eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
899 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط نوزده سالش بود . بی قراری می کرد. شب ها خواب نداشت . اذان صبح که می زد چشم های به خون گرفته او بود وچشم نگران مادرش.. چله می گرفت . پشت سرهم . نماز استغاثه می‌خواند بلکه فرجی شود . حس جامانده را داشت از قافله .سختش بود . ازدورن درجوش وخروش بودو درظاهر آرام . درونش داشت به جایی می رفت که نباید می رفت . جایی نزدیکای چاه یاس . قریب به سقوط ... هیئت رفته بود . طبق قرار همیشگی اش .سفینه النجات است دیگر... سخنران شروع کرده بود و او درعالم دیگربود. یک جمله اورا از آن جهان بیرون کشید. - شهادت هدف نیست . هدف خدمت است .این وسط کاربه شهادت هم ختم شد فدا سراسلام ... چندسال گذشت . برو بیایی پیداکرده بود. مشهورشده بود ‌. نه درنزد خاکیان . درنزداهل آسمان ...راهش را پیداکرده بود. گاهی می خندید به اصرار های بچگانه و جاهلانه ای که داشت . قدوبالایی ، برو رویی پیداکرده بود .قربان صدقه های مادرش‌‌ و اصرار برای زن گرفتنش شروع شده بود . زیربارنمی رفت ؛ اما اهل دل شکستن هم نبود. روزبه روز نورانی تر وشناس ترودرنزدزمین گمنام تر ... شب بود و خستگی از سرو رویش می بارید . هنوز به چهارراه نرسیده بودکه چهارجوان دید. هم قد وسن خودش . کسی را دوره کرده بودند . صدای خنده های کشیده و مست شان گوشش را کر کرد . فکراین را نکرد که انها بیشترند . فکرمادرش را نکردکه چشم به راهش بود . فکرعروسش رانکرد که جدیدا بد به او وابسته شده بود. یک چیزرادید . دختری بی پناه درمیان چنگال گرگان ... جلو رفت . بیشتراز انکه بخورد، زد . زورش به انها می چربید .دخترک فرار کرد . می خواست چیزی بگوید که تیغ نامردی گلویش رابوسید .یاحسینی سرداد . بس نبود اما، هوای مادر را کرده بود . هنوز زبانش به ذکر یازهرا بازنشده بود که پهلوهایش هم دریده شد .مقاوتش قد نداد . قد وبالایش کفاف نداد . دربند نبود . نگاهش فقط یک جا را می کاوید . جای خالی دخترک... فکرش را نمی کرد اینجا و اینگونه... همه چیزجلوی چشمانش آمد اما نه خاطراتش . دغدغه اش آن زمان یک چیزبود وبس . تااخرین قطره جانش خدمت کرده بود؟؟
صدا و دولَخ گاری کافورازدوربلندشد. کنارعمران که رسیدآرام آمدپایین و افسارگاری راگرفت.پشت گاری یک تابلوی چوبی بود که رویش یک حرف نوشته شده بود. مثل پلاک اتومبیل عمران؛ ولی فقط یک حرف رویش نوشته شده بود. فقط یک(واو) وخدا می داند چه رابطه ای بین واو و کافورهست ...
((سمربهش می گفت: حالادیگه جلال نیستی .جلّال شدی. بایداستبراءجلّال بشی...)) کلمه جلّال خیلی جالب بود . تعبیروکنایه اش ازآن جالب تر . ((جلال ازبس آت وآشغال می خوردشده بود مثل مرغ وخروسی که نجاست خوارشده. درواقع این لفظ کنایه ازشنیدن و دیدن هرچیزی که نباید دید و شنید وباعث الودگی نفس و روح انسان سالم میشه ، داره )) بی شک مایی که از کلمه نجاست دوری می کنیم چه برسه به خودش ،اگرمی دونستیم هرگناه مثل نجاستی می مونه که روح رو آلوده و نجس می کنه اینقدرمثل عقده ای ها برای لذت های ناچیز وخفت بار، تن به هر گناهی نمی دادیم .
ناریان مرناریان راطالب اند نوریان مرنوریان راجاذب اند
دنیای کودکی بچه ها ... اسمعیل ، طاهر، جلال ، نادر و... عجیب لبخندبه لب میاره و تورو با بازیگوشی هاشون همراه میکنه ...
هدایت شده از ناردل
بااجازه ازاستاد... ((روی پهلوی عذرا رد چیزی بود. مثل چیزی که دزدها باخودشان می آوردندتوی خانه . محکم کوبیده بودند. دَقّ بود پهلویش . عذرا دَق شده بود . عمران داشت دِق می کرد . )) ومن نمی دانم چرا روضه به پا شددردلم ... صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا.... ((- بعضی ها بیخودی هستیم . بعضی ها نخودی، بعضی ها نخودهرآش همه جاهستیم . بعضی وقت ها که باید باشیم هیچ جا نیستیم بعضی ها هم توخودی هستیم.... باید خودی بشی .تازه وقتی خودی شدی خدایی می شوی )) بیخودی ها.... کسانی که خیرشان به عالم نمی رسد وهیچ دردی به دستشان دوا نمی شود. نخودی ها... کسانی که به زندگی هرکسی کاردارندو همه جا سرک می کشند الا زندگی خودشان ... توخودی ها... کسانی که انقدر غرق بعضی مسائل شدند که اصل مطلب زندگی را فراموش کردند... وخوشا به حال خودی ها ... کسانی که به معرفت نفس رسیدند وقدم درمسیرخداشناسی گذاشتند. به قول فاضل نظری : "خودشناسی قدم اول عاشق شدن است " پ.ن : امیدوارم تحلیلم درست باشد...
((-جونُم، آدم ها اومدن و رفتن ‌. این شیوه کوزه گردهره که می سازه و می شکنه . یه روز همه این شهریه تیکه ساخته شده بود. امروز خرابش کردن . امروز شما می سازید و فردا روز دیگران خرابش میکنن . دوباره به دیوارهای خرابه نگاهی انداخت و گفت: می سازه و میشکنه . جونُم ، حواست باشه چی می سازی .)) باید مراقب بود مراقب رفتار ، منش ، آداب ورسوم ، که آخرمی شود یک سبک زندگی ... می گوییم زندگی خودمان است ؛ به کسی چه مربوط ... و شاید انگاه فراموش کرده ایم ما ازحالا یک نسل را می سازیم یک آینده را خداکند آوارنشود چیزی که آباد بودنش را برای مردم خواستاربودی و یک عمربا خون دل ساخته بودیش ... خداکند نسلمان راه باشندبرای مردم نه چاه طنابی باشند برای بیرون کشیدن نه دار زدن دستی باشند برای بلند کردن نه هل دادن مانند واو...مانندعمران ((عمران پرسید: -شما درچه حالین؟ میزون هستین؟ -بله ارباب . ازصدقه سرشما ، دیگه دنبال دزدی و هیزی نیستیم . - باکی نداشته باشین . چهارچشمی دورو برتون رو بپایین .شما دیگه راهزن نیستین . دیگه توی راه افتادین. به امیدخدا راه حق همینه ...))
یاخالق کل نور چشمانم که به گنبدفیروزه ای می افتد، خالی می شوم. تهی از هرگونه حس منفی . آرامش می بارد. نور منعکس می کند . اینجا فرق دارد. درگیرنیستی . هوایت درحوالی دنیا نیست ‌. روحت آزاداست . پرواز می کند به بالا . درمیان اسلیمی ها. لابه لای نقش ونگارها. به پایین ... در درون حوض آب . درمیان دستان کودک سبز پوش . هنگامی که فقل دست پناهگاهش شده . همراه کفترها...و من نمی دانم چرا دراین بین دلم هوای مادر را می کند. روحم پرمی کشد تا بقیع . تا پنج ضلعی حصار.و درحوالی در و دیوار . سه کیلوی گندم می گیریم ،نذر مادر . واینگونه امروز روزی کفترها را با دستان ما رقم می زند. آرام ، شانه به شانه رفقایم قدم برمی دارم . می خواهم هرقدم را بشمارم . ثانیه هارا نگه دارم. مدت هاست روحم اینجابود و جسمم درخرابه دنیا . شایدحکمتش دل خراب من بود. آبادکردنش مگراسان است ؟! چشمِ گذشت می خواهد. بستنش روی حقایق راحت نیست . چه باید گفت . حقیقت گاهی انقدرزهر می شودکه یک تُن عسل هم کفایت نمی کند. - یعنی انصافا مازنگ نمی زدیم چی می شد؟ - فقط نگران یه چیزم پرستو. اعتبار کانون . دونفرم دو نفره. وقتی تازه وارد یه جا میشی . اولین چیزصداقته. خوش قولیه... الان اگردست خودمون بود همچی تموم بود. هانیه گفت: - اخه جالبیش اینجاست اونهمه اون شب حرف زدیم ... هماهنگ کردیم ... - میدونی هانیه جان . تقصیرمردم نیست وقتی یه عده رو زوم می کنن روشون هی بدوبیراه نثارشون میکنن . خودشون باعثن . خودمون باعثیم . تروخشک باهم می سوزن . چشمم که به مزار می افتد . قلبم بازی در می اورد . چیزی دندان گیر این هوا نپوشیده ام و اوعجیب نامرد شده . آب داخل کفش هایم رفته و به گمانم درش قندیل بسته . تمام انگشتان پایم بی حس شده اند. فارغ ازهوای برفی ومنجمدشدن دوجاازبدنم درتضاداین هوا خوب گرم شده . دریچه قلب می سوزد و چشم می جوشد. قطره اشکی به میانه لب نرسیده خشک می شود ‌. عشق که عیان شود همین است. سردی روزگار ساکت نمی ماند. دست و پا می زند برای خشک و کویری کردن دریای طوفانی قلبت . هانیه می گوید: - بچه ها بیاین یه سلفی بگیریم . به لنز دوربین نگاه می کنم . لبخند می زنم وبه این فکرمی کنم تاکی قراراست این لبخند درپس پرده ظلم پنهان شود و چشمهایی بی قرار این منهی ساده دوست داشتنی ؟! پرستو : - هانیه بیا این ور یک تکی از نرگس بندازم دستانم ازکارافتاده. به زور تایپ می کنم . هوای برفی ... امامزاده صالح صلوات الله علیه ..‌. مزارشهیدفخری زاده... دعاگوی همه ی باغ اناری ها... @ANARSTORY
بسم الله النور کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم . - به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه... - اخه خانوم کلاس کجابود؟ - چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره... می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!! "دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....." باغ . نمایشگاه باغ!!! سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود. سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود‌. بالاخره در بازشده بود. -هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد. ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود. داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد. روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود. - وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری... اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ... یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد. سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا. درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا. - می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟ - حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی. من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری ‌. دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود‌. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم . - بیا دیدی قسمت نیست.‌‌.. جانیست... - خب یکم خواهش کن. شاید شد.. اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد‌. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم. خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش . - خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟ اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود. خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت . - منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ... و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...! https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا غفار بیستمین پیاله راهم گذاشتم .‌خواستم بلندش کنم که امیرعلی سریع شکارکردو نگذاشت. -بده من خداخیرت بده ... ناکام نذارمارو... چشم غره ای می روم و می گویم: - خوبه حالا تقصیرمن نبوده... - اره خب...فقط تیپ طرفو زدی داغون کردی ... می خواهم چیزی بگویم که می خندد و در می رود. چندماه پیش بود. باز موعد دورهمی رسیده بودو این بار نوبت عمه خانوم. می گفتی عمه جان دوست نداشت . عمه خالی هم نمی پسندید.فقط عمه خانوم. خاص بود. تک بود و لنگه نداشت .به قول سپهری صورتک به رو نداشت .پیش رو وپشت سرت برایش یکی بود . رک بودباهمه . خانه اش همیشه ازتمیزی برق می زد .طوری که ناچارمی شدی توهم برق بزنی . دست پختش هم که تعریفی . آن روزهم مثل الان .همه دورسفره جمع بودندو منتظرشام .خانوم هاهمه مشغول و مردهاهم که ماشاءال..شان باشد،بوی غذا مدهوششان کرده بودو تخت نشسته بودند.شازده عمه خانوم هم که شده بود دایه مهربان ترازمادر. بچه هارا دورش جمع کرده بودکه مثلا اذیت نکنند‌. خنده های مستانه ستایش وسمین نمی خواستی هم واداربه خندیدنت می کرد. غم عالم ازدلت می رفت با خنده شان . -قشنگم . می دونی که اینا به چی معروفن؟ سوالی نگاهش کردم که جواب داد: -چشمام ...عین گنج ازشون مواظبت کن دیگه .خیلی زحمت پاش رفته . برو تصدقت بشم... ماست دستی اش را می گفت . الحق که بی راه هم نمی گفت . طعمش فرق داشت . همیشه سرش دعوابود. به یک پیاله هم راضی نمی شدند. خواستم بلندش کنم که نفسم رفت . خیلی سنگین بود. بیشتر ، ظروف عمه خانوم بودکه سنگینش کرده بود. ازشانس همیشه زیبایم امیرعلی خان هم تشریف نداشت . چادرم را طوری جمع کردم که یه دفه زیرپایم گیرنکند‌‌. یه یاعلی گفتم و سینی را بلندکردم . آرام و باقدم های لاک پشتی از پله ها بالامی رفتم که یک دفعه سمین با دو از دربیرون پرید. میله ها را گرفته بود و تند از پله ها پایین می آمد.شازده هم پشت سرش بیرون آمد. تادید به پشت سرش رسیده جیغ کشید وقدم هایش را تند کرد. به پله ای که ایستاده بودم تا رد شود رسید .نمی دانم چی شدکه سکندری خوردو داشت با سرمی رفت که سریع سینی را به خودم چسباندم و یکی از دستانم را آزاد کردم وگرفتمش . شازده هم تا سینی سنگین را دید سریع آمدبگیردکه بدترهول شد و منم تعادل رو نتوانستم حفظ کنم وسینی کج شدوافتادو تمام پیاله ها رویش خالی .همه اش چندثانیه نشد. هینی کشیدم وباصدای من وشکستن ظرف ها، عمه خانوم که نزدیک ورودی بود را بیرون کشید. صحنه ی محشربود. پسرش . پیاله های عتیقه شکسته اش . سمین . من . ماست ... بنده خدا عمه خانوم ...کم بود درجا دارفانی را وداع گوید. https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله النور کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم . - به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه... - اخه خانوم کلاس کجابود؟ - چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره... می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!! "دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....." باغ . نمایشگاه باغ!!! سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود. سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود‌. بالاخره در بازشده بود. -هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد. ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود. داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد. روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود. - وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری... اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ... یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد. سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا. درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا. - می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟ - حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی. من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری ‌. دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود‌. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم . - بیا دیدی قسمت نیست.‌‌.. جانیست... - خب یکم خواهش کن. شاید شد.. اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد‌. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم. خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش . - خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟ اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود. خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت . - منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ... و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...!