eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یا رازق نانوایی در یکی از خیابان های فرعی بود...درمنطقه ی سبلان...کمی پایین تر از پمپ بنزین...خیابانِ اول...البته اسمش این بود که خیابانِ فرعی است ولی از جهتِ تردّدِ ماشین ها چیزی کمتر ازخیابانِ اصلی نداشت. از چهارراه عبور کردم. پیچِ سرِ خیابان را رد کردم. شصت ،هفتاد قدمی که رفتم رسیدم به نانوایی.وارد شدم. هنوز از عطرِ نانِ تازه خبری نبود .کفش هایم را درآوردم .درونِ جاکفشی گذاشتم. درِ راهرو را باز کردم .به داخل رفتم و از آنجا وارد اتاقِ دیگری شدم...خیلی ها زودتر از من آمده بودند . خیلی آرام در گوشه ای نشستم. کمی آن طرف تر، عده ای دورِ سفره ی کوچکی نشسته بودند واز نان های روزهای قبل،لقمه می گرفتند . بعضی ها هم منتظرِ نانِ تازه بودند. «سلام علیکم...ممنونم...بله،تشکیل میشه»...صدایِ جوادی بود . تلفنی صحبت می کرد. درهمین حین،ستاری که از آستین های بالا زده و دست وصورتِ خیسش معلوم بودکه تازه وضوگرفته،به سرعت وارد اتاق شد...باصلواتِ یکی از بچه ها توجه ها به سمتِ درِ ورودی رفت . حاج آقا داخلِ اتاق شدند . بچه ها همگی به احترام ایشان ایستادند و... میکروفن آماده و سفره درحالِ پهن شدن بود. سکوت، اتاق را فراگرفته بود.... «بسم الله الرحمن الرحیم»...آخ... باز هم صدایِ گوشیِ یکی از بچه ها بلندشد... «رب اشرح لی صدری ویسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.. الله هستیِ بی نهایت است...احد،یعنی یکتای همه».... پختِ نان شروع شده بود...بویِ نانِ تازه کم کم داشت فضای اتاق را پر می کرد... نان هایی از جنسِ نور،یکی پس از دیگری به رویِ سفره ای معنوی قرار می گرفت؛ نان هایی که عطرشان،شامه ی عقل را نوازش و ذائقه ی جان را تحریک می کرد‌ و به دل ها حیاتی تازه می بخشید. ﷽ اولین نانوایی رفتنم را درست یادم نیست . اما تا دلتان بخواهد یادم است که بعضی روزها بعد از کلاس چندساعتی را گرسنه و تشنه، روبه روی نانوایی دوست پدر، منتظر پدر نشسته ام . اما رفتن به حیاط خلوت خانه ی مادربزرگ که آن زمان برای خودش نانوایی مخصوص خانه شده بود، لطفی دیگر داشت. آنروزهم مثل روزهایی که شبش خودم را در خانه ی مادربزرگ میهمان کرده بودم، بلافاصله بعد از اینکه ازخواب بهاری خودم در زیر سقف آسمان و زیر کولر پیش های نخلی که انگار آن روزها وظیفه ی خنک کردن مارا به عهده داشتند، بیدارشدم . از روی تخت که کنار باغچه ی یاس بود پایین آمدم و دمپایی های قرمز عروسکی ام را که پدر از شهرکرد برایم سوغاتی آورده بود به پا کردم . مثل همیشه درحالی چشمانم را با دو دستم مالش میدادم صدایم را به قول مادربزرگ پس کله ام انداختم و دانه به دانه اهالی خانه را صدا زدم. صدای مادربزرگ را ازحیاط پشتی شنیدم،انگار میخواست نان بپزد. دالان سرسبز متصل به حیاط پشتی را چرخان چرخان طی کردم . حدسم درست بود. مادربزرگ سینی بزرگ نیکلی اش را، از در پشتی آشپزخانه آورد و گذاشت روی سطح صاف تنور. فکرمیکنم از قبل هیزم هارا از سوراخ کوچک پایین تنور روشن کرده بود تا تنور داغ داغ شود. همینکه اولین چونه را برداشت با یک جهش پریدم کنارش و بی سلام و صبح بخیر طلب .کلو. کردم. مادر بزرگ خنده کنان لپ منرا کشیدو شکمویی نثارم کرد. یک سوم چونه ی در دستانش را جدا کرد و مابقی را گوشه ای گذاشت تا دوباره حالتش دهد . آنرا به دستان من داد و گفت هرکار که دلت میخواهد با این بکن به شرطی که دیگر به بقیه ناخنک نزنی. و پارچه ی روی چونه ها را برداشت و دوچونه ی مخصوص کلوی منرا نشانم داد و گفت برات از قبل حاضر کردم . اینی که تو دستته را خودت درست کن ببینم چقدر یاد گرفتی اینهمه کنار من بودی. باشوق خمیر را در دستانم فشردم و گفتم واقعنی؟؟ سرش را تکان داد و گفت واقعنی دستپاچه دور خودم میگشتم تا ببینم کجا باید بشینم . مادر بزرگ دو دستی زیر بازوانم را گرفت و منرا بلند کرد و گذاشت روی سطح صاف تنور . سینی کوچکی را هم آرد زدو مقابلم گذاشت. باشوق خمیرم را روی سینی گذاشتم و نگاهم را به دست مادر بزرگ دوختم تا ببینم آن چونه ی خراب شده را چگونه گرد می کند . بعد خمیرم را کف دستان کوچکم گذاشتم ، کمی صافش کردم و هی خمیر بیچاره را از این دست به آن دست میکردم تا مانند خمیر مادربزرگ صاف شود. نشد که نشد . با لب و لوچه ی آویزان شده از درخت صورتم نگاهی به مادربزرگ کردم . لبخند مهربانی زد و گفت اشکالی نداره منهم اوایل مثل تو بودم . همین قدر هم که صاف کردی عالی است. بعد کاسه ی پراز مغزیجات مخصوص نان را جلویم گذاشت و گفت بریز روی نانت تا منهم بقیه کلوهات رو بزنم به تنور و بعد مابقی نان هارا بزنم. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
عقل،در کالبد انسان، مانند مجلسِ شورای اسلامی است در کالبد اجتماع...
آبِ نار، خون را تصفیه می‌کنه.... آبِ نور، جون را.... پ.ن آبِ نار=آبِ انار
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: کودکِ درونت را درمرغزارهای خیال به آغوشِ گرمِ مادر و نوازشهای دلنشینِ پدر بسپار.... بگذار رنگین کمانِ خیالشان، آسمانِ خیالت را نقاشی کنند و شمیمِ دل انگیز حضورشان ، هوای خیالت را عطرآگین.... که این، تنها گوشه‌ی کوچکی ازرسالتِ «نویسندگی» است..... در روشنایی خورشیدِ فروزانِ خیال....بنویس خواهرم.....بنویس.... محبت، تحفه‌ی گرانقدری است که هرجیبی توانِ هدیه دادنِ آن را ندارد.... محمد مهدی چراغعلی خانی: شمشیر طلایی ام خونی شده بود. آن هیولا زخم عمیقی در ران پایم ایجاد کرد. اما اکسیر، هنوز از بند کمربندم آویزان بود و تکان می خورد. جلو رفتم. چوب پنبه را از سر بطری شیشه ای بیرون آوردم و تمام اکسیر را روی زخمم ریختم. زخمم خوب شد. ولی جای بدی روی پایم گذاشت. دیگر نمی توانم آن را بفروشم... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: چشم هارا باید شست. تا قرمزی و ورمشان بخوابد. تا سرخیِ سفیدیشان محو شود. تا کسی نفهمد که تو از این پس، مردم را جور دیگر خواهی دید. پلنگ بودیم وقتی که شلوار پنگوئنی مد بود .... عِمران واقفی: کفشم نیست. کفشم را اگر پیدا کنم جهان را فتح خواهم کرد. کفشی که اندازه روحم باشد‌. تو زیادی به عالم معنا، ماده می‌فروشی. چه کسی چای لاهیجان را از کرمان می‌خرد؟ منِ یک اومانیست شش میلیارد سلول حیوانی است. و منِ رسول‌الله صل الله علیه و آله شش میلیارد قطره نور. سلاله زهرا: منِ من هم‌ به دنبال این قطره های نور... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: بال های سفیدم، سیاه شدند و موهای سیاهم، سفید ... پس کی برمیگردی؟ +امروز هم خون دماغ شدم، همش تقصیر توعه _من که کاری نکردم! +چون کاری نمیکنی مقصری. محمد مهدی چراغعلی خانی: به درونم گفتم: حالت خوبه؟🤔 پاسخ داد: خودت بهتر می دونی.😔 دوباره پرسیدم: از کجا باید بدونم؟ بی زحمت یه توضیح بده.😕 آهی کشید و گفت: تو، این متن های غمگین را تنها می خوانی و می گذری. ولی با هر کلمه ای که به دست من می سپاری، طوفانی از احساس مرا در خود می بلعد.😔😣 آهی سوزناک کشید و ادامه داد: واقعا چی شده که این همه آدم افسرده توی دنیا وجود داره؟ 😞🙁 دلم برایش سوخت. مشخص بود خیلی منتظر صحبت کردن است. دستی به سرش کشیدم و گفتم: دقت کردی فقط بعضی از مردم افسرده هستن و این موضوع رو نشون میدن؟ به نظرت چرا این اقلیت همچین مشکلی دارن؟ وجه مشترکی بین شون می بینی؟🙂 گفت: نمی دانم. ولی معمولا در ظاهر می خواهند خود را بسیار سرخوش و بشاش نشان دهند. اما دقیقا همین افراد متن های غمگین می نویسند.🤔😢 سر تکان دادم و گفتم: دقیقا. ممکنه دلیل های زیادی وجود داشته باشه. ولی بزرگترین دلیلش کم شدن توجه اون آدم ها به خداست. تا به حال دیدی کسی که توی باطن و حتی ظاهر، حواسش به خدا هست، افسرده باشه؟ بله. ظاهر هم خیلی اهمیت داره.😊 لبخند زد. با شیطنت پرسید: چرا همیشه اینجور صحبت ها به خدا ختم میشه؟😜 از حرفش خنده ام گرفت. جواب دادم: دوست عزیز، همه چیز به خدا ختم میشه...😇 به قهقهه افتاد: اوهو!... حالا به جای من درس زندگی میدی؟... دوتا جمله یاد گرفتی شیر شدی؟😆 نیشخندی زدم و گفتم: من شیر بودم. الانم تو حس و حال بودی. همه جمله هات ادبی شد. می ذارم شون تو گروه آبروت رو می برم.😉😁 خنده اش بلافاصله متوقف شد. با حرص گفت: اگه این کار و انجام بدی از پنجره پرتت می کنم پایین!😡🤬 حالا نوبت خنده من بود. گفتم: دیر گفتی. فرستادم...😂🤣 اوه اوه! سردرد های میگرنم دوباره زد بالا! برم قرص هامو بخورم تا تشنج نکردم...😂😂😂 فائزه ڪمال الدینے: فیثاغورس هم نمیدانست روزی از یک محاسبه به یک پک کامل عاشقانه تبدیل میشود. من هم نمیدانم که کجا، تو، یا من محبوب میشویم. در خلاء ای صورتی دست و پا میزنم. ممکن الوجود بی افسارِ افسار بدستم. راستی! خلاء تون چه رنگیه؟
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: سلام.....خداقوت.... هر رسولی نبی است......ولی هر نبی ای لزوماً رسول نیست.... نبی یعنی آگاه،باخبر...........اونی که از خدا و اسماءوصفاتش و...خبردارد. رسول یعنی فرستاده ،یعنی اون کسی که ازطرفِ. کسی میاد تا مثلاً خبری رو منتقل کنه.....خبری که خودش می‌داند را به دیگری منتقل کند....پس رسول لزوماً نبی است،یعنی باخبر است.... به نامِ خدای شاهد مردم سوریه، سالها پیش به حکومتشان بی اعتنایی کردند...وبرای اعتراض به خیابانها ریختند...حواسشان به گرگهای درکمین وبه نقشه‌های مخوفِ آنان نبود.... گرگهای داعشی فرصت را غنیمت شمردند...بیرون آمدند....زن و مرد وکوچک وبزرگ را دریدند و پاره پاره کردند.... حاج قاسم و دوستانش با فدا کردنِ جانشان دندانهای این گرگهای وحشی را دردهانشان خرد کردند و به پوزه هایشان قفل زدند.... مردم سوریه آزاد شدند....شاد شدند....آگاه شدند....و در انتخابات امسالشان بیش از ۷۵٪ مشارکت کردند و رئیس جمهورشان را با ۹۵٪ رأی، انتخاب کردند.... پاسدار امنیتی که به قیمتِ جانِ حاج قاسم تمام شده است، هستم.... من رأی می دهم.....بِلا تردید.... و فرد اَصلح را انتخاب می‌کنم....بِلاشک.... ••°*˜شــ؎ـــی ••°*: ماه، گویی صفحه ویدئو کالم با او شده است. شاید هم او در نور گم شده است و من در تاریکی توهمی از او را دیده ام قلبم را فروختم بهایش عقل بود اما جای خالی اش، عوارض جانبی داشت وقتی دوز چایی از یک لیوان به دو لیوان رسید کارت تمام است لااقل شکر پنیر کمتر بخور! برای انتخابات آمریکا بیشتر از الان، شور انتخاباتی داشتیم ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: بیمار بود....دُملِ بزرگ و چرکینی بر روی پوستش ....درد داشت....تا مغز استخوانش.... لاشخورها گفتند : فایده ندارد، این دُمل خوب شدنی نیست...خواهی مُرد... پزشکان گفتند : چهار چوبِ بدنت سالم است....مقاومت کن.....این دُملِ چرکین را می‌خشکانیم.... تسلیم لاشخورها نشد.....به پزشکان رأی داد.... به کوریِ چشمِ لاشخورها .... من رأی می‌دهم.... به اصلح.... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: موهای بلند و طلایی ام را از ته ماشین کردم زیادی حرف میزدند لالشان کردم تا دیگر هرروز و هرروز بهانه ی دستهایت را نگیرند .... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: اما من برایت گُلِ سر خریده بودم..... تو امیدِ منی، به هر شکلی که باشی.... گُلِ سر را پس می‌دهم....برایت گُل می‌خرم.... زیباترین گل دنیا را....
هدایت شده از خاتَم(ص)
یکی برای جبرانِ کسریِ بودجه اش از جیبِ من آویزان می‌شه . یکی برای جبران کمبودِ رأیش از روسریِ من.... زنده باد رئیسی که رو پای خودش می‌ایسته....
پریزاد⚘: +مامان گشنمه _به من چه میخواستی پارسال به همتی رای ندی فقط براخاطر حجاب ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: من امنیت کشورم را به خاطر بی کفایتی برخی مسئولان به خطر نمی‌اندازم... من درانتخابات شرکت می‌کنم... پریزاد⚘: رییسی: اگر همین الان اجل شما برسدچگونه میخواهی پاسخگوی این دروغ اشکار درمورد مدرک تحصیلی من باشی؟ مهرعلیزاده: دوستان ستادم نوشتند من هم خواندم! پ.ن: من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود آستین مال کتم بود کتم مال بابام بود بابام مال تهران بود تهران مال ایران بود ایران مال جهان بود جهان مال خدا بود خدا مال خودش بود مهرعلیزاده 2 ساله از آذربایجان😂❤️ فائزه ڪمال الدینے: تاریخ مورخ های زیادی به خود دیده اما هیچ مورخی به مورخ این ۸ سال اینهمه نرخ عجیب به تاریخ ایران ندیده تجسّسی: تا فکر کردید که چرا می‌گیم انتخابات؟ مگه قراره چندین چیز رو گزینش کنیم؟! ... آره. مثل اینکه قراره انتخاب کنیم کی انتخاب‌های ما رو انتخاب کنه *** وقتی من رای می‌دم، یعنی تو رو انتخاب می‌کنم تا سر، بلند کنم و ببینم که توی انتخاب‌های دیگه، من و کشورم رو سربلند می‌کنی من امیدوارم و مقاوم تو هم متعهد باش و عملگرا رای دادن یعنی... مسئولیت‌پذیر بودن 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: تخریب دیگران یعنی... من ضعیفم و بلد نیستم و مجبورم خفگی یعنی... چه حرف ها که در دل داری اما انگشتهای اشاره، زندانی برایت میسازند از جنس سکوت تجسّسی: "نذار بگم" یعنی... من برنامه ندارم فقط اومدم یکی رو ضایع کنم
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: با شمردن مدرکهایت به لباسِ پیغمبر، گوشه کنایه می‌زنی؟!!! تو الفبا هنوز نخونده بودی که شهید صدر ؛ شاگردِ این مکتب درهمین پوشش روحانیت ،کتابِ «اقتصادنا» را می‌نویسد. 🔸🔸🔸🔸 قیمتِ دلار را به ۲۵،۰۰۰ دلار رسانده اند دم از اقتصاددانی می‌زنند... بورس را نابود کرده اند، می‌گویند ما اقتصاد دانیم... هزینه‌های زندگی را سرسام آور کرده اند، دَم از فهمِ اقتصادی می‌‌زنند...‌ خوب شد نمُردیم و فهمیدیم اقتصاد دانی یعنی چی؟! 🔸🔸🔸🔸 فرزند بیمارم را به نزد پزشک بردم ، بهبودی پیدا نکرد .... فرزندم را نمی‌کُشم ، پزشک را تغییر می‌دهم..... من رأی می‌دهم... 🔸🔸🔸🔸 درختِ سیبِ باغمان آفت زده شده.... درخت را آتش نمی‌زنم‌ ، باغبان را عوض می‌کنم..... من رأی می‌دهم... 🔸🔸🔸🔸 زاکانی برای مناظره ،مبارز می طلبد؟ مهر علیزاده ،چرا می‌ترسی؟ همتی، چرا می‌لرزی؟
صد تومنی پول برداشت واز خانه زد بیرون....تو مرغ فروشیِ سَرِ کوچه که از مرغ خبری نبود....اکبرآقا می‌گفت: کمیاب شده.... مغازه‌ی دوم و سوم هم نداشتند....به مغازه‌ی چهارم رسید...دو خیابان پایین‌تر...‌.کنارِ گاراژ بزرگه.....داشت....کیلویی سی وهشت هزار تومان.... از خرید مرغ، منصرف شد....راهش را به سمتِ قصابیِ سَرِ چهارراه کج کرد....آخه به مرغ‌ها هورمون می‌زنند.... برای سلامتی خوب نیست‌‌‌‌‌‌..‌‌... از پشتِ شیشه‌ی قصابی به قیمتهای روی تابلو نگاه کرد و با خودش گفت: اصلاً کی میگه غذا باید گوشتی باشه؟! سلامتی تو گیاه‌خواریه....زنده باد گیاه خواری...‌ سوپریِ حاج محسن،شلوغ بود.....صبر کرد تا چند نفری خارج شدند...داخل شد.....لپه سی وشش تومان.....نخود چهل و دو تومان..... ای بابا، همیشه که نمیشه غذای پخته خورد، اصلاً شام باید سبک باشه.....پس زنده باد خام خواری..... - حاج محسن خرما دارید؟ - آره ....همونجا تو یخچاله....سمتِ چپ.... درِ یخچال رو باز کرد... - چی شد علی آقا پیدا کردی؟ - بله...بله......ولی پشیمون شدم، قندش بالاست، برام خوب نیست.... درِ یخچال را بست و باخودش گفت: همون نون وپنیر وسبزی از همش بهتر و سالم تره..... * بوی نان تازه همه‌جا را پر کرده بود...‌نان‌ها یکی یکی روی میز جلوی در پهن می‌شدند.....جلو رفت..... - آقاشاطر بی‌زحمت چهارتا هم کنجدی بری من بزن..... نه....نه.....ساده بزن.... چهارتا نان سنگک... یک بسته پنیر ... یک کیلو سبزی خوردن.......لبخندی زد و به باقیمانده‌ی پولش فکر کرد : خوبه با این حساب، برای شامِ فردا هم پول هست... به خانه رسید.....برق رفته بود....سیمین خانم نان‌ها را گذاشت توسفره....راضیه گریه می‌کرد، هوسِ کباب کرده بود....سیمین خانم یه لقمه نان وپنیر درست کرد و به دستِ راضیه داد وگفت: بخور مادر.....بخور....عراقچی رفته وِیَن....به زودی فقط کباب و بوقلمون می‌خوریم.....فقط کباب و بوقلمون.... بعد هم آهی کشید وگفت: روحانی!‌.‌‌‌‌‌‌‌...روحانی!.......ای بر پدرت.... لااله الا الله......لعنت بر دل سیاه شیطون‌....لعنت بر دل سیاه شیطون.....
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: الهی! هرچه اشیاء واضح‌تر می‌شوند، تو غایب‌تر می‌شوی. . گویی تنهایی با سرشت انسانها عجین شده است.... یا من تفرّد بالوحدانیة... . یکی آسمان دلش محمدی است، یکی ترّنم جانش، فاطمی.... چه فرقی می‌کند، وقتی فاطمه،محمدی است و محمد،فاطمی. صلوات الله علیهما.... . بعضی مکانها سبزه‌اش، دردآور است و بعضی مکانها،صخره‌اش،آرام‌بخش.... صدای مناجات می‌آید از غار حراء‌‌‌‌.... ‌. از نگاهِ ما، غار بود....تاریک.... از منظرتو، حجله بود ....پر نور...... . گفتی: باتو اوج می‌گیرم.... اکنون بگو در کدامین آسمان هستی؟...... . باز عطرِ حسین می آید..... شمیم عباس.... السلام علی الحسین(ع)... السلام علی العباس(ع).... . شباهنگ: چه رسم بدیست زندانی کردن نور! ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: وقتی حضورت را حس می‌کنم، آرامم..... . صدای زنگوله‌‌های شتران می‌آید.... می‌شنوی؟! .... کربلا نزدیک می‌شود....و نزدکتر..‌‌‌. . بار وبُنه‌ام را درانتهایی‌ترین کوچه‌ی کائنات گذاشته‌ام...........برایم می‌آوری؟... می‌خواهم به ابتدایی‌ترین نقطه، سفرکنم.... . از درون آینه، به تو می‌نگرم.....ای سختترین معمای واضح. . مریم: به آب گوارا بگو، یا حسین به آغوش صحرا بگو، یا حسین به بیداری و خواب و امیّد و غم چو زینب سراپا بگو، یا حسین خورشید چرا چشمه‌ی خونی؟ همرنگ جنونی؟ از هیبت آن ماه پر از مهر، فسونی؟! ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: تو را صدا زدم و ازهمه‌ی کائنات خطاب رسید « لبیک ».....
زهراسادات هاشمی: برای ما زن‌ها روضه‌ای هست به شدت مادرانه... مردان را به این بخش از مجلس راهی نیست... اصلاً هیچ مردی نمی‌تواند بفهمد چقدر داغ دارد آن لحظه چقدر درد دارد آن جریان... آن‌جا که بعد از واقعه به اهل حرم آب رسید... آب! چه کردی با رباب؟! حالا رباب مانده و شیرِ رگ کرده حالا رباب مانده و گهواره‌ی بی علی... مرا همین‌جا پای همین صحنه خاک کنید... شنیده‌ام رباب روز واقعه گریه نکرده، گریه‌های رباب از شب شام غریبان شروع شده... بعد از اینکه به اهل حرم آب رسیده! سجادی: صدای آب که آمد، صدای گریه‌ی رباب بلندشد... زهراسادات هاشمی: واقعاً داشتن همسر خوب در زندگی خیلی تأثیر دارد مثلاً یکی میشود همسر امام حسن مجتبی علیه السلام که به حضرت زهر می‌نوشاند. یکی هم میشود رباب که بعد از واقعه تا آخر عمرش در سایه ننشست و هروقت از او پرسیدند چرا در سایه نمی‌نشینی؟ با گریه می‌گفت: خودم دیدیم که بدن مبارک مولایم در زیر آفتابِ سوزان بود... واقعاً داشتن همسر خوب در زندگی تأثیر زیادی دارد... بعضی از روضه‌های این روزها را فقط بانوان درک می‌کنند! اما من چرا بعد روضه هنوز هم زنده‌ام؟ نورای جان❤: یا بهتر است بگوییم یکی می شود همسر امام حسن که زهر در کامش می ریزد. و یکی می شود همسر امام حسن، که پسرانی چون عبدالله وقاسم ابن حسن را به قربانگاه عشق می فرستد.. هر دو در یک مکتب وخانگاهند؛ اما این کجا وان کجا. ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده....: پسرم، اکبر جانم! اینقدرم لازم نیست دلبری کنی! آخر در این وادی مرگ هم چشم دارد. دلش می‌رود برای این حق‌طلبی‌ات! آن‌وقت تو را سخت در آغوش می‌گیرد. لامصب این مرگ دست‌هایش و بازوهایش، مثل تیغ است؛ می‌برد. اکر تو را در آغوش گیرد؛ پاره پاره‌ات می‌کند ها! جان بابا! فکر قلب بابا را نمی‌کنی؟! فکر محاسن سپیدم را نمی‌کنی؟! فکر غریبی بابا را بین این همه نامرد نمی کنی؟! ... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: قطعه قطعه شدنِ نور یعنی چه؟..... سجادی: من از این شکست‌نور، هیچ چیز نمی‌فهمم.... نور باشی، آب نباشد... کمرت خم شود وبشکند... رآيـآ: آب در کف دستانت باشد و لب‌های تشنه‌ات را! به حرمت لب‌های تشنه‌ی عزیزان برادرت، سیراب نکنی... عباس باشی و پشت برادر را خالی نکنی... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: نور به منشورِ کربلا تابید، طِیف‌های گوناگونش همه‌ی عالم را پر کردند. رآيـآ: خورشید در مقابل تو، سر تعظیم فرود آورد. سجادی: کمتر ز معجزه‌ی شق‌ّالقمرنبود توی آسمان؛ وقتی که ماه و خورشید همزمان به شام رسید ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: عباس، نگاهش به نور بود و لبش با زمزمه‌ی« قل یا ایهاالکافرون »، عَبَس وتولّی می‌خواند. تو شقّ القمر کردی..... او شق القمر کرد.... تو قمرِ منیرِ آسمان را..... او قمرِ منیرِ بنی‌هاشم را.... ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا..... الا لعنة الله علی القوم الظالمین.... . حَرامیان، حُرمتِ حَرَمت را شکستند.... لعنت خدا بر حرمله.....بحقِ ربّ الحِلِّ والحَرَم.... سجادی: -عباس! تو‌را زدند؟ مگر می‌شود؟ ام‌البنین باورش نمی‌شود... او عالم نامردها را ندیده‌‌است... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: آن روز، به زَعمِ خود، نور را شکستند..... امروز همگان می‌دانند.... آنکه شکست، ظلمت بود.... دلم تو را دید و گفت: سبحان ربی العظیم وبحمده. سلام بر آن آقایی که علی اصغرش هم اکبر بود. سجادی: یک جمله‌ روضه بگویم وتمام؛ بر اسب‌ها نعل تازه زدند..‌. ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: بر ابنِ سعد، تازیانه.....بر تو، بوسه زدند.... نامت بر قطرات آب، حک شده.... عجب نیست هرکه خورد گفت: یا حسین ع رآيـآ: و چه گستاخانه هم ردیف شدند... خار مغیلان نعلِ اسب‌ها تازیانه‌ نیزه‌ها... و چه آرام گیرد هر دل ناآرامی با نام تو یا حسین ع. مقصد برای من تویی! تو و همه‌ی راه‌هایی که به تو ختم می‌شود. ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: خار مغیلان، نعل اسبها، تازیانه، نیزه‌ها....همه وهمه تو را عاشقانه در آغوش کشیدند .... نفرین به فهم وشعورت شمر...... کالانعام بل هم اضل... تو منتهی الیهِ همه‌ی راههایی، یا خلیفة الله..... « چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.....» سجادی: -کاش جای حسین بودم... شمر است، لعنتی.... وقتی امام نمازش را اول وقت خواند.. توی مجلس روضه که می‌روم حواسم را جمع می‌کنم که همه چای بخورند... آخر چای روضه نمک دارد. زهراسادات هاشمی: - عموجان، إرباً إربا یعنی چی؟ محمد باقر میگه داداش علی إربا إربا شده! با تمام توان ب
ه سمت خیمه می‌دود و با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند به خیمه رسیده نفسش در سینه حبس می‌شود به پشت سرش نگاه می‌کند و دوباره اشکش جاری می‌شود دستانش مشت شده پرده را بالا می‌دهد مادر بالای سر پدر دعا می‌خواند، به پسر خیره می‌شود و از دیدن او با این حال نگران می‌شود پسر کنار بستر پدر می‌نشیند دست تب دارِ پدر را می‌بوسد سعی می‌کند او را بلند کند بغض می‌کند - بابایی، بابایی، پاشین بریم بیرون... ذوالجناح داره میاد... اما... بدونِ آقاجون! - رباب جان، حق داری گریه کنی، گریه کن تا آرام شوی، بیا این آب را بخور. + بی بی جان، برای خودم که گریه نمی‌کنم...آب نمی‌خواهم دیگر... خوردم... بس است... با این شیرِ رگ کرده بدونِ علی اصغر چه کنم؟ دلم تنگه دلم تنگه برای روضه دلم تنگه برای گریه کردن پایِ گاز، موقع ریختنِ چایِ روضه Hakime.Salmani: نَفَسِ یاران، به نفس حسین علیه السلام بند است و این تاریکی شب نیست که رفتن را آسان می‌کند! آنان که می‌دانند؛ نفس کشیدن بدون حسین، کابوسی است موهوم... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: امشب زمین، تنگی نفس گرفته است. نمی‌دانم عباس کجا رفته‌است؟...‌‌..‌. رقیه‌جان، عمو را ندیدی؟...... سکینه جان، آرام بخواب.....آرام..... عباس هست.... ای ماه، تو از آسمان برو...‌. برای خیام آل عبا، همین یک قمر، کافی است...... 🏴 sarab.ო 🏴: غمت سنگین است حسین... ‌ این غصه تا قیامت قصه نمی‌شود... رآيـآ: دلتنگ توام! این غم بر قلبم سنگینی می‌کند. این حجم از درد را، فقط آغوش مهربان ضریحت آرام می‌کند. ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: شعر نمی‌گویم.......شعار هم نمی‌دهم..... عباس،آب شد، وقتی شمر، امان نامه آورد. رآيـآ: حضرت عباس علیه‌السلام به خاطر معرفت و جوانمردی بی‌دست شد. واژه‌ها در مقابل عزت و شکوه ساقی کربلا، سر تعظیم فرود آوردند. فائزه ڪمال الدینے: دلت که رفت، بگو یاقمر بنی هاشم باهم تکرار کنیم آقاجان؟ الهم عجل الولیک الفرج رآيـآ: آب فقط یک بخش است. کاش دو بخش بود. یک بخشش با عباس می‌آمد تا خیمه‌ها ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: عمه جان! امشب، در آسمان دنبال چه می‌گردی عمه.....؟ فائزه ڪمال الدینے: قصه قصه ی شهادت نیست قصه قصه ی عاشقیِ قصه ی مرادو مریدیِ مرادی که دل به مرادش بست تشنه ای که بر تشنه آب ننوشید سرداری که بر بی سر جان داد ... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: نترس عزیزم......نترس میوه‌ی دلم.....غریبه نیست.....صدای پای عموست.......پشت خیمه‌ها نگهبانی می‌دهد....نترس دخترکم.....نترس..... فائزه ڪمال الدینے: حاج قاسم که رفت، یهو دلم لرزید یخ کردم! ترسیدم انگاری که چادر از سرم کشیده باشن زینب جانت چه میکند عباس؟ رقیه سه ساله ات؟ ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: رباب، چرا علی اصغر اینقدر بی تابی می‌کند؟......ها رباب؟......ها؟!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: به فدای دستی که بَلاکِشِ اهلِ حَرَم شد و بَلاگردانِ عالم.... در آن شبی که شعر وشُعارش همه شعور بود.... یکی هم این وسط، چون شمر، بی شعور بود..... هیس......آرام.......آرام...... علی اصغر تازه خوابش برده...... شیطان، به مَصافِ عباس می‌رود.... چه غلط‌ها...!!!!!!! ‌° دخټرڪ نویسندھ ‌‌°: چرا غروب نمی کنی خورشید؟ به چه می نگری؟ به مصیبت عظیمی که رخ داد؟ به تنهایی و آوارگی من؟ به سر بریده ی عزیز برادرم؟ غروب کن... غروب کن که در دل شب بتوانم اندکی گریه کنم... صدای شیهه ی اسبش مرا از جا پراند. به صورت ترسیده ی برادرم نگاه کردم و او را محکم تر بغل گرفتم لب هایش از شدت تشنگی ترک خورده بود. خطاب به سوار بی رحم گفتم :{ هان؟ دیگر از ما چه می خواهید؟} سوار قهقهه ای سر داد و شلاقش را بالا برد. ترسیده چشمانم را بستم , اما شلاقش را تکان نداد. با صدایی که در آن خوشحالی موج می زد گفت :{ دیگر هیچ کس نمی تواند برایتان کاری کند. حتی حسین ابن علی...} غمگین به اطرافم نگاه کردم . غائله ی جنگ به پایان رسیده بود و این یعنی اسارت... زهرا سادات مسعودی: گرگ‌ها چشم تیز کرده‌اند. بی حرکت، بی صدا، در میان غبار... حسابشان را ندارم؛ بی‌شمارند... آخر نه برای شکار آهو، که برای زمین‌گیر کردن شیر آمده‌اند. یا فاطمة الزهرا: از چهار طرف بر او بتازید.... رحمش نکنید.... بر او بتازید.... لعنت خدا بر حرامیان Hakime.Salmani: نوریدن داری؛ شبیه اولین ماهِ عالم! چرا نگاهت این چنین محکم، نور حق را به قلب های بیدار می‌رساند؟ عباسِ علی؟! همین که تو عباسِ علی هستی؛ گرد خاک به پا می‌کند میان قلب های سنگیِ دشمن... که علی مع الحق است و تو، ابن علی! شگفتا که نور حقِ نگاه او، اینچنین باشکوه از ایمان تو به یک تاریخِ گُلگون، تا همیشه تابان است..! زهرا سادات مسعودی: خمیده آمد، عمود خیمه عباس را که کشید، خیمه در هم شد؛ حالِ رباب هم. بنت_الحاجی: دست در بدن نداری،درست.پس چرا "برادر" گفتنت بریده بریده شده؟ زهرا سادات مسعودی: خوب شد که حسین را آرزو به دل نگذاشتی، قبل از رفتن، "برادر" صدایش کردی. ملکوت: میدانم چه دردی دارد به امید به دیدن لبخند برادر و شادی کودکان،بهت زده به مشک پاره خیره شوی،بگویی مرا خیمه مبر بنت_الحاجی: بابا بهم گفته وقتی یکی داره گریه می‌کنه نباید بخندیم... پس چرا وقتی من گریه می‌کنم،اینا بهم می‌خندن؟ تولیدات ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شیرین،ترش کرد. شورشو درآورد. با فرهاد تُند شد . کامش رو تلخ کرد. شیرین...ترش...شور....تند....تلخ....
یاحق امروز چشمم به جمال خورشید روشن شد و طلوع آن و اولین شعاعهای زرفام آن..بعد از مدتهای مدید... رخ به رخ و چشم در چشم به کوری همه ساختمانهای جدید... نارنجی بود...پر رنگ....درست مثل آن وقت‌ها که به شوق دیدن طلوع مهر بعد از غروب ماه، چادر به کمر زده، در پشت بام را باز می‌کردم و اَجی مَجی گویان می‌پریدم روی خرپشته....درست قبل از آنکه خانه‌ی ویلایی کنارمان آپارتمانی ۶قلو بزاید وخانه‌ی کنارش، همچنین و خانه‌ی کنارترش و کنارترترش و کنارتر‌ترترش و قس علی هذا الی غیر النهایه... از آن بالا حیاط را نگاه کردم، نگاهم از بالای درختان انار گذشت. از روی یاس‌های زرد وسپید ردّ شد و کمی آن طرف‌تر کنار‌بوته‌گل محمدی روی تشک رضا نشست. میان خر و پف های گاه وبیگاهش...نگاهی به اطراف حیاط انداختم...مسعود، سیمین ...عهه...پس سهیل‌کو؟ ... از همان بالا کوچه را دید زدم. مثل همه‌ی جمعه‌ها خلوت بود و ساکت. سرم را چرخاندم ...علی آقا با یک ظرف حلیم از ته کوچه پیدایش شد...آهان پیدایش کردم...این‌هم سهیل، با چند نان بربری تازه.... چشمم به انتهای افق بود و طلوع گرم خورشید ولی شامه‌ام در پِی عطر نان بود و ذائقه‌ام به دنبال حلیم... خورشید که بالاتر آمد من هم بلند شدم ...کش و قوسی به عضلاتم دادم ، کمرم تقی صدا کرد و عضلاتم شد عظلات...بعد آرام، دستم را گذاشتم روی لبه پشت‌بام و از خرپشته پایین آمدم... - آهای یا ایهاالذین آمنوا بلند شید دیگه لنگه ظهره... صدای سهیل است که در ‌حیاط خانه می‌پیچد. رضا پتو را می‌کشد روی سرش...مسعود خودش را جمع می‌کند و سیمین همچنان خواب هفت پادشاه را می‌بیند... گفتم هفت پادشاه و یاد هفت مرتبه‌ی وجودی انسان افتادم...نه...نیفتادم ...یادم نبود اینجا ده ساله ام.... فهم هفت مرتبه‌ی وجودی مال ده سالگی نیست...مال دوتا ده سالگی است...فهم بیست سالگی را به ده سالگی قرض میدهم و بالای سر سیمین می‌نشینم ...بیدار شده ولی خودش را به خواب می‌زند...خم میشوم وصورتم را می‌چسبانم به گونه‌های کوچکش...گونه‌هایش فقط کمی از گردو بزرگتر است...تیمچه لبخندی می‌زند ولی زود لبهایش را جمع می‌کند که لو نرود...سرم را بلند میکنم و طوری که بشنود میگویم: حیف شد که سیمین خوابه مجبورم بستنی‌ها رو خودم بخورم...یواشکی لای چشمانش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد... فرصت را غنیمت می‌شمارم و درآغوشش می‌کشم و شروع می‌کنم به قلقلک دادنش... - ای فسقلی خوشمزه من رو گول میزنی....الان می‌خورمت.....الان می‌خورمت.... از خنده ریسه میرود و بلند میشود و از میان دستانم فرار میکند و دور حیاط می‌چرخد... - اگه میتونی بیا منو بگیر....بیا دیگه...بیا.... رضا که از سر و صدای ما کلافه شده پتو را از روی سرش کنار میزند و می‌گوید: چه خبرتونه؟ اول صبحی...همسایه‌ها خوابن... - همسایه‌ها همه بیدارن. الکی اونا رو بهونه نکن...پاشو....پاشو هزارتا کار داریم... این را مرتبه‌ی عقلانی گفت به مرتبه دانی‌اش... بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن تشک سیمین.سیمین کمی آن‌طرف تر تاب بازی می‌کند و شعر می‌خواند. واهمه‌اش غذای مناسب خورده وشارژ شده ... اصلاً وقتی همه وجود انسان غذای مناسب خودش را بخورد. شارژ می‌شود...دیگر خطا نمی‌رود...و خطا نمی‌کند...خطا برای انسانهای گرسنه است... گرسنگی روح « بتمام مراتبه»... و...
داخلِِ باغ از نقطه ای به نقطه ی دیگر سفر می کنم. تنها نیستم.همسفری هم دارم....ولی او درآن سوی باغ است و ظاهراً آشنا به باغ ....ومن ،در این سوی باغ...و کاملاً نا آشنا.... راستی این انارستان ،فقط یک درخت دارد. باقیِ درختان،همه، از همان یک اصله درخت، قلمه زده شده اند ... هرچند ،گفتن نداشت...خودت می دانستی..... چشمه ی زیبایی در وسط باغ می جوشد... آمدم سر وصورتی صفا دهم، گفتند : سراب است! ...سراب! .... برای استراحت به گوشه ای از باغ می روم ،سجاده ای به انتظارِ صاحبش نشسته است...از فکر خواندنِ دو رکعت نماز ،دلم غنج می رود...ولی ندا می آید : سخت در اشتباهی..مکانِ غصبی نماز ندارد... راست می گفت ... یادم آمد ...ورودی باغ،روی دیوار نوشته شده بود : بخورید و بیاشامید ولی تاب بازی کنید...اینجا شاعرانگی ندارد.... بساط دل را جمع می کنم و دوباره به قدم زدن در میانِ درختان ادامه می دهم... ردّپای باغبانی که چون سایه می آید وچون روح ناپدید می شود بر روی برگها نمایان است ... باغبانی که بدون حضور، باغبانی می کند....شاید چیزی شبیهِ خورشیدِ پشتِ ابر........‌ شاید... فعلاً تا همین حد بماند...صدای باغبان از دور به گوش می رسد...برای خود شیرینی هم که شده باید سلامی عرض کنم....وگرنه....