eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
دروازه باز شد و یاد، خسته و کوفته از آن بیرون آمد و بلافاصله خود را روی مبل راحتی انداخت. مادرش، پای گاز ایستاده بود و آن طور که بویش می آمد، داشت کباب ماهیتابه ای درست می کرد. _محمد مهدی؟... وقتی میای نباید سلام کنی؟! یاد، به آرامی گفت:سلام. _علیک سلام. دست تو هنوز نشستی؟ بدو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. پنج دقیقه دیگه ناهار رو میارم. یاد، ایستاد و به سمت دستشویی رفت. وقتی دستانش را شست، وضو هم گرفت. _مامان میگم نمی خواد زحمت بکشی. چند تا کباب بذار لای نون با خودم می برم... مادر بر افروخته شد: اون روز اولی که گفتی می خوام این کارو انجام بدم، تاکید کردم اگر هر جا بهت یه کاری رو گفتم که انجام بدی، نه و نو توش نیاری. الانم میای سر سفره با آرامش غذاتو می خوری، نمازتو می خونی و به سلامت... و شعله گاز را خاموش کرد. زبان پسر بند آمده بود. پس از دستور اطاعت کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا سفره را بیاورد... غذا را خورد. از مادر تشکر کرد. و یادش آمد ابتدای غذا بسم الله نگفته. به سرش کوبید. هربار فراموش می کرد و از این وضع ناراضی بود. نماز ظهر و عصر را خواند. بعد، وقتی مادر در اتاقش بود، به آشپزخانه رفت و نانی برداشت. سپس چند کباب درشت برای خودش روی نان چید و آن را لقمه کرد. وقتی آماده رفتن بود، ایستاد. به سمت یخچال بازگشت و یک بستنی عروسکی هم برداشت. وقتی دروازه باز شد، یاد بلند گفت: خدافظ مامان. من دارم میرم... صدایی از اتاق آمد: آشغالا رو هم با خودت ببر. برو به سلامت. یاد، لقمه را در جیب سویشرت اش چپاند و بدون فوت وقت، کیسه زباله باد کرده را از دم در خانه برداشت و به دروازه رفت...
دروازه باز شد و یاد، بیرون آمد. یک بستنی نصفه در دستش بود و یک کیسه زباله در دست دیگرش. یک دفعه جا خورد. استاد واقفی، دست به سینه جلویش ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اخم خاصی در نگاهش، باعث می شد یاد اعتماد به نفسش را از دست بدهد. _شنیدم برای منم بستنی آوردی... یاد، مبهوت بود که یکدفعه، آقای احف از پشت استاد واقفی پیدا شد. چشمش به کیسه سیاه رنگ افتاد و با شیطنت گفت: بچه ها!... یاد برامون بستنی آورده!... یکدفعه سیصد و بیست و هفت نفر از میان درختان بیرون دویدند و هلهله کنان به سمت یاد، هجوم آوردند. پسر ژولیده هول کرد. کیسه را روی زمین انداخت و قبل از اینکه دروازه پشت سرش به طور کامل بسته شود، به داخل آن پرید. استاد موسوی زودتر از همه به کیسه رسید. دستانش رابالا برد و داد زد: لطفا ساکت باشید!... همگی ساکت!... خوبه. الان خودم تقسیم شون می کنم. صدای دست و جیغ و هورای درختان فضا راپر کرد. استاد موسوی خم شد. گره کیسه را به زور باز کرد و با تعجب به آن خیره شد. استاد واقفی جلو آمد و پایین را نگاه کرد. چشمان او هم چهارتا شد. تا احف چشمش به پوست پیاز و تفاله چای و استخوان مرغ افتاد، فریاد کشید: یاااااااد!!!.... مگه دستم بهت نرسهههههه!!!... نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دروازه باز شد. یاد، نفس نفس زنان بیرون آمد. دستانش عرق کرده بود و ذهنش اجازه تحلیل ماجرا را نمی داد. چند لحظه به زمین کاشی کاری شده خیره شد. با خود گفت: پدرم در اومده!... یکدفعه ماموریت اش را به خاطر آورد. به اطراف نگاهی انداخت. فقط یک کلمه می توانست بگوید: وااااااای! او به کوه المپ آمده بود. محل زندگی خدایان یونان. به قدری با شکوه بود که نمی توانست توصیفش کند. زمینی در میان آسمان... باید زئوس را پیدا می کرد. کسی که تنها می توانست کار یک نیروگاه برق را انجام دهد. آن وقت خود را خدای خدایان می نامید. یاد، بستنی نیم خورده را زمین انداخت. با خشم قدم برداشت و از پله های مارپیچ بالا رفت. به تالار اصلی که رسید، لگدی محکم به در بزرگ کوبید. دو در عظیم با صدای مهیب باز شدند و افراد داخل تالار، از جا پریدند. جالب بود! دو برادر زئوس، پوسایدون و هادس هم آنجا بودند. خدا که برادر ندارد؟... مردان و زنان بلند قامت، با تعجب به انسان فانی خیره شدند. یاد، استوار جلو می رفت و تنها، به چشمان زئوس خیره شده بود. خدای خدایان، از جا برخاست. قامت چند ده متری اش دو برابر شد. جلو آمد و با پسر رو در رو شد. زئوس طوری که انگار انتظارش را داشت، گفت: تو کی هستی؟... به چه اجازه ای به المپ اومدی و جلسه خدایان رو بهم زدی... _دهنتو ببند مردک روانی!... زئوس جا خورد. تا به حال هیچکس اینگونه با او سخن نگفته بود. کسی جرئت نمی کرد... _به چه حقی!.. _تو به چه حقی ادعای خدایی می کنی؟... کسی حتی بلد نیست خودش با دست خودش شلوارش رو بالا بکشه! اعضای تالار آه کشیدند. زئوس خشمگین شد: ببین بچه جون! برای من مهم نیست کی هستی! ولی بدون می تونم در عرض دو ثانیه پودرت کنم! فکر نمی کنم بدن فانی ت، تحمل قدرت صاعقه من رو داشته باشه... یاد، دست راستش را بالا آورد و رو به آسمان گرفت. ناگهان رعد و برقی عظیم، با صدایی سهمناک از آسمان افتاد میان انگشتان پسر فانی قرار گرفت. بعد تغییر مسیر داد و درست به سینه خدای خدایان بر خورد کرد. زئوس، از جا پرید. تا به حال درد را تجربه نکرده بود. با چشمانی گرد شده و چهره ای وحشت زده به یاد خیره شد. _خدای من، قدرتش از تمام قدرت المپ بیشتره. در واقع، المپ در برابر خدا مثل یه توپ فوتبال می مونه... استغفرالله!... اصلا المپ چیزی به حساب نمیاد... خدایان، نفس نفس می زدند. نمی دانستند چه باید کرد. _دفعه آخرتون باشه ازین مسخره بازیا در میارین... هی آپولو!... به کسی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، اشاره کرد. _ ارابه خورشید رو دوبله پارک کردی!... چند وقت پیش گفتن جریمه ها دو برابر شده ها.... و دیگر چیزی نگفت. چرخید و وارد دروازه شد. و خدایان مبهوت را تنها گذاشت. هادس، با لبخندی مرموزانه پرسید: این دیگه کی بود؟
دروازه سبز، باز شد و یاد که صورتش از ترس سفید شده بود، وارد اتاق مستطیل شکل بزرگی شد. روی دیوار ها، تصاویری از وقایع مختلف و مهم جهان، و همین طور، موضوعات تخیلی مثل حمله فضایی ها به زمین، نقاشی شده بود. پسر بچه از میان کتابخانه هایی که داشتند از فشار کتاب ها منفجر می شدند، عبور کرد و به انتهای اتاق رسید. با چشم، در کتاب خانه پیش رویش به دنبال کتاب شاهنامه گشت. وقتی آن را یافت، دستش را بالا برد و آن را بیرون کشید. کتاب، تاجایی آمد و بعد متوقف شد. چرخدنده ها به صدا در آمدند. یاد، قدمی به عقب برداشت. کتابخانه، قیژ قیژ کرد و به سمت راست رفت. پشت آن، پلکانی مدور و تاریک قرار داشت که به سمت پایین می رفت... پایین پله ها، مرد نسبتا چاقی، پشت میز نشسته بود. روی میز، چندین دفتر و خودکار و ورقه خط خطی قرار داشت. به اضافه یک گوی، که خطوط الکتریسیته درونش جرقه می زدند. مرد، متوجه حضور یاد نشد و وقتی او را آنقدر آشفته دید، تعجب کرد. از سمت چپ میز، بیرون آمد و گفت: سلام!... چی شده بچه؟... چرا داغونی؟ یاد، یک دفعه برافروخته شد: باورت میشه یه رعد و برق بهم خورد؟! می تونست منو بکشه!... مرد چاق، پشت میز برگشت و پشتی صندلی را عقب داد. و دوست خود را پشت سرش گذاشت. _من نمی ذاشتم بکشتت. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم. -پس اون قضیه استاد واقفی چی بود؟!... مرد، سرش را خاراند. _راستش نمی دونم. به نظرم خود آقای واقفی باعث شد تو بری اونجا. این یه قلم اصلا تو برنامه مون نبود. یاد، نفسش را با خشم بیرون داد. بعد رفت و روی یکی از صندلی های کنار دیوار نشست. اتاق، مانند دفتر پزشکی بود که نور کافی در آن وجود ندارد. مرد چاق، به سمتش رفت و گفت: حالا اشکال نداره. تا من میرم نماز بخونم، تو به این یه نگاهی بنداز... برگه ای از جیبش در آورد و به سمت یاد گرفت. _این لیست جا های جدیدیه که باید بری. البته این دفعه وقایع نیست. تخیلاته!... یاد، نگاهی پرسشگرانه به مرد انداخت. _خودت که بری می فهمی منظورم چیه. فقط یادت باشه. اینجا قدرت هات، دقیقا شبیه شخصیت اصلی این داستان میشه. پس باید مواظب باشی. و چرخید و آهسته از پله ها بالا رفت. یاد، حوصله نداشت منتظر نماز طول و دراز مرد بماند. قنوتش خیلی طولانی بود. پس به سمت دیوار ایستاد. به انگشتری که روی دستش بود، نگاه کرد. رنگ سنگ آن، آبی شده بود. قبلا سبز بود. و باعث می شد یک دروازه سبز باز شود. سه قدم به جلو برداشت. که یکدفعه دروازه آبی رنگی باز شد و یاد را با خود به ماموریت جدیدش برد...
🏴 sarab.ო 🏴: را کبود کردی... من که جای خود دارم! 'ها واقعی‌تر می‌شوند یاد ۲: و آن که شیطان، به وسیله قدرتش، دیواری کروی و سیاه دور خورشید می کشد، هرگز صبح نخواهد شد. و ، به همراه پنج دوست وفادارش، و سه حیوان قدرتمندش، می رود تا خود را به خورشید برساند. تا به فتنه شیطان، خاتمه دهد... در آن که جنگ بزرگی در راه است، تنها اراده است که به توان مقابله با شیطان را می دهد... دوستانش را از دست خواهد داد. ولی روح آنها، همیشه همراهش هستند... fateme: نبود تا فرصت فکر کردن به تو را پیدا نکنم.... بنت_الحاجی: یعنی امان‌نامه آوردن،پشت خیمه‌ها... یعنی آرام و بی‌‌ سر و صدا پشت امام جماعت را خالی کردن... یعنی دارالعماره... 🍁ف. جلالی🍁: یعنی ونگ ونگ نوزادی که شب وروز برا مامانش نمیذاره بنت_الحاجی: یعنی تماشای تن بی سر... یسنا: را برای بیدار ماندن ساختند اما! امان از آدم که شب همه کارهایش را انجام میدهد... بنت_الحاجی: یعنی وقت شمردن زخم‌ها! fateme: رفیق نیمه راه امتحان های من.... 🍁ف. جلالی🍁: یعنی خیمه های آتش گرفته و خار مغیلان و کودکان بی پناه Nina: اون روزای ک تابستون سر زمین کار مسکردیم شبا ساعت نه شب خواب بودیم توخیمه بدون دغدغه اون شبای که کل دغدغه فردام خوردن صبحونه با بابام بود 🍁ف. جلالی🍁: کنید مرا تا کنم شما را... آیه نوشت
نور ✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم می‌کنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، هشتگ‌های زیر را جست‌وجو کنید👇 برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇 @evaghefi
خب... بریم برای تشکر! همیشه دلم می خواست چیزی باشم که نیستم. تلاشم رو کردم. ولی خب دسترسی به یه چیزایی به توی این دنیا امکان پذیر نیست. برای همین شخصیتی خلق کردم. در واقع، خودم رو گذاشتم در حالتی که دلم می خواست باشم. و اسمش رو گذاشتم یاد. چرا یاد؟ برای اولین رمانم، دنبال روشی بودم تا بتونم اسم های مختلفی از طریق همین اسم های واقعی درست کنم. اسم هایی که جدید و ناشنیده باشن. پس به روشی دست پیدا کردم. و یاد رو از طریق اسم خودم ایجاد کردم. من باور دارم اگر نفس مون رو به چیز هایی عادت بدیم که انعطاف پذیر بشه، می تونیم هرجوری که می خوایم شکلش بدیم. در واقع، هر جوری که می خوایم باشیم! البته این دنیا پذیرای خواسته های ما نیست. ولی یه دنیای بی نهایت وجود داره. من کاری کردم که داخل داستانم، همونی باشم که می خوام. یه ماجراجو، یه هنرمند، یه قانون مدار قوی و شجاع. البته با ترس از تمام هیولا های تخیلی. حالا بریم سراغ تشکر وقتی های شما رو خوندم، فهمیدم توی دنیای عادی، اون قدر ها که فکر می کردم از خواسته ام دور نیستم. از جایی که در فضای مجازی شما جسم من رو نمی بینید، دقیقا با نفس من سر و کار دارید. من فهمیدم در ذهن شما، نفس من همونی هست که می خوام! و بابت این موضوع، واقعا از همه شما ممنونم. شما به من ثابت کردید، من همون یاد هستم. یاد لقب من نیست... خود منه!
💯💯 داستان طنز به زودی در باغ انار اکران خواهد شد. با خواندن این داستان روده‌پاره خواهید شد از خنده🤓. نتانیاهو رو کفن کنم اگر دروغ بگویم.😁 دو ماهی است دارند توطئه های شرورانه می‌کنند ذلیل‌نمرده ها.🤓 پیرنگش تقریبا کامل شده. و تا توانستند بلا سر من و بقیه اشخاص حقیقی باغ آورده‌اند.🤓 البته دستشان را باز گذاشته‌ام تا هرچه کرم دارند بریزند😂. امیدوارم با خواندن این داستان نیش‌تان تا بناگوش باز شود. 🤓 خودمو قاطی کردم تو تیمشون😁 با تشکر ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344