🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#تنور
🔸کوه را دیدم با یک استیل گَنگ. گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. کوه اما هیچ نگفت. کوهها کلا چیزی نمیگویند.
🔸من دلم تنگ است. دلم به اندازه دورِ کمر یک دخترک رقصنده جوان در یک کاباره. دلم مسلمان است. نماز میخواند. این روزها هوا آلوده شدهاست. اخبار گفت به خاطر آلودگی تمام دخترکانِ کمر باریک در خانه بمانند. خانه یار کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.
🔸اناری را میکنم دانه. و عقابی را بدرقه میکنم تا لانه. کفتری را میدهم دانه. جنس قاچاق میآورم از بانه. پلیس مرا گرفت. رفقا حلالم کنید.
🔸توی کوک دخترک سفیدپوش بودم که تقوا زد روی شانهام و گفت خاک تو سرت. من هم کم نیاوردم و گفتم برای خواهرم خواهرت...
🔸برای توی کوچه رقصیدن. برای توی خیابانها ریدن. برای توی مرتع چریدن. برای سالومه و مسیح و سیما .....(به زودی در این مکان واژه مناسب نصب خواهد شد)......
🔸اگر آن ترک شیرازی به دست آرَد دل ما را. همسرم چنان پدری ازش در بیاورد که از دست بدهد نیمی از بدنش را. آره داداش.
🔸دلم خون است. خونم دل است. استم خون دل. دل است خون. خون است دل. است دل خون.
🔸شاه رفت. زنشم رفت.
زن زندگی، نارنگی. چیه؟ بالاخره. همینی که هست.
🔸مردی را دیدم که خونش را قاشق قاشق میفروخت. زنش ویزیتور بود.
🔸تخم مرغ ها به خروس میگفتند پدر.
🔸صبح جمعه بود. کفتارِ پیر، کفتری را دید و گفت به کجا چنین شتابان جیگر. کفتر اما اوج گرفت و تگری زد روی موجود پیرِ خندان.
🔸من اینجا عاشق شدهام. عاشق موی و میان. بوی جوی مولیان آید؟ نیاید؟ اسیر شدیم به خدا.
🔸عشق چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. عشق سوپ نیست. عشق اشکنه نیست. عشق همبرگر نیست. عشق فلافل است. داغش میچسبد. و بادش میبرد.🤔
🔸نعناعهای تازه را به دست عشقم دادم. عشقم پایش لیز خورد و به داخل باغچه افتاد. من خودم را کنار کشیدم که مرا نگیرد. والا. اگر میافتادم لباسم گِلی میشد.
🔸دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند. مادرم باهاشون بود. رفتم در را باز کردم. مادر یک نیشگون از رانم در آورد که به همین برکت تا همین الان جایش سیاه است. مادرم گفت ای چشم سفید در میخانه چه اُهی میخوردی. گفتم مادر عزیز این شعر حافظ است. میخانه کنایه است. مادرم جوری خواباند در گوشم که اصلا هیچی.
🔸من دلم خواست که عاشق بشوم. زلف و رویش را دیدم. گفت و گویش را دیدم. حالا تو محضر نشستیم عاقد خطبه رو بخونه. والا. علف به دهن بزغاله شیرین آمد.
🔸من هنوزم که به زیارت میروم دلم کفتر کاکل به سر میخواهد. از آن مکان اعلی دختر میخواهد. های های گریه میکنم و میگویم یار میخواهم.
🔸در ملکوت اعلی ندایی را شنیدم که میگفتند خوشگلها باید حرکات موزون داشته باشند. کمی تکان خوردم که فهمیدم ملکوت اعلی نیست آنجا. در اتاق خواب بودم و خواهرم درِ اتاق را قفل کرده و بیرون پارتی برگزار میکنند. متاسفانه مجلس دخترانه است و من باید تا اتمام مراسم مثل زشتها ساکت و بی تحرک بنشینم.
🔸دلم خواست در اغتشاشات حضور پررنگ داشته باشم. ولی متاسفانه بسته ماژیک دوازده تایی ام را گم کردم. حالا به نظر شما کلا نروم یا با بسته شش تایی مدادرنگی بروم؟ نظرت؟
🔸شکمم صدا داد. یعنی حرف زد. گفت: داداش اینقدر که چیزی در من میریزی در مغزت هم کتاب بریز. افهم، نفهم. آخرش عربی بود و من ندانستم.
🔸کوفته تبریزی عاشق سالاد شیرازی شد. رفت شیراز. خانواده سالادجان بسیار با سلیقه بودند. سالاد دل در گرو بریونی اصفهان داشت. کوفته تبریزی خودش را در وسط شیراز پهن کرد. بریونی گفت: بیوین کارادا! بریونی راه افتاد به سمت شیراز و رفت بوشهر و بعدش بندرعباس. بریونی همه دختران جنوب را بریان کرد. خدا ازش نگذره به حق گز آردی.
🔸من چاق نیستم. استخوان بندی ام درشت است. مال چلو خورشت است.
🔸من فلافل میخوردم و پهپادها به سمت اسراییل موشک میزدند. و من فکر میکردم انسان چه کم از سکوی پرتاب موشک دارد.
🔸گفت بمان. گفتم نه. گفت التماست میکنم عشقم. گفتم باشه. ماندم دیگه. خیلی اصرار کرد و منم طاقت اشکهایش را نداشتم.
🔸صبر کردم که با من آشنا گردد. متأسفانه از اولش هم اخلاقش سگی بود.
🔸تفنگت را زمین بگذار. این جمله را دخترکی گفت که فرق تجاوز به عنف و تجاوز به خاک را نمیدانست.
🔸زلیخا به دنبال یوسف دوید. یوسف یه لحظه برگشت گفت کات. زُلی هم ایستاد. یوسف گفت آقا این چه وضعیه. زُلی جای مامان منه. اصلا حجاب بهش واجب نیست. اصلا هم تحریک کننده نیست. اصلا زلی با آمون برام فرقی نداره. و همگی شعار دادند. زن، زندگی، زُلی.
🔸فلفل روی فرش ریخت. فرش حساس شد. پاها گریه کردند. جورابها خیس شدند. شلوار ها خیس شدند. مرد تنها هیچ وقت نفهمید چرا باید به جای قلبش پایش میسوخت. پای راست گفت: پا قلب دوم است.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
#تنور
@ANARSTORY
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر.
🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقالی. پلو با ماهی. تو ماهی و من ماهی این حوض کاشی. مال من میشدی کاشکی.
🔸توفان و غرنده. رسید از راه. گفت خوبی؟ گفتم آری. گفت داری کاری باری؟ گفتم چرا؟ گفت باید برویم. به سرزمینی آنسوی اینجا. ناگهان موزیک آنه شرلی با موهای قرمز در ذهنم پخش شد. از همه کائنات خداحافظی کردم و وارد برزخ شدم. بچه ها الهی همتون بمیرید. و بیایید اینجا. اینجا خیلی لاکچری است. از یک سری مباحث که بگذریم بحث خوردنی هایش خیلی عالی است. اوه...یکی از آن مباحث الان رد شد. فعلا بای.
🔸روی صندلی سیاه با دلی سپید نشستهام. تو کجا با چه دلی نشستهای؟
🔸زلیخا داشت سنگ یوسف را به سینه میزد که یکهو اینترنشنال ازش درخواست کرد آن پارچه نازک را از پُتهایش بردارد. شاید هم خودش به این نتیجه رسید. چون قبلش گفته بود به او چیز شده بود. یعنی در واقع قبلا مورد چیز واقع شده بود. چیز دیگه. شما چی میگید؟ بابا چقدر خنگید. همین کار بی تربیتی. البته کسی جدی اش نگرفت. روغن ریخته را نذر امامزاده کرده بود. همان موقع که روغن ریخت باید اطلاع میدادی بزرگوار. الان ما از کجا بفهمیم روغن مال کی بوده و از این دست صوبتا. هیچی دیگه زُلی قصه ما همیشه دنبال یک بهانهای میگشت که توی چشم یوسف باشد. پوتیفار که مرد زُلی پناه میخواست. دیدهشدن میخواست. احتمالا در آیند یَک بامبول دیگه از جای دیگری میزند بیرون. اگر زد بیرون و من نبودم از طرف من توئیت بزنید که: زُلی جان بس است. تو به قدر کفایت دیده شدهای. دیگر جای دیده نشده نداری! نه اینجوری نگویید زشت است. همین مفهوم را در مظروف دیگر بگویید. حتما مفهوم و مظروف هم نمیدانی؟
🔸دخترک زیبایی را دیدم که مقنعهاش را به دست باد داد. رویم را کردم آنطرف و دیگر دخترک زیبا را ندیدم.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
#تنور
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقال
نور
#تنور
🔸دخترک غمگین بود. پاستیل میخواست. پسرک بسته پاستیل را گذاشت کف دست دخترک. دخترک نیشش باز شد. پسرک چشمک زد. دخترک نیشش بیشتر باز شد. متأسفانه از گفتن بقیهاش معذورم.
🔸دخترک توی کوچه یورتمه میرفت. شاد و خندان. مادرش نهیبش زد. دخترک گفت مادرجون بیخیخی. مادر لبخند زد و گفت بذار برسیم خانه.
🔸دخترک را بوس کرد؛ پدرش. دخترک در کوچه به هیچ پسری نگاه نکرد آنروز.
🔸دخترک پرید در بغل پدرش. پدرش بوسش کرد و گفت ماشاءالله دیگه چهل کیلو رو رد کردی ماهی کوشولوی بابا. مادر دخترک حسودی کرد و پرید در ....اوهوم. توجه شما را به ادامه برنامه ها جلب مینمایم.
🔸دخترک دلش بغل پدرش را میخواست. پدر دخترک خلقش تنگ شده بود. چون در اغتشاشات شیشه مغازه شکسته بود و هشت و نیم میلیون خرجش بود. پدر فقط دخترک را ناز کرد. دخترک رفت توی فضای مجازی و یک پست غمگین گذاشت. پسرها به سمت دایرکتش کوچ کردند.
🔸دخترک بزرگ شده بود ولی باز هم آغوش گرم میخواست. خودش مادر شده بود ولی از شووَر شانس نیاورده بود. متأسفانه این قصه غمگین تیراژاش خیلی بالاست. دخترک را همین عفتش حفظ کرد. تا مُرد. در برزخ چیزهایی به او دادند که چشمش برق زد و گفت: ایول بابا. این خبرها هم بوده و ما نمیدانستیم. اگر میدانستم حتی نمیگذاشتم کف دستم را هم نامحرم ببیند.
🔸دخترک دلش بابا میخواست. دلش بغل و بوس بابایی را میخواست. ولی علی کریمی و مهران مدیری همکلاسی های او را به خیابان کشاندند. پدرش پلیس بود و کشته شد. دخترک هیچ وقت آنهایی را که پدرش را از او گرفتند حلال نکرد. گرچه دخترک تحت توجه پدرش بزرگ شد و بی حیا بار نیامد ولی خواهر کوچکش عاقبت به خیر نشد. چون بابایی میخواست و نداشت. بغل دیگران را جایگزین بغل بابایی کرده بود و در نهایت نابود شد.
🔸ساعت سه عصر بود. دخترک موهایش را دمب اسبی بسته بود که بابایی الان میآید و با هم بازی میکنند. جنازه بابا را در تابوت کرده بودند و همه اهالی آپارتمان رفته بودند در مسجد کناری تا توی روضه شرکت کنند. دخترک قاتلین بابایش را با شعار زن زندگی آزادی در ذهنش ثبت کرد. تا روزی که بزرگ شود و مثل شاهد۱۳۶ بر آنها بخروشد.
🔸دخترک دلش ناز و بغل میخواست. مادرش هم میخواست. خب پدر آمد خانه. دخترک را بغل کرد. مادر یک کفگیر به پدر زد و گفت بروید لباستان را عوض کنید و بیایید ناهار بخورید آقایی. ولی چیزی از موارد یاد شده نگفت. دخترها باباییاند.🤔
🔸دور قلبم را خامه دوزی کرده بودم. به قلبم گفتم برویم توی کار عاشقی؟ گفت: به نظر من زر اضافه نزنید و به کارهای دیگر برسید. به نظر خودمم حرفش حسابی بود.
🔸نازنین را دیدم و گفتم: نازی همدم من؟ گفت: نه متاسفانه. هیچی دیگه همدمم نشد.
🔸نازیلا را دیدم و گفتم نازی بازدم من؟ گفت: چرا بازدم؟ گفتم: چون خاص هستی. خیلی خوشحال شد و گفت مرسی. منم گفتم: خاله خرسی. ناراحت شد و کات فور اِور کردیم.
🔸در خیابانهای هلند راه میرفتم و مغازه هایی با شیشههای قرمز رنگی میدیدم که یک سری دخترها و زن ها تویش بودند. آنچه برای دیگران جذابیت و آمال بود برای من دستمال بود. دخترکی دستمالی شده و دور انداخته شده.
🔸خادم حرمین شریفین
دلم را راهی برلین کردم تا در مراسم تجمع برلین شرکت کند. هزینه اتوبوس را میدادند، آبمیوه هم میدادند، یک ساندویچ هم رویش. آنقدر شرایط خوب بود که تمام کارگران آلمانی هم آمده بودند. گرچه شعار های ما را نمیفهمیدند و هدفمان فرق داشت ولی دورهمی خوبی بود. همینجا از دولت بسیار خوب سعودی هم تشکر میکنم که تمام هزینه ها را تقبل کرده بودند. انشاءالله خداوند ثروتشان را زیاد کند تا چند شبکه دیگر مثل اینترنشنال بزند و ما کارگردان که واقعا آه در بساط نداریم و واقعا در برلین و لندن با بدبختی و بدهکاری زندگی میکنیم به این اردوهای یک روزه بیاورد. البته برای دخترهایمان هم تنوع شد. دخترهایی که در آمستردام پشت ویترین بودند و واقعا خسته شده بودند. حتی سخنرانی آن انسان شریف که دانه دانه لباس هایش را در آورد هنگام سخنرانی برای ما بسیار دلچسب و جذاب بود. واقعا این مسافرت چسبید. دست بوس پادشاه عربستان هم هستیم. البته قبلا هم ثروتشان را خرج گروه های اصلاحگر آیسیس کرده بودند و کلا آدمهای دست و دلبازی هستند. حقا که خادم حرم الهی هستند.
🔸دخترها را به صف کردند. روی همهشان قیمت گذاشتند و فروختند. پولش را ریختند به حساب قادر عبد المجید. قادر در لندن کار میکرد. تجهیزات خرید برای شبکه اینترنشنال.
#ایران_اینترنشنال
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
#داستانک
#کاریکلماتور
@ANARSTORY
قسمت اول👇👇👇