ساعت هشت صبح بود از تخت بلند شدم و کش و غوسی به بدنم دادم و به سمت آینه ی اتاق رفتمو روبروی آن ایستادم
نگاهی به پشم های فرفری ام انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم و بهدسمت در روانه شدم در را که باز گردم منگول را دیدم که پای پلی استیشن نشسته و در حال بزن بزن است
به سمت تلوزیون رفتم و آن را خاموش کردم منگول با چشمانی قرمز و پف کرده اهم کرد و گفت
_بع بع ننه بزی چرا خاموش کردی ؟
_این چه سرو وضعیه منگول بعع؟
پاشو بند و بساطتو جمع کن امروز میخوام برم مهمونی وقت ندارم اینجارو سرو سامون بدم .
_ننه بزی من کار دارم به شنگول بگو همش داره بازی میکنه یا حبه انگور بعع.
_پاشو اینقدر بع بع نکن واسه من کار دارم .
بعد از سرو کله زدن با منگول رفتم حمام و ساعتی رو توی وان گل سرخ خوابیدم تا پشمام تر و تازه شن و بوی عطر گل سرخ و بگیرن .
نیم ساعت نگذشته بود که صدای دعوای حبه انگور و شنگول آرامش من و بهم ریخت و من و با پشمای خیس و آب کشیده به بیرون کشید.
_بعععععععععع!!بسه
چتونه !!خونه رو ،رو سرتون گذاشتین
حبه انگور که مقصر اصلی را شنگول میدانست با چشمانی گریان مرا تماشا کردو گفت:
ننه بزیییی!!!
شنگول نمیذاره کارتون ببینم همش میزنه شبکه دیگه بععععع
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن زمان اندکی تا مهمانی بی توجه به حرف ها و بع بع هایشان تلوزیون را خاموش کردم
و رو به آنها کردم و گفتم
تا اطلاع ثانوی تلوزیون خاموشه !
حق ندارید روشنش کنید فهمیدید بزا ؟
و بعد به سمت اتاق رفتم و بهترین شنل و کفش هایم را پا کردم و فُکلِ حنایی رنگم را ژل زدم و کیف مجلسی زیبایم را ورداشتم و از اناق بیرون آمدم
هر سه ی آنها گوشه ای نشسته بودند و مشغول کاری
_بععع بع
همه جمع شید !!!
من دارم میرم مهمونی تا دو سه ساعت دیگه بر نمیگردم نبینم سرو صدا کنید و دعوا راه بندازید!!
درو هم به روی کسی وا نکنید !!
هرکی بچه خوبی بود از مهمونی براش علف تازه میارم !!!
بعد سوییچم را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم و سوار پژوی ۲۰۶ آلبالویی خوشگلم شدم و به سمت
باغ خانم گوسفنده حرکت کردم .
**
همه در مهمانی جمع بودند و میگفتند و میخندیدن ، موقع صرف غذا که رسید کلی برگ و علف تر وتازه با سس خزه هزار جزیره سفارش دادم .
هنوز لب به غذایم نزده بودم که گوشیم به لرزش در آمد
آن را برداشتم و شماره ی خانه را که روی آن افتاده بود برداشتم
_بععععععععع
چی شده!!!!!
_ننه ننه بععععععع!!
_شنگول چرا گریه میکنی چی شده!!بعععع
_ننه ......حبه انگور!!!
منگول!!!!
_بعععع چی شده
درست حرف بزن بفهمم!!!!
_بعع بععع
_گریه نکن الان خودم میام ...بعععع
سریع با ببخشیدی از خانم گوسفند و بقیه به سمت خانه با ماشین حرکت کردم
به خانه که رسیدم در باز بود با عجله وارد شدم ، با دیدن خانه آشفته و بهم ریخته سم هایم لرزید و با صدایی از ته چاه داد زدم
_انگوری!!
منگولی!!
شنگولی!!!!
ناگهان صدایی از درون ماشین لباسشویی آمد
سلانه سلانه به سمت ماشین لباسشویی رفتم و درش را باز کردم .
شنگول با چشمانی بارانی خود را در آغوشم انداخت و گفت:بع بع بع
ننه ننه نیم ساعت بعده اینکه تو رفتی
زنگ درو زدن .
منگول آیفون و برداشت، یکی گفت خرید هایی که سفارش داده بودی از افق کوروش رو اوردن ،اونم در و باز کرد ولی یهو گرگ سیاه پرید تو خونه و منگول و انگور و گرفت منم زود رفتم تو ماشین لباسشویی نتونست پیدام کنه
بعععع بععععع
اشک تمام صورتم را پوشانده بود
بی جان شنگول را از آغوشم خارج کردم و گفتم
_تو همین جا بمون به هیچ وجه درو رو کسی باز نکن حتی رو من !!
و سریع به سمت خانه شکارچی رفتم
و اورا از ماجرا با خبر ساختم .
و باهم با یک اسلحه ی کلاشینکف و یک دست چاقو و جی پی اس به سمت
خانه ی گرگ حرکت کردیم .
وقتی به مقرش رسیدیم شکارچی در خانه را با سیم و تجهیزات باز کرد و
باهم به داخل رفتیم .
طبقه ی اول را گشتم ولی خبری نبود
وقتی به طبقه دوم رسیدیم گرگی بی جان با یک آمپولی که توی دست گرفته بود روی کاناپه افتاده بود
شکارچی رو به من کرد و گفت:
این فعلا حال و اوضاعش رو به راه نیست حالاحالا هم به هوش نمیاد فعلا بریم دنبالشون بگردیم احتمالا زیر زمین مخفیشون کرده .
باهم به زیرزمین رفتیم و آنجا را گشتیم ولی خبری نبود نا امید از پله های
زیرزمین بالا می رفتیم که صدایی از پشت کتابخانه آمد
#حدیث
#نارینا
#قسمت_اول
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شکارچی به آن سو رفت و کناب هارا بر زمین انداخت و کتابخانه را از جا کند .یک اتاق کوچکی درست پشت کتابخانه قرار داشت با تعجب به آن چشم دوختم که انگور و منگول را دیدم که به سمتم سم برداشتن و خود را در آغوشم قایم کردند و پشم هایم را لیس زدند .
منگول_بعععع بععععع ننه ننه!!!
ببخشید که به حرفت گوش ندادیم
و درو واسه کسی باز کردیم
_اشکال نداره حالا که سالمید همه چی رو فراموش کنید ولی یادتون باشه هیچ وقت نباید درو رو غریبه ها باز کنید
شکارچی رو به من کرد و گفت :بهتره بریم اینجا دیگه امن نیست
سریع از آنجا خارج شدیم ولی شکارچی همراه ما نیامد و گفت اینجا یه کاره نیمه کاره برایش مانده که باید انجام دهد آن هم اینست که باید دندان های گرگی را بکند و دمش را بچیند که دیگر برای ساکنان محله مزاحمت ایجاد نکند
🍃 پایان🍃
#حدیـثـ
#نارینا
#قسمت_دوم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمرین76
از صبح که برای من ساعت ۱۲ بود بیدار شدم و
به خانواده اصرار کردم که سریع تر بریم پای صندوق.
خواهرم گفت: خوبه حالا رأی نمی دی اینقدر شور داری.
منم کمر صاف کردم و گفتم: به امید این میرم یه پیرزنی چشماش نبینه بده من بجاش رأی بدم.
خواهرم هم در عوض گفت:پیرزنی که این همه راه و میخواد بیاد حرم عینکشم میاره 😏.
منم سکوت اختیار کردم و مانند دیگر بنده خدایان پی کارم رفتم .
ساعت پنج ظهر بعد از کلی مکافات قرار شد بریم حرم و اونجا رأی بدیم.
سوار ماشین که شدیم دو متر جلو تر نرفته بودیم گه دیدیم ایی وای!!! ماشین پنچره 😢
مدتی درگیر پنچر گیری بودیم و بعد از اون مستقیم رفتیم حرم.
جمعیت زیادی در صحن های مختلف جمع شده بودند، ما هم در یکی از شُعَب که در صحن امام هادی قرار داشت مستقر شدیم.
وقتی که ما اومدیم جمعیت زیادی روبرومون قرار نداشت و سریع به ابتدای صف رسیدیم.
درگیر عکس و سلفی بودم که صدای یکی از اخوی ها بلند شد :
چرا زنونه، مردونه رو جدا نمی کنید .
الان من چیکار کنم یه مرد تنها وسط این همه زن گیر افتادم.
بنده خدا راست می گفت ده نفر بعدی و
جلوییش زن بودن.
مأمور دم در اشاره کرد که سه نفر بعدی که ما می شدیم بریم تو، غیر از ما هم چند نفری بودن که تعرفه رو گرفته بودن و سرگرم نوشتن رأی ها بودن.
خواهرم به من رو کرد و گفت :
تو که رأی نمی دی برو بشین رو اون صندلی خالیه.
مامانم شنید و گفت:
نـــــه، زشته!!
بچم اومده مثلا مثل ما رأی بده زشته بره بشینه رو صندلی.
خواهرمم دیگه چیزی نگفت.
شناسنامه مادرم و گرفتم گفتم بده من بجات بدم.
تا رسیدم که شناسنامه رو بدم دادم به خود مادرم گفتم: الان عکست و میبینه میفهمه شناسنامه برای من نیست، میگه بچه عقده ایِ.
اول نوبت انتخابات شورای شهر بود و دستگاهای مخصوصی قرار داشت که بعد از گرفتن کارت باید کد نامزد هارو وارد می کردی.
منم از فرصت استفاده کردم و لیست شوراهای انقلابی که خواهرم برام فرستاده بود و در اوردم و دونه دونه شروع به زدن کردم.
بگذریم که چقدر کیف داد، یکی از مسئولین هی میامد و می گفت خواهرم سریع تر،
دیگه نمیخوایم زن ها بیان، فقط شما برین که مردونه بشه شعبه، زن ها برن یه جا دیگه.
منم که تا ۱۳ تا رو نزدم ولکن دستگاه نبودم.
بعد از دادن انتخابات نخبگان نوبت رسید به انتخابات ریاست جمهوری.
مستقیم دوربین و ورداشتم و شروع به انداختن تصویر های مختلف از زوایای مختلف کردم.
بعد از بیرون رفتن از شعبه یکی از اقوام زنگ زد
+ به کی رأی دادین ؟!
_به مه لقا خانم😐
+اااا مسخره!!
به کی رأی دادین??
_به همتی
اخه چه سوالای مسخره ای میپرسیا
به نظر خودت به کی رأی دادیم؟!
سید ابراهیم رییس و الساداتی ملقب به رییسی
#حدیـثـ 💞
﷽💕
#تمرین_81
با احسـاس ضعف و تـب چشم هایم را باز کردم.
ملتهب بر روی تخت نشستم
گیج و منگ..
عرق از سر و صورتم مے چکید و
افتاب از لابہ لاے پرده ی گلبهے رنگ بے رحمانہ بر روی پوستم تازیانہ می کشید.
موهاے آشفتہ ام را بالای سرم جمع کردم و به سمت بیرون دویدم و خود را بہ کلید کولر رساندم....
ولی روشـن نشـد ....
بہ گمان، باز هـم برق ناجوان مردانہ در این تابستان گرم بہ جنگمان آمده ....
اه برق ....
برقے کہ چند روز در سرنوشـت آبمان دخیـل شده.
و آبے کہ اوهـم شریک جرم بـرق شده بود...
چند روز بود کہ آب قطـع بود.
تانکـر آب هم خالے بـــــود ...
بہ اجبـار و کمـک براے خانہ موتـور آب تهیـہ کرده بودیـم.
تازه وصلش کردیـم و خوشحال از این که دیگـر ماهم مثل بقیہ آب دار میشویم و میرویم به حمام ...
دیگر نمے خواهـد بنشینیم با قـطره قطـره آبے که بہ آرامے از شیر خارج مے شود ظرف بشوریم...
امـا دریغ کہ اکنـــــون موتور آب گوشہ اے خاک مے خورد ...
و باز هم بایـد بسوزیم و بسازیـــــم ...
حال من بہ کنار ..
آن طفـل شیرخوار کہ عـــــرق ســـــوز شده و هر دقیقہ در حال باد زدن آن با کتابی هستیـــــم چہ!!!!
دیـگر چراغ قوه و موبایل هم شارژ تمام کرده
چگونہ از ترس و گریہ کودکان در آغوش شب بکاهیـــــم؟!!
این بود مزد جنگ و سر و کلہ زدن با گرانے و تحریم هاے رنگارنگـــــ؟!!!
این بود نشستن در کنـــــج خانہ براے فرار کرونا؟!
تاکے بہ جان خریدن درد و رنــــــــــج در ایـــــن تاریخ منهوس ؟!!
همان تاریخے کہ بیمارے، عزیزانمان را در خاک فشرد؟؟!
همـــــان تاریخے کہ جگـرمان پرپر شد...
و ما باز هـــــم همانند قبل صبورے مے کنیم
کہ شـــــاید موعود خدا نزدیک است.!!!
#تمرین_81
#روزنگار
#داستان_کوتاه
#حدیـثـ 💕
#نقد
بنت_الحاجی:
چادرش را حایل دختربچهها کرد،
خدا عالَم را حایل وجودش کرد.
#مونولوگ
حدیثـ🖤:
این روز ها بدجور قلمم گوشه گیر شده.
نمیدانم چرا؟!!
به گمانم شرم دارد
آخر جانی برای اشک ریختن در مصائبت ندارد!!
مگر یک قلم چقدر توان دارد؟!!
اگر بنا به نوشتن درد هایت باشد
قلم که چه، صد ها قلم باید به صف شوند.
اخر هم میمانند از چه بنویسند؟!!
از جگر سوختهات یا پیکر بی سرت؟!!
از نالههای زینبت یا اسارتش؟!!
از گیس های به آتش کشیدهی جگر گوشهات
یا علیاکبر به خون نشستهات؟!!
از اسارت زن های خاندانت یا گلوی پارهپارهی علی اصغرت؟!!
از عطش فرزندانت یا پیکر بی دست و پای برادرت؟!!
از قد خمیدهی لیلایت یا سینهی سوختهی ربابت؟!!
از کدامین بگویند؟!!
قلم هم جوهرش خشک میشود!!
#حدیـثـ🖤
#محرمنامه
فاطمه یاس:
فوقف العباس متحیرا...
#محرمنامه
عِمران واقفی:
نماز آیات مردم عراق قضا شد
وقتی قمر بنی هاشم، بر غروب خورشید
سایه انداخت.
#محرمانه۲
_این سوار کیست؟
_وجود قمر بنی هاشم است که خورشید عاشورا،
به پا بوسیش امده.
#محرمانه۲
شاید عباس هم قبل از رفتن به علقمه میدان را از روی تل وارسی کرده باشد
#محرمانه_۲
بپا خیزید شیعیان
منتقم آل ال..منتظر است
روز دنیا به غروب نزدیک است!
#محرمانه۲
یا فاطمة الزهرا:
🏴🥀🏴🥀🏴🥀
🥀🏴🥀🏴🥀
🏴🥀🏴🥀
🥀🏴🥀
🏴🥀
🥀
سلام به همه ناربانوییها
عزاداریهاتون قبول
#مُحرمنامه
الوداع... الوداع...
حسینم ماند، تنهای تنها...
لحظهی خداحافظی سخت است...
این صحنهی جانسوز را با قلمهایتان برای آیندگان به یادگار ثبت کنید.
#دیالوگ، #مونولوگ، #داستانک، #داستان_کوتاه و...
در پایان، هشتگ #مُحرمنامه7 نوشته شود.
🥀
🏴🥀
🥀🏴🥀
🏴🥀🏴🥀
🥀🏴🥀🏴🥀
🏴🥀🏴🥀🏴🥀
فاطمه یاس:
_زود برمیگردی؟
_نه نازنین
ولی زود برای بردنت می آیم
#محرمنامه7
فائزه ڪمال الدینے:
عباس رفت
نانجیب ها چشماشون دریده تر شد
حسین بره کی مواظب سیاهی چادر زینب باشه؟
#محرمنامه7
#ࢪستاا
زهراسادات هاشمی:
ـ دیگه #آب نمیخوام #عمو تو رو خدا برگرد
#محرمنامه
ـ بابایی... میشه یکم راه برید من نگاهتون کنم؟
#مُحرمنامه7
- خواهر جان به اهل حرم بگید طلاهاشون رو در بیارن...!
#مُحرمنامه7
فائزه ڪمال الدینے:
_بابا عمو رفت برنگشت
تو برمیگردی دلم آروم بگیره؟
_برمیگردم بابا برمیگردم توروهم باخودم ببرم رقیه جانم
#محرمنامه7 #ࢪستاا
زهراسادات هاشمی:
ـ بابایی، میشه قبل از رفتن یکم سرمو ناز کنی؟
#مُحرمنامه7
- بابایی منم با خودت ببر... لطفاً... خواهش
#مُحرمنامه7
نورای جان❤:
_بابا منم ببر دلم برات تنگ میشه.
+بابا به قربانت رفتنم برگشتی نداره.
#دیالوگ
زهراسادات هاشمی:
ـ آبجی، بابایی هم رفته آب بیاره؟
#مُحرمنامه7
- عمه دستمو ول کن منم میخوام با بابا برم
#مُحرمنامه7
نورای جان❤:
بابا کی برمی گردی؟
وعده ی دیدارمان کنار حوض کوثر به همین زودی.
#دیالوگ
زهراسادات هاشمی:
- خواهر جان خیالم راحته که شما مراقب زن و بچهها هستی
#مُحرمنامه7
یا علی بن موسی الرضا:
شب سیاه است مثل دل دشمن. پدر با چشمانی خیس بیابان را میکاود. خارها را بر میچیند. خارها زیادند. نگران است، نگران پاهای کوچک کودکانی که فردا در این بیابان، سرگردان و ترسیده، میگریزند.
#محرمنامه
تولیدات #ناربانو
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔅 داخل زیرزمینِ مسجد، با زهرا و اکرم مشغول شستنِ ظرفهای مراسم عزاداری بودم که صدای کوبیده شدن شیئی به در بستهی مسجد بلند شد.
اکرم با چشمانی به اندازهی کاسهی سوپ خوری نگاهی به من و زهرا کرد و گفت:
وای وای!!
اومدن سراغمون!!
حتما فهمیدن یه حورالعین اینجاست، اومدن ورم دارن.
زهرا هم که دست کمی از اکرم نداشت با این حرف اکرم خنده ریزی کرد و گفت:
نهبابا!!
اگه فهمیدن تو اینجایی که با بیل و کلنگ میریزن سرت مفقود الاثرت میکنن، محل یه نفس راحتی بکشه.
اکرم امد جواب زهرا را بدهد که دوباره صدای در بلند شد.
به سمت چادرم که روی صندلی گوشهی اشپزخانه افتاده بود رفتم و ان را روی سر انداختم.
اکرم که مرا دید گفت:
کجا میری؟!!
خل نشی بری!!
نصف شبی میزنن تو سرت میکننت تو گونی .
_اکرم سیمات اتصالی کرده.
میخوان ادم بکنن تو گونی میان در مسجد و میزنن؟
میرم ببینم کیه شاید باد زده در بسته شده کسی مونده پشت در.
زهرا نگاهی به من و اکرم انداخت و گفت:
مگه خادم نیست.
خودش الان میره باز میکنه.
_نه نیست!!
دیروز مادر اقای خادم حالش بد شد.
خانوادگی رفتن شهرستان.
اکرم گفت:
باشه برو.
خدا رحمتت کنه.
جوون خوبی بودی.
چشم غرهای نثارش کردم و از پله ها بالا رفتم.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و بسم اللهی گفتم و در را باز کردم.
نگاهی به اطراف انداختم.
پیرمردی با گونی بزرگی کنار سکوی در نشسته بود.
تا نگاهش به من افتاد بلند شد و جلو آمد.
_سلام دخترم.
_سلام پدر جان بفرمایید.
_گشنمه!!
هر روز میامدم از مسجد غذای امامحسین میگرفتم و میخوردم.
امشب دیر رسیدم.
کمی غذا مونده برای من؟!!
غذا میخواست!!
آن هم امشبی که غذا کم بود و سریع تمام شد.
آمدم بگویم نه!!
اما هر چه توانستم نشد.
ذهنم رفت به غذای نخوردام.
امشب غذا را گذاشتم بعد شستن ظرف ها بخورم .
حسابی گشنهام بود.
اما از پیرمرد که گشنهتر نبودم.
میتوانستم در خانه چیزی بخورم اما او چه؟!!
_بله هست پدرجان.
الان میارم براتون.
از پله ها پایین رفتم و غذا را در پیش چشمان پر سوال زهرا و اکرم برداشتم و به سمت در رفتم.
در مسجد را باز کردم.
اما نه خبری از پیرمرد بود و نه ان گونی سنگین.
اطراف را نگاه انداختم.
تا انتهای کوچه کسی نبود.
نبود که نبود!!
#حدیـثـ🖤
#محرمنامه10
#تمرین95
سال ۱۴۶۶ بود.
سر و صدا در باۼ میپیچید
نه صدای کودک نه صدای جوان.
تنها صدای پیرزن پیر مرد هایی که در باغ کهن نویسان اناری جمع شده بودند.
این بار هم ولوله به پا بود
یکی از پیرمرد ها(اسم گفته نمیشه😂)
همه را به جان هم انداخته بود.
همه با عصا به جان هم افتاده بودند.
هر چند دقیقه هم نعرهای از یکی از سالمندان بلند میشد :
ای نیم نفس کشا
و دوباره دعوا بالا میکشید.
همان جا بود که دو نفر از پیرزن ها خم شده بودند و زمین را میگشتند.
_ ای سچینه
دندونام کوجاس ننه
افتاد زمین.
افراسیاب هم همانطور که عینکش را پیدا کرد .
نوای، بر طبل شادانه بکوب سر داد.
خوب بگذریم بلاخره بعد چند ساعت همه جا سوت و کور شد.
هر کی به کاری مشغول بود.
اقای احف هم جلوی تلوزیون نشسته بود و فیلم سونوی ۵۶ نوهی خود را میدید و اشک میریخت.
_ای صدف کوووجایی
خدا رحمتت کنه
و هر چند روز یکبار هم شاگردانش به سراغش میامدند و یاد خاطرات میکردند
در ان طرف باغ هم همه دور تلوزیون جمع شده بودند.
قرار بود برنامه خنداره فاطمه واعظی شروع شود .
اقای نیکی مهر هم نگویم بعد از هدایت شدن به صراط مستقیم به دلیل خواندن رپ +18 در کودکی به ان ور اب فرار کرده بود.
فاطیما هم فروشگاه زتجیرهای لباس تاسیس کرده بود و حالا رسیده بود دست نتیجهاش
بین خودمان بماند ازش گرفتن.
او حالا گوشه باغ نشسته و در خلوت چیپس لیس میزند و محلول شیر کاکائو فلفل میخورد.
در همین حین بود که دادش بلند شد
_اییی سچینه خدا لعنتت کنه دندونات تو محلول من چه میکنه
سچینه هم عصا زنان میاید و دنندون هایش را ور میدارد و سراغ کافهی خود میرود.
ستایش هم پس از عروسی با اقایx به بنگلادش افریقا سفر کرده بود.
نمیدانم چرا ولی رفت دیگه🤷🏻♀
فائزه خان هم با مدافع حریم مهد کودک راه اندازی کرده بودند.
افسون خانم هم به ساخت فیلم های هالیوودی و اکشن رو اورده بود و برایشان فیلم نامه مینوشت.
اقا پویا هم نشسته بود و فقط چتدانی را پر میکرد
اقای یاد هم یادش بخیر
چند سال پیش رفت قاره ای کشف کند
فعلا خبری ازش نداریم.
و اما اقای واقفی به دلیل نورگیری های مرتب و منظم دست نخورده و جوان مانند سال ۱۴۰۰ بود.
امروز هم وارد باغ شد و گفت
پیرای خودم چطورن.
کتاب ژاژ
چاپ شد.
با امضای خودم
هر کی نخره میندازمش خانه سالمندان
و ماهایی که مجبور به خرید شدیم.
و اما من در گوشهای سرسبز باغ نشسته و در میان رقص پرندگان چهل و نهمین کتابم را چاپ کردم .🤓
#حدیـثـ💞
"جادھاۍ بھ سوۍ آسمان"
دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: مادر! این کفشها مال خودته. هر کاری دویت داری باهاشکن بکن.
به رویم خندید؛ هم لبهایش، هم چشمهایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم. از این مهربانی و عطوفتش کیف کردم.
از این مهربانیای که چاشنیاش شده بود بیتاب رفتن.
رفتنی که میدانستم بند زندگیاش به آن گره خورده.
و من بودم سدی برای نرفتنش!
نمیتوانستم دوریاش را به جان بخرم.
نمیتوانستم جگرگوشهام را به میدان بزم بفرستم!
از آن روزی که برای رفتنش پافشاری کرد و من شدم مانعش، پاتوقش شد مسجد!
مسجدی که میترسیدم کودک سیزدهسالهام را هوایی رفتن کند!
و منهم با دلی پر تلاطم، محدودش کردم!
محدودش کردم و هیچ نگفت!
نگفتنی که میدانستم تکتک حرفهایش بر روی دل آکنده از شوق رفتنش، هک میشد.
نگفتنی که قولش شد رفتن سر کار؛ منهم کار را به مسجد ترجیح دادم.
و پس از این کارش شد ور دست حاج محمود!
هر هفته حقوقش را میگرفت و وسیلهای میخرید و به مسجد میبرد!
میبرد که برسد به دست رزمندهای که شاید محتاج غذا و لباس گرمی باشد.
میگفت" من که نمیتوانم برم، لااقل شوم کمک حالشان"
مادر بودم!
نتوانستم نبینم شوقش را!
پایم را بر روی دلم کوبیدم و حسم را خفه کردم؛ فرستادمش که برود.
رفتنی که به ده سال کشید و حالا استخوان هایش بوی اسمان میدادند، درست زمانی که آغشته به بوی باران بهاری شوند
#حدیـثـ💞
#عیدانه1
خوشا به سعادتت که راه آسمان را برایت ریسه کشیدهاند. و ای هرزههای لالهچین، سپر حرم را شکستید اما هرگز نمیتوانید دیواری که پشتش تا عرش و افلاک کشیده شدهاست را بشکنید!
و ای کارگزاران این مرز و بوم، اگر قیچی بدست نگیرید و این هرزههای باغ را نچینید، خون تکتک این لالهها به پای شماست!
#حدیـثـ💕
#تمرین121
#شهید
#قلمهای_عزادار1
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم.
صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود:
امیری حسینُ و نعم الامیر...
جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت:
- تا چاییتون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه.
نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم.
جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد.
با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمیکردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم.
چند دقیقهای نگذشت، که خودم را میان جمعی سیاهپوش دیدم، جمعیتی که انگار سالهاست غصه دارند...
مردی نگاهش ماتم زده بود و اشکهایش روی محاسن سفیدش میلغزید.
جوانی جمعیت را کنار زده بود و شیون میزد.
انگار نه انگار که منی بودم!
همانی که زیر یک نفرین محله ساکن بود و حالا میان مجلس اربابشان قد علم کرده بود!
اربابشان؟
ارباب من هم بود دیگر نه؟!
یک لحظه دلم لرزید، از آن لرزیدن هایی که دست خودت نیست، دلیلش را هم نمیدانی!
نگاهم میان حدقه لرزید و روی نامی نشست.
"حسین"
همان امیر سربریده!
همانی که میگفتند، تنها بود، غریب بود!
او که دیگر مثل من نبود، خدا دوستش داشت، عزیزدل پیامبر هم که بود؛ او دیگر چرا میان امت و مسلمانان غریب بود؟!
میان امت پدر و جدش؟!
نمیدانم چقدر میگذرد که صدای صلوات ها بلند میشود، دستی به زیر چشمانم میزنم!
همان چشمهایی که خود هم نمیدانند، کی باریدند؟
با نشستن دستی به روی کمرم نگاهم به عقب میچرخد:
-داداش، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟!
نگاهم در آن تاریکی دودو میزند:
-الانه که چراغا روشن بشه، میشه تا کسی ندیدتت از اینجا بری؟
سفارشتم میکنم دو تا غذا برات بزارن!
لحظه نفسم بند میآید!
حس خورد شدن میان قلبم میپیچید و میشکند، میشکند قلبم را و بیشتر زخم میزند بر جانم!
چه میگفت؟
رسما بیرونم میکرد!، مگر سردر اینجا نزده بود، حسین دلهای شکسته را خوب میخرد!
خوب دل من هم شکسته بود؟!
گیریم که گناهکار بودم گیریم که بد کردم!
حتی نمیتوانم برای حسین اشک بریزم؟
ادامھدارد...
بھقلم⇦#حدیـثـ🖤
#محرم
آرۍحسیندلهـاۍشکستـھراخۅبمۍخـرد
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#قلمهای_عزادار1 از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پ
#قلمهای_عزادار1
#بخش_دوم
چشمانم را میبندم. حلقهی انگشتانم تنگتر میشود اما، هرگز نمیگذارم دهانم باز شود!
که اگر باز میشد، حرمت اینجا میشکست، حرمت این صاحبخانه و حرمت خادمانش!
سرم را پایین میاندازم و یکراست از آنجا بیرون میروم.
بیرون میروم و این دل شکستهتر را بیرون میکشم!
نمیدانم، شاید آنها هم میدانستند که من اهل تغییر نبودم، ولی با همان گردن کجیام میخواستم نوکرش باشم!
از آن نوکرهایی که برای اربابشان جان میدادند.
اما آنها نگذاشتند!
به خدا که نگذاشتند!
****
با صدای ضرب در چشمانم دور خانه میچرخد.
دستم روی پیشانیام مینشیند:
-اومدم بابا، اومدم چه خبرته!
در باز میشود و قامت مرد میان در رخ مینماید.
چشمانش در حدقه میلرزید و رگههای سرخ نگاهش، دلم را آشوب میکرد.
اری او همان مرد بود!
دستش را باز کرد و محکم در آغوشم کشید.
نه تکانی خوردم، نه سعی کردم خودم را از زیر فشار انگشتانش بیرون بکشم.
تنها زبان یاری چند جمله را داشت اما خودش گفت:
-آقا رسول قربونت برم من شرمندم، من و ببخش!
از این به بعد هر وقت دلت خواست پاشو بیا، خوشحال میشیم ببینیمت!
پا عقب میکشد، میخواهد برود که دستش را میگیرم:
-چرا؟ شما که تا دیروز نمیخواستی پام و اونجا بزارم، حالا چی شد؟
کمی سماجت میکند اما در آخر زبان در دهان میچرخواند:
-دیشب بعد از این که از هیئت بیرونتون کردم، نصف شب خواب دیدم همه جا تاریکه تو یه بیابون، سرم و چرخوندم یک طرف خیمههای امام حسین بود یک طرف لشکر یزید. اومدم برم خیمه امام حسین(ع)، اما...
به اینجا که میرسد اشکهایش روی صورت غلط میخورند.
-یه سگی روبروی خیمهی ارباب بود، تا من و دید شروع کرد به پارس کردن.
هرچی خواستم برم سمت خیمه جلوم وایمیساد، در آخر باهاش درگیر شدم.
یه لحظه که سرم و بالا اوردم دیدم سر و صورت اون سگ تویی.
نگاه مبهوتم را که میبیند سرش را پایین میاندازد و دست بر پیشانی میزند.
-تو پاسبان خیمه اباعبدالله بودی!
لحظهای هوش از سرم میپرد، من و نگهبان حسین؟!
انگار کسی دست به قلبم گذاشته بود و میفشارید.
میفشارد و در گوشم میگفت" ببین رسول حسین دلهای شکسته را خوب میخرد"
اشکهایم نمنم بیرون زدند و صورتم را غرق کردند!
صدای هقهقم که بلند میشود، دهانم را تر میکنم:
-از این لحظه به بعد من سگ حسینم… خودشان مرا به سگی قبول کردهاند.
بــــراساس واقعیـت~
#محرم
#حدیـثـ🖤
●●●●●~●♡●~●●●●●●
پن:
این داستان بر اساس زندگی رسول ترک"معروف به رسول دیوانه" نوشته شده.
سعی کردم ماجرا با واقعیت تضاد نداشته باشه ولی از اونجایی که متن تمرین ثابت بود، کمی تضاد ایجاد شد⇦رسول ترک ارادت خاصی به اباعبدالله داشتند ایشون در ماههای عزا همیشه در هیئت ها شرکت میکردن اما در یکی از هیئت ها صاحب اونحا علاقهای به شرکت ایشون نداشتند و ...
برای شادی روحشون صلوات🙏
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#رییسی
الحمدلله که معاصر شماها بودیم.
#رییسی
در تاریخ، رییس علی دلواری ها را خوانده بودیم. حسرت ندیدنش را میخوردیم تا تو را در اوج آسمانها دیدیم.
fatemeh:
من هیچ نمیدانم فقط میدانم لفظ زیبای شهید عجیب به شما میآید آقا سید ...
فقط کاش فکری به حال ما جاماندگان میکردی که داغ نبودنت،جانمان را عجیب سوزانده است .
#رییسی
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#رییسی
کوتوله های سیاسی برنامه های تلویزیونی را قبضه کردهاند و داعیه دوستی با تو را دارند. همان متفرعنین قبلی هستند با همان باد غرور و نخوت و تعفن.
من نمیدانم چند کارخانه را راه انداخته ای در این سه سال. ای کاش کسی برای ما تبیین کند زحمات تو را.
#رییسی
°•مـــــــینو قَلــمـــــ•°:
همان روزی که در دیدار مردمی تبریز به پای گروهِ سرود برخاستی و آنقدر با محبت و احترام از آنها تشکر کردی باید میفهمیدم این آخرین دیدار است.
تو با دختران سرزمینت چه کردی؟
تو با دخترانِ دیار تبریز چه کردی؟(:
#رییسی
𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡:
سید! باور کنم اکنون لباسهای مشکیم را پوشیدهام و در مجلس ختمت نشستم؟
چقدر طول میکشد باور کنم نبودنت را؟!
خبر شهادتت را که صبح شنیدم نمیدانم تا کی چشمانم برایت بارید!
برای غربتت برای دویدنهایت که هرگز به چشم نمیآمد!
برای...برای آن شانههای به خاک نشستهات که سوغات روستای کروچان بود!
یا کفش هایت، که سیراب گِل های سیستان شده بود؟!
سید، دلم میخواهد فردا صبح که بیدار شوم، به جای اینکه تیتر خبر باشد"پیکر شهید جمهور سیدابراهیم رییسی امروز ساعت 16:30 از جمکران تا حرم تشییع میشود" بنویسد، " رییس جمهور فردا میهمان مردم قم میشود"
و من اینبار لباسهایم را سریع میپوشم و به دیدنت میآیم و تو درحالی که سرت را از پنجره ماشین خارج کردی از میان جمعیت میگذری و دست هایت را برایشان تکان میدهی!
و من هرگز فراموش نخواهم کرد شادی روزی را که تو منصوب به ریاست جمهور، شدی!
کاش بودی!
راستی مرا میبخشی؟! برای نمکنشناسیهایم؟!
برای اینکه قدر بودنت را ندانستم؟!
باور کنم که امسال اسمت را میان لیست منتخبان ریاست جمهوری نمیبینم؟!
سید روز هارا میشمردم برای انتخابات، تا اسمت را روی کاغذ بنویسم، اما نمیدانستم آنقدر زود انتخابات میشود، اما اینبار بدون حضورت!
سید قول میدهی برایمان دعا کنی؟!
برای ماهایی که گاهی در راه حق لرزیدهایم!
برای ماکه چشمهایمان را به روی خدمتت بستیم!
بستیم و فقط گلایه کردیم و چه بد مردمی بودیم!
#رییسی
#حدیـثـ🖤
Xx:
از دست دادنت راحت بود اما کنار اومدن باهاش خیلی سخته
هنوزم باور نکردم رفتنت رو
کاش خواب باشه!
رویا باشه!
یه ایران عزادارته سید
#رییسی
ریحانه:
به نام خدای شهیدان
خدایی که اشکهای عاشقان را میبیند. نجوای دلدادگان را میشنود و از آه جاماندگان خبر دارد؛
به نام خدای جاماندگان...
ما جامانده به دنیا آمدیم. با همان تربتی که کاممان را باز کردند و با همان نام اعلای علی که در گوشمان خواندند، فهمیدیم جاماندهایم.
قرنها ست که به جاماندن عادت کردهایم.
انقلاب فرصتی بود برای رسیدن، ولی باز هم جا ماندیم؛
از گلولههای گوهرشاد و میدان ژاله و از آن جمعه خونین، جاماندیم.
آن روزها که مطهری، رجایی و باهنر میرسیدند ما در کتم عدم جاماندیم.
بوی بهشت از بهشتی پیچیده بود و ما در برزخ «قالو بلی» جاماندیم.
تنها روی سیم خاردار میرفت و ما در سیم خاردار نفس جاماندیم.
مدافعان، گرد حرم میگشتند و ما بین قیل و قال و ادعا جاماندیم.
نیمه شب، سردار با دست بریده به دیدار یار میرفت و ما در خوابی پر از زنگار جاماندیم.
آرمانها در میدان قطعه قطعه میشدند و ما مصلحت اندیشانه در دنیای مجازی جاماندیم.
میبینی؟
به جاماندن عادت کرده بودیم تا تو آمدی. شهر به شهر، روستا به روستا و چادر به چادر عشایر رفتی و راه «جانماندن» را نشان دادی.
دعبلوار، دار خود را به دوش کشیدی و بهشتیوار از طعنهها گذشتی.
پروانهوار، آنقدر بال و پر زدی که راز سوختن را پیدا کردی؛ رازی که از در سوخته و خیمههای آتش گرفته شنیده بودی.
رجایی، باهنر، بهشتی، سردار و حالا تو،
نمیدانم این چه رازیست که رسیدن در مکتب روح الله با سوختن است. رازیست بین مادر و فرزند، ما نامحرمان را چه کار؟
باید دویدن و خسته نشدن را از فرزند بیاموزیم تا شاید مادر، گوشهای از آن چادر سوختهاش را نشانمان دهد.
شاید آن وقت بتوانیم به نفوس مطمئنه اقتدا کنیم و چون «ابراهیم» در آتشی بسوزیم که گلستان عبادالله است.
#سیدعلی_اصغر_عبدالله_زاده
#شهید_جمهور
#رییسی
𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡:
این باران قم بی دلیل نیست!
سید انگار بغض آسمان قم هم، برایت ترکیده و میخواهد زمین را برای حضورت آب و جارو کند!
اینبار ما به دیدنت خواهیم آمد و تو آرام بخواب!
#رییسی
#حدیـثـ