eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عبور نوشته‌ها🖋️
♨️♨️♨️♨️♨️ ♨️♨️♨️ ♨️♨️ ♨️ «پتک داغ» چکش را روی میله‌ی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشم‌هایش مدام می‌چرخید. دلش هم مرتب فرو می‌ریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. این‌بار چرخش چشم‌هایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشم‌های خمار دخترک با مژه‌های تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. چشمش افتاد به دکان‌های توی کوچه. این نقشی که روی دلش خورده بود، با بقیه‌ی نقش‌های نگاه‌ هرزش فرق می‌کرد. در آهنگری را بست. به کاسب دکان رو‌به رویی اشاره کرد که حواسش به مغازه‌ی او باشد. با قدم‌های بلند به سمت دخترک حرکت کرد. پیچ کوچه تمام شد. رسیده بودند به کوچه‌ی آشتی‌کنان. عرق از سر و صورتش می‌بارید. غیر از او و دخترک، کسی توی کوچه نبود. چشمش افتاد به پیچ و تاب پایین چادر دخترک. دستش را مشت کرد. چکش را محکم‌تر روی آهن کوبید. با ساعد دست راست، عرقش را پاک کرد. عرق، هم از گرما بود، هم شرم از یادآوری آن روز. به دخترک نزدیک شد. صورت دخترک با چشم‌های خمارش روی صفحه‌ی قلبش حک شده بود. نفس عمیقی کشید. سیخ گداخته شده، شکل کج و معوجی گرفته بود. دست راستش را به سمت دخترک دراز کرد. مچ دست او را از پشت گرفت. دخترک مثل برق گرفته‌ها به سمتش برگشت. تا نگاهش به دخترک افتاد، قلب پر نقش و نگارش تالاپی پایین افتاد. زمان متوقف شده بود. اخم‌های دخترک درهم شد. دستش را محکم از دست‌‌های زبر و بزرگ او بیرون کشید. کوچه‌ی تنگ را با ترس و سرعت دوید. چند بار به دیوار‌ کوچه خورد اما چند ثانیه بعد از جلوی چشم‌های او محو شد. میله را جابه‌جا کرد. دستش راستش را بالا آورد. به سوختگی مهر شده‌ی کف دستش نگاه کرد. به طرحی شبیه یک چشم. درد توی تنش پیچید. توی کوچه مات و مبهوت به جای خالی او نگاه کرد. دو زانو روی زمین افتاد. هیکل چهارشانه‌اش تکان می‌خورد. در خودش چنین خبط و خطایی را تصور نمی‌کرد. نهایت گناهش چشم‌های بی در و پیکرش بود. قلبش مصحف بصرش، شده بود. دلش می‌خواست قلب‌ش را، نه، بصرش را از جا بکند. تنش خیس عرق بود. کف دستش را محکم به دیوار کوچه‌ زد. به سختی رو پایش ایستاد. تا به آهنگری برسد چند بار به دیوار‌ کوچه خورد. فلزهای گداخته شده را به حال خود رها کرد. با قلب و ذهنی گداخته به خانه رفت. مادرش باز برایش خواب دیده بود. با آب و تاب از دختری برایش تعریف کرد که هم نجیب است و هم زیبا. کلافه و پریشان، چشمش به مادر بود. کف دست راستش را نگاه کرد. نفسش را با یک آه طولانی بیرون داد. مثل همیشه مخالفت نکرد. چشم‌هایش را موافقت گونه باز و بسته کرد. مادر اول با چشم‌های گرد شده، نگاهش کرد و بعد به خودش آمد و کل کشید. چکش را بلند کرد و با تمام قدرت روی میله کوبید. نگاهش با غم روی نوشته‌ی دست نویس خودش افتاد. خواستگاری آن روز که یادش افتاد، پتک دیگری بر سر میله کوبید. از کنار حوض آبی خانه‌ی زیبای دختر نجیب و زیبا، گذشتند. کفش‌هایش را بعد از مادر درآورد. نگاهش به پرده‌ای افتاد که انداخته شد. گوشه‌ی لبش به‌خاطر دیده شدن پنهانی بالا رفت. زیر لب گفت: «من خودم ختم نگاه‌های یواشکی‌ام.» قلبش به ضرب داغ شد. کف دست راستش را نگاه کرد. مشتش را جمع کرد و محکم فشرد. درد در تمام دستش پیچید. همان دستی که توی آشتی‌کنان دراز شده بود. پرده که افتاد، دخترک کنار پنجره تکیه داد. پاهایش توان ایستادن نداشتند. روی زمین سقوط کرد. قلبش به در و دیوار می‌کوبید، مثل آن روز کوچه آشتی‌کنان که خودش، به در و دیوار کوبیده شد. عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست، مثل آن روز که تا صبح عرق سرد، روی پیشانی‌ داغش نشست. میله را داخل آتش کرد. دوباره روی سطح آهنی گذاشت. محکم‌تر از قبل روی آن کوبید. نیامدن دختر و دادن جواب منفی، آرامش را به وجودش تزریق کرد. تلاش کرد تا مادر متوجه خوشحالی‌اش نشود. بعد از خداحافظی، کمر خم کرد برای پوشیدن کفش. چشمش به پرده‌ی کنار رفته‌ی پنجره افتاد. دخترکی با چشم‌های خمار و مژه های تاب‌دار نگاهش می‌کرد. همان که روی صفحه‌ی دلش نقش بسته بود. اراده کرد از جا بلند شود اما نتوانست. روح از بدنش رفته بود. مادر، نگران خم شد. در گوشش موعظه کرد. آبرویشان در خطر بود اما او جانی نداشت برای بلند شدن. کار میله‌ تمام شد. سیخ داغی از کوره در آورد. یک نگاه به کف دست راستش کرد، یک نگاه به تابلوی دست‌نویسش. از خانه‌ی دخترک زیبا و نجیب و نقش بسته در قلبش یک‌سره به آهنگری رفت. وقتی رسید لرز تمام وجودش را گرفته بود. یک میله را گداخته کرد. میله آماده‌‌ شد. با پتک روی سرش کوبید. آن قدر زد تا به شکل بیضی در آمد. میله را کف دست راستش گذاشت. فریادش، جگر آب کن بود. دستش را توی کاسه‌ی آب کرد. با اشک و ناله به طرحی که شبیه چشم شده بود، نگاه کرد. لبخند زد. با دست سوخته روی تکه‌ی کاغذ نوشت: «القلب مصحف البصر»* *قلب، کتاب چشم است. ┄•●❥@obooreneveshteha
🔴 جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید، جمله‌ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد.» 📚 کتاب سه دقیقه در قیامت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌