eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله النور کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم . - به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه... - اخه خانوم کلاس کجابود؟ - چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره... می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!! "دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....." باغ . نمایشگاه باغ!!! سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود. سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود‌. بالاخره در بازشده بود. -هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد. ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود. داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد. روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود. - وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری... اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ... یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد. سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا. درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا. - می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟ - حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی. من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری ‌. دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود‌. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم . - بیا دیدی قسمت نیست.‌‌.. جانیست... - خب یکم خواهش کن. شاید شد.. اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد‌. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم. خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش . - خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟ اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود. خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت . - منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ... و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...! https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
عِمران واقفی: می دانی عبره و دمع چه فرقی دارد؟ آبی که از قلب می‌جوشد را می‌گویم. همانی که گدازه‌های آدم ساز است. خسرو را سر بریدند. سروی را خم کردند. ، همچون ، با افتاد بر زمین. 💡🕯 سی هزار تلمبه فوت کردند تا خورشید را خاموش کنند. هیهات که تازه از امشب طوفان توئیتری زینب شروع شده. به هر اپلیکیشن که می‌رسد هشتگ داغ می‌کند و رفتارهای پوپولیستی عبیدالله و یزید را باد هوا می‌کند. به امپراطوری رسانه‌ای زینب خوش آمدید. عالمه غیر معلمه... فرمانروایی ملک رسانه زینب است. بی شک. برای اولین بار در تاریخ، حرف حق شیعه به درون منهتن رسید. به درون وی-اُ-اِی رسید. برای اولین بار فاکس نیوز خطبه حضرت زینب را کامل پخش کرد. فکر می‌کردند با پخش زنده از چند زن و کودک آبروی علی را می‌برند. وقتی زینب شروع کرد... انگار علی، فرمانروای ملک سخن، بر فراز منبر کوفه خطبه می‌خواند. به گمانم ملائکه هم تکبیر گفته باشند. مسئولین فاکس نیوز تا بیایند کات بدهند پته همه‌شان بر باد رفت... چقدر سوز دارد برای یک امپراطوری که سی هزار سَبُع و ذئب را برای کشتار صد نفر شیعه علی بفرستی و زن و بچه شان را به اسارت بگیری و هنگام برداشت رسانه‌ای، یک شیرزن همه سرمایه گذاری بیگ‌پروداکشن را به نفع بنی هاشم مصادره کند....الف الف الف دینار آبروی اموی با یک خطبه زینب بر باد رفت. آهای دختر جوان که گوشی هوشمند دستت است! رسانه بشوی؟ مثل بی‌بی زینب. @ANARSTORY
بسم الله النور کلافه شده بودم .هرجا می رفتم به دربسته می خوردم. کسی نمانده بودکه رو نزده باشم . - به نظرم دخترم برو کلاس نویسندگی...حیفه... - اخه خانوم کلاس کجابود؟ - چی بگم والا... تازه ساعتی می بینی فلان تومنم می گیرن...ولی ارزش داره... می خواستم قیدش را بزنم. اما مگر می شد. دست از تلاش برنداشتم .همچنان سرگردان در رمانم بودم و دنبال راه . تااینکه روزی یک پیامی دریافت کردم . لینک دعوت بود.دعوت به گروه آموزش نویسندگی!!!! "دوقدم مانده به نور.اینجا باهم یاد می گیریم .باهم ریشه می کنیم . باهم ساقه می زنیم....." باغ . نمایشگاه باغ!!! سرازپا نمی شناختم . انگارمعجزه شده بود. سوال بود برایم که فلسفه باغ چیست دیگر. حالا چرا انار؟! مگر باغ های دیگرچه عیبی داشت ؟! اما این ها مهم نبودآن موقع . فقط یک چیزمهم بود‌. بالاخره در بازشده بود. -هردری که پیوسته کوبیده شود ، عاقبت به روی انسان باز خواهد شد. ومن چقدرخوب این حدیث نورانی را درک کردم . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. ورودم به آنجا آغاز راه شد . راهی که شاید روزی در فانتزی های ذهنم می پرواندم اما هیچ وقت زمینه اش نبود. داخل باغ شدم . باغی سرسبز و پربار. باباغبان های دلسوز . همه ی باغ ها نور دارند اما انجا چیزدیگری بود. نورعجیبی ساطع می شد. آن موقع علتش را نمی دانستم .نظاره گری بیش نبودم . آن زمان یک باغ بود، با چندین باغبان . البته اساتیدی که خود را خاشعانه برگ نامیده بودند. آن زمان فکرمی کردم فقط صرف تواضع است اما بعدها فهمیدم چقدر به ویژگی های برگ بی توجه بودم. روزها می گذشت و دراوایل درگیر تمرینات . همه اهالی باغ نقش نهال هایی را داشتیم که باغبان هایش آرام و صبور به آنها می رسند و آرام آرام رشد می کنند. گاهی طوفانی می آمد و نهال هارا تکان می داد و می خواست ازریشه برکند. اما بازهم لطف خدا بود و صبوری باغبان ها. باغ عجیبی بود باغ انار. خاص بود . دل انگیز بود. ازآن هایی که سیل و زلزله هم نمی تواند ذره ای تکانش بدهد. برایم سوال بود چون نمی دانستم وقف شده . وقف کسی که خودنظارگر تک تک برنامه هابود. وشاید همان بود که پایم را کشاند آنجا و من را پایبند تعهد کرد. روزها سپری می شد و همه درگیر. تااینکه یک روز تابلویی برسرباغ دیدم. باورم نمی شد. برایم کابوس بود. - وای نه ... می دونستم اخرسرمیشه اینجوری... اخه چرا..؟؟؟ تازه داشتم ... یک باغ شده بود چندین باغ . هرباغ با یک باغبان وشایدهمان برگ خودمان که دست از باغبانی هم برنمی داشتند. دوره های تخصصی شروع شده بود .هرکس که می خواست و قصدش جدی بود بایدثبت نام می کرد. سردشدم . وشایدهم بیخیال. درگیربحرانی بودم واین هم شد وا مصیبتا. درست درهمان موقع که دست کشیده بودم ،صاحب باغ بزرگی کرد. مثل همیشه خدا. - می خواستم اتفاقا بهت زنگ بزنم. براچی ثبت نام نکردی ..؟ - حال و حوصله ندارم . بیخیال ... شمارفتی موفق باشی. من لجبازی می کردم.اما صاحب باغ صبوری ‌. دست خودم نبود.اوکه اراده کند تو چه کاره حسن خواهی بود. رفتم . جانبود‌. باغ ها پرشده بود.بهترازاین هم مگر می شد. خیلی دمغ شدم . - بیا دیدی قسمت نیست.‌‌.. جانیست... - خب یکم خواهش کن. شاید شد.. اهلش نبودم . اما چاره ای نبود. به خواهش هم البته نرسید. دعوت شدم به باغی که جای جاماندگان راه بود. نه می شناختم . نه حسی داشتم . رفت و نرفتنم انگارفرقی نمی کرد‌. کیفم را برداشتم . قلم ، کاغذ، کمی اندیشه و خلاقیت ، دغدغه و هرآنچه آن موقع فکر می کردم یک نویسنده نیازدارد درکوله بارم گذاشتم و رفتم به سمت باغ . همه چی داشتم جز انگیزه و امید.بعداز طی کردن راهی هرچندکوتاه وکم بالاخره رسیدم. خسته و ناامید سرم رابلندکردم . سردرباغ رانگاه کردم . خشکم زد . نگاهم خیره ماند به سر درش . - خانوم برو اون ور دیگه می خوایم بریم تو...چرااینجا وایسادی ؟؟؟ اسمش را زیرلب زمزمه کردم . سیدشهیدان اهل انار. پایم جلوترنمی رفت . حالم دگرگون شد. پشیمان شدم . سست شدم . نه به خاطرانکه انجا بدبود. به خاطرآنکه حس کردم چقدربی لیاقتم وانجا جای من نبود. خواستم عقب گرد کنم و بروم که دستی به سمتم دراز شد و رو شانه ام نشست. دختری بود همسن وسال خودم . لبخندی زد و دستم راگرفت . - منتظرچی هستی ؟ بیا دیگه... دل دل نکن . دل بزن به دریا. اینجاهمون جاست . همون جایی که می خواستی ... و آن باغ شد آغاز من . شروع یک دوران خاص . ابتدای یک راه و هدف . هدفی مقدس و راهی پرپیچ وخم ...!