eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
دروازه باز شد. یاد، نفس نفس زنان بیرون آمد. دستانش عرق کرده بود و ذهنش اجازه تحلیل ماجرا را نمی داد. چند لحظه به زمین کاشی کاری شده خیره شد. با خود گفت: پدرم در اومده!... یکدفعه ماموریت اش را به خاطر آورد. به اطراف نگاهی انداخت. فقط یک کلمه می توانست بگوید: وااااااای! او به کوه المپ آمده بود. محل زندگی خدایان یونان. به قدری با شکوه بود که نمی توانست توصیفش کند. زمینی در میان آسمان... باید زئوس را پیدا می کرد. کسی که تنها می توانست کار یک نیروگاه برق را انجام دهد. آن وقت خود را خدای خدایان می نامید. یاد، بستنی نیم خورده را زمین انداخت. با خشم قدم برداشت و از پله های مارپیچ بالا رفت. به تالار اصلی که رسید، لگدی محکم به در بزرگ کوبید. دو در عظیم با صدای مهیب باز شدند و افراد داخل تالار، از جا پریدند. جالب بود! دو برادر زئوس، پوسایدون و هادس هم آنجا بودند. خدا که برادر ندارد؟... مردان و زنان بلند قامت، با تعجب به انسان فانی خیره شدند. یاد، استوار جلو می رفت و تنها، به چشمان زئوس خیره شده بود. خدای خدایان، از جا برخاست. قامت چند ده متری اش دو برابر شد. جلو آمد و با پسر رو در رو شد. زئوس طوری که انگار انتظارش را داشت، گفت: تو کی هستی؟... به چه اجازه ای به المپ اومدی و جلسه خدایان رو بهم زدی... _دهنتو ببند مردک روانی!... زئوس جا خورد. تا به حال هیچکس اینگونه با او سخن نگفته بود. کسی جرئت نمی کرد... _به چه حقی!.. _تو به چه حقی ادعای خدایی می کنی؟... کسی حتی بلد نیست خودش با دست خودش شلوارش رو بالا بکشه! اعضای تالار آه کشیدند. زئوس خشمگین شد: ببین بچه جون! برای من مهم نیست کی هستی! ولی بدون می تونم در عرض دو ثانیه پودرت کنم! فکر نمی کنم بدن فانی ت، تحمل قدرت صاعقه من رو داشته باشه... یاد، دست راستش را بالا آورد و رو به آسمان گرفت. ناگهان رعد و برقی عظیم، با صدایی سهمناک از آسمان افتاد میان انگشتان پسر فانی قرار گرفت. بعد تغییر مسیر داد و درست به سینه خدای خدایان بر خورد کرد. زئوس، از جا پرید. تا به حال درد را تجربه نکرده بود. با چشمانی گرد شده و چهره ای وحشت زده به یاد خیره شد. _خدای من، قدرتش از تمام قدرت المپ بیشتره. در واقع، المپ در برابر خدا مثل یه توپ فوتبال می مونه... استغفرالله!... اصلا المپ چیزی به حساب نمیاد... خدایان، نفس نفس می زدند. نمی دانستند چه باید کرد. _دفعه آخرتون باشه ازین مسخره بازیا در میارین... هی آپولو!... به کسی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، اشاره کرد. _ ارابه خورشید رو دوبله پارک کردی!... چند وقت پیش گفتن جریمه ها دو برابر شده ها.... و دیگر چیزی نگفت. چرخید و وارد دروازه شد. و خدایان مبهوت را تنها گذاشت. هادس، با لبخندی مرموزانه پرسید: این دیگه کی بود؟