eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
برای تاریخ بنویسید. به زودی، مثلا چهار سال دیگر رسانه های همه عالم از دولت دوازدهم مانند یک قهرمان یاد خواهند کرد و ما آنروز هیچ اثر داستانی نداریم که بدبختی های امروزمان را روایت کرده باشد.. برای خاطر خدا بنویسید. برای تاریخ بنویسید.
امتحان شروع شده بود مدت زمان ازمون هم خیلی کم بود‌. حوزه که می‌دانید ،امتحاناتش سنگین است به خصوص اگر ازقم باشد. سوال اول صرف را خواندم بلد نبودم ،سوال دوم گفتم این اصلا در کتاب نبوده است؟! سوال سوم و چهارم را نگاه انداختم با خود گفتم این در محدوده امتحان نبوداست . خلاصه تمام سواات را چشمی نگاهی انداختم. گفتم قم کمی درک نمی‌کند ،اخه کلاس ها که انلاین‌،سامانه خراب،مشکل قعطی صداونت و... .کلا از کل ترم من یک جمله را متوجه شدم ان هم استاد گفتند :در صرف طریقه ساختن صرف کردن را اموختید مثلا حروف خَرَجَ صرف ان می‌شود: اَخرَجَ یُخرِجُ اِخراج نگاه ساعت انداختم گفتم بالاخره باید این سوالات را پاسخ دهم ،کمی دست دست کردم تا بسم الله را گفتم که شروع کنم برق ها رفت. از یک طرف خوشحال بودم که بهانه می‌اورم به اموزش که برق نداشتیم از یک طرف هم ناراحت که اگر این ترم هم پاس نشوم چه کنم! از گرما داشتم پخته می‌شدم ،یهویی بد جوری هوس یخ در بهشت کردم ، زنگ دوستم زدم رد داد ،باز زنگ زدم جواب داد: _ هااااا چی مگی !!!! + زنگ زدم ببینم داری چه کار می‌کنی؟! _به نظرتو دارم چیکار می‌کنم؟! +داری یخ در بهشت میخوری؟! _ دیونه شدی یخ در بهشت کجا بود وسط سوالات امتحان صرف غرقم! + عه ،داری امتحان میدی ؟! _ پ ن پ دارم شنا میکنم... . + خب به سلامتی ما که برق نداریم! _ خب ماهم برق نداریم ، سوالات را اسکرین گرفتم دارم جواب میدهم ، البته اگه جنابعالی بگذارید. + عههههههه راس مگی عقلم نکشید ولش کن مهم نیست ! _ وقت تموم شد بروم سوالات را حل کنم. +عکسش برا من بفرس؟!😥 _شرمنده نت ندارم... .😁 وقت امتحان به پایان رسید ومن حتی یک خط هم ننوشتم. به استاد اموزش پیامک زدم که: استاد ما برق نداشتیم هروقت برق امد وای فایمان وصل شد برایتان ارسال میکنم . ودیگر برایشان امتحان نحورا ارسال نکردم. مسول اموزش مرا به دفترش خواند وگفت:شماهمه امتحانات برق نداشتی؟🤔 گفتم : نههههه واقعیت اینکه ،همه امتحانات را دورغ گفتم برق داشتیم ولی من چون بلد نبودم اینجور می‌گفتم . ولی این یکی واقعا برق نداشتیم! خب پس حالا که برق نداشتی منم این تشویقی را بهت می‌دهم. از خوشحالی داشتم بال در می اوردم . استاد بلند شد ایستاد ،کم کم جلو امد و ارام ارام گفت: بَرقَ بَرقا بَرقوا بقیه اش را تو صرف کن ! داشتم صرف میکردم که گفت: اَخرجَ یُخرجُ بعدیش را توبگو... . اِخراج استاد گفت : پس اِخراج
صبح بعد نماز، برای مهمانی ان شب ، لباسها را در لباسشویی ریختم وباخیال راحت شروع به گردگیری کردم؛ تا بعد از تمام شدن کارلباسشویی، جارو بکشم تا نصف شب به خانه برمی گردم همه جا برق بزند. تازه کلی وقت داشتم ومی توانستم عصر اتو بکشم . ناگهان صدای هشدار لباسشویی رشته ی افکارم را پاره کرد. کارش نباید به این زودی تمام می شد ایداد حتما برق رفته . از همان جا نگاهی به آشپزخانه اتداختم ودیدم چراغ فریزرو لوازم برقی قطع شدند. دوباره مشغول گردگیری شدم که باز صدای هشدار و وترق وتوروق موتور یخچال وفریزر را شنیدم . چندین بار این صداها بلند شد .بدو خودم به آشپزخانه رساندم دوشاخه هارا از پریز کشیدم . دوساعت بعد برق امد وبه تیزی برق جستی زدم وکلید ماشین چندبار زدم .ولی روشن نشد. بوی سیم سوخته تومحوطه پیچید. دودستی به سرم زدم ایوای سوخت. آن روز و تا چند سال دیگر تمام لباسها را بادست شستم تا ۲۲میلیون تومن بابت خرید ماشین نو جمع کنم؛ چون سه ضامن برای گرفتن وام ۲۰میلیون تومنی با سود هیجده درصد پیدا نکردیم.
بابا آرام به سمت پذیرایی می‌رود.به ساعت نگاه‌ می‌کند ؛ صفحه‌ی ساعت دیده نمی‌شود. از من می‌پرسد: ساعت چنده؟ به گوشی‌ام اشاره می‌کند.گوشی‌ام زیر کاسه‌ی بلوری دارد برای خودش هنرنمایی می‌کند. قطر دایره‌ی کف کاسه را چند ده برابر کرده ، یک شکلی شبیه تخم مرغ انداخته روی سقف. گوشی را از زیر کاسه برمی‌دارم. -وای مامان کور شدم. گوشی را افقی می‌گیرم تا نور چراغ قوه توی چشمش نیفتد. ساعت بیست و سی وپنج دقیقه ‌است. -بابا ساعت هشت و نیمه. می‌دانم که دوست دارد بیست وسی ببیند.چراغ قوه‌ی گوشی را خاموش می‌کنم. می‌روم سراغ تلوبیون. شبکه‌ی دو...بیست وسی شروع شده‌است. -بابا بیاین بیست وسی ببینین. بابا می‌نشیند روی مبل، گوشی را یک جوری کف دستش می‌گذارد. کمی دورتر می‌گیرد‌. -علت قطعی برق را خارج شدن دو نیروگاه از مدار عنوان کرد. پیرمردی می‌گوید:از ساعت هشت تا یازده پشت در نشستم ، برق رفته بود ، نتونستم در رو باز کنم. جوانی می‌گوید : تمام بستنی‌ها آب شده، پنیر، ماست ، شیرکه زودتر هم فاسد میشه. بعد خانم جوانی می‌گوید: همسرم مریضه وقتی برق قطع میشه، خب اکسیژنش هم قطع میشه. آخر کار هم وزیر نیرو از قطعی برق به همین منوال تا یک ماه آینده خبر می‌دهد با این تفاوت که قبلش اطلاع رسانی می‌شود. بعد آقای سلامی را نشان می‌دهد که سراغ مراکز واکسیناسیون رفته، پیرمردی می‌خندد و می‌گوید :حالا دلبرمو کی بیارم؟ شصت و پنج سالشه ... -آب می‌خوام مامان. -آب ، باشه بشین الان میارم. گوشم به گوشی‌ است. با احتیاط قدم برمی‌دارم.لیوان‌ها توی کابینت کنار جا‌ظرفی‌اند. تمام حواسم را جمع می‌کنم که دستم خطا نکند.مامان روی تعداد لیوان‌های یک دستش حساس است. از شش تا که کمتر شود ، پنج‌تای دیگر به درد نخور می‌شوند. کاش هر شب مهتاب بود.لیوانی برمی‌دارم و می‌گیرم زیر شیر آب. - در انحصار کشور کانادا .نسل جدید ساختمان‌های پیشرفته. -کانادا بعد از خودش داده به آمریکا، نفر سوم هم داده به ما ...، فکر می‌کنم این صدای صاحب کارخانه باشد. -حالا به خاطر معوقات بانکی هفت سال است که این کارخانه تعطیل است. صدای بابا را می‌شنوم : پس چرا ما هیچی در موردش نشنیدیم؟ تندتر برمی‌گردم تا خبر را دقیق گوش بدهم. شست پای راستم می‌خورد به پایه‌ی مبل ، جلوی خودم را می‌گیرم که داد نزنم : حالا چه موقع آب خوردن بود نورا ...، روی پاشنه راه می‌روم تا برسم به نورا. آب را می‌دهم دستش و می‌نشینم کنار بابا. -کجا هست این کارخونه ؟ -تو همین اقلیده ، هفت ساله بسته شده هفتاد میلیارد معوقه‌ی بانکی داشته. -خب الان یه ماه مونده تا تشریفشون رو ببرن از دولت ، رفتن سراغش که چی بشه ، هفت سال تعطیل بوده ها ... -نه حالا هم قوه‌ی قضائیه رفته سراغش ، دولت کجا بود؟ چه کارخونه‌ای.خونه‌ی ضد زلزله ساخته ، بعد هم می‌گه یه هفته‌ای درست میشه . هردو افسوس می‌خوریم توی تاریکی.
دیروز داشتم صداهای باغ انار را با آهنگ هماهنگ می‌کردم که برق رفت. این را از کم‌نور شدن صفحه لپتاپ فهمیدم. به منبع تغذیه که به لپتاپ وصل بود نگاه کردم، توی برق بود. دور و برم را نگاه کردم تا مطمئن شوم برق رفته است. تلوزیون هم خاموش شده بود. باتری لپتاپ من خراب است. بیست دقیقه بیشتر نمی‌کشد؛ باید دائم به برق متصل باشد. از ترس این که لپتاپ وسط کار خاموش شود، دکمه Control+S را زدم که پروژه نپرد. آخرهای کار ویرایش صدا بود. تندتند همه چیز را یک دور دیگر چک کردم. یک نگاهم به نشانگر باتری پایین صفحه بود و یک نگاهم به تایم‌لاین و اکولایزر. هر ده ثانیه هم پروژه را ذخیره می‌کردم؛ و آخرش همان شد که نباید می‌شد؛ لپتاپ خاموش شد. اولین بارم نبود که این بلا سرم می‌آمد. چند هفته پیش هم داشتم یک پروژه را آماده می‌کردم که بفرستم، که ناگاه به قطعی برق خوردم و تندتند خروجی گرفتم؛ اما برای آپلودش به مشکل خوردم. اینترنت وای‌فای قطع بود و در جایی بودم که اینترنت همراهم خوب آنتن نمی‌داد. سرعتش مثل حلزونی بود که مبتلا به کرونا باشد و یک پایش هم شکسته باشد. آن روز وقتی لپتاپ خاموش شد، با تردید دکمه پاورش را فشار دادم و فهمیدم بر خلاف ادعایش مبنی بر نداشتن باتری، می‌تواند ده دقیقه دیگر هم روشن بماند! با این وجود، آخرش هم در آخرین لحظاتی که فایل داشت آپلود می‌شد، لپتاپ خاموش شد. دیروز هم با همان تجربه قبلی، دوباره لپتاپ را روشن کردم و سریع خروجی گرفتم. چقدر کند شده بود! گرمای سر ظهر و کندی لپتاپ و قطعی برق، کاری کرده بود که یک دقیقه به اندازه شصت ثانیه بگذرد!!! فکرش را بکنید...شصت ثانیه!!! هنوز خروجی گرفتن تمام نشده بود که لپتاپ آخرین نفس‌هایش را کشید و خلاص. انقدر هوا گرم بود که رفتیم زیرزمین ناهار بخوریم تا هوا خنک‌تر باشد؛ اصلا نمی‌شد در آن هوای گرم ماند. اینترنت هم کند بود. می‌دانید، ناخودآگاه یاد کتاب پانصد صندلی خالی افتادم؛ وضعیت مردم مظلوم سوریه در شهرک‌های فوعه و کفریا. ما الان برق نداریم و زندگی‌مان خوابیده است؛ حالا فکر کن علاوه بر برق، آب و اینترنت و سوخت هم نباشد، غذا هم نباشد(نه این که گران باشد، نه! اصلا نباشد!)، امنیت هم نباشد و بجای همه این‌ها، موشک‌ها و خمپاره‌های سرگردان دائم بالای سرت بچرخند تا خانه‌ات را هم روی سرت خراب کنند و خودت و کس و کارت را بکشند...این وضعیتی ست که نه فقط در سوریه، که در عراق و یمن هم هست. می‌توانست در ایران هم باشد، اگر حاج قاسم و سربازانش نبودند. اگر آقا را نداشتیم. این دولت انگار می‌خواهد قبل از رفتنش از مردم انتقام بگیرد؛ اما اشکال ندارد. بگذار هرچه می‌خواهد دست و پا بزند. مردم ایران بدتر از این را هم دیده‌اند. شاید لپتاپ من با قطعی برق خاموش شود، و شاید تورم کاری کرده باشد که هزینه یک باتری لپتاپ حدودا چهارده برابر شده باشد؛ اما من با تمام این شرایط هم کار رسانه‌ای‌ام را انجام می‌دهم. نباید ناشکری کرد. روزهای سخت، هرچه باشند می‌گذرند. گرمای هوا را می‌شود تحمل کرد؛ اگر دلمان با امید گرم باشد.
امشب مهمان دارم. یک مهمان ناخوانده. خواهر یکی یک دانه‌ی من. با او تعارف ندارم. بی‌خبر آمدنش، اذیتم نمی‌کند. حالم با او خوب است. حرف می‌زنیم و سنگ صبور هم می‌شویم. اتاقمان حسابی خنک است. چیزی از هوای پنجاه درجه‌ی بیرون احساس نمی‌کنم. خداروشکر  نعمت کولر باعث شده است، مرز بین داخل و بیرون، به مثال شرق تا غرب بماند. تلفنم زنگ می‌خورد. مادرم پشت خط است. برقشان رفته است. پنجره‌شان دوجداره نیست که فضای خنک حاصل از کولر زیاد دوام بیاورد. گرمشان شده بندگان خدا. دلم برایش آتش می‌گیرد. خنکی اتاق زهرم می‌شود. نمی‌دانم بدوبیراه را دقیقا بار کدام مسئول بی‌کفایت کنم تا دلم کمی خنک شود. اصلا گیرم که ناسزا هم بگویم، مگر به باعث و بانیش ذره‌ای هم برمی‌خورد. حاشا و کلا. ***** خواهرم رفته. کمی جمع و جور می‌کنم. می‌نشینم پای گوشی. شارژ زیادی ندارد. حوصله نمی‌کنم برای احیاء دوباره‌اش، از او دل بکنم. نگران رفتن برق هم که نیستم. همین ظهر بود که دو سه ساعتی تشریفش را برد‌. خیالم راحت است سهم‌ بی‌برقی امروزمان را گرفته‌ایم.  به کانال‌های آموزشی سر می‌زنم. مطالب را می‌خوانم. چشمم به نوشته‌ها و عکس‌ها گرم است که در یک لحظه همه جا ظلمات می‌شود. سیاه و تاریک. به جز همان صفحه‌ی روشن روبرویم. با سی درصد جان نوری‌اش. صدای دخترم بلند می‌شود. _مامان من می‌ترسم. _چیزی نیست مامان. بیا پیش من. خودش را به من می‌چسباند. نمی‌دانم الان خوشحال باشم که خانه‌ی مادرم برق دارند و دیگر اذیت نمی‌شود یا ناراحت باشم از بی‌برقی خودمان و تاریکی و گرمایی که تا لحظاتی دیگر ما را در خود می‌بلعد. شارژ گوشی‌ام رو به اتمام است. مجبورم برای اینکه کمی اتاق روشن شود چراغ قوه را روشن کنم. حلما کنارم دراز می‌کشد. _مامان سرتو بذار روی پاهام. تا خوابت ببره. در این تاریکی و سکوت چاره‌ای دیگر ندارم جز اینکه او را بخوابانم. با اینکه باتری گوشی‌ام در حال بال بال زدن است، دست از آن نمی‌کشم. وای فای خاموش است. از ایتا و وات ساپ نمی‌توانم استفاده‌ی چندانی کنم. خواندن مطالب در حالت آفلاین،‌ لذت آنلاین بودن را ندارد. پس بی‌خیالش می‌شوم. خودم را سرگرم ساخت کلیپی می‌کنم، که یکی از دوستان درخواست کرده. یادم می‌آید قبل‌ترها هم زیاد برق می‌رفت. وقتی خیلی بچه بودیم. آن وقت‌ها با رفتنش، نه حرص می‌خوردیم و نه ناراحت می‌شدیم. برعکس کلی هم ذوق می‌کردیم. اصلا عید ما بچه‌ها بود روشن کردن شمع و فانوس. روی دیوار اتاق، بازی سایه راه می‌انداختیم. انگشتانمان را در هم پیچ و تاب می‌دادیم. عجب شکل‌هایی هم درست می‌شد. هر کدام شبیه یک حیوان. نمی‌دانم واقعا شباهت داشت یا ما می‌خواستیم شبیه باشد. خلاصه که برق رفتن در قدیم هم، چیز دیگری بود. راستی! چرا اینروزها وقتی برق می‌رود دیگر کسی فانوس روشن نمی‌کند. اینروزها چراغ قوه‌ی گوشی‌ هم برای فانوس‌‌ها دهن کجی می‌کند
شما یادتون نمیاد... البته منم یادم نمیاد... هیچ کس یادش نمیاد... یه زمانی برق نبود... یعنی کلا نبودا... کفش... نه! فکش... نه! شکف... نه! اه چه بود؟ آها کشف... کشف نشده بود! خب آن موقع ها مردم سرداب داشتند... آن موقع خانه ها گاه کلی بود... ان موقع چشمه‌ی نزدیک خانیمان... نه ببخشید، خانه‌هایشان خنک بود! کار به این حرف ها ندارم ها... ولی خب سال‌های طولانی گذشت تا برق فرا گیر شد... برق مال همه مردم شد... حالا همه مردم دنیا، برق را حق مسلم خود می‌دانند..‌. برق مال همه است‌... برق مال همه باید باشد... حالا نمی‌خواهم از حق صحبت کنم، خیلی چیزها حق ماست... مثل انرژی هسته‌ای مثل آزادی آزمایشات هسته‌ای مثل غنی سازی اورانیم... مثل آزادی... مثل نبود جنگ مثل تلاش برای نابودی دشمنان... مثل حق زندگی... می‌شود گفت انسانی حق ندارد زنده بماند؟ می‌شود گفت کودکی حق کودکی ندارد؟ می‌شود حق سواد را از بچه‌ها گرفت؟ می‌شود کشت و دفن کرد و سال‌های سال قبر ها را مخفی کرد؟ می‌شود مسلمان کشی کرد؟ بیگناه کشی کرد؟ می‌شود درخت را با بمب قطع کرد؟ می‌شود جاده را خراب کرد چون... اصلا کاری به این حقوق نداشتم... حرفم برق بود. نمی‌دانم اما حس می‌کنم به ما گفته بودند که... گفته بودند قطعی برق نداریم؟ همین بود؟ درست یادم هست؟ بیخیال این حرف ها... این روزها بدقول می‌شویم! مثلا ساعت ۱۱:۵۹ دقیقه اخرین وقت ارسال مقاله‌ی دانشگاهی باشد... اصلا دانشگاه نه... اخرین وقت ارسال املای بابا اب داد کودک اول دبستان... اصلا قطع شدن برق بدآموزی دارد... قرار بود قطعی برق نداشته باشیم و... آن پسرک اول راهنمایی بد قولی را از همین نقطه آموخت... بدآموزی دارد... تازه همین امروز تلوزیون داشت می‌گفت: - قطعی برق بی‌برنامه ندا.... تلوزیون خاموش شد... ان شاءالله که تلوزیون سوخته... بدقولی نبوده کولر هم که احتمالا سیمش اتصالی کرده... اما نه... توجیه کار ساز نیست! برق قطع شد... این خودش بدآموزی نیست؟ من از شما می‌پرسم؟ حرف‌های پوچ تو خالی... بدآموزی ندارد؟ . . . ‌.
بسم الله النور    روزنگار گوشی (شامل دو بخش) بخش اول    به قول کودکی‌هایمان، یک ربع مانده به میکروب! سر بر می‌گردانم و ساعت را از روی دیوار می‌بینم. ده و چهل و پنج دقیقه. فناوری، ذهنم را کند کرده؛ چون بلافاصله یادم می‌آید گوشیِ بین دست‌هایم، دارای ساعت است. می‌گویند در شارژ، از آن استفاده نکنید. من که نادیده می‌گیرم. شبیه لپ‌تاپی که به برق وصل کنند، دارم شیرهء جانش را همزمان می‌مکم. گرچه برای لپ‌تاپ هم چنین حالتی، مضر است؛ اما حالا کی وقت دارد به مفید یا مضر بودنش دقت کند. همین که با این حجم از بی‌توجهی‌های سابقه‌دار من، ناگهان گوشی با آن ویبرهء تک‌ضرب آزاردهنده‌اش خاموش نشود، کفایت می‌کند. اصلا کسی تنظیماتی بلد است تا آن لرزش مسخره را از روند خاموش_روشن شدن، حذف کند؟    صبح که مادر داشت برای بیداری صدایم می‌زد، خلاقیت به خرج داده بود. می‌گفت: پاشو کاراتو بکن، یه ساعت دیگه برق می‌ره‌ها. برای جلب توجه و بیداری‌ام از هیچ نکته‌ای فروگذار نمی‌کند. این یکی از همه کاری‌تر بود؛ چون زود بلند شدم. به نظرم سی درصد، احتمال داشت. حرف‌هایش دیر و زود دارد؛ اما سوخت‌و‌سوز ندارد. مثلا هواشناسی‌اش، از مرکز هواشناسی کشور هم موثق‌تر است. راستش را بگویم، دیگر فکرِ درست بودنِ این پیش‌بینی را نکرده بودم. فوقش چهل درصد. آخر، دیروز داشتم به او می‌گفتم: می‌دونی مامان؟ دیشب شبکه خبر گفت که دیگه قطعی برق نداریم. مادر گرامی هم نه گذاشت و نه برداشت. فرمود: اونا رو ولشون کن. بیا کمک کن سفره بچینیم... و البته همان دیروز، دقایقی نگذشت که برقِ پابه‌فرار، باز هم گریخت. آخر هم نفهمیدیم کجا می‌گذارد می‌رود؟! مادر می‌گفت معمولا سه ساعته برق می‌رود. مثل روز قبلش. البته این درست درنیامد. دوساعته رفت و برگشت؛ اما سه ساعت بقیه را بعدازظهر لطف نمود و جبران کرد. کتاب نازک دستم، لول شد و از قیافه افتاد؛ ولی گذر دوبارهء برق تا مدتی... نه!    خلاصه امروز که بیدار شدم، با وجود شصت درصد شارژ داشتن، گوشی را زدم به سه‌راهه‌ای که چهارراه دارد و نمی‌دانم چرا هنوز بهش، سه‌راهه می‌گوییم. صبحانه را که خوردم، جلوی تنها وسیلهء سرمایشی این روزها، یار غار مادر در هنگام نوشیدن چای و رفیق فابریک برادر در هنگام تماشای تلویزیون و دوست گرمابه و گلستان پدر هنگام صرف خوراکی، پنکهء عزیز، لم دادم. گرچه این خودش لِم دارد. باید حتما کتابی باشد که خودت را باد بزنی؛ وگرنه طرف دیگر صورتت عرق‌ریزان می‌شود. در هر حال، همهء جوانب رخسار بنده را پوشش نمی‌دهد. فکر می‌کنم لازم بود به جای برآمده بودن دایرهء پنکه، مثل تلویزیون‌های اولِد، نیم‌دایره‌اش را رو به داخل و فوق عریض می‌ساختند!    نیاز به گفتن ندارد که خانهء خوشگل ما، آخرین خانهء روستا در برق‌رسانی است و همیشهء خدا، بهار و تابستان سوزناکی داریم. از این جهت که ممکن است وسایل بسوزد. تازه، کولر هم نمی‌کِشد و خوش به حال پدر عزیز که خرج خریدن یک کولر گازی به او تحمیل نشد. به قول دوستان: قربان دولت تبخیرِ امید! لازم به ذکر است از ماست که بر ماست. چون از دوغ که ماست نمی‌گیرند! تازه، شورای گرامی و دهیاری فوقِ‌گرامی، باید کاری می‌کردند تا موقع اعلام برنامه‌هایشان خنده‌مان نگیرد. نه اینکه الآن سیم تلفن بخشی از منطقه را درست کنند و چند عکس خوش‌تیپ بگیرند تا بگذارند در کانال تلگرام محل. من که بعد از مدت‌ها دیدم. آن هم پس از کُشتی گرفتن با نت همراه‌اول و ایرانسل و چند بار سیم‌کارت جابه‌جا کردن. اصل حرفم این است که مسئولان مربوط به همان میزان انسانند که ما. پاسخ مطالبه‌گری را هم خوب می‌دهند: چشم، چشم... و باز ما هیچ، ما نگاه.... .    درد و دلم زیاد طول می‌کشد. دلم هم تازگی‌ها درد می‌کند. آن‌قدر امید خوردم که دارم تدبیر بالا می‌آورم. چقدر روده‌درازی کردم! بگذریم. نشسته بودم کنار پنکه و باد در صورتم می‌رقصید. به چند پیام‌رسان سر زدم که شارژ به صد رسید. دلم نیامد جدایش کنم. این وصال معلوم نیست دوباره کِی بتواند تحقق پیدا کند. پس لازم بود ثبت شود. از آن‌جا که کیفیت دوربین گوشی مادرم کافی نبود، واجب دیدم همین صحنهء کوتاه بدون شرح را در یک ساعت شرح دهم تا کور شود هر آن‌که نتواند دید. مخصوصا مسئولی که بلد نباشد در نیم ساعت پاسخ سوالی را بپیچاند. الحمدلله بیشترشان کاربلدند و بقیه که باید سِمَت را رها کنند، خودشان روی صندلی سُر می‌خورند و می‌پرند آن‌ور‌آب. تعدادی هم هستند که نمی‌دانم کم‌اند یا زیاد؛ اما رجایی‌طورند.    هی می‌خواهم کم بگویم و گزیده چون دُر که نمی‌شود! اگر این مادر گرامی گذاشت که نیم ساعت نوشتنمان را انجام بدهیم. یک‌بار هم که حسش هست، مادرخانمی کارمان دارد. آن هم دم به دقیقه!
   روزنگار گوشی (شامل دو بخش) بخش دوم    داشتم می‌گفتم. خرداد سال قبل که بعد از مدت‌ها با پولی که سال قبلش می‌شد یک پراید دست دوم خرید، رفتم و این گوشی را خریدم، آقای فروشنده دو نکته را خاطرنشان کرد. یکی اینکه وقتی صددرصد شارژ شد، حتما از برق جدا شود و دیگری، در حال شارژ، مشمول بهره‌برداری نگردد! شکر خدا هر دو حالت را جمع بستم و در یک آن، عملی کردم. بعد دیدم گناه دارد. گوشی بدبخت و بدبخت‌تر، من که اگر گوشی نازنینم بسوزد، میلیون‌‌ها ضرر کرده‌ام و با کل موجودی نمی‌شود یک نصفه گوشیِ دیگر هم خرید. با سلام و صلوات از پریز جدایش کردم و هنوز دکمهء یکِ سه‌راهه را به صفر نرسانده بودم که پنکه به هِن‌هِن افتاد و با سر تکان‌دادن‌های بی‌شمار، مثل چینی‌ها عذر خواست و رفت! نور دکمهء روشن_خاموش هم که آن‌قدر کمرنگ بود، در بودنش کسی نفهمید که بود تا در نبودنش، کسی بفهمد که نیست. چقدر فلسفی گفتم. به‌به... .    هم‌اکنون در حال مرتب کردن هنرمندانه‌های نامنظمانهء (!) اتاق خود می‌باشم تا برق، تشریف‌فرما شود و عرق چهره‌مان خشک. به گمانم نامرتب‌تر خواهد شد و جمع‌و‌جور، نه. در پایان، خودم و شما را به دعا دعوت می‌کنم. دعا به شادی همه، دعا به مرگِ کرونای کثیف(!) و دعا برای قطع نشدن برق بیماران کرونایی که نفسشان به شماره می‌افتد از فرافکنی‌ها. دارم فکر می‌کنم اتاقم چقدر جارولازم است! کی حوصله دارد؟! حالا خوب است اتاق خودم هم هست. بعد گند را یکی دیگر بزند، تمیزکاری‌اش بیفتد گردن دیگری... حرص‌درآور نیست؟ زیاده عرضی نیست. بدرود. علی برکت الله. پ.ن: ساعت دوازده و سه دقیقه، برق ناز به سلامتی، قدم رنجه فرمودند.
پسر برادرم، شهریور که بیاید می‌شود ۳ ساله! محمد طاهای کوچک و دوست داشتنی من... درست است که پسر تابستان است، اما گرمش می‌شود! اصلا کجای علم بشری امده، پسر تابستان باید سرمایی باشد؟ پسرک دوست داشتنی من... لغات ویژه خودش را دارد. عزیزم... دیروز که برق رفته بود با خواهرهایش امده بود پایین. پشت هم می‌گفت: - پایین سردتره... گلویش از شدت گرما جوش های ریز زده بود. موهای کوتاهش خیس شده بودند. کوچولوی عزیزمن! می‌گفت: - قَنقولک زده... گلویش را می‌گفت... منظورش آن دانه های ریز روی گلویش بود... به زخم و خارش و جوش می‌گوید: - قَنقولَک زده! :) درست شبیه پارسال وقتی دانه ماش زیر پایش رفت، دردش گرفت و با نگرانی گفت: - کارانا داله! منظورش همان کرونا بود. بدای کودک ۲ساله زود نبود از کرونا حرف زدن؟ زندگی‌ست دیگر اما کاش درد های دیگر را دیرتر بفهمد... باشد وقتی بزرگ شد... باشد برای وقتی دیگر... کوچولوی عزیز من... شاید شاید
دروازه باز شد و یاد، همانطور که پاکتی در دست داشت، وارد اتاق شد. یک اتاق مسقف با میز هایی که دور تا دور اتاق چیده شده و چند مرد کت و شلوار پوش، با فاصله زیاد از هم، پشت آنها نشسته بودند. روی دیوار رو به رو، شعار (تدبیر و امید) به شکلی مبالغه آمیز چاپ شده و با رگه های بنفش، تزئین شده بود. دستش را بالا برد و ماسکش را که کمی پایین آمده بود، درست کرد. اسپری ضد عفونی کننده را از جیبش در آورد و منتظر بقیه شد. اسمیگل، انگشتر دار دومی بود که بیرون آمد. بعد از ماجرای تخت جمشید، اخلاقش بسیار تغییر کرده بود. _اوضاع خوبه ارباب؟! یاد، اسپری را پایین گرفت. اسمیگل دستش را بالا آورد و یاد چند بار دستش را ضد عفونی کرد. _همه چیز طبق برنامه است. اسمیگل سر تکان داد و گفت: الحمدللّٰه... بقیه هم به مرور وارد اتاق شدند. به محض اینکه پای پیتر پارکر کف اتاق را لمس کرد، گفت: دیر که نکردم؟! یاد، دست او را هم ضد عفونی کرد و گفت: نه. هنوز به اون بخش سخنرانی نرسیده. پیتر، کمی به جلو خم شد. ناگهان بالا پرید و گفت: یا امام هشتم! اینه؟!!... یاد با تأسف سر تکان داد. _این و اگه ریش و عمامه رو از سرش برداری با ونوم مو نمی زنه! _متاسفانه گیر همچین موجودی افتادیم. کمی بعد، زئوس و هری هم از راه رسیدند و دروازه پشت سرشان بسته شد. بعد از اینکه یاد، ماسک همه را چک کرد و همه شان را در مایع ضد عفونی کننده غرق نمود، پنج انگشتر دار رفتند و روی صندلی های خالی سمت چپ نشستند. یاد، زیر چشمی نگاه های مشکوک بقیه را از نظر گذراند. سپس خم شد و به آرامی از هری پرسید: اینا می دونن ما اینجاییم؟ هری پاسخ داد: آره. فقط نمی دونن برای چی. نمی خوان هم بدونن. تا اومدم وردش رو کار گذاشتم. یاد سر تکان داد و به ادامه صحبت های آن بدبخت گر قرن گوش سپرد. البته برای جواب دادن به او. چون شنیدن صحبت های همچین آدمی ارزش ذره ای توجه هم ندارد. _...همواره در جامعه بین واقعیت موجود و آنچه مطلوب است فاصله وجود دارد. درمورد مشکل کمبود برق باید ریشه مشکلات را بشناسیم. وقتی سرمایه نباشد، امکان اجرایی و عملیاتی کردن طرح های بزرگ وجود ندارد. افتتاح ده ها طرح بزرگ کشور در سال 99 نتیجه توافق برجام بود. دولت مانند مرغی است که در عروسی و عزا سربریده می شود. در مشکلات نباید به فرعیات بچسبیم و مسائل اصلی و اساسی را فراموش کنیم. 20 هزار مگاوات به برق کشور اضافه شده است، حرف غیر دقیق نزنیم... دیگر خون یاد به جوش آمده بود. منتظر لحظه ای بود که بایستد و تماما حرفش را به آن پست فطرتِ رذل بزند. کاری که برای آن به این اتاق کرد آمده بود. انگشتر دار، دستش را به سمت میز رو به رو گرفت و به وسیله قدرتش، بطری آب معدنی را در هوا معلق ساخت و به سمت دست میز خود آورد و وقتی آن را در هوا گرفت، با صدایی بلند بر میز کوبید. حسن فریدون ساکت شد. یاد دوست داشت اینگونه صدایش کند. نه با نامی که توهین به روحانیت است. پسر بچه، از لبه میز بالا آمد و کاملا روی آن ایستاد. سپس دستش را در هوا تکان داد و گفت: من می خوام یه صحبتی بکنم... کسی چیز نگفت. پس یاد نفسی عمیق کشید و گفت: که می‌گی واقعیت موجود... راست می‌گی. ما ازت انتظار یه آدم درست حسابی رو داشتیم. اما همان طور که مدفوع سگ به درد نمی خوره، تو هم به کار نیومدی... صدای پچ پچ جمعیت به آرامی بلند شد. ابرو های مرد ریش و عمامه دار در هم گره خورد. یاد ادامه داد: مشکل کمبود برق ما از کجاست؟ از ریشه. ریشه همه مشکلات در کشور تویی! شعارت در خفا وابستگی به ترامپ و بقیه بود. ولی جلوی مردم چیزای دیگه می گفتی... انگار طلسم هری داشت تحلیل می رفت. چون حضار با خشم به او نگاه می کردند. _می‌گی کلی طرح به وسیله برجام افتتاح شد. ولی چند تاش و تموم کردی؟! خداوکیلی راست شو بگو... چقدر از اونوری ها پول گرفتی که بیای اینجا چرت و پرتی بگی؟!... حسن فریدون از جا بلند شد. چون فاصله اش را رعایت کرده بود، ماسکی نداشت. خواست چیزی بگوید که یاد دستش را بالا گرفت و گفت: صبر کن حسن جان! وایسا حرف مو بزنم بعد اگه تونستی من و بگیر!... حسن فریاد زد: کی این و اینجا راه داده؟! بیاید ببرینش بیرون!... یاد به هری نگاه کرد. هری سرش را به نشانه ها امیدی تکان داد. سپس از جا پرید و به یکی از نگهبان هایی که داشت به سمت شان می آمد، چوبدستی اش را تکان داد. همهمه ای در اتاق ایجاد شد. زئوس از جا پرید و چند شاخه برق به سمت لامپ های اتاق فرستاد و آنها را دانه دانه ترکاند. پیتر هم چندین تار در تاریکی به اطراف فرستاد تا بلکه به کسی بخورد. یاد از روی میز پایین پرید و به سرعت دروازه ای ساخت. هری زودتر از همه وارد آن شد. وقتی زئوس و پیتر هم داخل شدند، یاد به دروازه پرید ولی در کمال تعجب هر چه منتظر شدند، بسته نشد. این یعنی هنوز یک نفر مانده بود. کمی بعد، اسمیگل که انگار داشت چیزی را همراه خود می کشید، وارد دروازه شد.
صد تومنی پول برداشت واز خانه زد بیرون....تو مرغ فروشیِ سَرِ کوچه که از مرغ خبری نبود....اکبرآقا می‌گفت: کمیاب شده.... مغازه‌ی دوم و سوم هم نداشتند....به مغازه‌ی چهارم رسید...دو خیابان پایین‌تر...‌.کنارِ گاراژ بزرگه.....داشت....کیلویی سی وهشت هزار تومان.... از خرید مرغ، منصرف شد....راهش را به سمتِ قصابیِ سَرِ چهارراه کج کرد....آخه به مرغ‌ها هورمون می‌زنند.... برای سلامتی خوب نیست‌‌‌‌‌‌..‌‌... از پشتِ شیشه‌ی قصابی به قیمتهای روی تابلو نگاه کرد و با خودش گفت: اصلاً کی میگه غذا باید گوشتی باشه؟! سلامتی تو گیاه‌خواریه....زنده باد گیاه خواری...‌ سوپریِ حاج محسن،شلوغ بود.....صبر کرد تا چند نفری خارج شدند...داخل شد.....لپه سی وشش تومان.....نخود چهل و دو تومان..... ای بابا، همیشه که نمیشه غذای پخته خورد، اصلاً شام باید سبک باشه.....پس زنده باد خام خواری..... - حاج محسن خرما دارید؟ - آره ....همونجا تو یخچاله....سمتِ چپ.... درِ یخچال رو باز کرد... - چی شد علی آقا پیدا کردی؟ - بله...بله......ولی پشیمون شدم، قندش بالاست، برام خوب نیست.... درِ یخچال را بست و باخودش گفت: همون نون وپنیر وسبزی از همش بهتر و سالم تره..... * بوی نان تازه همه‌جا را پر کرده بود...‌نان‌ها یکی یکی روی میز جلوی در پهن می‌شدند.....جلو رفت..... - آقاشاطر بی‌زحمت چهارتا هم کنجدی بری من بزن..... نه....نه.....ساده بزن.... چهارتا نان سنگک... یک بسته پنیر ... یک کیلو سبزی خوردن.......لبخندی زد و به باقیمانده‌ی پولش فکر کرد : خوبه با این حساب، برای شامِ فردا هم پول هست... به خانه رسید.....برق رفته بود....سیمین خانم نان‌ها را گذاشت توسفره....راضیه گریه می‌کرد، هوسِ کباب کرده بود....سیمین خانم یه لقمه نان وپنیر درست کرد و به دستِ راضیه داد وگفت: بخور مادر.....بخور....عراقچی رفته وِیَن....به زودی فقط کباب و بوقلمون می‌خوریم.....فقط کباب و بوقلمون.... بعد هم آهی کشید وگفت: روحانی!‌.‌‌‌‌‌‌‌...روحانی!.......ای بر پدرت.... لااله الا الله......لعنت بر دل سیاه شیطون‌....لعنت بر دل سیاه شیطون.....
مشتش را گره کرد.صدای شکستن کارت بانکی در میان دستش توجه افراد اندکِ حاضر در داروخانه را جلب کرد.به سمت درب خروجی راه افتاد ، توقف کرد و برگشت که چیزی بگوید. متصدی داروخانه از نگاهش ترسید و قدمی از باجه فاصله گرفت. ترسیدن متصدی باعث شد حرفی نزند و دوباره به سمت خروجی راه بیفتد.زیر لب چیزهایی می‌گفت . از کنارم که رد شد شنیدم داشت به زمین و زمان فحش می داد. به سمت متصدی که رفتم موضوع را جویا شدم. گفت فرزند شیرخواره این مرد به خاطر قطعی برق گرما زده شده و حالا هم که برای تهیه دارو های کودکش به داروخانه آمده ، برق داروخانه قطع شده و چون قیمت دارو ها در سیستم ثبت شده است ، و ما الان دسترسی نداریم تا وصل شدن برق دارو نمی فروشیم. گفتم یعنی من هم ..... حرفم را قطع کرد و گفت بله شما هم الان یا باید بروید جای دیگر یا دو ساعت دیگر بیایید. حالا احساس من هم هر چند خفیف تر ولی شبیه به آن مرد عصبانی شده بود. آخر توی این ساعت فقط داروخانه های شبانه روزی باز هستند. جالب اینجاست همزمان آب شهر هم مشکل پیدا کرده .میگویند خط لوله اصلی آب شهر آسیب دیده.شیر آب را که باز کنی برای پر شدن یک پارچ فرصت داری یک فصل از رمان مورد علاقه ات را بخوانی. سرعت نت را که نگویم ، سه ساعت طول میکشد تا مطلبی باز شود تازه وقتی باز می شود می بینی ، دوستی بهت پیام داده: اینها همه اش تقصیر شما هاست که رای داده اید. و بد تر از همه این است تلویزیون را که روشن می کنید مسئولینی را می بینید که می گویند هیچکس به ما به خاطر زحماتمان خسته نباشید نگفت ، هیچکس از ما تشکر نکرد. وقاحت هم از وقاحت این افراد شرمسار شده. رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرینَ گیاه خود رو
نور ✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم می‌کنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، هشتگ‌های زیر را جست‌وجو کنید👇 #احف5 #احف6 #احف7 #احف8 #احف9 #احف10 #احف11 #احف12 #احف13 #احف14 #احف15 #دخترمحی_1 #دخترمحی_2 #دخترمحی_3 #دخترمحی_4 #دخترمحی_5 #دخترمحی_6 #دخترمحی_7 #دخترمحی_8 #دخترمحی_9 #دخترمحی_10 #دخترمحی_11 #دخترمحی_12 #دخترمحی_13 #دخترمحی_14 #تخیلی1 #تخیلی2 #تخیلی3 #تخیلی4 #تخیلی5 #طنز_نویسی #آموزش #ریشه‌ها #کارگاه_آموزشی #روزانه_نویسی #برگ #یاد #نور #زیارت #حرم #مسابقه #باغ‌انار #مونولوگ #دیالوگ #پیرنگ #معرفی_کتاب #نویسندگی #صحنه_پردازی #پی_دی_اف #باغ_انار #داستانک #داستان_کوتاه #پادکست #مکالمه #نهال #درخت_انار #زنگ_تفریح #داستان_صوتی #تشکیلات #تمدن_نوین_اسلامی #زینب_کبری #سلام_الله_علیها #محرم #نشر_حداکثری #آموزشی #ریشه01 #ریشه02 #ریشه03 #اربعین #دلنوشته #واقفی #خوشنویسی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کاریکلماتور #عاشورا #تاسوعا برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇 @evaghefi
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان #تمرین101 شروع داستان با یکی از جمله‌ها #تمرین102 خرمالو و انار #تمرین103 آدم برفی چای دوست #تمرین104 میزبانی از زنی مهربان #تمرین105 کلمه بازی #تمرین106 داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای #تمرین107 مهندس کیست #تمرین108 توصیف حسادت #تمرین109 پنج دقیقه قبل تصادف #تمرین110 دختر تازه مسلمان #تمرین111 نماز آیت الله بهجت #تمرین112 راهیان نور #تمرین113 مهمانی از زبان مزه ها #تمرین114 شب قدر #تمرین115 دوست و حجاب #تمرین116 تبلیغ حجاب #تمرین117 روز قدس #تمرین118 ارتداد و درمانش با دعا ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان #تمرین101 شروع داستان با یکی از جمله‌ها #تمرین102 خرمالو و انار #تمرین103 آدم برفی چای دوست #تمرین104 میزبانی از زنی مهربان #تمرین105 کلمه بازی #تمرین106 داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای #تمرین107 مهندس کیست #تمرین108 توصیف حسادت #تمرین109 پنج دقیقه قبل تصادف #تمرین110 دختر تازه مسلمان #تمرین111 نماز آیت الله بهجت #تمرین112 راهیان نور #تمرین113 مهمانی از زبان مزه ها #تمرین114 شب قدر #تمرین115 دوست و حجاب #تمرین116 تبلیغ حجاب #تمرین117 روز قدس #تمرین118 ارتداد و درمانش با دعا #تمرین119 من حیث لا یحتسب ( خاطره) #تمرین120 شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت) #تمرین121 شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جمله‌ای) #تمرین122 خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص) #تمرین123 اولین چهار شنبه بعد ظهور #تمرین124 هشتگ طرف #تمرین125 زن و شوهر اسپانیایی در حرم #تمرین126 روز دختر #تمرین127 دختری در سال ۱۳۴۱ #تمرین128 کلمه نویسی | هم‌خانواده و متضاد. #تمرین129 تازه عروس و غذا #تمرین130 کلمه‌های سه حرفی مخفف چین؟ #تمرین131 کلمه‌سازی و داستان نویسی #تمرین132 ج ن ن جمله بنویسید #تمرین133 دیالوگ پوتین #تمرین134 پس از غدیر(ولایت) #تمرین135 مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید #تمرین136 خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره #تمرین137 تلظی، ماهی کوچولوی قرمز #تمرین138 لامسه و داستان‌پردازی #تمرین139 طعم و داستان‌پردازی #تمرین140 تصور عاقبت اعتیاد به فضای مجازی #تمرین141 تصور، خانواده، عذر خواهی #تمرین142 بیماری، کربلا، اربعین
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان #تمرین101 شروع داستان با یکی از جمله‌ها #تمرین102 خرمالو و انار #تمرین103 آدم برفی چای دوست #تمرین104 میزبانی از زنی مهربان #تمرین105 کلمه بازی #تمرین106 داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای #تمرین107 مهندس کیست #تمرین108 توصیف حسادت #تمرین109 پنج دقیقه قبل تصادف #تمرین110 دختر تازه مسلمان #تمرین111 نماز آیت الله بهجت #تمرین112 راهیان نور #تمرین113 مهمانی از زبان مزه ها #تمرین114 شب قدر #تمرین115 دوست و حجاب #تمرین116 تبلیغ حجاب #تمرین117 روز قدس #تمرین118 ارتداد و درمانش با دعا #تمرین119 من حیث لا یحتسب ( خاطره) #تمرین120 شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت) #تمرین121 شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جمله‌ای) #تمرین122 خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص) #تمرین123 اولین چهار شنبه بعد ظهور #تمرین124 هشتگ طرف #تمرین125 زن و شوهر اسپانیایی در حرم #تمرین126 روز دختر #تمرین127 دختری در سال ۱۳۴۱ #تمرین128 کلمه نویسی | هم‌خانواده و متضاد. #تمرین129 تازه عروس و غذا #تمرین130 کلمه‌های سه حرفی مخفف چین؟ #تمرین131 کلمه‌سازی و داستان نویسی #تمرین132 ج ن ن جمله بنویسید #تمرین133 دیالوگ پوتین #تمرین134 پس از غدیر(ولایت) #تمرین135 مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید #تمرین136 خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره #تمرین137 تلظی، ماهی کوچولوی قرمز #تمرین138 لامسه و داستان‌پردازی #تمرین139 طعم و داستان‌پردازی
داخل کانال جست و جو کنید باتوجه به حس و حالتان👇🏻 توصیف مزه دهان توصیف حسی که جگرتان را کند توصیف پنج صدایی که می‌شنوید توصیف مردی عصبی شبی بیدار با چشم خیس ویرایش جمله لحظه عصبانیت بی حساب بهشت رفتن روایت در ۱۵ کلمه لبخند عصبی صد سوژه پیشنهاد اسم جزئیات تصادف در ۳۰کلمه ویرایش جمله ویرایش جمله شخصیت باحیا دفترچه شهید ۱۶ ساله کلمه نویسی توصیف عقل در کالبد انسان تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک الله اکبر خواب آسوده داستانک مداد در ۱۸ کلمه تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک تصویر و داستانک جریان تحریف عروس قرآن آخرین حس خوب❗️ تصویر و داستانک خبر خوب شهید حججی برایتان ۱۳ زن همراه امام زمان نامه به گذشته خود از زبان تخم مرغ ازدواج زوج مسیحی خاطره طنز همکلاسی مجازی داستان ۱۰۰ کلمه‌ای شما تحت تاثیر فردی خاطره به سبک سیال سبک سیال شخصیت طنز ضرب المثل مهم؟ لینکِ کجا؟ طرح انیمیشن صفحه ۳۱۳ قرآن آذر سال ۵۶ جمله نویسی نحو شهادتت؟ صوت و داستانک حرف‌های فراموش شده دعوا پاک کردن عدس امیرالمومنین داستانک اولین بار در نانوایی نماد تعجب دست خط دکتر ملاقات با امام زمان صدا و داستان محیط و داستان آیه و داستانک زندگی شهید زنی از جرهم اسرائیل و مونولوگ قهرمانی که نیست ایران فرشته و داستان تصویر و توصیف رای دادن جای خالی رای و هجوم شخصیت پردازی صدا❗️ جا به جایی ۴ سال دیگر نامه به حاج احمد متوسلیان آبادان؟ ۲ روز به پایان زندگی لیله المبیت، مونوعلی کلمه نویسی حضرت مسلم ضد صهیون آدم شدن ضرب المثل ترکیبی روز مباهله حدس بزنید چیست؟ بنویسید امام حسین کیست؟ برای نوجوان نویس دختر نوجوان پاکدامن نام به برگ اعظم سال ۱۴۰۴ شما نارنگی هستید داستان از ۱۰ دیده، ۵شنیده و فکر در لحظه علی لندی سیال ذهن تفکر به یک فیلم و نوشتن داستان #تمرین101 شروع داستان با یکی از جمله‌ها #تمرین102 خرمالو و انار #تمرین103 آدم برفی چای دوست #تمرین104 میزبانی از زنی مهربان #تمرین105 کلمه بازی #تمرین106 داستان با کلمات ۴ حرفی و۴ نقطه‌ای #تمرین107 مهندس کیست #تمرین108 توصیف حسادت #تمرین109 پنج دقیقه قبل تصادف #تمرین110 دختر تازه مسلمان #تمرین111 نماز آیت الله بهجت #تمرین112 راهیان نور #تمرین113 مهمانی از زبان مزه ها #تمرین114 شب قدر #تمرین115 دوست و حجاب #تمرین116 تبلیغ حجاب #تمرین117 روز قدس #تمرین118 ارتداد و درمانش با دعا #تمرین119 من حیث لا یحتسب ( خاطره) #تمرین120 شما تازه مسلمانید( خلق موقعیت) #تمرین121 شهید حسن صیاد خدایاری( یادداشت3جمله‌ای) #تمرین122 خواهرشوهر و درست کردن فلافل( راویی اول شخص) #تمرین123 اولین چهار شنبه بعد ظهور #تمرین124 هشتگ طرف #تمرین125 زن و شوهر اسپانیایی در حرم #تمرین126 روز دختر #تمرین127 دختری در سال ۱۳۴۱ #تمرین128 کلمه نویسی | هم‌خانواده و متضاد. #تمرین129 تازه عروس و غذا #تمرین130 کلمه‌های سه حرفی مخفف چین؟ #تمرین131 کلمه‌سازی و داستان نویسی #تمرین132 ج ن ن جمله بنویسید #تمرین133 دیالوگ پوتین #تمرین134 پس از غدیر(ولایت) #تمرین135 مسلمانان صبرستان، سه زاویه دید #تمرین136 خواب، حرم حضرت رقیه، گوشواره #تمرین137 تلظی، ماهی کوچولوی قرمز #تمرین138 لامسه و داستان‌پردازی #تمرین139 طعم و داستان‌پردازی #تمرین140 تصور عاقبت اعتیاد به فضای مجازی #تمرین141 تصور، خانواده، عذر خواهی #تمرین142 بیماری، کربلا، اربعین #تمرین143 هالیوود #تمرین144 ایرانی آمریکا نشین #تمرین145 ادامه‌اش با شما... #تمرین146 من یک دخترِ... #تمرین147 اغتشاش #تمرین148 بر می‌گردد به ان روز که تنها بودم... #تمرین149 با توجه به متن زندگیتان را تعریف کنید #تمرین150 با توجه به متن بنویسید #تمرین151 تکرار #تمرین152 اشتراک لفظی #تمرین153 دوست پروانه