ما در یک باغ زندگی میکردیم که برای نگهداری آن، نیاز به یک باغبان ماهر داشتیم. این باغبان باید برای نگهداری از باغِ به این درندشتی، مهارتهایی را داشته باشد.
یادم است باغبان قبلی که عمرش را داد به شما و خواستیم یک باغبان جدید بیاوریم، خیلی گشتیم. آگهی دادیم. به این و آن سپردیم و ... . هرکس که می آمد، کلی سوال پیچش میکردیم. ازسوالات جزئی و بیمورد بگیر تا سوالات سخت و تخصصی مربوط به باغداری و باغبانی!
در آخر هم، بین سه الی چهار نفر گیر کردیم و آمدیم از اعضای همان باغ خواستیم که هر کسی ، نام فرد مورد نظرش را بنویسد در یک کاغذ و آن را بیندازد در جعبهای که رویش نوشته شده بود:
« تو خودت، فرد باغبان را انتخاب میکنی، پس بجوی و بهترین گل را انتخاب کن؛ زیرا در آخر هر گلی زدی، به سرخودت زدی! »
یادم است خانوادهی آقای گندمی، خانم شببو و بچههای زنبوری نیامدند که نام باغبان مورد نظرشان را بنویسند. تازه مسخرهمان هم میکردند. خلاصه در آخر، باغبانی پذیرفته شد که خود افراد باغ، انتخاب کرده بودند.
چند سالی از این اوضاع میگذشت. اوایل، این باغبان، مسئولیتش را به نحو احسن انجام می داد؛ ولی چند ماهی است که انگار مسئولیتش برایش عادی شده.
روزی خانوادهی آقای گندمی و خانم شببو به همراه بچههای زنبوری، باغ را گذاشته بودند رویسرشان. داشتند میگفتند این باغبان اصلا مسئولیت پذیر نیست. این باغبان پیر و سالخورده است. او، باید برود برای لحظههای آخر عمرش که دارد سر میرسد، توشه جمع کند و ... .
کسی به حرف آنها توجه نمیکرد. خانم شببو عصبانی شد و فریاد زد: ما این وضع را دیگر نمیتوانیم تحمل کنیم و میرویم او را از باغبانی برکنار میکنیم!
یادم است درخت سیب که از همه سن و سالدارتر بود، گفت: آهای خانم شببو! شما در آن نظرسنجی شرکت کردید که حالا بتوانید درباره ی بدی یا خوبی این باغبان هم تصمیم بگیرید؟
_چه ربطی دارد؟!
_خیلی ربط دارد. شما اگر آن روز برایت مهم بود و مثل بقیه میآمدید تحقیق میکردید و نظر میدادید، الان هم میتوانستید حرف بزنید. چطور الآن، برایتان مهم شده؟!
_الان باغ دارد از دست میرود. همه دارند کمکم از گرسنگی جان میدهند. این بوی بد باغ را دیگر نمیشود تحمل کرد ... . نمیتوانم ببینم خانوادهام دارند جلوی چشمم پرپر میشوند و من، در برابرشان سکوت کنم.
_شما اگر الآن بروید و بخواهید این باغبان را بیندازید بیرون، او به حرف شما توجه نمیکند؛ چون شما انتخابش نکردید که الآن هم بخواهید درباره کارهای بد یا خوبش تصمیم بگیرید.
_باشه! حالا میبینید که من میتوانم.
رفت و باغبان را پیدا کرد. کمی با او تند شد و صدایش را بلند کرد. او را هُل داد. باغبان، بهطرف درخت گیلاس پرت شد و با همان دردی که داشت، گفت: آهای خانم! خجالت بکش. تو، من را انتخاب کردی؟
_خب معلومه نه!
_پس چرا الان دارید حرف میزنید؟!
_چون شما کاربلد نیستید. چون دارید میمیرید. چون همیشه در حال چرتزدن هستید. چون... .
_وقتی شما آن روز، برای من یا دیگر باغبانها ارزش قائل نشدید و نیامدید، من هم الآن برای شما ارزش قائل نمیشوم و به حرفتان گوش نمیدهم. اگر افرادی که مرا انتخاب کردند اعتراض دارند، بگو بیایند. من اعتراض و حرف آنها را گوش میدهم. وگرنه با تمام احترامی که برای شما قائلم میگویم: شما خفه!
_تو یک خائن کثیفِ بیمسئولیت و دزدی!
_اِ...؟! اگر من این ویژگیهایی را که شما میگویید، دارم؛ پس چرا دربارهام تحقیق نکردید تا زودتر آنها را به دست بیاورید؟ شما که اینقدر باهوش هستید، چرا این ویژگیها را قبلا نگفتید و مردم را آگاه نکردید؟!
_برو بابا...! با تو حرف زدن، بی فایده است.
_بیفایده است... چون شما اصلا حق اظهار نظر ندارید!
***
کمکم داشتم از حرفها و کردههای خودم، پشیمان میشدم. بدون حرف دیگری، آرام از کنار باغبان رد شدم و مدام باخودم میگفتم:
ای کاش آن روز رفته بودم تحقیق کرده بودم
و مثل بقیه، فرد مورد نظرم را گفته بودم! الآن همهی باغ، بچه هایم، همسرم... بیصدا دارند جلوی چشم خودم پرپر میشوند و من به خاطر یک کار دو دقیقهای که میتوانستم انجام بدهم، توانش را داشتم که تحقیق کنم و میتوانستم بروم نظرم را بگویم؛ ولی برایش ارزش قائل نشدم... دیگران را هم مسخره میکردم... . حالا هر بلایی سر خودم و خانوادهام بیاید، حقم است. حتی اگر تمام باغ نابود شود، مقصرش من هستم. تازه جلوی چند نفر دیگررا هم گرفتم و نظرشان را در این رابطه عوض کردم... .
باغبان راست میگفت که من باید خفه شوم... چون « خودم کردم که لعنت برخودم باد. »
#سرتق
#سلطانزاده
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
امتحان شروع شده بود مدت زمان ازمون هم خیلی کم بود.
حوزه که میدانید ،امتحاناتش سنگین است به خصوص اگر ازقم باشد.
سوال اول صرف را خواندم بلد نبودم ،سوال دوم گفتم این اصلا در کتاب نبوده است؟! سوال سوم و چهارم را نگاه انداختم با خود گفتم این در محدوده امتحان نبوداست . خلاصه تمام سواات را چشمی نگاهی انداختم. گفتم قم کمی درک نمیکند ،اخه کلاس ها که انلاین،سامانه خراب،مشکل قعطی صداونت و... .کلا از کل ترم من یک جمله را متوجه شدم ان هم استاد گفتند :در صرف طریقه ساختن صرف کردن را اموختید مثلا حروف خَرَجَ صرف ان میشود:
اَخرَجَ یُخرِجُ اِخراج
نگاه ساعت انداختم گفتم بالاخره باید این سوالات را پاسخ دهم ،کمی دست دست کردم تا بسم الله را گفتم که شروع کنم برق ها رفت.
از یک طرف خوشحال بودم که بهانه میاورم به اموزش که برق نداشتیم از یک طرف هم ناراحت که اگر این ترم هم پاس نشوم چه کنم!
از گرما داشتم پخته میشدم ،یهویی بد جوری هوس یخ در بهشت کردم ، زنگ دوستم زدم رد داد ،باز زنگ زدم جواب داد:
_ هااااا چی مگی !!!!
+ زنگ زدم ببینم داری چه کار میکنی؟!
_به نظرتو دارم چیکار میکنم؟!
+داری یخ در بهشت میخوری؟!
_ دیونه شدی یخ در بهشت کجا بود وسط سوالات امتحان صرف غرقم!
+ عه ،داری امتحان میدی ؟!
_ پ ن پ دارم شنا میکنم... .
+ خب به سلامتی ما که برق نداریم!
_ خب ماهم برق نداریم ، سوالات را اسکرین گرفتم دارم جواب میدهم ، البته اگه جنابعالی بگذارید.
+ عههههههه راس مگی عقلم نکشید ولش کن مهم نیست !
_ وقت تموم شد بروم سوالات را حل کنم.
+عکسش برا من بفرس؟!😥
_شرمنده نت ندارم... .😁
وقت امتحان به پایان رسید ومن حتی یک خط هم ننوشتم. به استاد اموزش پیامک زدم که: استاد ما برق نداشتیم هروقت برق امد وای فایمان وصل شد برایتان ارسال میکنم .
ودیگر برایشان امتحان نحورا ارسال نکردم.
مسول اموزش مرا به دفترش خواند وگفت:شماهمه امتحانات برق نداشتی؟🤔
گفتم : نههههه واقعیت اینکه ،همه امتحانات را دورغ گفتم برق داشتیم ولی من چون بلد نبودم اینجور میگفتم . ولی این یکی واقعا برق نداشتیم!
خب پس حالا که برق نداشتی منم این تشویقی را بهت میدهم.
از خوشحالی داشتم بال در می اوردم .
استاد بلند شد ایستاد ،کم کم جلو امد و ارام ارام گفت: بَرقَ بَرقا بَرقوا بقیه اش را تو صرف کن ! داشتم صرف میکردم که گفت: اَخرجَ یُخرجُ بعدیش را توبگو... . اِخراج
استاد گفت : پس اِخراج
#تمرین81
#سلطانزاده
گـُلیـٰاس(ʏasɴa):
تو شدی پدر همه عالم مولا.
ای پناهم قبل و بعد از پدرم ای مولا
#مونوحیدر
#گلیاس
عِمران واقفی:
ناپاک و مغرورم. ای ابوتراب ای پدر خاک دستی به سر و گوشم بکش. پاکم کن خاکم کن.
#مونوحیدر
از تو که دَم میزنم. شیطان دُم به زمین میکوبد همچون سگ. برای دوستی توست دَم و بازدمم.
#کاریکلماتور
#مونوحیدر
سلام بر تو ای اولین پذیرنده دعوت رسول. ای روحِ لیلةالمبیت. ای کسی که شمشیرش همچون اژدها طناب و عصای امویان را بلعید.
#مونوحیدر
باب ثعبان را که دیدم به خودم گفتم، باید هم اژدها به آستانت سر بساید. تو مالک اژدهای حق هستی. همو که در عالم مثالی این جهان باطل را از هم میدرد.
#مونوحیدر
طلبه،نویسنده،روایتگرشهدا🌷سلطانزاده🌷:
پ یعنی پهلوان
پ یعنی پناهگاه
پ یعنی پایه و استوار
پ یعنی پدر
پدر یعنی کسی که بوی حسین دهد
غیرتش ابوالفضلی باشد
دلش مهربون و علی وار باشد
مهرش عاشقانه وار از جنس خداباشد
صدایش طنین انداز باشد
دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــاهگــاه دنیــا آغــوش گــَرم پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و
دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هر کـجای دنیـا هم بـــاشی
چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته درست مثل رقیه سه ساله اباعبدالله
#سلطانزاده
#مونوحیدر
پدرم از جنس خاک
پدرم از جنس خون
دلتنگ او هستم ؛ دلتنگ کسی که حسرتش همیشه بر دلم مانده است.
همیشه با کلمه پدر مشکل داشتم ، کلاس اول گفتند شغل پدرت چیست؟!
بااه و اشک گفتم :شهید
و حال روز پدر را با استخوان و چفیه و پلاک به سرمیبرم!
و کادویم به او نامه هایی از جنس حسرت یک بغل از کودکیست
نامه دلتنگی های هرشبم
نامهی قد کشیدنم
نامهی حسرت حتی یک بار گفتن کلمه بابا برلب!
#سلطانزاده
#مونوحیدر
پدرت که علی والله باشد
مادرت که فاطمه بنت الزهرا باشد
دنیایت میشود از جنس خدا ؛ از جنس بهشت
از جنس شهادت...
#سلطانزاده
#مونوحیدر
سایه سرم
پناه عالمینم
اقام امیرالمومنینم
#سلطانزاده
#مونوحیدر
عِمران واقفی:
ای مولا، ای کاتب وحی. ای کسی که قرآن را از دو لب مبارک رسول گرفتی و بدون کم و کاست نوشتی. ای آیه. تو و فرزندانت عِدل وحی هستید. من میخواهم کاتب شما باشم. ای علی، خودت را به قلبم وحی کن. ابتدا این فرودگاه ویران را بساز و بعد نزول اجلال کن.
#مونوحیدر
ya heydar:
بر شاه لافتی /حضرت عشق و وفا/مولی امام عارفا /بر آقام امیر مومنا/بفرست حمد و ثنا
#ماجد
#مونوحیدر
k:
«پ»، مثل پدر!
واژهاش، سه حرف بیشتر ندارد؛ اما اگر بخواهم اندکی توصیفش کنم، تکه کاغذی کوچک و زبانی الکن، گنجایش توضیح و فهمش را ندارد!
پدر را میگویم!
«پ- د- ر»
پشتیبان در روزگار...
پاسدار دنیای رازها
پدری که آغوشش، سرآغاز هستیست و گره میان ابروانش، همچون فانوسیست که بر ظلمات جاده میتابد؛ تا مبادا راه را گم کنیم! مبادا تاریکی خیابان، چشمهای خاموشی ندیدهمان را تسخیر کند...
پدری که از جوانیاش، لذتش، ثانیهثانیه عمرش گذشت تا هماکنون، با خیالی آسوده بنشینیم و قطرهای از دریای وجودش بنویسیم!
پدر را من و تو درک نمیکنیم...
پدر را، تنها پدر میفهمد!
#نقد
#مونوحیدر (البته اگر اشتباه نگفته باشم!)
ya heydar:
آقای خوبم حیدر کرار بود
سخن از او ورد زبونا بود
اینگونه کنم وی را خطاب :
ای آقا جان ای شاه نجف ای صاحب ایوون نجف
ای حضرت عشق ،چون فردایی که جدت ندا داد ولادتت را، آن روز که مادر بزرگوارت بنت الاسد یگانه مولود خانه یگانه معبود عالم را وارد عرصه دنیا کرد شاید فکرش را نمیکرد کسی نامردان روزگار تو را ۲۵سال غریبانه اسیر خانه کنند.آه از این دنیا چه کرد با امام غربا
#ماجد
#مونوحیدر
طلبه،نویسنده،روایتگرشهدا🌷سلطانزاده🌷:
روزی پدرم علی والله را شهید کردند
امروز هم پدرم را در سوریه شهید کردند!
ای کاش به جای روز پدر ؛ یک لحظه پدرم برمیگشت...
#سلطانزاده
#مونوحیدر
❤ℳ❤:
عشق پدر ودختری
عشقیست که دل را سرذوق می آورد
عشقیست که داد امروز پدر فردایش عشق و محبت است
#مهردخت
#مونوحیدر