eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب مهمان دارم. یک مهمان ناخوانده. خواهر یکی یک دانه‌ی من. با او تعارف ندارم. بی‌خبر آمدنش، اذیتم نمی‌کند. حالم با او خوب است. حرف می‌زنیم و سنگ صبور هم می‌شویم. اتاقمان حسابی خنک است. چیزی از هوای پنجاه درجه‌ی بیرون احساس نمی‌کنم. خداروشکر  نعمت کولر باعث شده است، مرز بین داخل و بیرون، به مثال شرق تا غرب بماند. تلفنم زنگ می‌خورد. مادرم پشت خط است. برقشان رفته است. پنجره‌شان دوجداره نیست که فضای خنک حاصل از کولر زیاد دوام بیاورد. گرمشان شده بندگان خدا. دلم برایش آتش می‌گیرد. خنکی اتاق زهرم می‌شود. نمی‌دانم بدوبیراه را دقیقا بار کدام مسئول بی‌کفایت کنم تا دلم کمی خنک شود. اصلا گیرم که ناسزا هم بگویم، مگر به باعث و بانیش ذره‌ای هم برمی‌خورد. حاشا و کلا. ***** خواهرم رفته. کمی جمع و جور می‌کنم. می‌نشینم پای گوشی. شارژ زیادی ندارد. حوصله نمی‌کنم برای احیاء دوباره‌اش، از او دل بکنم. نگران رفتن برق هم که نیستم. همین ظهر بود که دو سه ساعتی تشریفش را برد‌. خیالم راحت است سهم‌ بی‌برقی امروزمان را گرفته‌ایم.  به کانال‌های آموزشی سر می‌زنم. مطالب را می‌خوانم. چشمم به نوشته‌ها و عکس‌ها گرم است که در یک لحظه همه جا ظلمات می‌شود. سیاه و تاریک. به جز همان صفحه‌ی روشن روبرویم. با سی درصد جان نوری‌اش. صدای دخترم بلند می‌شود. _مامان من می‌ترسم. _چیزی نیست مامان. بیا پیش من. خودش را به من می‌چسباند. نمی‌دانم الان خوشحال باشم که خانه‌ی مادرم برق دارند و دیگر اذیت نمی‌شود یا ناراحت باشم از بی‌برقی خودمان و تاریکی و گرمایی که تا لحظاتی دیگر ما را در خود می‌بلعد. شارژ گوشی‌ام رو به اتمام است. مجبورم برای اینکه کمی اتاق روشن شود چراغ قوه را روشن کنم. حلما کنارم دراز می‌کشد. _مامان سرتو بذار روی پاهام. تا خوابت ببره. در این تاریکی و سکوت چاره‌ای دیگر ندارم جز اینکه او را بخوابانم. با اینکه باتری گوشی‌ام در حال بال بال زدن است، دست از آن نمی‌کشم. وای فای خاموش است. از ایتا و وات ساپ نمی‌توانم استفاده‌ی چندانی کنم. خواندن مطالب در حالت آفلاین،‌ لذت آنلاین بودن را ندارد. پس بی‌خیالش می‌شوم. خودم را سرگرم ساخت کلیپی می‌کنم، که یکی از دوستان درخواست کرده. یادم می‌آید قبل‌ترها هم زیاد برق می‌رفت. وقتی خیلی بچه بودیم. آن وقت‌ها با رفتنش، نه حرص می‌خوردیم و نه ناراحت می‌شدیم. برعکس کلی هم ذوق می‌کردیم. اصلا عید ما بچه‌ها بود روشن کردن شمع و فانوس. روی دیوار اتاق، بازی سایه راه می‌انداختیم. انگشتانمان را در هم پیچ و تاب می‌دادیم. عجب شکل‌هایی هم درست می‌شد. هر کدام شبیه یک حیوان. نمی‌دانم واقعا شباهت داشت یا ما می‌خواستیم شبیه باشد. خلاصه که برق رفتن در قدیم هم، چیز دیگری بود. راستی! چرا اینروزها وقتی برق می‌رود دیگر کسی فانوس روشن نمی‌کند. اینروزها چراغ قوه‌ی گوشی‌ هم برای فانوس‌‌ها دهن کجی می‌کند