#قسمت2
روزها و شبها میگذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیقتر شده و شکل رابطهمان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت:
_عکس بده.
و من که داشتم عرق شرمم را پاک میکردم، با قاطعیت جواب دادم:
_اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و میخوام ادامه تحصیل بدم.
بدون ذرهای توجه به حرفهایم گفت:
_بدو عکس بده.
فهمیدم که مقاومت فایدهای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت:
_اصلاً نمیخواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفهایه!
راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا میشود.
فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگهایم ریخت. استاد واقفی گفت:
_اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی!
و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم!
حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احفها را خودش سانسور کرد و میکند.
روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوریهای بهشتی مونولوگ مینوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت:
_چقدر حوری حوری میکنی. زن میخوای؟
جواب دادم:
_اگه هم زن بخوام، زن من رو نمیخواد.
استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت:
_واو نمیخَری؟
گفتم:
_اگر رایگان میدید، چرا نخرم؟!
استاد جواب داد:
_زرشک!
همیشه از پاسخهای کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و میآیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...!
#امیرحسین
#991128
#قسمت2
نماینده ی بهشت پوزخندی زد و گفت:
_توی بهشت همه چی میسازه به آدم. مثلاً همین چند وقت پیش، بادمجون و شلغم رو با پوست پختیم و روش سس قرمز و آبلیمو زدیم و خوردیم. یا یه بار توی آبغوره، پوره ی سیب زمینی ریختیم و توش نون تیلیت کردیم و خوردیم.
کم کم داشت حالم به هم میخورد که نماینده ی جهنم گفت:
_ما توی جهنم، تنها تفریحمون اینه که روی زمین داغ جهنم، پابرهنه بشین پاشو میکنیم و تند تند میگیم "سُک سُک" و مسئول اونجا میگه "دیگه گرگم به هوا بسه". در ضمن توی جهنم هیچی بهمون نمیسازه. مثلاً یه بار یه لیوان آب خوردیم، بعدش دچار حالت تهوع شدیم و کل دل و رودمون بهم ریخت. وقتی هم به مسئول اونجا گفتیم، گفت که چیزی نیست؛ برید دستشوییا رو بشورید که حالتون خوب بشه. اونم دستشوییایی که دمپاییاش خیسه خیسه و سوسکای قهوهای و بالدار، توش پرواز میکنن.
از این همه تبعیض، بغض گلویم را فشار داد که گفتم:
_فشار نده لامصب. گلوئه، زنگ آیفون نیست که!
سپس از نماینده ی بهشت پرسیدم:
_وضعیت حوری اونجا چطوره؟
جواب داد:
_عالیه. مثلاً ما تصورمون از حوری رو، به صورت سیاه و سفید روی کاغذ میکشیم و اونا بدون کم و کاست، به صورت واقعی و رنگ شده بهمون تحویل میدن. در ضمن ما شماره ی همه ی حوریا رو داریم. مثلاً همه ی شمارههای زلیخا رو داریم. زلیخا همراه اول، زلیخا رایتل، زلیخا ایرانسل، زلیخا منزل و... هرموقع بهشون زنگ بزنیم، توی جیک ثانیه در اختیارمون قرار میگیرن.
همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که گفت:
_چشمتون روز بد نبینه. ما یه بار بهمون تشویقی داده بودن که هرچیزی سفارش بدید، همون رو واستون میاریم. بعد من یه عدد جنیفر لوپز سفارش دادم و یه عدد ترامپ تحویل گرفتم. اینش جالبه که برای اینکه ما نفهمیم، ترامپ رو آرایش و کادو پیچ کرده بودن. ولی ما زرنگ بودیم و فهمیدیم. بعدش اعتراض کردیم که چرا سرمون کلاه میزارید؟ گفتند "به خاطر اینکه شما یه عمر سر مردم کلاه گذاشتید". از کارمون واقعاً پشیمون بودیم و از اونجایی که مسئول اونجا مهربون بود، نگاهی بهمون انداخت و گفت:
_یه زلیخا دارم ته انبار. فاکتور کنم؟
چشممون برقی زد و با کمال میل قبول کردیم. طولی نکشید که یه پیرزن با چشمایی کور، لباسایی پاره پوره و موهای بیزبیزی اومد که با تعجب گفتیم:
_این دیگه کیه؟
جواب دادند:
_این زلیخاست دیگه. نسخه ی پیرشه!
با کلافگی گفتیم:
_نسخه ی جوونش رو ندارید؟
جواب دادند:
_نه متاسفانه! همین چند ساعت پیش، یوزارسیف اومد نسخه ی جوونش رو بُرد.
از این همه بدبختی جهنمیها آهی کشیدم و ترجیح دادم آخرین سوالم را هم بپرسم.
_توی بهشت، وضعیت خرید و سفارشات چطوره؟
نماینده ی بهشت پاسخ داد:
_خیلی خوبه. مثلاً ما یه بار، با حوریا تصمیم گرفتیم شام خودمون درست کنیم. بعد سوسیس و کالباس که توی بهشت مقوی شده بودن رو، همراه قارچ و ذرت و فلفل دلمهای سفارش دادیم که در کمال تعجب، دو دقیقه بعد برامون پیتزا مخلوط آوردن.
همین سوال را از نماینده ی جهنم پرسیدم که گفت:
_ما یه بار کباب سفارش دادیم؛ بعد سه ساعت، یه تیکه دُنبه ی سگ، با یه پیاز گندیده بهمون تحویل دادن و گفتن خودتون درست کنید.
سوالهایم تمام شد و نگاهی به آن دو انداختم. نماینده ی بهشت خندهای به پهنای صورت، به لب داشت و نماینده ی جهنم، از شدت گریه، چشمانش سرخ شده بود. با دیدن این وضعیت، تصمیم گرفتم استغفار و بهشت را انتخاب کنم. توصیه ی من هم به شما این است که نیکی کنید تا در بهشت جاودان ماندگار شوید و از بدیها بپرهیزید که جهنم، مَکانیست زجر آلود و چندش آور...!
#امیرحسین
#احف13
#991129
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت2
تا این جا از خانومها گفتم، اما کمی هم از آقایان بگوییم. از استاد ابراهیمی عزیز که اوایل خیلی فعال و پرکار بودند، اما این اواخر به خاطر مشغول شدن به شغل شریف اسنپ و البته جابهجایی مکان زندگیشان و همچنین مشغلههای دیگر، کمتر حضور دارند. البته دَمِشان گرم که در این وقت کم، باز حواسشان به جلالیها هست و برایمان وقت میگذارند و بنده به شخصه، چیزهای زیادی ازشان یاد گرفتم. گفتم جلالیها، یاد استاد واقفی افتادم. چند روز یک بار داخل گروه میشوند و میگویند:
_سلام و نور. جلالیها چطورند؟
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشند، میروند. ماشالله ماشالله بختک را، داخل جیب کوچکشان گذاشتند و هرجا که میرویم، ایشان هم هستند. از آقا سپهر بگویم که داستان سپهر را گاه با بحران، و گاه بدون بحران پیش میبَرند و من منتظر هستم که ببینم سپهر و نرگس، بالاخره به هم میرسند یا نه. البته صدای خوبی هم دارند و در باغ درختان سخنگو، سعادت گوش دادن به صدایشان را داشتم و دارم. از آقای جعفری که معلمند بگویم که فوقالعاده احساسی و دلسوز هستند و باهم رابطهای دوستانه داریم. البته دیگران، رابطهی ما را با تیکه پاره کردن انواع تعارفات میشناسند که با تذکر به جای استاد ابراهیمی، این تعارفات کمتر شده است. البته امید است که به فراموشی سپرده نشود. از آقای مختاری بگویم که داستان دوربرگردانشان را، بدون استثنا، همه دنبال میکنند و بسیار هم طلبهی موفقی هستند. این را هم بگویم که تقریباً همگی، موافق بودند که روغن تراریخته را از داستانشان حذف کنند. در نهایت خیلی مشتاقیم که ببینیم سرنوشت هانیه چه میشود. از آقای حیدر جهان کهن بگویم که لقبشان پیاده است، اما همیشه سوار بر رخششان هستند و سعادت گفتوگو با ایشان، خیلی کم نصیبمان میشود. و همچنین دیگر اعضا که خیلی کم آفتابی میشوند.
در جمع بنده از همشان تشکر میکنم و واقعاً از تک تکشان، چیزهای زیادی یاد گرفتهام. در ضمن این متن صرفاً جنبهی طنز و مزاح برگی دارد و امیدوارم من را به خاطر شوخیهایم ببخشند!
#امیرحسین
#991211
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت2
پس از خداحافظی از والدین، منتظر تاکسی بودم که دیدم اتوبوس دارد میآید. سریع به دنبالش دوییدم و سوارش شدم. پس از حدود بیست دقیقه، سر خیابان محل آزمون پیاده شدم؛ اما چون به آن نواحی آشنایی نداشتم، متاسفانه گم شدم و پس از پرسیدن آدرس از یک فرد، به اشتباهم پی بردم و بالاخره ساعت هشت به محل آزمون رسیدم. البته نگهبان آنجا، ما و چند نفر دیگر که دیر کرده بودیم را راه نمیداد؛ اما کمی بعد به هزار زور و التماس که بود، مجوز ورود را گرفتیم و داخل شدیم. جالب است که مدیر و معاون دوران دبیرستانم، مدیر و معاون این دبیرستان شده بودند و از قضا آشنا در آمدیم. این آشنایی مزیتهایی هم داشت؛ مثلاً سر صبح هیچ سوپر مارکتی باز نبود که یک آب معدنی بخرم؛ اما معاون مهربان و شوخ طبع ما، پس از شناختن بنده، یک عدد آب معدنی ولرم از یخچال مدرسه به من داد و من هم از او تشکر کردم.
پس از گذشتن نیم ساعت و پر کردن فرم خود اظهاری و همچنین تلاوت چند آیه از قرآن مجید، آزمون شروع شد. اول دفترچهی عمومی که صد سوال داشت و ما فقط هفتاد و پنج دقیقه زمان داشتیم که به سوالاتش پاسخ بدهیم. اینجا بود که فهمیدم واقعاً عدالت و تعادل در این زمانه از بین رفته است. پس از زدن تستهای عربی، تستهای فارسی و دینی و زبان را هم زدم. فارسیاش واقعاً سخت بود و دینی و عربیاش متوسط. زبانش هم فقط به تستهای لغتش پاسخ دادم که امیدوارم درست بوده باشد. البته اگر زمان کم نمیآوردم، تستهای بیشتری از فارسی میزدم.
پس از هفتاد و پنج دقیقه، دفترچهی عمومی را گرفتند و دفترچهی اختصاصی را دادند. کمی از آن آب معدنی ولرم نوشیدم و شروع کردم به پاسخ دادن. ریاضیاش فوق العاده سخت بود و فقط به سه سوال آن پاسخ دادم که امیدوارم درست بوده باشد. همچنین اقتصاد را اصلاً نزدم و بقیه هم تقریباً نصف سوالاتش را زدم. از بین درسهای تخصصی، روانشناسیاش واقعاً آسان بود و امیدوارم صد زده باشم.
اواسط کنکور بود که مراقب آمد و کارت ورود به جلسهی بچهها را گرفت. سپس از هر یک از ما کارت ملی یا شناسنامه درخواست کرد که از شانس گَندَم فراموش کردم با خود بیاورم. مراقب هم پس از شنیدن جوابم، سرش را تکان داد و خسته نباشیدی گفت که امیدوارم کنایه نبوده و واقعاً از سر لطف و دلسوزی گفته باشد.
پس از گذشت چهار ساعت، برگهی پاسخ نامهام را به مراقب دادم و خسته نباشیدی گفتم. سپس از محل جلسه بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم و احساس سبکی کردم. واقعاً انگار باری از دوشم برداشته شده بود. انشاءالله با قبولی، مزد این بار را هم دریافت کنم!
#امیرحسین
#14000412
#قسمت2
این را که گفت، زیر ماسکم لبخندی زدم و عرق سردی روی پیشانیام نشست. سپس یک حبه قند در دلم آب شد و در دلم گفتم:
_خدایا یعنی عاشقم شده؟ وای مگه میشه؟
سپس میخواستم برگردم و نگاهی به عقب بیندازم که ببینم چه کسی را این گفته و اصلاً او لایق دوست داشتن من هست؟ اگر نیست که هیچ؛ ولی اگر لایق هست، بعد از پایان کلاس بروم و خواستگاری کنم و بعد هم کارهای عقد و ازدواج و سیسمونی بچه. واه واه، بلا به دور! چه اعتماد به نفسی هم دارم. الان که دارم فکر میکنم، از شرایط ازدواج فقط شناسنامهاش را دارم. به خاطر همین قید برگشتن به عقب را زدم. البته اینکه یک لشگر جنس مونث بدحجاب آن پشت نشستهاند نیز، دلیل دیگری بود که به عقب نگاه نکنم.
هرچه که بود، جلسهی آخر فرا رسید. استادمان پس از حضور غیاب، شروع به تدریس کرد و میگفت که این بخش کتاب مهم است و زیرش خط بکشید. من هم خودکارم را برداشتم و زیرش خط کشیدم که دیدم جوهر خودکارم تمام شده و هرچه خط میکشم، نمیکشد. واویلا! حالا از چه کسی خودکار بگیرم؟ آخرِ جلسه هم نبود که بگم دیگر آخرش مهم نیست و بیخیال. کل اتاق را هم جنس مونث پر کرده بود و مذکری نبود که خودکاری ازش قرض بگیرم. نگاهی گذرا به مونثها انداختم که دیدم مشغول خط کشیدن هستند و اصلاً توجهی به من ندارند که درخواستم را بگویم. مجبور شدم تا آخر کلاس صبر کنم و الکی خط بکشم که استاد نگوید چرا خط نمیکشی؟!
کلاس تمام شد و هیچ چیزی در آخرین جلسهی آییننامه ننوشتم. میان آن همه بیحجاب، یک مونث با حجاب و چادری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه، به خجالتم "های" بگویم و بروم جلو و درخواست کنم اگر میشود کتابش را قرض بدهد تا نکات مهمش را خط بکشم. یا اصلاً شمارهام را بدهم و او از نکات مهم عکس بگیرد و بفرستد. شاید اصلاً به همین بهانه باب آشنایی هم باز بشود و قاطیِ مونثها بشویم. از آموزشگاه بیرون آمدیم. تا یک جایی هممسیر بودیم و به خاطر همین پشتش راه افتادم. تپش قلب شدیدی داشتم. هی میخواستم فامیلیاش را به زبان بیاورم و بگویم "ببخشید، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟" اما هربار خجالتم به من "های" میگفت و اجازهی مطرح کردن درخواستم را نمیداد. پیش خودم هی میگفتم:
_دِ بگو دیگه لامصب! نمیخوای که ازش خواستگار کنی. میخوای سوال درسی بپرسی. اگه نگی، خیلی... خیلی گاگولی!
از خودم انتظار نداشتم که به خودم بگویم گاگول. بنده خدا آن دختر هم فکر میکرد من مزاحم هستم و قصد مزاحمت دارم. به خاطر همین آنقدر با سرعت میدَوید که از من دور شود. خیلی دلم میخواست بهش بگویم من مزاحم نیستم؛ ولی خب کسی که نتواند درخواست درسیاش را بگوید، چگونه میتواند بگوید من مزاحم نیستم و این حرفش را ثابت کند؟
به هرحال نتوانستم درخواستم را بگویم تا اینکه مسیرمان از هم جدا شد و او رفت آنور و من هم اینور. نا امید شده بودم. منی که نمیتوانم یک درخواست ساده را به یک جنس مخالف بگویم، چگونه میخواهم در آینده خواستگاری کنم؟ اصلاً ولش کن. من تنها به دنیا آمدم و تنها هم از دنیا خواهم رفت.
حالا از آن موقع یک ماه و نیم است که میگذرد. آن روز رفتم و بر اساس حافظهی دیداریام، زیر نکات مهم خط کشیدم. سپس سه هفته بعد کلاسهای آموزش شهریام شروع و همین امروز تمام شد. حالا خود را برای امتحان آییننامه آماده میکنم و اگر قبول شوم، سپس باید برای امتحان شهری آماده شوم. شما هم دعا کنید بار اول قبول شوم و همچنین همهی جوانان نیز عاقبت بخیر شوند.
#امیرحسین
#14000426
#تمرین95
#داستان_کوتاه
#طنز
#قسمت2
بعد از تمام شدن تماسم، به مطب برگشتم و دیدم که عشقم دارد دست به شکمش میکشد و برای دخترمان شعر میخواند.
_میبینم که خوب مادر و دختر خلوت کردید!
با این حرفم، عشقم چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیر دلت چطور بود؟!
روبهرویش زانو زدم و به چشمهایش خیره شدم.
_عزیز دلِ من تویی. اون فقط داره ادات رو در میاره!
لبخندی روی لب عشقم نشست که خانوم دکتر گفت:
_ببخشید مریضهای دیگه هم بیرون نشستن. اگه میشه عاشقانههاتون رو ببرید بیرون.
هردو لبخند ملیحی زدیم و در حالی که به افق خیره شده بودیم، از مطب خارج شدیم.
_راستی دخترمحی زنگ زده بود.
با تعجب پرسیدم:
_عه؟! چی میگفت حالا؟
_هیچی میخواست بدونه جنسیت بچه چیه! گفتم دختره.
_خوشحال شد؟!
_آره. گفت خاله قربونش بره.
_ای جان. دیگه چی گفت؟
_واسه فردا هم دعوتمون کرد خونشون. آخه فردا بله برونشه.
_ناموساً؟! اون که میگفت گرچه زن و بچه برکتن، ولی مجردی فایزره! چیشد حالا شوهر کرد؟!
عشقم چشمهایش گرد شد!
_اون رو که تو چهار سال پیش توی باغ انار گفتی. یادت نیست؟!
_عه راست میگی. منم آلزایمر گرفتم.
ناگهان عشقم "آخ" گفت که پرسیدم:
_چیشد؟! داره میاد؟!
_چی داره میاد؟!
_بچه دیگه!
_ای خدا. من چهار ماهم بیشتر نیست. در ضمن این آخ واسه لگدی بود که دخترت بهم زد.
لبخندی به سفیدی دندان زدم.
_ای جان! دخترم داره فوتبال بازی میکنه اون داخل.
_نخیر. با این لگد بهم گفت من بابای آلزایمری نمیخوام.
پوفی کشیدم که سوار لامبورگینی محمد نیکی مهر شدیم. البته مال خودش نبود. مال دوستش بود و او آن را برای گذاشتن روی پروفایلش اجاره کرده بود. اجارهاش هم گران بود؛ ولی خب منبع درآمد نیکی مهر از هزینهی تبلیغات کانالش بود و پول زیادی داشت.
مراسم قدردانی از باغ انار شروع شد. سالن پر از جمعیت بود. اسم استاد واقفی را به عنوان مدیر برتر خواندند و او بالای صحنه رفت و میکروفون را جلوی دهانش گرفت.
_بسم اله الرحمن الرحیم.
ناگهان بانو افسون گفت:
_نوزده. بسم الله درسته استاد. نه بسم اله.
_استاد نیستم؛ برگم.
همه منتظر حرفهای گرانبهای برگ اعظم شدند که ناگهان من و نیکی مهر و یاد فریاد زدیم:
_عمو سبزی فروش!
کل جمعیت جواب داد:
_بله!
_سبزی کمفروش!
_بله!
_سبزی میفروشی؟
_بله!
با اخطار بانو حدیث، شعر خواندمان را قطع کردیم که پویا با چند نایلون سبزی خوردن وارد شد و گفت:
_ببخشید دوستان، فردا بله برونه دخترمحیه، مسئوليت سبزی خریدنش با منه. مسئولیت حساب کردنش با نیکی مهر و مسئولیت پاک کردنش هم یاد.
در این میان بانو فاطیما پرسید:
_پس مسئولیت جناب احف چیه؟!
خواستم پاسخ بدهم که عشقم گفت:
_مسئولیت شوهرم فقط سبزی خوردنه!
همگی در کفِ جواب عشقم بودند که نیکی مهر گفت:
_جوووووووون!
و بعد یک چک سفید با تاریخ روز کشید و پول سبزیها را حساب کرد.
استاد واقفی دوباره خواست حرف بزند که بانو حدیث فریاد زد:
_سچینه و افراسیاب وارد میشوند.
سچینه و افراسیاب، در حالی که سوار بر اسب رویاها بودند، وارد سالن شدند. سپس سچینه از اسب به پایین پرید و گفت:
_کافه انار، در خدمت شماست!
سپس از صندوق عقب اسب، به تعداد حاضرین دلستر شیرکاکائو با فلفل در آورد و همراه افراسیاب مشغول پخش کردن شدند.
همگی مشغول هورت کشیدن بودند که استاد واقفی با کلافگی گفت:
_من حرف زیادی ندارم. فقط میخواستم بگم اعضای باغ انار تقریباً همشون کتاباشون چاپ شده، ولی خب یه نفر هست که کتابش چاپ شده، ولی خب هنوز رونمایی نشده و اون کسی نیست جز بانو فاطیما.
همه به افتخار بانو فاطیما یک کف مرتب زدند که ایشان با افتخار به بالای صحنه رفت و پشت میکروفون قرار گرفت. سپس اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_راستش اون روزی که از پیوی مادرم اومدم گروه و داستان ماه من یا همون داستان آقا سهراب رو گذاشتم، فکر نمیکردم یه روزی این رمان چاپ بشه. میخواستم بگم...
ناگهان محمد نیکی مهر گفت:
_حتی اون روز گفتید گوشیم به فاخ رفته. قشنگ یادمه.
بانو فاطیما اول چشم غرهای رفت و سپس به آرامی گفت:
_بله. البته منظوری نداشتم و هرکسی رو که بهم دشنام داد و تهمت زد، همون روز بخشیدم. آقای احف در جریانه!
من که سخت مشغول خوردن تیتاپ و شیرکاکائو فلفلیام بودم، با نگاه عشقم میخکوب شدم.
_نفهمیدم! تو از کجا در جریان بودی؟!
به زور محتویات دهانم که با دماغم قاطی شده بود را قورت دادم و گفتم:
_منظورش اینه که منم توی گروه بودم و میدونم که منظورش بد نبوده.
عشقم قانع شد و به ادامهی صحبتهای بانو فاطیما گوش فرا دادیم که ناگهان بانو واعظی سر رسید و گفت:
_ببخشید، ببخشید! دیشب رئال بازی داشت و رفته بودم اسپانیا واسه تماشای بازیش و همین امروز رسیدم. الانم پشت فرمون بودم و نتونستم به تلفناتون جواب بدم. واقعاً عذرخواهم! در ضمن یه مهمون هم براتون آوردم و اون کسی نیست جز آقای مارکو آسِنسیو!
#احف
#14000619
#خاطره
#کارِ_موقت
#قسمت2
در تَه فروشگاه، شش عدد یخچال بزرگ وجود داشت. در سمت راست، انواع کمپوت و آبمیوه و شیر و شیرکاکائو و آب معدنی بزرگ و کوچک وجود داشت. در یخچال وسطی و سمت چپ، فقط لبنیات بود. از انواع شیر و دوغ بگیرید، تا پنیر و خامه و ماست ساده و موسیر و دبهای و... البته کره تنها لبنی بود که در این یخچالها وجود نداشت و در یخچالی که سوسیس و کالباس بود، موجود بود. خیار شور و ترشی کیلویی و تافت سر و اکسیدان مو و لوازم آرایشی و بهداشتی هم در فروشگاه وجود داشت.
من از هشت صبح میرفتم و دو بعدازظهر میآمدم. اولین کار من بعد از رسیدن به فروشگاه، نظافت بود. اول کل فروشگاه را جارو میکردم و سپس کف فروشگاه را طِی میکشیدم. بعد از نظافت، کارتُنهای تخم مرغ را باز میکردم و آنها را در جای مخصوصشان میگذاشتم. البته بین خودمان بماند که اوایل که بلد نبودم کارتُن تخم مرغها را باز کنم، یک شانه تخم مرغ را سر ندانم کاری شکستم و شرمندهی صاحبکارم شدم. گرچه صاحبکارم آدم مهربانی بود و چیزی نگفت. البته بعد از آن خرابکاری، خودم یک روش جدید برای باز کردن کارتُن تخم مرغها اختراع کردم و از آن به بعد، دیگر بدون تلفات تخم مرغها را سر جایشان میگذاشتم. بعد از آن اگر خیارشورها تَهَش بود، میبردم لب جوب و آبش را خالی میکردم. سپس یک دبهی کامل را دو دستی برمیداشتم و آن را داخل جای مخصوصش میریختم. بماند که بعدش بازو و دستانم درد گرفت.
بعدش دیگر کار خاصی نداشتم تا اینکه بار بیاید و من آنها را داخل قفسه بچینم. بارِ لبنیات هرروز میآمد. میهن و پاک و کاله روزهای زوج میآمدند و پاژن و پگاه روزهای فرد. دومینو و رامک هم هروقت عشقشان میکشید، میآمدند. بعد از چیدن بار، قفسهها را مرتب میکردم و اگر کسی خیار شور، قارچ، پنیر پیتزا و یا حتی حبوبات کیلویی میخواست، برایشان روی ترازو میکشیدم و رسید قیمت را به دستشان میدادم.
در کل در این یک ماه و نیم، هم مشغول شدم، هم کارهای زیادی یاد گرفتم و هم درآمد ناچیزی کسب کردم. همین چند روز پیش هم تسویه کردم و حالا آمادهام برای اعزام به خدمت مقدس سربازی...!
#امیرحسین
#14001101
خنده در لبهایش لانه شد. کنجکاو و پر جنبوجوش. صاف نشست.
_ دوم برای یه کنفرانس پزشکی!
ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهلچراغ شد. نورافکنهای نگاهش، او را نورانی کرد.
_ خانم دکتر شدی بالآخره!
به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود.
درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت.
از کنفرانسی به کنفراس دیگر.
زندگیاش در کار و سفرهای کاریاش معنا میشد.
او خود را ساکن به یکجا نمیدانست.
_ همون شد که میخواستی.
رویش زوم شد.
_ برای تو چی؟
شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور.
_ همون شد که میخواستی؟
لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد.
_ همون شد که میخواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده میخواستم.
زندگی با بوی چای صبحگاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفشهای نامرتب مرد خونه.
به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد.
_ من همینو میخواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج...
نگاهش انگشت حلقهی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت.
_ ازدواج نکردی؟
جرعهای از نسکافهاش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته.
_ برای من هنوز زوده.
_ تو سیوپنج سالته!
نرم خندید. کمی شانههایش لرزیدند. مثل خانمهای دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتیاش را میدید. به سن شناسنامهای که تنها یک عدد بود کاری نداشت.
عقیدهاش این بود
"سن آدمها میزان تلاش و دستاورد آنهاست!"
_ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشتهی ۱۸ سالهم.
_ کجا زندگی میکنی؟
شانه هایش را بالا انداخت.
_ همهجا و هیچجا. مکان مشخصی نیست.
با شگفتی به او نگاه کرد.
لبخندی از نگاه شیرین زد.
_ راستش برام هیچچیز اونقدر عجیب و دستنیافتنی نیست که بهخاطرش مثل تو اینقدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تکرنگ آبی باشه، همونقدر آرامش بخش.
من شاید زندگیم از خاکستری و همهی رنگ.هاست.
من هنوز به اونجایی که میخوام نرسیدهم. هنوز خیلی از رنگها رو ندیدم.
لبخندی پر از مِهر زد.
_ به زندگی تو هم غبطه میخورم چون هیچکس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانیهای تو هست!
#روزانه2
#قسمت2 <پایان>
#حسینی
#نقد
«گیگ و بایت های سرگردان»
#قسمت2
سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیشروی خودم میدیدم، باورکردنی نبود.
تا هر کجا که چشمم کار میکرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت.
کمی ترسم ریختهبود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدمزدن کردم.
آنجا همه چیز غولپیکر بود. البته غولپیکرهایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شدهبودند. درست به اندازهی من.
در حالی که با چشمهای کنجکاوم دوروبرم را میپاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمهاش را زده و فرستادهام به زمان دایناسورها؟
بعد هم به فکر ناشیانهی خودم خندهام گرفت.
نگاهی به آسمان انداختم. همان دستههای ناشناخته با سرعت هرچه تمامتر در حال حرکتبودند.
نمیدانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأشان.
اما بیشتر که دقت کردم انگار همهشان از یک سمت پراکنده میشدند.
رد یکیشان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشهای با رنگهای مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود.
منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصلهام سر رفت.
خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان میشود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
#روزانه9
#نقد
#قسمت2
🔻داستان اصلی باغنار ۲ چیه و اینکه بهمون بگو کِی پخشش شروع میشه و کلاً چند پارته و آیا در ادامهی باغنار ۱ هستش؟!
🔹خب داستان اصلی باغنار، راجع به شخصیتهای خود باغ اناره که هرکدومشون مسئولیتایی دارن و سر همین مسئولیتها، اتفاقات جالب و طنزی رخ میده. توی باغنار ۱ اعضا به دنبال انتقام از قاتلین استاد خودشون و یکی از اعضای باغ به نام "یاد" بودن و در تلاش برای گرفتن مراسم یادبود برای اونا و همچنین اتفاقات فرعیای که برای هریک از شخصیتا پیش اومد. باغنار ۲ هم در ادامهی همون باغنار ۱ هستش، با این تفاوت که شخصیت پردازی بهتر صورت گرفته و همچنین چند شخصیت متفاوت و جالب بهش اضافه شده و همچنین چندتا کم. در اینجا یه سال از فوت استاد گذشته و اعضا به دنبال گرفتن مراسم سال هستن که باز با مشکلات و فراز و نشیبهایی روبهرو میشن و همین نقطه عطف داستانه. همچنین قصههای فرعی هریک از شخصیتها که حکم شاخ و برگ داستان رو داره و اینکه در این سری از باغنار، با یک سوپرایز بزرگ مواجه میشیم. اینم بگم که اولین پارت باغنار ۲، اول فروردین ماه ۱۴۰۲ پخش میشه و هرشب یک پارت. ویژهی ماه مبارک رمضان و عید نوروز هستش؛ ولی خب قطعاً بعد پایان این دو مناسبت، همچنان باغنار ادامه داره. دقیق نمیتونم بگم، ولی فکر میکنم حداقل ۵۰ پارت بشه و حداکثر ۶۰ الی ۷۰ پارت. یعنی نزدیک دو ماه مهمون خونههای باغناریای عزیز هستیم! البته بگم که از ۷ تا ۲۹ اسفند، یعنی از همین فرداشب، باغنار ۱ دوباره توی کانال باغ انار بارگذاری میشه تا اعضا دوباره اون رو بخونن و ذهنشون برای خوندن باغنار ۲، باز بشه و بهتر متوجه اوضاع بشن!
🔻و حرف آخر؟!
🔹حرف خاصی ندارم. فقط از همهی کسانی که توی تولید باغنار ۱ و ۲ همکاری داشتن و دارن، کمال تشکر رو دارم و از استاد واقفی هم به طور ویژه تشکر میکنم که این بستر رو برای من و امثال من که تازه نویسندگی اونم توی حوزهی طنز رو شروع کردیم، فراهم کرده. همچنین بگم منتظر سوپرایزهای دیگه از گروه باغنار ۲ هم باشید و امیدوارم مخاطبین از خوندن این داستان لذت ببرن🌹
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#قسمت2
روزها و شبها میگذشت و رابطه من و استاد واقفی، عمیقتر شده و شکل رابطهمان مثل عاشق و معشوق شده بود. البته طولی نکشید که فهمیدم رابطه ی ما هوسی بیش نیست. چرا که یک شب استاد واقفی وارد پیوی من شد و بی مقدمه گفت:
_عکس بده.
و من که داشتم عرق شرمم را پاک میکردم، با قاطعیت جواب دادم:
_اولاً عکس بده چیه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. دوماً من قصد ازدواج ندارم و میخوام ادامه تحصیل بدم.
بدون ذرهای توجه به حرفهایم گفت:
_بدو عکس بده.
فهمیدم که مقاومت فایدهای ندارد. شب بود و همگی خواب بودند. در همان هوای تاریک، یک عکس سلفی گرفتم و فرستادم. استاد واقفی که جز یک عکس تمام سیاه، چیز دیگری ندیده بود، با عصبانیت گفت:
_اصلاً نمیخواد بدی. والا به خدا. فکر کرده چه تحفهایه!
راستش از این حرفش دلخور شدم و تصمیم گرفتم فردا یک عکس از خودم بفرستم. بالاخره توی این دوره زمانه، شوهر خوب کم پیدا میشود.
فردا شد و عکسم را برایش فرستادم. منتظر جمله "جووون! چه چیزی هستی" بودم که با یک جمله ی دیگر، حقیقتاً برگهایم ریخت. استاد واقفی گفت:
_اونقدرم چیز به درد بخوری نیستی!
و من با این جمله، فهمیدم که استاد در ظاهر، رحمن و رحیم است، و در باطن شیطان رجیم!
حالا بماند که بعداً برای دلجویی، لقب احف را به من داد و گفت که تمارین احف را با محتوای طنز بدهم. البته اینم بماند که بعضی از احفها را خودش سانسور کرد و میکند.
روزی هم در باغ انار، داشتم درباره ی حوریهای بهشتی مونولوگ مینوشتم که استاد واقفی به پیوی بنده مراجعه کرد و گفت:
_چقدر حوری حوری میکنی. زن میخوای؟
جواب دادم:
_اگه هم زن بخوام، زن من رو نمیخواد.
استاد قانع شد و حرف را عوض کرد و گفت:
_واو نمیخَری؟
گفتم:
_اگر رایگان میدید، چرا نخرم؟!
استاد جواب داد:
_زرشک!
همیشه از پاسخهای کوتاه و مفید استاد به وجد آمده و میآیم. حالا بماند که با همین باغ انار، رمانم را تمام کردم و پس از مذاکرات نسبتاً کوتاه، استاد آدرسم را گرفت تا واو را برایم بفرستد...!
#احف
#991128
پن: به مناسبت تولد سه سالگی باغ انار و نحوهی آشنایی من با باغ انار و استاد واقفی🙂🌹🍃
پن۲: البته متن مال ۲ سال و ۵ ماه پیشه😅🍃
#قسمت2🎬
#مصاحبه🎙
🔸از چگونه نوشتن باغنار برامون بگید. گروهی مینوشتید یا تک نفره و بقیه فقط نظر میدادن؟!
🔹خب باغنار1 شاید پنجاه درصد یا بیشترش رو خودم نوشتم و بقیش رو دوتا از دوستان دیگر که بالاتر اسمشون رو بردم نوشتن. همچنین یه ویرایشگر داشتیم که شب پخش هر پارت، اون پارت رو از هر نظر ویرایش میکردن تا مشکلی بابت پخش نداشته باشه. کارای تدوین و کلا تهیهکنندگی و گلچین پارتها رو هم خودم انجام میدادم. در باغنار2 و بخش اولش تعداد سکانسها رو مشخص و بین خودمون تقسیم کردیم و هرکی سهم خودش رو مینوشت. بعد میخوندیم و نظر میدادیم و در نهایت از هرنوشته، گلچین و در نهایت تدوین میکردیم. اما بخش دومش به خاطر مشغلهی اعضا، یه کم همکاری کم رنگتر شد و شاید 80 درصد کار رو خودم نوشتم. همچنین گلچین و ویرایش و تدوینش هم به عهدهی خودم بود. منت و گلهای نیست و امیدوارم اعضا با خوندن باغنار2 لذت ببرن و با خندهی اونا، خستگی این چند وقت ما هم از بین بره.
🔸الان دقیقا روند پخش باغنار2 چهجوریه؟! آیا از اولش دوباره پخش میشه یا از بخش دومش؟!
🔹خب ابتدا بگم که برای یادآوری اعضا و همچنین مرور باغنار1، یک هفته قبل از شروع باغنار2 که اول ماه مبارک رمضان هست، باغنار1 به صورت پی دی اف در اختیار اعضا قرار میگیره تا توی اون یه هفته بخونن و در جریان داستان قرار بگیرن. از اول ماه رمضان هم که خب باغنار2 از پارت اولش روی آنتن میره تا اعضا یادشون بیاد که اصلاً قصه و روند داستان چی بوده. پس 45 پارت اولش هموناییه که پارسال پخش شد. بقیش هم که انشاءالله امسال پخش میشه و در نهایت به پایان میرسه.
🔸باغنار2 چند پارته و آیا مخاطب رو راضی میکنه که یکسال به خاطرش صبر کردن؟!
🔹راستش باغنار2 تعداد پارت مشخصی نداره، چون هنوز در حال نوشتنشیم. ولی اگه خیلی بگیم شاید به 100 پارت برسه. همچنین امسال، هرشب دو پارت در کانال قرار میگیره و شاید نزدیک دوماه مهمون گوشیهای مخاطبین باشیم. اینم بگم که بخش دوم باغنار2، با بخش اولش اصلاً قابل قیاس نیست و توی بخش دوم، سوپرایزهایی برای مخاطبین داریم و در کل چون قلم ما روز به روز درحال پیشرفت و پختگیه، یه باغنار جذابتر و متفاوتتر از قبل خواهیم دید انشاءالله.
🔸نظرتون در مورد باغنار3؟!
🔹بذارید باغنار2 تموم بشه، بعد راجع به باغنار3 هم صحبت میکنیم. در ضمن با توجه به قصه و پایانی که برای باغنار2 نوشتیم و همچنین مشغلهی نویسندگان و نوشتن راجع به موضوعات دیگه، فکر میکنم این سری آخر باغنار باشه. البته که دیگر اعضا میتونن داستانهای طنز دیگهای رو با یه نام دیگه در مورد باغ انار و اعضاش بنویسن و ما هم از همین جا قول میدیم کمکشون کنیم.
🔸و حرف آخر؟!
🔹انشاءالله که دوستان گرامی ما رو بابت این تاخیر یه ساله ببخشن و حلال کنن. همچنین امیدوارم از سهشنبه ۲۲ اسفند، هرشب ساعت 21 با خوندن باغنار2 خنده به لباشون بیاد و با حمایتهای دلگرم کنندشون، خستگی رو از تن ما در بیارن. ممنون از شما و یا حق.
🔸خیلی ممنون و خدانگهدار!
🎙منبع: انار نیوز🌹🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
#باغنار2🎊
#چالش🎁
#قسمت2✅
تنها مکانی که با نظر دادن، توی قرعهکشی شرکت داده میشید، گروه باغ اناره. یعنی جاهای دیگه هم مثل ناربانو و یا حتی لینک ناشناس هم میتونید نظر بدید؛ ولی خب فقط نظرات گروه باغ انار حساب و توی قرعهکشی شرکت داده میشه✅
چون هرشب دوپارت قراره گذاشته بشه و هفت روزش میشه چهارده پارت، پس بعد هر چهارده پارت، قرعهکشی هفتگی رو برگزار میکنیم. چون باغنار2 هم از امروز که سهشنبه هستش شروع میشه، قرعهکشی هرهفته روز سهشنبه و قبل گذاشتن پارت جدید انجام میشه✅
کسانی که طبق معیارهایی که گفتیم نظر بدن، هرشب یه شانس قرعهکشی میگیرن. حتی اگه چندتا نظر بدن، اون شب فقط یه شانس قرعهکشی میگیرن. پس اگه هفت روز هفته نظرات اصولی بدن، هفت شانس قرعهکشی میگیرن و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنج هزار تومانی برخوردار میشن😃🍃
کسانی که یه بار برندهی قرعهکشی هفتگی بشن، دیگه نمیتونن توی قرعهکشی هفتههای بعد شرکت کنن؛ ولی میتونن با جمع کردن شانسهای قرعهکشی، توی قرعهکشی آخرِ باغنار که شارژ پنجاه هزار تومانی هستش، شرکت کنن😌🍃
هرهفته که قرعهکشی برگزار شد، شانسهای اعضا هم برای هفتهی جدید ریاِستارت و صِفر میشه. البته که برای قرعهکشی آخرِ باغنار، این شانسها جمع میشه و ما بعد هرهفته قرعهکشی، لیست شانسهای قرعهکشی پنجاه هزار تومانی رو هم میذاریم تا اعضا بدونن شانسهاشون در چه حالیه😉🍃
قرعهکشی با برنامهی قرعهکشی که توی بازار هم هست، انجام میشه. پس مثلاً اگه هرشب نظر اصولی بدید و از اونجايی که احتمالاً باغنار2 به صد پارت برسه، شما پنجاه شانس دریافت میکنید. یعنی توی این برنامه، پنجاه بار اسمتون نوشته میشه و از شانس بالایی برای برنده شدن شارژ پنجاه هزار تومانی برخوردار میشید😍🍃
هرشب وقتی پارتها گذاشته میشه، تا فرداشب و قبل گذاشتن پارت جدید وقت دارید نظر بدید و شانس جمع کنید. یعنی اینجوری نیست که شب نظر بدید و فرداش به هردلیلی اون رو پاک کنید و انتظار داشته باشید توی قرعهکشی شرکت داده بشید. چرا که ما وقتی پارت جدید گذاشته بشه، نظرات پارت قبلی رو میخونیم و جواب میدیم و بررسی میکنیم که آیا میشه بهشون شانس داد یا خیر. پس تا گذاشتن پارت جدید، فرصت نظر دادن و ویرایش نظر هست. منتظرتونیم😉🍃
اگه به هردلیلی، از نظر دادن در گروه هم معذورید، در لینک ناشناس در خدمتتونیم☺️👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
البته همانطور که گفتم، به نظرات لینک ناشناس، شانس قرعه کشی داده نمیشه🥲🍃
پن: در ضمن باغنار هیچ اسپانسری نداره و این شارژها از جیب مبارک تهیهکننده و کارگردان و مالک باغ انار هزینه میشه. پس کم بودن جوایز رو به بزرگی خودتون ببخشید. التماس دعا و یا حق🤲🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
من و سبحان سعید ماندیم همانجا که اتاق فکر تشکیل شده بود؛ و بقیه رفتند. وقتی توی چشممان تبدیل شدند به نقطهای کوچک و محو شدند، شروع کردیم به راه رفتن و حرف زدن. از امتحان اصول و عقاید شنبه میگفتیم اما من ذهنم جای دیگری بود.
با خودم میگفتم: "یعنی جلوتر قراره چه اتفاقی بیفته؟! بدرآبادی تنهایی چیکار میکنه؟! یه وقت عقیل وسط کار نزنه زیر خنده و گند بزنه به همه چی!"
بالاخره رسیدیم به تنها خانمی که توی پیاده رو کشف حجاب کرده بود. احتمال دادیم همان باشد.
سعید و سبحان پشت سرم ایستاده بودند.
رفتم جلو و گفتم: "سلام... ببخشید... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟!"
- "بفرما امرتون!"
- "شما اهل ایران هستید یا توریست هستید؟!"
بلند خندید و گفت: "عزیزم از حرف زدن و چهرهم معلوم نیست ایرانیم؟!"
- "زنده باد و ایران و ایرانی... حرف زدن و چهرهتون که واسه ایرانه، ولی پوششتون ایرانی نیست. اگه ایرانی هستید باید بدونید حجاب یه قانونه و کشف حجاب جرمه. دور و برتوند نگاه کنید! ببینید! خیلیا بهتون چیزی نمیگن ولی نوع نگاهشون اصلا جالب نیست... خصوصا آقایون که نگاهشون معانی خوبی نداره و برازندهی شما نیست."
تعجب کرد و چند ثانیهای چیزی بینمان رد و بدل نشد. دختر دور و برش را نگاه کرد و همان موقع دید دو تا پسر که به ظاهرشان میخورد دانشجو باشند، با نیش باز و نگاه خیره دارند نگاهش میکنند و حرفهایی میزنند.
صدایم را قاطعتر کردم و گفتم: "خانوم شالتونو بپوشید!"
لبش را از داخل دهان جوید و ابروهایش را داد بالا و گفت:
- "هوف... باشه! بیا..."
دختر بیحجاب، این را گفت و شال سفیدش را با اکراه روی سرش انداخت و مرتبش کرد. بعد هم اخمی به من کرد و به راهش ادامه داد... اما این تمام ماجرا نبود... دختر که از ما دور شد، دنبال هم گشتیم و به هم ملحق شدیم.
همه کنجکاو شدیم واکنش خانم، چه بوده. بدرآبادی گفت: "به من گفت به تو چه و... شکرخوردنش به تو نرسیده. بعدم چند تا فحش ناجور داد و رفت..."
نیک پور گفت: "من حرفی که گفته بودیو به عقیل زدم... دختره یه نگاه ناجوری بهمون کرد!
- "به منم گفت اگه ناراحتی تو نگاه نکن."
این را حسینخانی گفت و ادامه داد: "شما سه نفر چیکار کردید!"
سعید گفت: "مهدی ازش پرسید شما ایرانی هستید؟ بعدم که گفت اره، مهدی گفت پس حجاب قانونه و باید رعایت کنید و از این حرفا. اونم شالشو پوشید و رفت! من و سبحانم ساکت بودیم"
- "پس چرا به من گفت به تو چه و انقد فحش داد؟!"
به بدرآبادی گفتم: "این دقیقا همون چیزیه که رهبری میگه. رهبری میگه وقتی تذکر میدید، گناهکار به نفر اول ممکنه فحش بده، در راه خدا این فحشو بشنوید عیبی نداره، به نفر دومی که تذکر میده هم ممکنه فحش بده ولی شدت فحشش هر دفعه کمتر و خفیفتر میشه... واکنش این خانومه واسه بدرابادی بدتر از همه بود. ولی به تدریج اروم و خفیفتر شد. به ما که رسید کلا رعایت کرد..."
و به آزادی که رسیدیم، از هم جدا شدیم و هر کداممان رفتیم پی کارمان.
#مهدینار🖋♣️
#فراموش_شده2
#قسمت2
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت1🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر
#باند_پرواز✈️
#قسمت2🎬
داریوش داد زد:
_ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟!
یقهی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمهاش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید.
_یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟!
داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد.
_شما بگو من اینجا چیکار میکنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...!
ادامهی حرفش را خورد. کوله را برداشت و گفت:
_من برمیگردم!
و بیمعطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطهها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت میآمدند. داریوش با دیدن سبیلهای چخماقی و کلفت آنها ترسید. خودش را بین کاروان سینهزنها انداخت و شروع به سینه زدن کرد.
با هر سختیای که بود، به نجف رسیدند. بچهها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بیمعنی کرده بود. آنها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده میگذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند.
به نظر داریوش، آنجا دنیایی ناشناخته میآمد. او با همهکس و همهچیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود.
پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچهها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگیشان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچهها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمیخواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همانجا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود.
هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر میتوانست بر گرسنگیاش غلبه کند، لب به آن نمیزد. اما با باز شدن چهرهی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده!
نزدیک صبح، بیرمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدستههای مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت:
_میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشهها!
امیرمحمد گفت:
_چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟!
شایان جواب داد:
_ای بابا. چرا بحث میکنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یهکم خستگی در کنیم.
و بیمعطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد.
_بچهها بیاین داخل. من هنوز زندهام!
همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچهها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت:
_داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یهکم استراحت کنیم.
داریوش جواب داد:
_من همینجا راحتم. میمونم تا برگردید.
_آخه اینطوری که نمیشه.
_آقا اصرار نکنید. من همینجا میمونم تا شما بیاین.
_باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نریها!
_نه آقا. شما برید. خیالتون راحت!
آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچهها همزمان چراغ قوه را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خندهی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بیصدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود.
_اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی میکنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟!
با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بیاختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آنقدر زود که متوجهی ورود مرد عرب به مسجد نشد.
موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برقهای مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجهای عربی، به سختی فارسی حرف میزد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوشآمد گفت.
پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آنها صبحانهی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمانها آنقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمیخورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی میکردند. آنطرف نخلها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشهای علوفهها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دستتر از درختهای حیاط، توجه او را جلب کرد...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#آموزشی📋
#قسمت2✅
6⃣جزئیاتی خاص که حواس را درگیر میکنند، همانند دمیدن روح به کالبد جهان خیالی شما در داستان است.
بنابراین به نویسندگان توصیه میشود که در نوشتهی خود تا جایی که میخواهند ابتکار به خرج دهند و یا از عناصر جادویی استفاده کنند. به شرط اینکه جزئیات و توصیفات برای اعتبار بخشیدن به این جهان کافی باشد. به عنوان مثال یکی از کتاب های محبوب ژانر تخیلی در فرهنگ پاپ حاضر "بازی تاج و تخت" را در نظر بگیرید. هوای سرد و خشک، ضربات سم اسبها بر روی زمین، بوی عطر، خز نرم و...کتاب سرشار از این جزئیات خاص است. بنابراین، هنگامی که نویسنده جهان را گسترش میدهد تا عناصری خیالی را شامل شود، ما آنها را میپذیریم! اژدها، آدمکشهایی که چهره عوض میکنند، مردگان متحرک همه به دلیل سبک حسی نویسنده که این جهان را برای ما باورپذیر ساخته، امکان پذیر شده است. از حواس استفاده کنید تا خواننده احساس کند در داستان است. هنگامی که یک خواننده بتواند در دنیای شما ساکن شود، عناصر تخیلی که در داستان خود وارد می کنید را زیر سوال نمیبرد و دنیای شما را میپذیرد.
7⃣برای دنیای خود قوانینی طرح کنید.
برای اینکه دنیای خیالی شما واقعیت پذیرتر و کاربردیتر باشد، باید اطمینان حاصل کنید که دارای قوانین یا منطق درونی است. این قوانین هرچیزی از نحوه کارکرد جامعه گرفته تا سیستم جادویی داستان شما را دربر میگیرد. بنظر ساده میآید اما چطور میتوان در عمل آن را پیاده کرد؟! در مورد رشتههای پایهای مطالعه کنید. با پایهی اقتصاد، سیاست، فلسفه و... آشنا شوید تا بتوانید جهانی باورپذیر بسازید.
8⃣قوانین خود را نشکنید.
البته منظور قوانینی است که با هدف شکستن آنها ایجاد نشدهاند. بسیاری از نویسندگان تازه کار، قوانینی که خود وضع کردهاند را میشکنند و این خواننده را از روند داستان خارج میکند. به عنوان مثال فرض کنید که در داستان شما استفاده از جادو با مصرف انرژی همراه است. پس قهرمان داستان شما نمیتواند مدت طولانی بدون خستگی از جادو استفاده کند. در نهایت این یکپارچگی درونی بیشتر از واقع گرایی اهمیت دارد. برای اینکه بتوانید این مورد را رعایت کنید، تمام قوانینی که برای داستان خود وضع می کنید را بنویسید. قوانین دنیای خود را بدانید.
9⃣در هنگام ساخت دنیا از خود سوال بپرسید.
قدرتمندترین ابزار در هنگام ساخت دنیای خیالی برای یک داستان پرسش است. این باعث میشود که همه چیز بصورت منطقی چیده شود. داستان تخیلی زمانی میتواند کار کند که مانند یک داستان واقعی و باورپذیر خوانده شود. شما میخواهید که خوانندگان شما بدانند داستانها و ماجراجوییها و همچنین دنیایی فراتر داستانی که هم اکنون میخوانند، وجود دارد.
0⃣1⃣ذهن یک فیلمبردار را داشته باشید.
بعضی مواقع نویسندهها آنچنان در دنیای خود غرق میشوند که پشت سر هم به توصیف میپردازند. این یک اشتباه است. به خوانندگان خود نگویید دنیای شما چگونه بهنظر میرسد. در عوض صحنههایی را خلق کنید که در ارتباط با داستان است و شخصیتها در آن با محیط پیرامون خود تعامل میکنند. همانطور که فیلمبرداران با دقت هر صحنه را طرحریزی میکنند تا نمایی از جایی که بازیگران هستند را به بینندگان ارائه دهند، شما هم باید به همین صورت دنیای خود را به نمایش بگذارید.
1⃣1⃣شخصیتهای داستان خود را مورد مصاحبه قرار دهید تا با آن ها آشنا شوید.
ایجاد و رشد شخصیتهای داستان در ژانر تخیلی متفاوت از هر نوع ژانر دیگری نیست. به شخصیتهای مورد علاقه خود فکر کنید. والتر وایت، جان اسنو، هرموینی گرنجر و... نقطه اشتراک این شخصیتها در چیست؟!
بهترین شخصیتها، شخصیتهای پیچیده و خاص هستند. آنها انگیزهها و ضعفهای واقعی دارند و در طول زمان به دلیل اتفاقات داستان و سایر شخصیتها تغییر میکنند. از هرکدام از شخصیتهای داستان مصاحبه کنید. از چه چیزی بیشتر از هرچیزی میترسند؟ هدف نهایی آنها چیست و برای رسیدن به آن اهداف حاضرند چه کنند؟! این را برای همه شخصیتهای داستانتان تکرار کنید. یک پرسشنامه تهیه کنید و جوابهای هر کدام را بنویسید.
2⃣1⃣تمام شخصیتها را یک جا معرفی نکنید.
در بعضی داستانهای تخیلی تعداد شخصیتها آنقدر زیاد است که تمایز قائل شدن بین این شخصیتها، اغلب برای خواننده دشوار میشود. بنابراین با معرفی تمام شخصیتها به طور همزمان بپرهیزید. بعضی نویسندهها سعی میکنند تمام شخصیتها را در یک صفحه معرفی کنند و یا برای معرفی سیستم جادوگری، تمام اطلاعات را یکجا به خواننده ارائه میدهند. این مانند این است که از خواننده انتظار داشته باشید که قبل از شروع داستان، شخصیتها و قوانین داستان شما را از بر کنند. این روش باعث میشود خوانندگان خود را از دست دهید.
فاطمه منفرد✍
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#آموزشی📋
#قسمت2✅
کاری که انجام این تمرین با مغز شما میکند، این است که به تدریج یکسری اتصالات عصبی تازه در آن میسازد که زیاد شدن تعداد آنها در بلندمدت، باعث ایجاد جرقههایی میشود که ایدههای ناب از آن تولید خواهد شد. با انجام این کار، علاوه بر ایدهیابی برای نوشتن، در سایر زمینهها هم ایدههای خوبی به ذهنتان خواهد رسید.
راهکاری برای تحریک خلاقیت در کوتاه مدت.
حتی ماهرترین ماهیگیران دنیا هم گاهی وقتها هوس ماهی میکنند و هرچه قلاب به رودخانه میاندازند، صیدی دستشان را نمیگیرد. به نظر شما اینطور وقتها چه میکنند؟
با علم به اینکه بعضی روزها ممکن است روز آنها نباشد، سراغ بقیه ماهیگیران میروند و از آنها میخواهند برای رفع هوس امروز، ماهی دستشان بدهند.
بنابراین اگر یک نویسندهی تازهکار هستید که تمرینهای مربوط به خلاقیت و ایدهیابی برای نوشتن را به تازگی شروع کردهاید و در بعضی روزها علیرغم هوس شدید ماهی، هرچه تور به رودخانه میاندازید چیزی صید نمیکنید، بد نیست برای کوتاهمدت و بهطور موقت از صید دیگران استفاده کنید.
نکته: این به معنای سرقت ادبی نیست. چراکه در این لحظه شما یک نوآموز هستید و تنها با دیدن یا شنیدن یک ایده، بدون تلاش برای کپیبرداری از محتوا و شیوهی ارائهی آن، دست به تولید ادبی خودتان میزنید. برای مثال با نگاه کردن به عناوین یک نوشته، حرفهای خودتان حول آن موضوع را مینویسید و از عنوان تنها برای تحریک ذهن استفاده میکنید.
بیایید با این مقدمه به سراغ دوتا از روشهای تحریک ذهن برای نوشتن در زمانی که خلاقیتمان ته کشیده است برویم. مطمئنم اگر بیشتر جستجو کنید، به ایدههای خیلی بهتری هم خواهید رسید.
برای افزایش خلاقیت در نوشتن، از دیگران الهام بگیرید.
پایانی غیرعادی برای وقایع عادی بنویسید.
به زندگی روزمرهتان نگاه کنید. به اتفاقاتی که تقریباً هر روز، بدون هیچ تغییر خاصی رخ میدهند و باعث میشوند به این فکر کنیم که «آه! چقدر این زندگی کسالتبار و قابلپیشبینی شده است.»
یکی از روشهایی که میتوانیم به کمک آن، با یک تیر چند نشان بزنیم، پیدا کردن این وقایع تکرارشونده و بازنویسی سناریوی مربوط به آنهاست. ایدهیابی برای نوشتن از طریق خلق پایانی جدید برای وقایع تکراری.
اما این یعنی چه؟
اجازه بدهید یک مثال بزنم:
فرض کنید شما معلمی هستید که قرار است برای یک سال تحصیلی، هر روز ساعت هشت به مدرسه بروید و پس از صرف چای اول صبح و معاشرت کوتاه با همکارانتان سر کلاس حاضر شوید.
اگر صرف چای اول صبح برای شما به یک روتین تبدیل شده است، میتوان آن را به عنوان مادهی اولیهی تمرین «تغییر سناریو» استفاده کرد.
یک صفحهی سفید بردارید و داستان را با تعریف کردن ماجرای یک روز کاری خود شروع کنید. بنویسید از صبح که بیدار شدید تا لحظهی رسیدن به صرف چای با همکاران در دفتر مدرسه، چه اتفاقاتی برایتان افتاده است.
تا اینجای داستان همه چیز عادی است.
از اینجا به بعد باید به خلق یک پایان غیرعادی برای چنین داستان عادیای فکر کنید.
فکر کنید عجیبترین اتفاقی که موقع صرف چای صبح، در دفتر یک مدرسه ممکن است بیفتد چیست. به ذهنتان اجازه دهید آزادانه سفر کند و جالبترین سیر وقایع ممکن را برای لحظهی پس از صرف چای صبح تصور کند.
سپس هرچه در ذهنتان گذشت را بنویسید.
ممکن است بنویسید موقع نوشیدن اولین جرعه از چای، متوجه شدهاید دیگر قادر به صحبت کردن با زبان مادریتان نبودهاید و به جایش با زبانی ناشناخته صحبت کردهاید که کسی قادر به فهمیدنش نبوده است. سپس ماجرا را با وقایع جالبی که در اثر این تغییر تنظیمات رخ داده است، پی بگیرید.
تقویم و مناسبتهای آن را دریابید.
چه از تقویم رسمی کشور استفاده کنید و چه ترجیح بدهید از تقویم شخصیتان، که در آن هر روز مناسبتی به غیر از مناسبتهای رسمی دارد استفاده کنید، در هر دو صورت ماده اولیهای در اختیار دارید که میتواند به نوشتههایی جالب و خواندنی تبدیل شود.
ایدهیابی برای نوشتن از هرجایی ممکن است اتفاق بیفتد. حتی از همین تقویمهای شخصی کوچک که سال به سال دور انداخته میشوند.
فرایند ایدهیابی برای نوشتن از روی مناسبتهای تقویم به این صورت است:
تقویم را باز کنید و نگاهی سریع به نوشتهها بیندازید.
یک مناسبت انتخاب کنید و عنوان آن را به عنوان تیتر موقت بالای صفحه بنویسید.
یکی از افرادی که دورادور میشناسید را به جای خودتان در آن تاریخ تصور کنید.
ماجرای او در آن روز را بنویسید.
اینگونه به ازای تمام مناسبتهای رسمی و شخصی تقویم، موضوعی برای نوشتن خواهید داشت.
زینب رمضانی✍
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت1🎬 با صدای ضربههای پیدرپی که به در میخورد، غرقِ عرق، لای ملافهی کتانی، از خواب پری
#نُحاس🔥
#قسمت2🎬
آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس میکردی زیر ناقوس ماندهای. آسمان ابری بود. بوی چوب و درختان باران خورده همراه با پشگل گوسفندان به دماغشان میخورد. کفش پسرک از سنگینی گِلهایی که به تهش چسبیده بود، از پایش کَنده شد. راضیه خم شد و گِلها را تکاند.
از رد پاها و بوی پیچیده در فضا هم معلوم بود که گلهای به سوی مراتع حرکت کرده. هنوز سر و صدایشان از دور به گوش میرسید. سگی پیدرپی واقواق میکرد. شاید گوسفندی شیطنت کرده و از گله خارج شده بود. شاید هم چندتایی هوس بازی کرده بودند و دلشان میخواست تنهایی بدوند بالای کوه و سگ از دستشان حرص میخورد. زمزمهی مبهم رودخانه، در میان آن همه صدا، توجه راضیه را جلب کرد.
« هادی اینجا رودخونه هم داره! میشنوی صدای آبو!»
- آره. نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه نفس عمیقی کشید.
- داره از اینجا خوشم میاد.
هادی برگشت و با محبت نگاهش کرد.
- خدا رو شکر. خدا کنه مردم خوب و بچههای خوبی داشته باشه.
- حتماً داره. کجای ایرانو میشناسی که مردمش خونگرم نباشن!
هادی خندید. پسرش را که لخلخ کنان و در سکوت دنبالش میآمد به آغوش کشید و لپش را محکم بوسید. توجهی به کفشهای گِلیاش نکرد. صبر کرد تا راضیه برسد. هر دو یک حس و حال را تجربه میکردند. هراسی آمیخته با شوق و هیجان.
***
صالح که دیگر از این تابستان طولانی به جِز آمده بود، دستههای فرغون را رها کرد و کف دستش را مالید. «تف به این تابستون گُهمال. شورشو درآوردی. چرا تموم نمیشی نَ! هی کار... کار... صالِ آب بیار. صالِ آجر بیار. صالِ بیل بده. صالِ کوفت بیار. صالِ زهرمار بیار. مُردم دیگه.»
همانطور که داشت زیر لب غر میزد، چشمش افتاد به تازهواردهایی که از دور میآمدند. چشمهای مشکی و موربش را با آن مژههای سیاهِ برگشتهاش، ریز کرد. وقتی نزدیکتر شدند با دقت سرتاپای آنها را برانداز کرد. یک تای ابروهاش را بالا داد و زیر لب گفت: «اینا کیان؟!»
تا دید مرد نگاهش میکند، دستههای فرغون را گرفت و راه افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید؛ دیدن ابوالفضل بود. قدمهایش را تند کرد. چالهچولههای کوچه را آب گرفته بود و با هر قدم صالح، اینور آنور میپاشید. فرغون را جلوی ساختمانی نیمهکاره رها کرد و تا خانهی مشعبدالله یک نفس دوید. پای دیواری که هنوز کاهگلی بود و مشعبدالله راضی نمیشد حداقل یک سیمان روی آنها بکشد تا فرو نریزند؛ ایستاد. دستش را به زانوهایش گرفت. عرق از سرورویش میریخت. کمی که حالش جا آمد، با زبان لوله شدهاش دو تا سوت زد. بین خودشان رمز گذاشته بودند. ابوالفضل یک سوت، خودش دو تا، دانش هم سه تا. وقتی دید خبری نشد، عقب رفت و روی پشتبام سَرَک کشید. «ابوالفضل!»
دوباره سوت زد. ابوالفضل از پشت نردهی چوبی که با توریِ سیمی به هم وصل شده بود؛ بیرون آمد. «چیه! چته سر ظهری صالِ؟!»
- یه دیقه بیا!
- بگو چیکار داری؟!
صالح سر تا ته کوچه را از نظر گذراند.
- یه تازهوارد اومده! گمونم برسه معلم باشه!
- از کجا میدونی؟
- ریش و سیبیل داشت.
ابوالفضل خندید و دو تا دندان جلویش که از همهی دندانها بزرگتر بود؛ بیرون افتاد.
- خو خره! مگه هر کی ریش و سیبیل داره معلمه؟!
- پس کیه؟
- من چه بدونم!
- بیا بریم یه سروگوشی آب بدیم.
- تو برو بده بیا به من بگو!
- نمیای؟
- نع!
- چرا خو؟!
- کار دارم نمیبینی؟
- اِی آلبرده. به درک اسفل.
- هوی! چرا فوش میدی؟
- برو بابا!
از ابوالفضل که ناامید شد، به سمت مدرسه راه افتاد. شاید آنجا میتوانست بفهمد کی به کیست و این یارو از کجا آمده. هرچند میدانست این وقت روز، کسی آنطرفها آفتابی نمیشود.
از پیچ کوچه که گذشت، نوک گلدستههای مسجد، فکری به سرش انداخت. آنجا حتماً یک نفر را پیدا میکرد که پرسوجویی کند. شاید هم یکی از بچهها را میدید و میگفت تازهواردی آمده به دِه که زن و بچه دارد و صورتش هم پر است از ریش و سبیل؛ اما وقتی رسید جز عموشُکری که داشت در مسجد را میبست، کسی ندید. دست از پا درازتر برگشت خانهشان. با این فکر که: «بالأخره میفهمم این یارو کیه. باید بفهمم. هیشکی از زیر دست من کلاس شیشمی نمیتونه در بره. به من میگن صالِ گَپو...!»
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030826
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344