخ یا زرده زرده و مثل ماه ما زمینی ها لکه داره بویی داره که با شنیدنش، چشناتون ناخودآگاه از لذت بسته میشه 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: یک قرمزِ گردِ شیرین بالاخره یک مریخی ای که در این حد میتونه صحبت کنه این سه کلمه رو بلده و میتونه از این طریق به جواب برسه اما اگر بعنوان یک نویسنده بخوایم توی داستانمون توصیف کنیم خیلی متفاوت تر و زیباتر میشه سلاله زهرا: سیب میوه ای است گرد که پوستش صاف است و سرش یک بند دارد.به سه رنگ وجود دارد.زرد و قرمز و سبز .نوع اول و دوم شیرین هستند و سبز آن ترش 🇮🇷Sarbaz_Fatemi🇮🇷: در عین سفتی نرمه... یک پوست قرمز داره با درصد کمی از پارافین!! گاز که بزنی؛ محتویات داخلش شیرینی خاص خودشو داره. نه خیلی شیرینه نه بی مزه!!! گرده. گودی سرش بیشتر از گودی تهشه... اگر سرش چوب داشت، بچرخونید بچرخونید بچرخونید تا هر چند دوری که
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
نور 🔸دخترک غمگین بود. پاستیل می‌خواست. پسرک بسته پاستیل را گذاشت کف دست دخترک. دخترک نیشش باز شد. پسرک چشمک زد. دخترک نیشش بیشتر باز شد. متأسفانه از گفتن بقیه‌اش معذورم. 🔸دخترک توی کوچه یورتمه می‌رفت. شاد و خندان. مادرش نهیبش زد. دخترک گفت مادرجون بی‌خی‌خی. مادر لبخند زد و گفت بذار برسیم خانه. 🔸دخترک را بوس کرد؛ پدرش. دخترک در کوچه به هیچ پسری نگاه نکرد آنروز. 🔸دخترک پرید در بغل پدرش. پدرش بوسش کرد و گفت ماشاءالله دیگه چهل کیلو رو رد کردی ماهی کوشولوی بابا. مادر دخترک حسودی کرد و پرید در ....اوهوم. توجه شما را به ادامه برنامه ها جلب می‌نمایم. 🔸دخترک دلش بغل پدرش را می‌خواست. پدر دخترک خلقش تنگ شده بود. چون در اغتشاشات شیشه مغازه شکسته بود و هشت و نیم میلیون خرجش بود. پدر فقط دخترک را ناز کرد. دخترک رفت توی فضای مجازی و یک پست غمگین گذاشت. پسرها به سمت دایرکتش کوچ کردند. 🔸دخترک بزرگ شده بود ولی باز هم آغوش گرم می‌خواست. خودش مادر شده بود ولی از شووَر شانس نیاورده بود. متأسفانه این قصه غمگین تیراژاش خیلی بالاست. دخترک را همین عفتش حفظ کرد. تا مُرد. در برزخ چیزهایی به او دادند که چشمش برق زد و گفت: ایول بابا. این خبرها هم بوده و ما نمی‌دانستیم. اگر می‌دانستم حتی نمی‌گذاشتم کف دستم را هم نامحرم ببیند. 🔸دخترک دلش بابا می‌خواست. دلش بغل و بوس بابایی را می‌خواست. ولی علی کریمی و مهران مدیری همکلاسی های او را به خیابان کشاندند. پدرش پلیس بود و کشته شد. دخترک هیچ وقت آنهایی را که پدرش را از او گرفتند حلال نکرد. گرچه دخترک تحت توجه پدرش بزرگ شد و بی حیا بار نیامد ولی خواهر کوچکش عاقبت به خیر نشد. چون بابایی می‌خواست و نداشت. بغل دیگران را جایگزین بغل بابایی کرده بود و در نهایت نابود شد. 🔸ساعت سه عصر بود. دخترک موهایش را دمب اسبی بسته بود که بابایی الان می‌آید و با هم بازی می‌کنند. جنازه بابا را در تابوت کرده بودند و همه اهالی آپارتمان رفته بودند در مسجد کناری تا توی روضه شرکت کنند. دخترک قاتلین بابایش را با شعار زن زندگی آزادی در ذهنش ثبت کرد. تا روزی که بزرگ شود و مثل شاهد۱۳۶ بر آنها بخروشد. 🔸دخترک دلش ناز و بغل می‌خواست. مادرش هم می‌خواست. خب پدر آمد خانه. دخترک را بغل کرد. مادر یک کفگیر به پدر زد و گفت بروید لباستان را عوض کنید و بیایید ناهار بخورید آقایی. ولی چیزی از موارد یاد شده نگفت. دخترها بابایی‌اند.🤔 🔸دور قلبم را خامه دوزی کرده بودم. به قلبم گفتم برویم توی کار عاشقی؟ گفت: به نظر من زر اضافه نزنید و به کارهای دیگر برسید. به نظر خودمم حرفش حسابی بود. 🔸نازنین را دیدم و گفتم: نازی همدم من؟ گفت: نه متاسفانه. هیچی دیگه همدمم نشد. 🔸نازیلا را دیدم و گفتم نازی بازدم من؟ گفت: چرا بازدم؟ گفتم: چون خاص هستی. خیلی خوشحال شد و گفت مرسی. منم گفتم: خاله خرسی. ناراحت شد و کات فور اِور کردیم. 🔸در خیابانهای هلند راه می‌رفتم و مغازه هایی با شیشه‌های قرمز رنگی می‌دیدم که یک سری دخترها و زن ها تویش بودند. آنچه برای دیگران جذابیت‌ و آمال بود برای من دستمال بود. دخترکی دستمالی شده و دور انداخته شده. 🔸خادم حرمین شریفین دلم را راهی برلین کردم تا در مراسم تجمع برلین شرکت کند. هزینه اتوبوس را می‌دادند، آبمیوه هم می‌دادند، یک ساندویچ هم رویش. آنقدر شرایط خوب بود که تمام کارگران آلمانی هم آمده بودند. گرچه شعار های ما را نمی‌فهمیدند و هدفمان فرق داشت ولی دورهمی خوبی بود. همینجا از دولت بسیار خوب سعودی هم تشکر می‌کنم که تمام هزینه ها را تقبل کرده بودند. ان‌شاءالله خداوند ثروتشان را زیاد کند تا چند شبکه دیگر مثل اینترنشنال بزند و ما کارگردان که واقعا آه در بساط نداریم و واقعا در برلین و لندن با بدبختی و بدهکاری زندگی می‌کنیم به این اردوهای یک روزه بیاورد. البته برای دخترهایمان هم تنوع شد. دخترهایی که در آمستردام پشت ویترین بودند و واقعا خسته شده بودند. حتی سخنرانی آن انسان شریف که دانه دانه لباس هایش را در آورد هنگام سخنرانی برای ما بسیار دلچسب و جذاب بود. واقعا این مسافرت چسبید. دست بوس پادشاه عربستان هم هستیم. البته قبلا هم ثروتشان را خرج گروه های اصلاحگر آیسیس کرده بودند و کلا آدمهای دست و دلبازی هستند. حقا که خادم حرم الهی هستند. 🔸دخترها را به صف کردند. روی همه‌شان قیمت گذاشتند و فروختند. پولش را ریختند به حساب قادر عبد المجید. قادر در لندن کار می‌کرد. تجهیزات خرید برای شبکه اینترنشنال. @ANARSTORY قسمت اول👇👇👇
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
قسمت دوم👆👆👆 🔸شیطان در گوش فالوئرهایش می‌شاشد. باور کن. قبلا بفرمایید شام به خورد مخاطب می‌دادند. اینترنشنال بفرمایید شاش به خورد مخاطبش می‌دهد. وگرنه که این همه چشم و گوش بسته بودن و تبعیت اصلا عادی نیست. به جان قوطی قسم. 🔸ایران‌اینترنشنال، آخرین تلاش ابلیس، در ظاهرِ اسلام برای آلوده کردن قلوب پاک مومنین است. این مانع را هم رد خواهیم کرد. 🔸بادیه‌نشینِ سوسمار خوری را دیدم که پولهای بادآورده را به دست باد می‌داد. @ANARSTORY
هدایت شده از عبور نوشته‌ها🖋️
♨️♨️♨️♨️♨️ ♨️♨️♨️ ♨️♨️ ♨️ «پتک داغ» چکش را روی میله‌ی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشم‌هایش مدام می‌چرخید. دلش هم مرتب فرو می‌ریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. این‌بار چرخش چشم‌هایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشم‌های خمار دخترک با مژه‌های تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. چشمش افتاد به دکان‌های توی کوچه. این نقشی که روی دلش خورده بود، با بقیه‌ی نقش‌های نگاه‌ هرزش فرق می‌کرد. در آهنگری را بست. به کاسب دکان رو‌به رویی اشاره کرد که حواسش به مغازه‌ی او باشد. با قدم‌های بلند به سمت دخترک حرکت کرد. پیچ کوچه تمام شد. رسیده بودند به کوچه‌ی آشتی‌کنان. عرق از سر و صورتش می‌بارید. غیر از او و دخترک، کسی توی کوچه نبود. چشمش افتاد به پیچ و تاب پایین چادر دخترک. دستش را مشت کرد. چکش را محکم‌تر روی آهن کوبید. با ساعد دست راست، عرقش را پاک کرد. عرق، هم از گرما بود، هم شرم از یادآوری آن روز. به دخترک نزدیک شد. صورت دخترک با چشم‌های خمارش روی صفحه‌ی قلبش حک شده بود. نفس عمیقی کشید. سیخ گداخته شده، شکل کج و معوجی گرفته بود. دست راستش را به سمت دخترک دراز کرد. مچ دست او را از پشت گرفت. دخترک مثل برق گرفته‌ها به سمتش برگشت. تا نگاهش به دخترک افتاد، قلب پر نقش و نگارش تالاپی پایین افتاد. زمان متوقف شده بود. اخم‌های دخترک درهم شد. دستش را محکم از دست‌‌های زبر و بزرگ او بیرون کشید. کوچه‌ی تنگ را با ترس و سرعت دوید. چند بار به دیوار‌ کوچه خورد اما چند ثانیه بعد از جلوی چشم‌های او محو شد. میله را جابه‌جا کرد. دستش راستش را بالا آورد. به سوختگی مهر شده‌ی کف دستش نگاه کرد. به طرحی شبیه یک چشم. درد توی تنش پیچید. توی کوچه مات و مبهوت به جای خالی او نگاه کرد. دو زانو روی زمین افتاد. هیکل چهارشانه‌اش تکان می‌خورد. در خودش چنین خبط و خطایی را تصور نمی‌کرد. نهایت گناهش چشم‌های بی در و پیکرش بود. قلبش مصحف بصرش، شده بود. دلش می‌خواست قلب‌ش را، نه، بصرش را از جا بکند. تنش خیس عرق بود. کف دستش را محکم به دیوار کوچه‌ زد. به سختی رو پایش ایستاد. تا به آهنگری برسد چند بار به دیوار‌ کوچه خورد. فلزهای گداخته شده را به حال خود رها کرد. با قلب و ذهنی گداخته به خانه رفت. مادرش باز برایش خواب دیده بود. با آب و تاب از دختری برایش تعریف کرد که هم نجیب است و هم زیبا. کلافه و پریشان، چشمش به مادر بود. کف دست راستش را نگاه کرد. نفسش را با یک آه طولانی بیرون داد. مثل همیشه مخالفت نکرد. چشم‌هایش را موافقت گونه باز و بسته کرد. مادر اول با چشم‌های گرد شده، نگاهش کرد و بعد به خودش آمد و کل کشید. چکش را بلند کرد و با تمام قدرت روی میله کوبید. نگاهش با غم روی نوشته‌ی دست نویس خودش افتاد. خواستگاری آن روز که یادش افتاد، پتک دیگری بر سر میله کوبید. از کنار حوض آبی خانه‌ی زیبای دختر نجیب و زیبا، گذشتند. کفش‌هایش را بعد از مادر درآورد. نگاهش به پرده‌ای افتاد که انداخته شد. گوشه‌ی لبش به‌خاطر دیده شدن پنهانی بالا رفت. زیر لب گفت: «من خودم ختم نگاه‌های یواشکی‌ام.» قلبش به ضرب داغ شد. کف دست راستش را نگاه کرد. مشتش را جمع کرد و محکم فشرد. درد در تمام دستش پیچید. همان دستی که توی آشتی‌کنان دراز شده بود. پرده که افتاد، دخترک کنار پنجره تکیه داد. پاهایش توان ایستادن نداشتند. روی زمین سقوط کرد. قلبش به در و دیوار می‌کوبید، مثل آن روز کوچه آشتی‌کنان که خودش، به در و دیوار کوبیده شد. عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست، مثل آن روز که تا صبح عرق سرد، روی پیشانی‌ داغش نشست. میله را داخل آتش کرد. دوباره روی سطح آهنی گذاشت. محکم‌تر از قبل روی آن کوبید. نیامدن دختر و دادن جواب منفی، آرامش را به وجودش تزریق کرد. تلاش کرد تا مادر متوجه خوشحالی‌اش نشود. بعد از خداحافظی، کمر خم کرد برای پوشیدن کفش. چشمش به پرده‌ی کنار رفته‌ی پنجره افتاد. دخترکی با چشم‌های خمار و مژه های تاب‌دار نگاهش می‌کرد. همان که روی صفحه‌ی دلش نقش بسته بود. اراده کرد از جا بلند شود اما نتوانست. روح از بدنش رفته بود. مادر، نگران خم شد. در گوشش موعظه کرد. آبرویشان در خطر بود اما او جانی نداشت برای بلند شدن. کار میله‌ تمام شد. سیخ داغی از کوره در آورد. یک نگاه به کف دست راستش کرد، یک نگاه به تابلوی دست‌نویسش. از خانه‌ی دخترک زیبا و نجیب و نقش بسته در قلبش یک‌سره به آهنگری رفت. وقتی رسید لرز تمام وجودش را گرفته بود. یک میله را گداخته کرد. میله آماده‌‌ شد. با پتک روی سرش کوبید. آن قدر زد تا به شکل بیضی در آمد. میله را کف دست راستش گذاشت. فریادش، جگر آب کن بود. دستش را توی کاسه‌ی آب کرد. با اشک و ناله به طرحی که شبیه چشم شده بود، نگاه کرد. لبخند زد. با دست سوخته روی تکه‌ی کاغذ نوشت: «القلب مصحف البصر»* *قلب، کتاب چشم است. ┄•●❥@obooreneveshteha
درد بی پدری.mp3
7.73M
✨درد بی پدری✨ پدرمو گم کردم.... اما عین خیالم نیست، اصلن دنبالش نمیگردم. شما کیو دیدی که پدرش گم شده باشه، ولی دنبالش نگرده...نگرانش نباشه.... ✍ حدادیان 🎙 امـینِ اخـگـر 🎬 تحریریہ "صداۍ آگـٰاهۍ "
آغوش امسال عید، بالاخره کنار مادرش بود. حقوق پنج میلیونی‌اش را هنوز نریخته بودند. توی ماموریت، بین برف و قاچاقچی‌ها مانده بود. برای اولین بار سوار هواپیما شد. رسید. توی کوچه برایش حجله بسته بودند. حیدر جهان‌کهن تقدیم به شهید داوود جاودانیان و همه‌ی شهدای مرز کشور @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
پهلوگرفته زن احساس کرد چند نفر به سر و پهلویش می‌کوبند. چشمانش را بست. طعم خون توی دهانش پیچید. تیزی چاقو را چند جای بدنش چشید. اشک گرم، چکید روی کلمات سنگ سرد؛ « شهید امنیت... » - عیدت مبارک رودم. حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac