💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت1🎬 لاستیک ماشین، با صدای بلندی روی آسفالت کشیده شد و ماشین به شدت تکان خورد. سر
#باند_پرواز✈️
#قسمت2🎬
داریوش داد زد:
_ولم کن ببینم این مرتیکه به چه حقی من رو خیس کرد؟!
یقهی پیراهن مرد پاره شد و چند دکمهاش روی زمین افتاد. ولی با لبخندی، دست به سینه عذرخواهی کرد و رد شد. آقای رستمی که هنوز دستش را رها نکرده بود، او را به کناری کشید.
_یهو چی شد بچه جون؟! چرا همچین کردی؟!
داریوش دستش را محکم تکاند و آزاد کرد.
_شما بگو من اینجا چیکار میکنم؟! اینجا جهنمه! اونم بین یه مشت عربِ...!
ادامهی حرفش را خورد. کوله را برداشت و گفت:
_من برمیگردم!
و بیمعطلی به طرف مرز حرکت کرد. شُرطهها که متوجه سر و صدا شده بودند، داشتند به طرف ازدحام جمعیت میآمدند. داریوش با دیدن سبیلهای چخماقی و کلفت آنها ترسید. خودش را بین کاروان سینهزنها انداخت و شروع به سینه زدن کرد.
با هر سختیای که بود، به نجف رسیدند. بچهها بسیار خوشحال بودند. هیجان وصف ناپذیری، خستگی را برایشان پوچ و بیمعنی کرده بود. آنها لحظه به لحظه را، با شوخی و خنده میگذراندند. چشم به حرم مولای مومنان که دوختند، از شوق اشک ریختند و با ذکر سلام و صلوات وارد حرم شدند.
به نظر داریوش، آنجا دنیایی ناشناخته میآمد. او با همهکس و همهچیز بیگانه بود. هیچ حسی نسبت به آن محیط پر از نور و معنویت نداشت. احساس مردم برایش مضحک بود.
پس از ساعاتی که به زیارت گذشت، آقای رستمی بچهها را به رواقی از حرم برد تا بتوانند کمی خستگیشان را در کنند. بعد از استراحتی کوتاه، بچهها خواستند هم اطراف حرم را ببینند و هم سری به وادی السلام بزنند. داریوش نمیخواست با دوستانش همراهی کند. از آقای رستمی اجازه خواست همانجا برای استراحت بماند. او هم در عوض از داریوش قول گرفت که تنهایی جایی نرود.
هنگام مغرب، به حرم برگشتند و نماز را به جماعت خواندند. با غذاهای نذریِ مردم، شام خود را خوردند و برای داریوش هم بردند. او با اکراه غذا را گرفت. اگر میتوانست بر گرسنگیاش غلبه کند، لب به آن نمیزد. اما با باز شدن چهرهی اخم آلودش، معلوم بود غذا حسابی به مزاجش خوش آمده!
نزدیک صبح، بیرمق دنبال جای مناسبی برای استراحت بودند که با دیدن گلدستههای مسجد خوشحال شدند. جلوی مسجد ایستادند. دیوارهای خشتی و درِ چوبی آن، توجه همه را جلب کرد. به نظر خیلی قدیمی می آمد. آرش با خنده گفت:
_میگم وارد این مسجد نشیم. یه وقت روی سرمون خراب میشهها!
امیرمحمد گفت:
_چی میگی پسر؟! مگه الکیه؟!
شایان جواب داد:
_ای بابا. چرا بحث میکنین؟! بریم داخل تا اذان نشده، یهکم خستگی در کنیم.
و بیمعطلی وارد مسجد شد و بقیه را صدا زد.
_بچهها بیاین داخل. من هنوز زندهام!
همه باهم خندیدند. داریوش طبق معمول کوله را از شانه درآورد و بغل گرفت. قطعه سنگی پیدا کرد و روی آن نشست. بچهها با شوخی و خنده وارد شدند که آقای رستمی گفت:
_داریوش جان، چرا اونجا نشستی پسرم؟! بیا بریم داخل، تا قبل اذان یهکم استراحت کنیم.
داریوش جواب داد:
_من همینجا راحتم. میمونم تا برگردید.
_آخه اینطوری که نمیشه.
_آقا اصرار نکنید. من همینجا میمونم تا شما بیاین.
_باشه، هرطور راحتی. فقط جایی نریها!
_نه آقا. شما برید. خیالتون راحت!
آقای رستمی که وارد مسجد شد، بچهها همزمان چراغ قوه را روی صورت او روشن کردند و باهم خندیدند. داریوش از صدای خندهی آنها زیر لب غرید و سیگاری روشن کرد. هنوز سیگارش تمام نشده بود که از دور سفیدی لباس مردی را دید. ترسید و ته سیگار را زیر پایش خاموش کرد و آرام و بیصدا وارد مسجد شد. کفِ مسجد با حصیر پوشانده شده بود.
_اینجام که حصیره! رو سنگ بخوابی یا رو اینا، چه فرقی میکنه؟! آخه بگو آدم عاقل، به خودت این همه زحمت دادی اومدی تو این خار و خاشاک بخوابی که چی بشه؟!
با نور چراغ قوه، آقای رستمی را پیدا کرد. بیاختیار نزدیکش رفت. کنارش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. آنقدر زود که متوجهی ورود مرد عرب به مسجد نشد.
موتور برق با سر و صدای زیادی راه افتاد. برقهای مسجد روشن شد. نور و صدا همه را از خواب بیدار کرد. مرد عرب با لهجهای عربی، به سختی فارسی حرف میزد. از دیدن مهمانان خوشحال شد و به آنان خوشآمد گفت.
پس از اذان و برپایی نمازِ جماعت، با اصرار همه را به منزل خود برد و با حلوا و لبنیات محلی از آنان پذیرایی کرد و آنها صبحانهی مفصلی خوردند. سپس برایشان جای خواب آماده کرد. مهمانها آنقدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
داریوش با بوی غذا از خواب بیدار شد. نگاهی به بچه ها انداخت. این قدر عمیق به خواب رفته بودند که کسی تکان نمیخورد. به حیاط خانه رفت که دو نخل بزرگ خرما در آن خودنمایی میکردند. آنطرف نخلها جایی برای نگهداری گاوها بود. در گوشهای علوفهها روی هم چیده شده بودند که چیزی در دور دستتر از درختهای حیاط، توجه او را جلب کرد...!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت1🎬 با صدای ضربههای پیدرپی که به در میخورد، غرقِ عرق، لای ملافهی کتانی، از خواب پری
#نُحاس🔥
#قسمت2🎬
آن جمعه، از آن روزهایی بود که در هوایش احساس میکردی زیر ناقوس ماندهای. آسمان ابری بود. بوی چوب و درختان باران خورده همراه با پشگل گوسفندان به دماغشان میخورد. کفش پسرک از سنگینی گِلهایی که به تهش چسبیده بود، از پایش کَنده شد. راضیه خم شد و گِلها را تکاند.
از رد پاها و بوی پیچیده در فضا هم معلوم بود که گلهای به سوی مراتع حرکت کرده. هنوز سر و صدایشان از دور به گوش میرسید. سگی پیدرپی واقواق میکرد. شاید گوسفندی شیطنت کرده و از گله خارج شده بود. شاید هم چندتایی هوس بازی کرده بودند و دلشان میخواست تنهایی بدوند بالای کوه و سگ از دستشان حرص میخورد. زمزمهی مبهم رودخانه، در میان آن همه صدا، توجه راضیه را جلب کرد.
« هادی اینجا رودخونه هم داره! میشنوی صدای آبو!»
- آره. نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه نفس عمیقی کشید.
- داره از اینجا خوشم میاد.
هادی برگشت و با محبت نگاهش کرد.
- خدا رو شکر. خدا کنه مردم خوب و بچههای خوبی داشته باشه.
- حتماً داره. کجای ایرانو میشناسی که مردمش خونگرم نباشن!
هادی خندید. پسرش را که لخلخ کنان و در سکوت دنبالش میآمد به آغوش کشید و لپش را محکم بوسید. توجهی به کفشهای گِلیاش نکرد. صبر کرد تا راضیه برسد. هر دو یک حس و حال را تجربه میکردند. هراسی آمیخته با شوق و هیجان.
***
صالح که دیگر از این تابستان طولانی به جِز آمده بود، دستههای فرغون را رها کرد و کف دستش را مالید. «تف به این تابستون گُهمال. شورشو درآوردی. چرا تموم نمیشی نَ! هی کار... کار... صالِ آب بیار. صالِ آجر بیار. صالِ بیل بده. صالِ کوفت بیار. صالِ زهرمار بیار. مُردم دیگه.»
همانطور که داشت زیر لب غر میزد، چشمش افتاد به تازهواردهایی که از دور میآمدند. چشمهای مشکی و موربش را با آن مژههای سیاهِ برگشتهاش، ریز کرد. وقتی نزدیکتر شدند با دقت سرتاپای آنها را برانداز کرد. یک تای ابروهاش را بالا داد و زیر لب گفت: «اینا کیان؟!»
تا دید مرد نگاهش میکند، دستههای فرغون را گرفت و راه افتاد. اولین چیزی که به ذهنش رسید؛ دیدن ابوالفضل بود. قدمهایش را تند کرد. چالهچولههای کوچه را آب گرفته بود و با هر قدم صالح، اینور آنور میپاشید. فرغون را جلوی ساختمانی نیمهکاره رها کرد و تا خانهی مشعبدالله یک نفس دوید. پای دیواری که هنوز کاهگلی بود و مشعبدالله راضی نمیشد حداقل یک سیمان روی آنها بکشد تا فرو نریزند؛ ایستاد. دستش را به زانوهایش گرفت. عرق از سرورویش میریخت. کمی که حالش جا آمد، با زبان لوله شدهاش دو تا سوت زد. بین خودشان رمز گذاشته بودند. ابوالفضل یک سوت، خودش دو تا، دانش هم سه تا. وقتی دید خبری نشد، عقب رفت و روی پشتبام سَرَک کشید. «ابوالفضل!»
دوباره سوت زد. ابوالفضل از پشت نردهی چوبی که با توریِ سیمی به هم وصل شده بود؛ بیرون آمد. «چیه! چته سر ظهری صالِ؟!»
- یه دیقه بیا!
- بگو چیکار داری؟!
صالح سر تا ته کوچه را از نظر گذراند.
- یه تازهوارد اومده! گمونم برسه معلم باشه!
- از کجا میدونی؟
- ریش و سیبیل داشت.
ابوالفضل خندید و دو تا دندان جلویش که از همهی دندانها بزرگتر بود؛ بیرون افتاد.
- خو خره! مگه هر کی ریش و سیبیل داره معلمه؟!
- پس کیه؟
- من چه بدونم!
- بیا بریم یه سروگوشی آب بدیم.
- تو برو بده بیا به من بگو!
- نمیای؟
- نع!
- چرا خو؟!
- کار دارم نمیبینی؟
- اِی آلبرده. به درک اسفل.
- هوی! چرا فوش میدی؟
- برو بابا!
از ابوالفضل که ناامید شد، به سمت مدرسه راه افتاد. شاید آنجا میتوانست بفهمد کی به کیست و این یارو از کجا آمده. هرچند میدانست این وقت روز، کسی آنطرفها آفتابی نمیشود.
از پیچ کوچه که گذشت، نوک گلدستههای مسجد، فکری به سرش انداخت. آنجا حتماً یک نفر را پیدا میکرد که پرسوجویی کند. شاید هم یکی از بچهها را میدید و میگفت تازهواردی آمده به دِه که زن و بچه دارد و صورتش هم پر است از ریش و سبیل؛ اما وقتی رسید جز عموشُکری که داشت در مسجد را میبست، کسی ندید. دست از پا درازتر برگشت خانهشان. با این فکر که: «بالأخره میفهمم این یارو کیه. باید بفهمم. هیشکی از زیر دست من کلاس شیشمی نمیتونه در بره. به من میگن صالِ گَپو...!»
#پایان_قسمت2✅
📆 #14030826
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344