eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
کل مطب پر بود از زنان حامله و مردان دست به کمر. بالاخره بعد از ساعاتی خانوم منشی صدایم زد: _آقای احف، نوبت شماست. با چشمانی گرد شده پرسیدم: _من که حامله نیستم. با کلافگی جواب داد: _منظورم شما و خانمتون بودید. یک "آهان" گفتم و با ذوق و شوق همراه عشقم وارد مطب شدیم. _تالاپ، تلوپ! تالاپ، تلوپ! از صدای قلب بچه‌ام، قند در دلم آب شد که خانوم دکتر گفت: _تبریک میگم آقای احف. شما قراره صاحب یه دختر تپل و گوگول مگولی بشید. چشمانم برقی زد که عشقم پرسید: _اسمش رو چی بذاریم؟! _ببف چطوره؟! عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _ببف مگه اسم گوسفندت نبود؟! _چرا. ولی خب توی دومین سال تولد باغ انار قربونیش کردیم. روحش که شاده، ولی برای اینکه یادش هم گرامی بمونه، می‌خوام اسمش رو روی دخترمون بذاریم. چطوره؟! _از دست تو! اسم گوسفند رو می‌خوای بذاری روی بچمون؟! خواستم جوابش را بدهم که ناگهان دخترم یک لگد زد و شکم عشقم دو متر پرید بالا. آرام دستانش را گرفتم و از روی تخت بلندش کردم که ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد. گوشی را از جیبم در آوردم که "عزیز دلم" را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. کفش‌های عشقم را جفت کردم و گفتم: _عزیزم من یه توک پا میرم بیرون ببینم این عزیز دلم چی میگه! اخم‌های عشقم درهم کشید و گفت: _یادت باشه وقتی دخترت رو به دنیا آوردم، اون رو می‌ندازم سرت و خودم میرم خونه‌ی مامانمینا. تو هم برو با عزیز دلت خوش باش. لبخندی زدم و از مطب بیرون آمدم. _سلام و برگ عزیز دلم. مگه نمی‌دونی امروز وقت سونوگرافی عشقم بود؟! پس واسه چی مزاحمم میشی و کانون گرم خانوادم رو به‌هم می‌ریزی؟! _سلام و نور بر احف یا همان ابو ببف! حالت چطوره؟! کار واجب داشتم. وگرنه زنگ نمی‌زدم. _حالا کار واجبت چیه؟! _خواستم بگم پنجمین سال تولد باغ انار نزدیکه. از طرف کانون نویسندگان برتر کشور زنگ زدن و گفتن قراره از باغ انار به عنوان بهترین باغ سال 1404 تجلیل کنن. تو هم باید باشی. بالاخره دوتا کتابت چاپ شده و قراره به زودی پروژه‌ی رو استارت بزنی. منتظرتم! _باشه، میام. فقط یاد و محمد نیکی مهر هم میان؟! _یاد که رفته فضا تحقیق. البته توی تخیل خودش. وگرنه پیش محمد نیکی مهر نشسته داره سبزی پاک می‌کنه. آخه اونم کانالش یک ميليون رو رد کرده و همش داره به ناشناسای فضولش جواب میده. سرکار هم نمیره. چون میگه از تبلیغ توی کانالم پول در میارم و دیگه نیاز نیست سرکار برم. _که اینطور. باشه، وقتی عشقم رو رسوندم خونه، میام پیشت. _خوبه. راستی بچت جنسیتش چی بود؟! _دختره. باورت میشه؟! دارم پدر میشم. کِی بود مگه توی ناشناس بهت گفتم برام زن پیدا کن. یادته؟! _آره واقعاً. یادش بخیر. راستی دخترت رو بزرگ کن، بعد شوهرش بده به نیکی مهر. چون هیچکس که به اون زن نمیده، حداقل تو بهش بده. _چی داری میگی؟! تا دختر من بزرگ بشه، نیکی مهر ریشاش هم‌رنگ دندوناش شده! _چرا حواست نیست؟! نیکی مهر مثل کوسه می‌مونه و اصلاً ریش نداره. _عه راست میگی. باشه، حالا ببینم چی میشه. کاری نداری استاد واقفی؟! _استاد واقفی نه. عزیز دلم...!
بعد از تمام شدن تماسم، به مطب برگشتم و دیدم که عشقم دارد دست به شکمش می‌کشد و برای دخترمان شعر می‌خواند. _می‌بینم که خوب مادر و دختر خلوت کردید! با این حرفم، عشقم چشم غره‌ای رفت و گفت: _عزیر دلت چطور بود؟! روبه‌رویش زانو زدم و به چشم‌هایش خیره شدم. _عزیز دلِ من تویی. اون فقط داره ادات رو در میاره! لبخندی روی لب عشقم نشست که خانوم دکتر گفت: _ببخشید مریض‌های دیگه هم بیرون نشستن. اگه میشه عاشقانه‌هاتون رو ببرید بیرون. هردو لبخند ملیحی زدیم و در حالی که به افق خیره شده بودیم، از مطب خارج شدیم. _راستی دخترمحی زنگ زده بود. با تعجب پرسیدم: _عه؟! چی می‌گفت حالا؟ _هیچی می‌خواست بدونه جنسیت بچه چیه! گفتم دختره. _خوشحال شد؟! _آره. گفت خاله قربونش بره. _ای جان. دیگه چی گفت؟ _واسه فردا هم دعوتمون کرد خونشون. آخه فردا بله برونشه. _ناموساً؟! اون که می‌گفت گرچه زن و بچه برکتن، ولی مجردی فایزره! چیشد حالا شوهر کرد؟! عشقم چشم‌هایش گرد شد! _اون رو که تو چهار سال پیش توی باغ انار گفتی. یادت نیست؟! _عه راست میگی. منم آلزایمر گرفتم. ناگهان عشقم "آخ" گفت که پرسیدم: _چیشد؟! داره میاد؟! _چی داره میاد؟! _بچه دیگه! _ای خدا. من چهار ماهم بیشتر نیست. در ضمن این آخ واسه لگدی بود که دخترت بهم زد. لبخندی به سفیدی دندان زدم. _ای جان! دخترم داره فوتبال بازی می‌کنه اون داخل. _نخیر. با این لگد بهم گفت من بابای آلزایمری نمی‌خوام. پوفی کشیدم که سوار لامبورگینی محمد نیکی مهر شدیم. البته مال خودش نبود. مال دوستش بود و او آن را برای گذاشتن روی پروفایلش اجاره کرده بود. اجاره‌اش هم گران بود؛ ولی خب منبع درآمد نیکی مهر از هزینه‌ی تبلیغات کانالش بود و پول زیادی داشت. مراسم قدردانی از باغ انار شروع شد. سالن پر از جمعیت بود. اسم استاد واقفی را به عنوان مدیر برتر خواندند و او بالای صحنه رفت و میکروفون را جلوی دهانش گرفت. _بسم اله الرحمن الرحیم. ناگهان بانو افسون گفت: _نوزده. بسم الله درسته استاد. نه بسم اله. _استاد نیستم؛ برگم. همه منتظر حرف‌های گران‌بهای برگ اعظم شدند که ناگهان من و نیکی مهر و یاد فریاد زدیم: _عمو سبزی فروش! کل جمعیت جواب داد: _بله! _سبزی کم‌فروش! _بله! _سبزی می‌فروشی؟ _بله! با اخطار بانو حدیث، شعر خواندمان را قطع کردیم که پویا با چند نایلون سبزی خوردن وارد شد و گفت: _ببخشید دوستان، فردا بله برونه دخترمحیه، مسئوليت سبزی خریدنش با منه. مسئولیت حساب کردنش با نیکی مهر و مسئولیت پاک کردنش هم یاد. در این میان بانو فاطیما پرسید: _پس مسئولیت جناب احف چیه؟! خواستم پاسخ بدهم که عشقم گفت: _مسئولیت شوهرم فقط سبزی خوردنه! همگی در کفِ جواب عشقم بودند که نیکی مهر گفت: _جوووووووون! و بعد یک چک سفید با تاریخ روز کشید و پول سبزی‌ها را حساب کرد. استاد واقفی دوباره خواست حرف بزند که بانو حدیث فریاد زد: _سچینه و افراسیاب وارد می‌شوند. سچینه و افراسیاب، در حالی که سوار بر اسب رویاها بودند، وارد سالن شدند. سپس سچینه از اسب به پایین پرید و گفت: _کافه انار، در خدمت شماست! سپس از صندوق عقب اسب، به تعداد حاضرین دلستر شیرکاکائو با فلفل در آورد و همراه افراسیاب مشغول پخش کردن شدند. همگی مشغول هورت کشیدن بودند که استاد واقفی با کلافگی گفت: _من حرف زیادی ندارم. فقط می‌خواستم بگم اعضای باغ انار تقریباً همشون کتاباشون چاپ شده، ولی خب یه نفر هست که کتابش چاپ شده، ولی خب هنوز رونمایی نشده و اون کسی نیست جز بانو فاطیما. همه به افتخار بانو فاطیما یک کف مرتب زدند که ایشان با افتخار به بالای صحنه رفت و پشت میکروفون قرار گرفت. سپس اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: _راستش اون روزی که از پیوی مادرم اومدم گروه و داستان ماه من یا همون داستان آقا سهراب رو گذاشتم، فکر نمی‌کردم یه روزی این رمان چاپ بشه. می‌خواستم بگم... ناگهان محمد نیکی مهر گفت: _حتی اون روز گفتید گوشیم به فاخ رفته. قشنگ یادمه. بانو فاطیما اول چشم غره‌ای رفت و سپس به آرامی گفت: _بله. البته منظوری نداشتم و هرکسی رو که بهم دشنام داد و تهمت زد، همون روز بخشیدم. آقای احف در جریانه! من که سخت مشغول خوردن تیتاپ و شیرکاکائو فلفلی‌ام بودم، با نگاه عشقم میخکوب شدم. _نفهمیدم! تو از کجا در جریان بودی؟! به زور محتویات دهانم که با دماغم قاطی شده بود را قورت دادم و گفتم: _منظورش اینه که منم توی گروه بودم و می‌دونم که منظورش بد نبوده. عشقم قانع شد و به ادامه‌ی صحبت‌های بانو فاطیما گوش فرا دادیم که ناگهان بانو واعظی سر رسید و گفت: _ببخشید، ببخشید! دیشب رئال بازی داشت و رفته بودم اسپانیا واسه تماشای بازیش و همین امروز رسیدم. الانم پشت فرمون بودم و نتونستم به تلفناتون جواب بدم. واقعاً عذرخواهم! در ضمن یه مهمون هم براتون آوردم و اون کسی نیست جز آقای مارکو آسِنسیو!
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
بچه که بودم، تصوری از شب قدر نداشتم. فقط تا آن جایی که یادم می‌آید، یکی دو بار مادرم با خودش مرا به مجلس روضه می‌برد. مجلسی که توسط زن‌های سیاه‌پوش پر شده بود و جای سوزن انداختن نبود؛ و مادرم که وسط روضه اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد و من هی به پایش می‌زدم و گریه می‌کردم و می‌گفتم: _مامان تو رو خدا گریه نکن. قول میدم بچه‌ی خوبی بشم. مامان تو رو خدا... و وقتی مادرم آرام می‌شد، من هم آرام می‌شدم. بچه بودم دیگر. فکر می‌کردم‌ مادرم این‌قدر از دست من عاصی شده که روی آورده به این مجالس و اشک می‌ریزد تا آدم بشوم. یا یک بار من و پدرم خوابیدیم و مادرم به تنهایی رفت مجلس شب احیا و نصف شب برگشت و برایمان سحری آورد. آن هم یک پُرس جوجه کباب نگینی! از آن پس به مادرم می‌گفتم من را هم ببر تا یک پُرس بیشتر غذا بگیریم! شب قدر بود. تقریباً سیزده چهارده‌ساله بودم که مادرم گفت تو دیگر بزرگ شدی. بیا و از امسال شروع کن به احیا نگه داشتن شب قدر و خواندن دعاهای آن؛ حالا وضعیت من در آن لحظه. یک نخ از این سر اتاق تا آن سر اتاق بسته بودم و با یک رکابی سفید، مشغول والیبال بازی کردن بودم و از لفظ "سعید معروف، در منطقه‌ی سرویس" استفاده می‌کردم. پس از حرف مادرم، یک نیرویی من را از بازی والیبال به حمام کشاند و غسل شب نوزدهم ماه رمضان را انجام دادم. سپس دعای جوشن کبیر را خواندم و دو رکعت نماز مستحبی و همچنین صد مرتبه اللهم العن قتله الامیر المومنین. سپس قرآن به سر گرفتم و سحری را خوردم و خوابیدم. آن موقع تابستان هم بود و با خیال راحت، تا ظهر خوابیدم. در آن سال، هر سه شب احیا را بیدار ماندم و اعمالش را انجام دادم و خیلی هم کِیف داد. از آن سال به بعد، سعی کردم بیشترین بهره را از این شب‌ها ببرم که تا حدودی هم موفق بودم. البته یک سال و در شب نوزدهم،‌ تا نیمه‌های جوشن کبیر را خواندم که خوابم گرفت و دیگر نتوانستم ادامه بدهم و به رخت خوابم رفتم. جالبش اینجاست که شب‌های بیست و یکم و بیست سومش را هم نتوانستم بخوانم و کلاً آن سال سعادت نداشتم شب‌های احیا را بیدار بمانم. یا یک سال که شب نوزدهم بود، خانواده‌ام که هرسال بیدار می‌ماندند، آن شب در خوابی عمیق فرو رفتند و من به تنهایی بیدار ماندم و اعمالش را انجام دادم. یا یک فامیل داریم که می‌گوید نمی‌دانم چرا شب‌های قدر، همش خوابم می‌گیرد و اصلاً نمی‌توانم بیدار بمانم. من هم در دلم می‌گویم باید قسمتت باشد که از این شب‌ها استفاده کنی. باید سعادت داشته باشی که در این مراسمات شرکت کنی و اندکی توشه برای آخرتت جمع کنی. البته اگر لایق باشی. بیایید در این شب‌ها برای هم دعا کنیم. برای مردها، زن‌ها، کودکان، جوان‌ها، پیرها، پسرها، دخترها، پدرها، مادرها، خواهرها، برادرها، متاهل‌ها، مجردها، طلب‌کارها، بدهکارها، مستاجرها، صاحب‌خانه‌ها، مریض‌ها و در آخر سربازانی که گوش تا گوش مملکت، دارند به کشورشان خدمت می‌کنند!
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
دیدید آخر قصه و فیلما و داستانا، یه قهرمان میاد و همه رو نجات میده؟! جایی که همه توی ناامیدی مطلق فرو رفتن و کسی حتی فکرشم نمی‌کنه از این مخمصه نجات پیدا کنه؛ ولی بالاخره یکی از راه می‌رسه و گره‌ی آخر که خیلی هم کور هست رو باز می‌کنه. قهرمان آخر فیلم ما آقاست. آقایی که قراره آخر داستان بیاد و همه‌ی ما رو از هرچی مشکل و گره و مخمصه‌ست، نجات بده! خدایا به حق این شب عزیز، ظهور آقامون که منجی‌مون هم هست رو زودتر برسون. آمین!
💯💯 داستان طنز به زودی در باغ انار اکران خواهد شد. با خواندن این داستان روده‌پاره خواهید شد از خنده🤓. نتانیاهو رو کفن کنم اگر دروغ بگویم.😁 دو ماهی است دارند توطئه های شرورانه می‌کنند ذلیل‌نمرده ها.🤓 پیرنگش تقریبا کامل شده. و تا توانستند بلا سر من و بقیه اشخاص حقیقی باغ آورده‌اند.🤓 البته دستشان را باز گذاشته‌ام تا هرچه کرم دارند بریزند😂. امیدوارم با خواندن این داستان نیش‌تان تا بناگوش باز شود. 🤓 خودمو قاطی کردم تو تیمشون😁 با تشکر ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
از رمانم نا امید شده و به بن بست خورده بودم. داشتم وِل وِل در ایتا می‌چرخیدم که یک شخصی به من پیام داد و باغ انار را معرفی کرد و گفت که قرار است به زودی در این باغ، کلاس‌های نویسندگی آغاز شود. سپس آیدی استاد واقفی را داد و گفت که برای ورود به باغ انار، باید از ایشون اجازه بگیرید. چشمی گفتم و بدون وقفه، داخل پیوی‌اش شدم. از پروفایل و بیوگرافی‌اش، معلوم بود که با شخص مذهبی‌ای طرف هستم. انگشتانم را تکان دادم و تایپ کردم: _سلام و خسته نباشید. اندکی بعد جواب داد: _سلام. شما؟ از سلام و علیکش فهمیدم که با آدم خشکی طرف هستم. بدون توجه به خشک بودنش، تایپ کردم: _شما رو فلان شخص معرفی کرده. می‌تونم وارد باغتون بشم؟ اندکی بعد جواب داد: _نمی‌شناسم. و اینجا بود که فهمیدم علاوه بر خشکی، با یک آدم مذهبیِ از خود راضی طرف هستم. به همان کسی که باغ را معرفی کرد، گفتم ایشون کسی را نمی‌شناسد. آن طرف یک اسم دیگر گفت که به استاد واقفی بگویم. دوباره به استاد پیام دادم که باز با واژه ی "نمی‌شناسم" مواجه شدم. اعصابم خُرد شده بود و می‌خواستم ریچار بارَش کنم که نفس لوامه اجازه نداد و ندا آمد که کظم غیظ کنم. دیگر نا امید شده بودم که استاد واقفی دوباره پیام دادند: _اسم پسر منم امیرحسینه. در دلم گفتم: _خوش به حالت. به من چه خب؟! سپس به استاد واقفی جواب دادم: _خدا حفظش کنه. حالا کاری از دست بر میاد؟ استاد واقفی جواب دادند: _پسرم مریضه. دعا کن خوب بشه. ناگهان با این جمله دلم لرزید. از قضاوت‌های قبلی‌ام پشیمان شدم و استغفار کردم. تصمیم گرفتم نوع بیماری‌اش را بدانم، تا بهتر برایش دعا کنم. به همین دلیل گفتم: _خدا شفا بده. مریضی بچتون چیه؟ جواب داد: _عقل نداره. دعا کن خدا بهش عقل بده. و به دنبالش چند ایموجی خنده فرستاد. فهمیدم که این مرد خشکِ از خود راضی، مرا بازیچه ی خودش کرده است. به خاطر همین دوباره به قضاوت‌های سابقم برگشتم و از استغفار چند دقیقه پیشم، استغفار کردم. طولی نکشید که استاد بحث پرسشنامه ی آنلاین را پیش کشید و منی که شدیداً به کلاس نویسندگی احتیاج داشتم، مجبور شدم آن را پُر کنم و با اجازه ی استاد، وارد باغ انار شدم. اوایل که به باغ انار آمده بودم، با اصطلاحات عجیبی نظیر ریشه و برگ و درخت و انار و فلفل و بیل و کلنگ و باغبان و... مواجه شدم. از آن بدتر که استاد واقفی هی می‌گفت: _من استاد نیستم. برگم، برگ. جالب بود. همه ی ما از خاکیم، ولی ایشون از برگ بودند. این را هم بگویم که ابتدا در باغ انار، متن‌های بودار و گاهاً مثبت هجده می‌نوشتم که استاد به من تذکر می‌دادند و می‌گفتند: _اینجا گروهیست مختلط و مذهبی. گودبای پارتی نیست که هرچی دلت خواست بنویسی. یک چشم الکی می‌گفتم و بعدش دوباره همان آش و همان کاسه. به خاطر همین متن‌های بودار، متاسفانه یک روز به شدت تحت فشار قرار گرفتم؛ به طوری که تصمیم گرفتم همه ی گروه و کانال‌های مربوط به نویسندگی را پاک کنم و از دنیا نویسندگی خداحافظی کنم که همین استاد واقفی مانع شد و گفت: _مراقب خوبی‌هایت باش. همین جمله من را متحول کرد و تصمیم گرفتم که دیگر متن‌های بودار ننویسم و قدر خوبی‌هایم را بدانم و کلا دور حاشیه را خط بکشم. حالا بماند که بعداً گروه‌های تخصصی شکل گرفت و من عضو گروه "جلال آل انار" شدم و استاد و دوستان جدید و خوبی را پیدا کردم.
روزها و شب‌ها می‌گذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیق‌تر شده و شکل رابطه‌مان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت: _عکس بده. و من که داشتم عرق شرمم را پاک می‌کردم، با قاطعیت جواب دادم: _اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و می‌خوام ادامه تحصیل بدم. بدون ذره‌ای توجه به حرف‌هایم گفت: _بدو عکس بده. فهمیدم که مقاومت فایده‌ای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت: _اصلاً نمی‌خواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفه‌ایه! راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا می‌شود. فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگ‌هایم ریخت. استاد واقفی گفت: _اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی! و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم! حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احف‌ها را خودش سانسور کرد و می‌کند. روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوری‌های بهشتی مونولوگ می‌نوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت: _چقدر حوری حوری می‌کنی. زن می‌خوای؟ جواب دادم: _اگه هم زن بخوام، زن من رو نمی‌خواد. استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت: _واو نمی‌خَری؟ گفتم: _اگر رایگان می‌دید، چرا نخرم؟! استاد جواب داد: _زرشک! همیشه از پاسخ‌های کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و می‌آیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...! پ‌ن: به مناسبت تولد سه سالگی باغ انار و نحوه‌ی آشنایی من با باغ انار و استاد واقفی🙂🌹🍃 پ‌ن۲: البته متن مال ۲ سال و ۵ ماه پیشه😅🍃
مهدینار پور محمدی: من بوسه می‌زنم به کف پوتینی که قرار است از روی خاک نجس نتانیاهو رد شود... 🖋♣️ لعنت به ساچمه‌ای که تو رو گرفت از مادرت تو روز مادر... 🖋♣️ ولی بعضی مادرا، روز مادر کادوشون یه شهید کوچولو بود از طرف حضرت زهرا...🙂🌱 Fateme Aghajani: صبح جمعه بود ... تنها بودم بیدار که شدم ،‌ از دیدن پست های اینستاگرام برق از سه فازم پرید . بدو رفتم سمت تلویزیون زیر تیتر شبکه یک به همراه پرچم مشکی شده و آرم شبکه یک را که دیدم ، چنان سیلی خوردم که یک دفعه وسط پذیرایی ولو شدم . دست خودم نبود ، راستش را بخواهید فکرشم نمیکردم شهادتش اینگونه ویرانم کند ، یا بهتر است بگویم آنقدر از نظرم بزرگ و اسطوره بود که مرگی برایش تصور نمیکردم من منتظر آن روزی بودم که با همان ابهت صدایش پشت تریبون اعلام کند " هنوز به ۲۵ سال نرسیده است که اسرائیل به درک واصل شد " اشک هایم بی اختیار می چکیدند و با دستم توی سرم میزدم ... سردار ، پدر امنیت ایران ، بچه هایت یتیم شدند ، در نبودنت حالا چطور با آرامش بخوابیم ؟ تو بزرگ تر ما بودی ، با وجودت احدی حق نداشت به ایران چپ نگاه کند، چه برسد به اینکه بخواهد کشتار گاه راه بیاندازند😭 حالا اما ۵ سال گذشته از صبح جمعه ۵ سال است یتیم شده ایم ... ۵ سال است نه فقط ایران که کشورهای مسلمان هم یتیم شده اند . که اگر بودی ، حتم داشتم نمیگذاشتی اینگونه غزه تار و مار شود . سردار در آخرین لحظات چه گذشت در گلزار شهدای کرمان ؟ تو میدانستی نه ؟ داشتی میدیدی و جگرت برای زائرانت خون میشد آری ؟ حتم دارم خودت یک به یک آن هایی که قرار بودند شهید شوند را انتخاب کردی ، هر چند که نمیخواستی حق حیاتشان را بگیری . اما خوشا به سعادتشان در روز تولدبانو و در جوار شما زندگی را با شهادت به پایان رساندند لیاقت می خواهد . حتم دارم یک به یک با بانو در آخرین لحظات سرشان را به سینه گرفتید و آرامشان کردید. و یک راست بردیدشان پیش خودتان برای پذیرایی . آخر میدانید شنیده بودم شما خیلی خوب از مهمان هایتان پذیرایی میکنید . خوشا به سعادتشان ‌‌‌که در کنار شما مرگشان به پایان رسید سمائی: آنانکه همچون مگس دورِ سر فلسطینیان وز وز می‌کنند تا آنان را به کوچ اجباری وادارند بدانند که ایران عرصه سیمرغ است؛ و عرصه سیمرغ جولانگاه مگسان نمی‌باشد. احمقان، ما را از مرگ می‌ترسانند که خورشید را رها کنیم. به قصدِ نجس کردن دریا، دستان نجسش را به درون آب دریا فرو برد. ای بر پدرت لعنت! دریا با یک فضله‌ موش نجس نمی‌شود. ༺Ya Zahra༻: 🥀 گلزار شهدا دوباره گلزاری از شهدا شد... تسلیت محضر صاحب الزمان (عج) حاج قاسم که رفت، انگار داره بهترینها رو هم با خودش میبره .... و بهترین ها گلچین شدند و با شهادت رفتند.... ما موندیم و روزگار تلخ زندگی زمینی..... پرونده ما کجا بسته میشه؟ پیمانه ما کی پر میشه و چجوری از این دنیا میریم ؟ آیا ما هم مثل شهدا عاقبت بخیر میشیم؟؟؟ کسی خبر داره؟؟ اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک . توییت حاج‌مهدی یک سوال مادرانه، تیر خیلی درد داشت؟! امیرحسین فرخ: در سالروز چهارمین سالگردش، جمعی از رفقایش را هم پیش خودش بُرد(:
مصاحبه فرضی با آقای جلیلی.👇 آقای جلیلی شما برای بعد از انتخابات و عدم پیروزی هم برنامه‌ای دارید؟! دکتر جلیلی: بله عرض می‌کنم که باید مشکلات مردم در اولویت دولت جدید باشد و بهانه‌ای برای آن هم نباشد. برای مثال مشکل ازدواج و سینگلی که خیلی از جوانان ما با آن دست و پنجه نرم می‌کنند، باید در اولویت باشد و حرف‌هایی مثل "رئیس جمهور خودش سینگله؛ بعد بیاد واسه ما زن و شوهر پیدا کنه" منطقی و عقلانی نیست. من خودم چند سال در دولت آقای رئیسی، سِمَت اجرایی نداشتم؛ ولی خب از هیچ کمکی به ایشون دریغ نکردم و در دولت سایه، سعی کردم مفید باشم. ان‌شاءالله رئیس جمهور جدید هم با اینکه با فوت همسرشون، چندین ساله سینگل شدن و برای بچه‌هاشون هم پدر بودن، هم مادر؛ بتوانند برای دختران و پسران ما زمینه‌ی ازدواج را فراهم کنند تا این‌ها روی برگه‌ی انتخابات، ننویسند "من رئیس جمهور نمی‌خوام؛ بلکه زن یا شوهر می‌خوام." همچنین به جوانان و سینگل‌های کشورم هم توصیه می‌کنم که از دولت جدید و شخص رئیس جمهور، این قضیه را مطالبه و پیگیری کنند. دختران با شعار "سال بعد سیزده بدر، بچه بغل، خونه شوهر" و پسران با شعار" من زن می‌خوام؛ همدم می‌خوام؛ یک زن بیوتیفول می‌خوام" ان‌شاءالله این مطالبه‌ را به سرانجام برسانند تا در انتخابات بعدی، به جای جمله‌ی "من رئیس جمهور نمی‌خوام؛ زن یا شوهر می‌خوام" بنویسند "من رئیس جمهور نمی‌خوام؛ بچه می‌خوام" باشد تا ان‌شاءالله دولت بعدی، زمینه‌ی فرزندآوری را هم فراهم کند. و من الله التوفیق!