دروازه باز شد و یاد، بیرون آمد. یک بستنی نصفه در دستش بود و یک کیسه زباله در دست دیگرش.
یک دفعه جا خورد.
استاد واقفی، دست به سینه جلویش ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اخم خاصی در نگاهش، باعث می شد یاد اعتماد به نفسش را از دست بدهد.
_شنیدم برای منم بستنی آوردی...
یاد، مبهوت بود که یکدفعه، آقای احف از پشت استاد واقفی پیدا شد. چشمش به کیسه سیاه رنگ افتاد و با شیطنت گفت: بچه ها!... یاد برامون بستنی آورده!...
یکدفعه سیصد و بیست و هفت نفر از میان درختان بیرون دویدند و هلهله کنان به سمت یاد، هجوم آوردند.
پسر ژولیده هول کرد. کیسه را روی زمین انداخت و قبل از اینکه دروازه پشت سرش به طور کامل بسته شود، به داخل آن پرید.
استاد موسوی زودتر از همه به کیسه رسید. دستانش رابالا برد و داد زد: لطفا ساکت باشید!... همگی ساکت!... خوبه. الان خودم تقسیم شون می کنم.
صدای دست و جیغ و هورای درختان فضا راپر کرد.
استاد موسوی خم شد. گره کیسه را به زور باز کرد و با تعجب به آن خیره شد. استاد واقفی جلو آمد و پایین را نگاه کرد. چشمان او هم چهارتا شد.
تا احف چشمش به پوست پیاز و تفاله چای و استخوان مرغ افتاد، فریاد کشید: یاااااااد!!!.... مگه دستم بهت نرسهههههه!!!...
#داستانک
#بستنی
#یاد
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344