eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
از زبان این گربه ها، یا طنز بنویسید. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_ننه پس من چی؟ _تو بشین و و برای آینده مملکت انرژی هسته ای بدوز! سانتریفیوژ بدوز! سلول های بنیادی بدوز! چادر مشکی بدوز! بنزین ۱۰۰۰ تومنی هم بدوز!
هدایت شده از به هوای سیل
-حالا باید یک صفحه کلاچ و یه باک بنزین بدیم برای راهپیمایی. -چی شد؟ تو که می خواستی جونت رو برای انقلاب بدی!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تمرین #طنز #دیالوگ از زبان این دو حیوان که اسمشان لاما است، #دیالوگ طنز بنویسید. #احف14 #991210 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از زهراسادات هاشمی
- همیشه دلم می‌خواست مجری برنامه‌ زنده باشم بعد به مهمون بگم: خیلی سریع بگید تیتراژمون داره میره. خیلی باکلاسه!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: کودکِ درونت را درمرغزارهای خیال به آغوشِ گرمِ مادر و نوازشهای دلنشینِ پدر بسپار.... بگذار رنگین کمانِ خیالشان، آسمانِ خیالت را نقاشی کنند و شمیمِ دل انگیز حضورشان ، هوای خیالت را عطرآگین.... که این، تنها گوشه‌ی کوچکی ازرسالتِ «نویسندگی» است..... در روشنایی خورشیدِ فروزانِ خیال....بنویس خواهرم.....بنویس.... محبت، تحفه‌ی گرانقدری است که هرجیبی توانِ هدیه دادنِ آن را ندارد.... محمد مهدی چراغعلی خانی: شمشیر طلایی ام خونی شده بود. آن هیولا زخم عمیقی در ران پایم ایجاد کرد. اما اکسیر، هنوز از بند کمربندم آویزان بود و تکان می خورد. جلو رفتم. چوب پنبه را از سر بطری شیشه ای بیرون آوردم و تمام اکسیر را روی زخمم ریختم. زخمم خوب شد. ولی جای بدی روی پایم گذاشت. دیگر نمی توانم آن را بفروشم... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: چشم هارا باید شست. تا قرمزی و ورمشان بخوابد. تا سرخیِ سفیدیشان محو شود. تا کسی نفهمد که تو از این پس، مردم را جور دیگر خواهی دید. پلنگ بودیم وقتی که شلوار پنگوئنی مد بود .... عِمران واقفی: کفشم نیست. کفشم را اگر پیدا کنم جهان را فتح خواهم کرد. کفشی که اندازه روحم باشد‌. تو زیادی به عالم معنا، ماده می‌فروشی. چه کسی چای لاهیجان را از کرمان می‌خرد؟ منِ یک اومانیست شش میلیارد سلول حیوانی است. و منِ رسول‌الله صل الله علیه و آله شش میلیارد قطره نور. سلاله زهرا: منِ من هم‌ به دنبال این قطره های نور... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: بال های سفیدم، سیاه شدند و موهای سیاهم، سفید ... پس کی برمیگردی؟ +امروز هم خون دماغ شدم، همش تقصیر توعه _من که کاری نکردم! +چون کاری نمیکنی مقصری. محمد مهدی چراغعلی خانی: به درونم گفتم: حالت خوبه؟🤔 پاسخ داد: خودت بهتر می دونی.😔 دوباره پرسیدم: از کجا باید بدونم؟ بی زحمت یه توضیح بده.😕 آهی کشید و گفت: تو، این متن های غمگین را تنها می خوانی و می گذری. ولی با هر کلمه ای که به دست من می سپاری، طوفانی از احساس مرا در خود می بلعد.😔😣 آهی سوزناک کشید و ادامه داد: واقعا چی شده که این همه آدم افسرده توی دنیا وجود داره؟ 😞🙁 دلم برایش سوخت. مشخص بود خیلی منتظر صحبت کردن است. دستی به سرش کشیدم و گفتم: دقت کردی فقط بعضی از مردم افسرده هستن و این موضوع رو نشون میدن؟ به نظرت چرا این اقلیت همچین مشکلی دارن؟ وجه مشترکی بین شون می بینی؟🙂 گفت: نمی دانم. ولی معمولا در ظاهر می خواهند خود را بسیار سرخوش و بشاش نشان دهند. اما دقیقا همین افراد متن های غمگین می نویسند.🤔😢 سر تکان دادم و گفتم: دقیقا. ممکنه دلیل های زیادی وجود داشته باشه. ولی بزرگترین دلیلش کم شدن توجه اون آدم ها به خداست. تا به حال دیدی کسی که توی باطن و حتی ظاهر، حواسش به خدا هست، افسرده باشه؟ بله. ظاهر هم خیلی اهمیت داره.😊 لبخند زد. با شیطنت پرسید: چرا همیشه اینجور صحبت ها به خدا ختم میشه؟😜 از حرفش خنده ام گرفت. جواب دادم: دوست عزیز، همه چیز به خدا ختم میشه...😇 به قهقهه افتاد: اوهو!... حالا به جای من درس زندگی میدی؟... دوتا جمله یاد گرفتی شیر شدی؟😆 نیشخندی زدم و گفتم: من شیر بودم. الانم تو حس و حال بودی. همه جمله هات ادبی شد. می ذارم شون تو گروه آبروت رو می برم.😉😁 خنده اش بلافاصله متوقف شد. با حرص گفت: اگه این کار و انجام بدی از پنجره پرتت می کنم پایین!😡🤬 حالا نوبت خنده من بود. گفتم: دیر گفتی. فرستادم...😂🤣 اوه اوه! سردرد های میگرنم دوباره زد بالا! برم قرص هامو بخورم تا تشنج نکردم...😂😂😂 فائزه ڪمال الدینے: فیثاغورس هم نمیدانست روزی از یک محاسبه به یک پک کامل عاشقانه تبدیل میشود. من هم نمیدانم که کجا، تو، یا من محبوب میشویم. در خلاء ای صورتی دست و پا میزنم. ممکن الوجود بی افسارِ افسار بدستم. راستی! خلاء تون چه رنگیه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای عجیب کسی که سال 98 عکس حاج قاسم سلیمانی رو پاره کرد! بعد از دیدن این کلیپ قاسم سلیمانی را شخصیت پردازی کنید. مثلا می خواهید رمان سرگذشت‌نامه گونه برای یک قهرمان ملی بنویسید. این قهرمان دیگر حضورِ فیزیکی ندارد. ولی دشمنانش هنوز در لباس دوست حضور دارند و اندیشه‌ی مخالف او را به اسم او تبلیغ می‌کنند. سپهبد سلیمانی را در یک یا یا یا فلش‌فیکشن در قالب یک پدر، یک دوست، یک رفیق، یک سردار، یک ژنرال پر ستاره، یک قهرمان، یک اندیشمند، یک استاد دانشگاه، یک تئوریسین، و... پردازی کنید. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به درونم گفتم: تو به کی رای می دی؟🤔 پاسخ داد: هنوز به سن قانونی نرسیدم.😊 گفتم: خب اگر رسیده بودی به کی رای می دادی؟😇 گفت: آن کس که در رفتار و ظاهر و باطن و شخصیت و کردارش به من این انگیزه را برای رای دادن بدهد.😌 پرسیدم: خب برای رای دادن به چه انگیزه ای احتیاج داری؟🧐 گفت: اول باید بشناسمش. اینکه همین دو سه روز پیش فهمیده باشم مثلا همتی نامی هم وجود دارد ملاک نیست.🧐 دوم باید کارش را دیده باشم. 😎 سوم باید خود از میان مردم برخیزیده باشد. کسی که مدیر کل بانک است، چطور می خواهد فقرا را درک کند؟🤓 چهارم باید اهل دین باشد.😇 پنجم باید کاربلد باشد.😉 ششم علاوه بر اینکه به فکر خود است، به فکر اقتصاد کشور هم باشد.😀 هفتم اینکه ما و کشور را وابسته به بیگانه نداند.☹️ هشتم اینکه سرمایه های این مرز و بوم را کوچک نشمارد و آن ها را حرام شکم خود و فرزندانش نکند.🤨 نهم اینکه... هی؟...کجایی؟... خوابت برد؟!.. واقعا که! من دارم برای تو وقت می ذارم اونوقت می گیری می خوابی؟ خب خوانندگان عزیز، این گرفته خوابیده. منم شما رو به خدای بزرگ می سپارم...😊✋
پریزاد⚘: +مامان گشنمه _به من چه میخواستی پارسال به همتی رای ندی فقط براخاطر حجاب ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: من امنیت کشورم را به خاطر بی کفایتی برخی مسئولان به خطر نمی‌اندازم... من درانتخابات شرکت می‌کنم... پریزاد⚘: رییسی: اگر همین الان اجل شما برسدچگونه میخواهی پاسخگوی این دروغ اشکار درمورد مدرک تحصیلی من باشی؟ مهرعلیزاده: دوستان ستادم نوشتند من هم خواندم! پ.ن: من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود آستین مال کتم بود کتم مال بابام بود بابام مال تهران بود تهران مال ایران بود ایران مال جهان بود جهان مال خدا بود خدا مال خودش بود مهرعلیزاده 2 ساله از آذربایجان😂❤️ فائزه ڪمال الدینے: تاریخ مورخ های زیادی به خود دیده اما هیچ مورخی به مورخ این ۸ سال اینهمه نرخ عجیب به تاریخ ایران ندیده تجسّسی: تا فکر کردید که چرا می‌گیم انتخابات؟ مگه قراره چندین چیز رو گزینش کنیم؟! ... آره. مثل اینکه قراره انتخاب کنیم کی انتخاب‌های ما رو انتخاب کنه *** وقتی من رای می‌دم، یعنی تو رو انتخاب می‌کنم تا سر، بلند کنم و ببینم که توی انتخاب‌های دیگه، من و کشورم رو سربلند می‌کنی من امیدوارم و مقاوم تو هم متعهد باش و عملگرا رای دادن یعنی... مسئولیت‌پذیر بودن 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: تخریب دیگران یعنی... من ضعیفم و بلد نیستم و مجبورم خفگی یعنی... چه حرف ها که در دل داری اما انگشتهای اشاره، زندانی برایت میسازند از جنس سکوت تجسّسی: "نذار بگم" یعنی... من برنامه ندارم فقط اومدم یکی رو ضایع کنم
محمد مهدی چراغعلی خانی: به درونم گفتم: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی ست...🤔 گفت: ولمون کن بابا. امتحانا تموم شده. هنوز کارنامه نگرفتی که. فعلا وقت خوشحالی نیست.😒 دستم را پشت سرم گذاشتم و گفتم: اگه جوابا همونایی باشن که توی کتاب هست، مطمئنا نمره ام خوب میشه.😇 نیشخندی زد و گفت: از کجا معلوم؟ اصلا شاید بی دقتی کرده باشی یا دستت خورده باشه به یه گزینه اشتباه و ندیده باشیش.😏 اخم کردم: فکر نمی کنم... همه سوال هارو چند دور با دقت مرور کردم. حتی اونایی که بلد بودم و از تو کتاب دوباره دیدم که مطمئن بشم.🙂 آهی کشید و گفت: اصلا شاید سایت قاتی کرده باشه و جوابات ثبت نشده باشه. راستی... یادته سوال سه ریاضی که در مورد تانژانت اون زاویه هه بود کدوم گزینه می شد؟😐😐 با تردید گفتم: معلومه دیگه... گزینه دو🙁 گفت: ببین اگه وترش رو در نظر بگیریم و زاویه رو هم حساب کنیم میشه گزینه چهار.🧐 با من و من گفتم: نه دیگه... مگه سوال به سانتی متر نداده بود،... بعد به متر نخواسته بود؟😧 گفت: مطمئنی اون خط خطی قبل متر، یه m دیگه نبوده که بد نوشته شده بوده؟... مطمئنی سوال به میلی متر نخواسته؟...😳 تا صبح نذاشت بخوابم😴😨 پدرمو در آورد با این فکر و خیال های چرت و پرتش😂😂😂 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: یک نفر به اقای چراغعلی بگوید: دست از درونت بردار کچلش کرده ای 😅 محمد مهدی چراغعلی خانی: حرف آخر را او می زند. من فقط وسیله ام. البته گاهی بهترین مشاور خودش است. ...نورای جان❤: زدست دیده و دل هر دو فریاد جوانی رو بیهوده به بطالت گذراند وحاصلش شد بی حوصلگی یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن.💔: نیمه شب به قلبم گفتم :چرا اندکی خواب به چشمانم نمی‌آید؟؟ گفت:چون مثل خر تا لنگ ظهر خوابیدی!😐 واقعا از درانتظار نداشتم..تازگیا خیلی بی تربیت شده😅😐😐 ...نورای جان❤: یاد پدرخواب ازچشمان دخترک ربوده است. سلاله زهرا: 😔تسلیمِ روزهای بی پدری دردی جانکاه است.... ...نورای جان❤: پدر دیشب احرام بسته بود و به دور یار طواف می کرد. بی درد وبی ناله. و پدر هم‌چون‌ پسرش بدون جرعه ای آب ، پرکشید وبه دیدار معشوق شتافت. . و هیچ ستاره ای از پی رفتن معشوق افول نمی کند؛ و هیچ مهری از باختر طلوع. سلاله زهرا: کاش ستاره بودم! زمین جای قشنگی نیست.
هدایت شده از مهربانی کن...
_ماییمُ نوای بی نوایی +تواییُ سکوتِ پُر نگاهی _ماییمُ نوای بی نوایی +خوابیمُ عجب سر و صدایی
به درونم گفتم: من چه فرقی با یه حیوون دارم؟🤔 گفت: از چه نظر؟😐 گفتم: خب... اون راه میره، منم راه میرم. اون می خوره که زنده باشه، منم می خورم که زنده باشم. اون بچه دار میشه، منم بچه دار می شم.🙁 پاسخ داد: از این لحاظ هیچ تفاوتی نداری. ولی...😕 گفتم: ولی چی؟!🧐 گفت: ولی هیچ حیوونی، داخل ذهنش وجودی نداره که بتونه مثل تو باهاش حرف بزنه. تنها چیزی که تو رو از به حیوون متمایز می کنه، همینه.😎 نیشخند زدم و گفتم: البته خوش به حال حیوون.😜 با تعجب پرسید: چرا؟؟؟!!😳 خندیدم و گفتم: اونا اگر یواشکی سوتی بدن، کسی نیست بزنه تو...😆 ناگهان سردرد گرفتم! می دانم کار کیست...😝 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نوجوانی می‌بینید که از شما می‌پرسدامام حسین کیست؟ حوصله شنیدن اطلاعات شناسنامه ای ندارد. حوصله گوش دادن بیانیه و شعار هم ندارد. دلنوشته هم کارساز نیست. یک متن داستانی بنویسید. شخصیتی خلق کنید و یک داستانک بنویسید از حرکت امام حسین و در قالب داستان امام حسین را به او معرفی کنید. بهتر است داستان در فضای امروزی انفاق بیفتد. شخصیت داستانتان نوجوان باشد. یک کنش داستانی از ماجراهای عاشورا وام بگیرید. از کهن الگوهای عاشورایی استفاده کنید. مثلا حبیب بن مظاهر که یک پیرمرد موی سپید است و حافظ قرآن و پایه‌کار سید الشهدا را در قالب یک شخصیت داستانی خلق کنید... مثلا یک حاجی بازاری مومن و پایه کار که در فتنه هشتاد و هشت پایه کار امام حسین بوده.. یا غلام سیدالشهدا را در قالب یک کارگر افغانستانی خلق کنید که در محل کارش بی احترامی می‌شود ولی در دم و دستگاه سید‌الشهدا آبرو پیدا می‌کند. مثلا از قاسم بن الحسن علیه السلام شخصیت نوجوانی را وام بگیرید که برای رسیدن به خواسته اش بسیار سرتق است...مثلا آنقدر به پدرش که یک سردار سپاه است فشار می‌آورد تا او را به سوریه اعزام کند. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دیالوگ نویسی در رمان - دیالوگ های خوب چه ویژگی هایی دارند؟ چند نکته کوتاه درباره نوشتن خوب: 1- دیالوگ بین شخصیت ها لزومی ندارد عین واقعیت باشد. در گفتگوهای واقعی کلی حرفهای تکراری و پیش پا افتاده و بدون ظرفیت دراماتیک گفته می شود. فقط باید جایی از دیالوگ استفاده کرد که جز دیالوگ چاره ای نیست. مثل این گفتگو: سینا گفت: سلام. مادرش جواب داد: علیک السلام. سینا گفت: مادر جان خوبی؟ مادر گفت: خوبم تو چه طوری؟ —- خب تمامی این گفتگوها را می شود در یک جمله خلاصه و روایت کرد: سینا با مادرش احوالپرسی کرد. (وارد ادامه مطلب شوید) 2- بهتر است گفتگو به صورت بیرونی یا درونی دارای جدال و کشمکش باشد. یعنی شخصیت ها همدیگر را وادار به کنش کنند. در داستان معمولا جواب عبارتی مثل "چه طوری؟" ، "خوبم" نیست. چیزی است که توجه مخاطب را به خودش جلب کند. مثل نمونه های زیر: - چه طوری؟ 1- هزار بار گفتم جورابات رو هر گوشه از این خونه پرت نکن. این هزار و یک بار. 2- چی شده حال مادرت رو می پرسی؟ نکنه باز پول تو جیبی میخوای. 3- مگه برات مهمه. همانطور که می بینید در چنین شرایطی دیالوگها بسیار جذاب خواهد بود و نظر خوانندگان را به خود جلب خواهد کرد. 3- بهتر است تا آنجا که می توانیم گفتگو را شرح ندهیم و توصیف نکنیم، مثلا با عباراتی نظیر: حمید لب‌هاش رو جوبید و گفت: ... با صدای بلند فریاد زدم که: ... با لحن سرزنشگری زیر گوشم گفت: ... باید طوری دیالوگ ها را بنویسیم که حالت گوینده در خود جملاتی که می گوید القا شود. بنابراین باید کلمات را به دقت انتخاب کنیم. مثل تفاوت هایی که در عبارت های "بفرما، بتمرگ، بشین" وجود دارد. هر سه ی این عبارت ها از مخاطب می خواهد که بنشیند. یکی با احترام و ادب. دیگر با تحکم و بی ادبانه و سومی تقریبا خنثی. 4- دیالوگ بیشتر برای شخصیت پردازی و پیشبرد داستان هست. بهتر است از دادن اطلاعات زیاد در طی گفتگو خودداری کنیم و اطلاعات را به صورت مستقل به خواننده انتقال بدهیم. لزومی ندارد شخصیت ها در حین گفتگو از اتفاقات گذشته بگویند و درباره ی آدم ها و اشیا کلی اطلاعات بدهند. 5- در دیالوگ ها نباید برای انتقال برخی اطلاعات به خوانندگان، شخصیت ها راجع به چیزهایی حرف بزنند که خودشان از آنها آگاه هستند. مثلا گفتگوی زیر: علی گفت: رضا جون، فردا جمعه است، اداره هم تعطیله، تو هم که کارمند اداره برق هستی قرار نیست سر کار بری. یه قرار بگذاریم بریم کوه؟ معلوم هست که تاکید نویسنده به کارمندی یکی از شخصیت ها صرفا برای این هست که مخاطب از شغل وی آگاه شود. در حالی که هیچکس موقع گفتگو به چنین مواردی اشاره نمی کند. همه ی اطلاعات را می شود به صورت مستقل از گفتگو آورد. 6- دیالوگ ها باید حدالمقدور موجز و کوتاه باشند و درونیات شخصیت را افشا بکنند. حس و حال شخصیت را در یک موقعیت خاص انتقال بدهند و باعث پیشبرد داستان رو به جلو شوند. در رمان های فارسی اینترنتی (اینستاگرامی و تلگرامی) نویسنده ها بسیار دمدستی با دیالوگ برخورد می کنند. در موارد بسیاری مشاهده کرده ام که کل رمان دیالوگ هست. انگار که نمایشنامه نوشته باشند. شخصیت ها بسیار حراف هستند و نویسنده خواسته است طنازی و شوخ طبعی به خرج دهد. همه ی شخصیت ها به یک شکل حرف می زنند، فارق از جنسیت، سن و سال و روحیات. در حالی که ما باید با دیالوگ شخصیت خلق بکنیم. دیالوگ ها باید بتوانند نشان دهند که گوینده زن هست یا مرد. پیرهست یا جوان. معمولا انسان های باتجربه و مسن در گفتگوهای شان از ضرب المثل ها و عبارات قدیمی استفاده می کنند و گفتارشان وزانتی دارد که در کلام یک جوان یا نوجوان نمی بینیم. همینطور هست تاثیر جنسیت. تکیه کلام ها و عادات کلامی هم بخش دیگری از این تشخص زبانی شخصیت ها هست که می تواند در گفتگوها نمود پیدا بکند. امیدوارم که این نکات مفید باشد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
زهراسادات هاشمی: برای ما زن‌ها روضه‌ای هست به شدت مادرانه... مردان را به این بخش از مجلس راهی نیست... اصلاً هیچ مردی نمی‌تواند بفهمد چقدر داغ دارد آن لحظه چقدر درد دارد آن جریان... آن‌جا که بعد از واقعه به اهل حرم آب رسید... آب! چه کردی با رباب؟! حالا رباب مانده و شیرِ رگ کرده حالا رباب مانده و گهواره‌ی بی علی... مرا همین‌جا پای همین صحنه خاک کنید... شنیده‌ام رباب روز واقعه گریه نکرده، گریه‌های رباب از شب شام غریبان شروع شده... بعد از اینکه به اهل حرم آب رسیده! سجادی: صدای آب که آمد، صدای گریه‌ی رباب بلندشد... زهراسادات هاشمی: واقعاً داشتن همسر خوب در زندگی خیلی تأثیر دارد مثلاً یکی میشود همسر امام حسن مجتبی علیه السلام که به حضرت زهر می‌نوشاند. یکی هم میشود رباب که بعد از واقعه تا آخر عمرش در سایه ننشست و هروقت از او پرسیدند چرا در سایه نمی‌نشینی؟ با گریه می‌گفت: خودم دیدیم که بدن مبارک مولایم در زیر آفتابِ سوزان بود... واقعاً داشتن همسر خوب در زندگی تأثیر زیادی دارد... بعضی از روضه‌های این روزها را فقط بانوان درک می‌کنند! اما من چرا بعد روضه هنوز هم زنده‌ام؟ نورای جان❤: یا بهتر است بگوییم یکی می شود همسر امام حسن که زهر در کامش می ریزد. و یکی می شود همسر امام حسن، که پسرانی چون عبدالله وقاسم ابن حسن را به قربانگاه عشق می فرستد.. هر دو در یک مکتب وخانگاهند؛ اما این کجا وان کجا. ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده....: پسرم، اکبر جانم! اینقدرم لازم نیست دلبری کنی! آخر در این وادی مرگ هم چشم دارد. دلش می‌رود برای این حق‌طلبی‌ات! آن‌وقت تو را سخت در آغوش می‌گیرد. لامصب این مرگ دست‌هایش و بازوهایش، مثل تیغ است؛ می‌برد. اکر تو را در آغوش گیرد؛ پاره پاره‌ات می‌کند ها! جان بابا! فکر قلب بابا را نمی‌کنی؟! فکر محاسن سپیدم را نمی‌کنی؟! فکر غریبی بابا را بین این همه نامرد نمی کنی؟! ... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: قطعه قطعه شدنِ نور یعنی چه؟..... سجادی: من از این شکست‌نور، هیچ چیز نمی‌فهمم.... نور باشی، آب نباشد... کمرت خم شود وبشکند... رآيـآ: آب در کف دستانت باشد و لب‌های تشنه‌ات را! به حرمت لب‌های تشنه‌ی عزیزان برادرت، سیراب نکنی... عباس باشی و پشت برادر را خالی نکنی... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: نور به منشورِ کربلا تابید، طِیف‌های گوناگونش همه‌ی عالم را پر کردند. رآيـآ: خورشید در مقابل تو، سر تعظیم فرود آورد. سجادی: کمتر ز معجزه‌ی شق‌ّالقمرنبود توی آسمان؛ وقتی که ماه و خورشید همزمان به شام رسید ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: عباس، نگاهش به نور بود و لبش با زمزمه‌ی« قل یا ایهاالکافرون »، عَبَس وتولّی می‌خواند. تو شقّ القمر کردی..... او شق القمر کرد.... تو قمرِ منیرِ آسمان را..... او قمرِ منیرِ بنی‌هاشم را.... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا..... الا لعنة الله علی القوم الظالمین.... . حَرامیان، حُرمتِ حَرَمت را شکستند.... لعنت خدا بر حرمله.....بحقِ ربّ الحِلِّ والحَرَم.... سجادی: -عباس! تو‌را زدند؟ مگر می‌شود؟ ام‌البنین باورش نمی‌شود... او عالم نامردها را ندیده‌‌است... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: آن روز، به زَعمِ خود، نور را شکستند..... امروز همگان می‌دانند.... آنکه شکست، ظلمت بود.... دلم تو را دید و گفت: سبحان ربی العظیم وبحمده. سلام بر آن آقایی که علی اصغرش هم اکبر بود. سجادی: یک جمله‌ روضه بگویم وتمام؛ بر اسب‌ها نعل تازه زدند..‌. ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: بر ابنِ سعد، تازیانه.....بر تو، بوسه زدند.... نامت بر قطرات آب، حک شده.... عجب نیست هرکه خورد گفت: یا حسین ع رآيـآ: و چه گستاخانه هم ردیف شدند... خار مغیلان نعلِ اسب‌ها تازیانه‌ نیزه‌ها... و چه آرام گیرد هر دل ناآرامی با نام تو یا حسین ع. مقصد برای من تویی! تو و همه‌ی راه‌هایی که به تو ختم می‌شود. ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: خار مغیلان، نعل اسبها، تازیانه، نیزه‌ها....همه وهمه تو را عاشقانه در آغوش کشیدند .... نفرین به فهم وشعورت شمر...... کالانعام بل هم اضل... تو منتهی الیهِ همه‌ی راههایی، یا خلیفة الله..... « چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.....» سجادی: -کاش جای حسین بودم... شمر است، لعنتی.... وقتی امام نمازش را اول وقت خواند.. توی مجلس روضه که می‌روم حواسم را جمع می‌کنم که همه چای بخورند... آخر چای روضه نمک دارد. زهراسادات هاشمی: - عموجان، إرباً إربا یعنی چی؟ محمد باقر میگه داداش علی إربا إربا شده! با تمام توان ب
بنت_الحاجی: چادرش را حایل دختر‌بچه‌ها کرد، خدا عالَم را حایل وجودش کرد. حدیثـ🖤: این روز ها بدجور قلمم گوشه گیر شده. نمی‌دانم چرا؟!! به گمانم شرم دارد آخر جانی برای اشک ریختن در مصائبت ندارد!! مگر یک قلم چقدر توان دارد؟!! اگر بنا به نوشتن درد هایت باشد قلم که چه، صد ها قلم باید به صف شوند. اخر هم می‌مانند از چه بنویسند؟!! از جگر سوخته‌ات یا پیکر بی سرت؟!! از ناله‌های زینبت یا اسارتش؟!! از گیس های به آتش کشیده‌ی جگر گوشه‌ات یا علی‌اکبر به خون نشسته‌ات؟!! از اسارت زن های خاندانت یا گلوی پاره‌پاره‌ی علی اصغرت؟!! از عطش فرزندانت یا پیکر بی دست و پای برادرت؟!! از قد خمیده‌ی لیلایت یا سینه‌ی سوخته‌ی ربابت؟!! از کدامین بگویند؟!! قلم هم جوهرش خشک می‌شود!! 🖤 فاطمه یاس: فوقف العباس متحیرا... عِمران واقفی: نماز آیات مردم عراق قضا شد وقتی قمر بنی هاشم، بر غروب خورشید سایه انداخت. ۲ _این سوار کیست؟ _وجود قمر بنی هاشم است که خورشید عاشورا، به پا بوسیش امده. ۲ شاید عباس هم قبل از رفتن به علقمه میدان را از روی تل وارسی کرده باشد ۲ بپا خیزید شیعیان منتقم آل ال..منتظر است روز دنیا به غروب نزدیک است! ۲ یا فاطمة الزهرا: 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀 🥀 سلام به همه ناربانویی‌ها عزاداری‌هاتون قبول الوداع... الوداع... حسینم ماند، تنهای تنها... لحظه‌ی خداحافظی سخت است... این صحنه‌ی جانسوز را با قلم‌هایتان برای آیندگان به یادگار ثبت کنید. ، ، ، و... در پایان، هشتگ نوشته شود. 🥀 🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 فاطمه یاس: _زود برمیگردی؟ _نه نازنین ولی زود برای بردنت می آیم فائزه ڪمال الدینے: عباس رفت نانجیب ها چشماشون دریده تر شد حسین بره کی مواظب سیاهی چادر زینب باشه؟ زهراسادات هاشمی: ـ دیگه نمی‌خوام تو رو خدا برگرد ـ بابایی... میشه یکم راه برید من نگاهتون کنم؟ - خواهر جان به اهل حرم بگید طلاهاشون رو در بیارن...! فائزه ڪمال الدینے: _بابا عمو رفت برنگشت تو برمیگردی دلم آروم بگیره؟ _برمیگردم بابا برمیگردم توروهم باخودم ببرم رقیه جانم زهراسادات هاشمی: ـ بابایی، میشه قبل از رفتن یکم سرمو ناز کنی؟ - بابایی منم با خودت ببر... لطفاً... خواهش نورای جان❤: _بابا منم ببر دلم برات تنگ میشه. +بابا به قربانت رفتنم برگشتی نداره. زهراسادات هاشمی: ـ آبجی، بابایی هم رفته آب بیاره؟ - عمه دستمو ول کن منم می‌خوام با بابا برم نورای جان❤: بابا کی برمی گردی؟ وعده ی دیدارمان کنار حوض کوثر به همین زودی. زهراسادات هاشمی: - خواهر جان خیالم راحته که شما مراقب زن و بچه‌ها هستی یا علی بن موسی الرضا: شب سیاه است مثل دل دشمن. پدر با چشمانی خیس بیابان را می‌کاود. خارها را بر می‌چیند. خارها زیادند. نگران است، نگران پاهای کوچک کودکانی که فردا در این بیابان، سرگردان و ترسیده، می‌گریزند. تولیدات ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: به فدای دستی که بَلاکِشِ اهلِ حَرَم شد و بَلاگردانِ عالم.... در آن شبی که شعر وشُعارش همه شعور بود.... یکی هم این وسط، چون شمر، بی شعور بود..... هیس......آرام.......آرام...... علی اصغر تازه خوابش برده...... شیطان، به مَصافِ عباس می‌رود.... چه غلط‌ها...!!!!!!! ‌° دخټرڪ نویسندھ ‌‌°: چرا غروب نمی کنی خورشید؟ به چه می نگری؟ به مصیبت عظیمی که رخ داد؟ به تنهایی و آوارگی من؟ به سر بریده ی عزیز برادرم؟ غروب کن... غروب کن که در دل شب بتوانم اندکی گریه کنم... صدای شیهه ی اسبش مرا از جا پراند. به صورت ترسیده ی برادرم نگاه کردم و او را محکم تر بغل گرفتم لب هایش از شدت تشنگی ترک خورده بود. خطاب به سوار بی رحم گفتم :{ هان؟ دیگر از ما چه می خواهید؟} سوار قهقهه ای سر داد و شلاقش را بالا برد. ترسیده چشمانم را بستم , اما شلاقش را تکان نداد. با صدایی که در آن خوشحالی موج می زد گفت :{ دیگر هیچ کس نمی تواند برایتان کاری کند. حتی حسین ابن علی...} غمگین به اطرافم نگاه کردم . غائله ی جنگ به پایان رسیده بود و این یعنی اسارت... زهرا سادات مسعودی: گرگ‌ها چشم تیز کرده‌اند. بی حرکت، بی صدا، در میان غبار... حسابشان را ندارم؛ بی‌شمارند... آخر نه برای شکار آهو، که برای زمین‌گیر کردن شیر آمده‌اند. یا فاطمة الزهرا: از چهار طرف بر او بتازید.... رحمش نکنید.... بر او بتازید.... لعنت خدا بر حرامیان Hakime.Salmani: نوریدن داری؛ شبیه اولین ماهِ عالم! چرا نگاهت این چنین محکم، نور حق را به قلب های بیدار می‌رساند؟ عباسِ علی؟! همین که تو عباسِ علی هستی؛ گرد خاک به پا می‌کند میان قلب های سنگیِ دشمن... که علی مع الحق است و تو، ابن علی! شگفتا که نور حقِ نگاه او، اینچنین باشکوه از ایمان تو به یک تاریخِ گُلگون، تا همیشه تابان است..! زهرا سادات مسعودی: خمیده آمد، عمود خیمه عباس را که کشید، خیمه در هم شد؛ حالِ رباب هم. بنت_الحاجی: دست در بدن نداری،درست.پس چرا "برادر" گفتنت بریده بریده شده؟ زهرا سادات مسعودی: خوب شد که حسین را آرزو به دل نگذاشتی، قبل از رفتن، "برادر" صدایش کردی. ملکوت: میدانم چه دردی دارد به امید به دیدن لبخند برادر و شادی کودکان،بهت زده به مشک پاره خیره شوی،بگویی مرا خیمه مبر بنت_الحاجی: بابا بهم گفته وقتی یکی داره گریه می‌کنه نباید بخندیم... پس چرا وقتی من گریه می‌کنم،اینا بهم می‌خندن؟ تولیدات ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ۱- مونولوگ ۲- دیالوگ ۳- داستانک (فلش فیکشن،داستان کوتاهِ کوتاه) ۴- داستان‌کوتاه می خواهیم درباره تفاوت ها و شباهتهای اینها صحبت کنیم... احتمالا بیش از دو جلسه بشه... یک سری مقدمات داره دو نمونه داستان کوتاه خوب👇 باید پادکست (داستان صوتی) و رو از کانال باغ انار بردارید و گوش کنید. یک پی‌دی‌اف داستانک های ده کلمه ای است که در کانال وجود دارد ولی دوباره بارگزاری خواهد داشت...باید پی دی اف را بخوانید و چند تاش انتخاب کنید و نظرتان را دربارش بگویید. پی دی اف رو بچه های روابط عمومی ریپلای خواهند کرد...یا توی گروه بارگزاری خواهند کرد. برای مونولوگ هم تعدادی از مونولوگهای خودم رو می‌گذارم... هم در نهایت فهمیده خواهد شد فقط یک نکته جدی دارد آن هم تفاوتش با است.
نور ✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم می‌کنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، هشتگ‌های زیر را جست‌وجو کنید👇 برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇 @evaghefi
تلخی، شوری، شیرینی، تندی، ترشی را تبدیل به یک شخصیت داستانی کنید و از زبان هر کدام مواد غذایی که در مهمانی خورده می‌شود را تحلیل کنید. مثلا به شخصیت تلخ بر خلاف تصور همه یک روحیه طنز بدهید که درباره مسائل سیاسی توی مهمانی هم نظر می‌دهد. شیرینی بر خلاف ظاهرش خیلی بدعنق باشد. ترشی خیلی کم‌رو و خجالتی باشد. و... ابتدا یک مهمانی خاص را مشخص‌کنید بعد شخصیت ها را وارد موضوع کنید. مثلا جلسه خواستگاری. یا مثلا این شخصیت ها در مهمانی خواهر شوهر شرکت کرده‌اند و خودتان بهتر می‌دانید دیگر خواهرشوهر هم جایش روی سر است🙄.
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۸] سهیلا سامی با اون هوش و ذکاوت اون همه عمل مغز در سن کمتر از سی سالگی ... MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۸] یعنی دخترهای افغان! از بچگی از صدتا مرد، بیشتر کار می‌کنن پ.ن: دیدم که می‌گم! یه آشنا داریم خانمشون افغانه. می‌گفت من بچگی کمک پدرم چاه می‌کندم🤓 ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۹] همون دخترای قدیم که میرفتن سر چشمه اب بیارن عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۱۹] که باشی، باید خوب درس بخوانی. پسر هم باشی باید خوب درس بخوانی. کلا درس چیز خوبیست. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۰] فرشته‌اند. پسرها هم فرشته‌اند. همه انسانیم و اگر آدم باشیم از فرشته برتریم. عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۰] ریحان اند و پسرها جعفری و گشنیز. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۰] برای ۱۹/۷۵ گریه کنی که چرا ۲۰ نشده 🙄 عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۱] دیروز قالی می‌بافتند و دخترهای امروز قاقالی‌لی. البته دخترهای امروز چیزی از گذشتگان خود کم ندارند که هنوز زیادتر هم دارند... MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۲] [In reply to ⒩⒤⒩⒜] بعد پسرا: جعفر: من که پایین پنج گرفتم داش🤠 سیامک: کدوم امتحان؟ کو؟ کی؟ کجا؟ خررررپفف عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۲] که باشی، پسر نیستی. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۳] [In reply to عِمران واقفی] هستن که هنوز قالی میافند و کل کارشون همینه🤓 MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۳] [In reply to عِمران واقفی] رو دیده‌ام، از مرد مردتر. MAHDINAR✒️♣️, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۳] یه چیز جالب... دختر می‌تونه مردونگی کنه ولی پسر نمی‌تونه... نه! عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۴] ماهند. یوسف ها اسیر چاهند. کفش ها برای پاهند.🤔 عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۵] گفت: پ.ن تو خودت باید می‌فهمیدی منظورش چیست. ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۵] وقتی مامان خونه نیست اون حسابی جای مامان رو میگیره ... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۷] وقتی رفت مدرسه بچه ها به کفش پارش خندیدن بهشون بگه بابام رفته برام یک کف خوشکل سفارش داده هنوز اماده نشده بیارنش... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۷] اگر پدرش نباشد جانش میرود عِمران واقفی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۸] داد زد. دختر جیغ زد. دختر گیس کشید. دختر مرد. شوهرش اسم طلا آورد و ۖ وَانْظُرْ إِلَى الْعِظَامِ كَيْفَ نُنْشِزُهَا ثُمَّ نَكْسُوهَا لَحْمًا ۚ ... ‍جان ‌‍بی ‍جان, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۸] انقد خودتو لوس کنی که وقتی سیب زمینی سرخ کرده میخوری کسی رو دستت نزنه! ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۲۹] کل حرف هایت را در روز دختر با بگویی ولی باز هنوز کلی حرف داشته باشی... ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۳۰] نصف روز دختر رفت اما هنوز دوستاش نیمون بهش تبریک بگن بهش هدیه بدن 🙄 والا توقع داریم🙄 {°ســــــادات°}, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۳۱] ملڪه ی پدر، همدم مادر، ناموس برادر و لبخند خدا🙂 ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۳۱] برای روز دختر کیک بپزی همش رو خودت بخوری به هیچکسم ندی.. ((خیلیم خوب کاری کردم😁*) {°ســــــادات°}, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۴۴] یک دریا احساسات.. یعنی تا ۲۰ سالگی عروسک داشتن یعنی نوشتن خاطره،با خودکارهای رنگی رنگی... دختر یعنی یک موجود ناشناخته.. یک موجود، حاصل از عشقِ خدا☆ {°ســــــادات°}, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۴۸] لبخند در سیل گریه ها آرامش در دریای بی قراری قطره ای در برکه ی عاشقانه ها... دختر یعنی نازک و با لطافت، همچون برگ ریحان♥️🌿✨ ⒩⒤⒩⒜, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۴۹] بعضی دختراها هیچوقت یاد نمیگیرند دختر بودن را .. نه که نمیخواهند ،بلکه دنیا و زندگی نمیگذارد دختر باشند ،نمیگذارد احساس داشته باشند و با عروسک های خیالیش بازی کند . بعضی دخترها از همان اول که به دنیا می ایند یاد میگیرند اشک نریزند ، از سوسک و مارمولک نترسند‌ یاد میگیرند برای اینکه دست جلوی کسی دراز نکند تو گرمای تابستان بین صدتا مرد ، کارگری کند یاد میگیرند اگر شبا غذا برای خوردن نداشتن بدون حرف بخوابند حتی به صدای شکمشان هم فکر نکنند... بعضی دخترها انقدر در شلوغی های زندگی گم میشوند که یادشان میرود باید موهایشان را بلند بگذارند... بعضی از دخترا مجبورن موهای سرشان را از ته بزنند،تا کمتر از درد بریزد و کمتر عذاب بکشند.. بعضی دخترها خیلی با دخترهای دیگر فرق دارند. نمیدانم چه کسی دختر را در ضعیف و ترسو بودن ،ناتوانی ترجمه کرد. اما من دخترانی را دیدم که توانستند پای دخترانگیشان مردانه بمانند وتا اخر زندگی برای اینکه یک روز بتوانند دخترانه زندگی کنند جنگیدند.... حسـٻـنی, [۰۱.۰۶.۲۲ ۱۰:۵۰] مادرانی که از دامان‌شان شهیدانی پر می‌کشد به زیبایی نور...
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خاتَم(ص): دهان‌بین نیست. منتظر تعریف و تمجید هم نیست. از جملات کلیشه هم خوشش نمی‌آید. اما سالی یکبار هم که شده، تشویقش کن؛ به حقیقت؛ نه به توهّم. منتقدش باش؛ به واقع؛ نه‌ به خیال. وقتی زندگی‌ها آپارتمانی شد، گلهای شمعدانی هم کم‌شد. از ترسش جرئت حرف‌زدن نداشت... سؤء‌تفاهم‌ها دست از سرش برنمی‌داشت... دریغ از یک چهاردیواریِ اختیاری... عطریاس زده بودم. نمیدانم چرا بوی لجن استشمام می‌کرد... گمان می‌کردم محسنم... فقط یک خیال خام بود. به همه‌ی عطرهایم شک کرده‌ام... الهی العفو...العفو....العفو اگر مردی هنگام طوفان بجنگ...در آرامشِ دریا همه ناخدا هستند... کار من آبیاری است و کندن علفهای هرز....همین و لاغیر... زمان، پیش از همه و بیش از همه، ارزش دارد...چه بدیعش...چه فروغش... باقی همه سرابند و بس... کسراب بقیعة یحسبه الضمئان ماء... حرام، حرام است...چه در خلوت...چه در جلوت... کسی به تیغ دست نمی‌زند...می‌زند؟ جلوت بوی خلوت می‌دهد... داستانهایم بوی نا می‌دهند...نه؟! خط سبز، سبز است...خط آبی، آبی...خط قرمز، قرمز... شبنم: بنده‌ خدا: من برای این دعای قشنگه امام سجاد(ع) مُردم که می‌فرمایند: ای معبود من، کینه مؤمنان را از دلم بَر کن و قلبم را به فروتنان مایل کن و با من چنان باش که با نیکانی :) + بلد بودن چه جوری دلِ خدا رو ببرن..✨ خاتَم(ص): مصی علینژاد هم یک درخت است؛ یک شجره‌ی خبیثه؛ که نهال وجودش را در زمین ‌شیطان کاشت و با فضولات آمریکا و اسرائیل پرورشش داد... بی دلیل نیست که هر چه ثمر می‌دهد زقوم است و بس.. - میگه: برخی سلبریتی‌ها به حمایت از مهسا امینی، کشف حجاب کردند!! - میگم: به حمایت از مهسا، کشف حجاب کردند یا به بهانه‌ی او عقده گشایی کردند؟! شبنم: میدونین مشکل ما آدما دقیقا چیه؟؟ . . مشکل ما آدما اینه که :نمیدونیم مشکلمون دقیقا چیه.؟؟ خاتَم(ص): درعجبم که چرا این باغ بهار ندارد...تابستان هم ندارد...پاییز هم، هم.... چرا همیشه زمستان است؟! اینستا پر شده از پینوکیو‌های دماغ دراز. فرشته‌ی مهربان می‌بینی؟! قلمتان را بزنید به نور و فقط بنویسید... وقتی خورشیدِ کتابتان، فروزان شد، شب‌پره‌ها میدان را ترک خواهند کرد... روسری را از سرش کشید... تبت یدا ابی لهب و تب... بعضی کلماتت نیاز به تعمیر دارد؛ بعضی نیاز به تعویض... برگه‌ی معاینه‌ی فنی داری؟ انسانِ موزون، کلمات و جملاتش وزینه... کلماتت را وزن می‌کنی؟! شبنم: «تناقض» یعنی که تا دیروز بلوغ کافی برای ازدواج نداشتن و به حساب می اومدن امروز به بلوغ سیاسی رسیدن و می تونن برای همه مردم کشورشون تصمیم بگیرن! ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
-ننه نوشابه نخور استوخونت پوک می‌شه. -ما که کله‌مون پوکه، بذار استخونمون هم پوک بشه.