هدایت شده از محبوب
راه تمایز امروز نسبت به دیگر روزها، یکیاش داستانیست که امروز خواندم.
البته که هر داستانی یک زندگیست. یک زندگی که من آن را زندگی نمیکنم و شاید هیچوقت نخواهم کرد اما با یک داستان، تجربهاش کردم. این تمایز امروز من با روزهای قبل است.
یکی دیگر از تمایزهای امروز با روزهای قبلم، چیزیست که نوشتهام. وقتی مینویسم قلم و اندیشهام نو فکر میکند و نو مینویسد؛ پس فرق میکنم با روزهای قبلم.
سومیاش اما تصمیم جدیدیست که برای فرداها گرفتهام. چیزی که با روزهای قبلم فرق خواهد داشت.
#روزانه11
zdwj1_5.mp3
8.78M
🌸 ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
💐مادر مهربون، مادر آسمون
💐کل نوکرات، هم الفائزون
🎤 سید_رضا_نریمانی
👏 سرود
*💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠*
هدایت شده از محبوب
«دستپخت»
عرق سرد روی پیشانیام قل خورد. با پشت دست پاکش کردم. با لبولوچهی آویزان در قابلمه را گذاشتم. به محتوای قابلمه که فکر کردم، قلبم هوری پایین ریخت. قیافهاش که با ارفاق شبیه عدس پلو بود. البته به نظرم عدسهایش خیلی ریزتر از عدس پلوی مادرم بود. برای باطنش هم دلم گواه بد میداد. بعد از یک هفته قاچاقی غذا درست کردن مادرم برای ناهار من و اکبر، اینبار خودم دست بهکار شده بودم. با فکر به ساعت رسیدن اکبر، قطرهی عرقی از پشت کمرم رد شد.
خودم را دلداری دادم که: «چیه مگه؟ من تازه عروسم. اکبرم که قربونش برم آدم مهربونیه. بد به دلت راه نده.»
سفرهی خال خالی صورتی را روی میز انداختم. توی دوتا کاسه لعابی آبی رنگ، ماست ریختم. قالب فلزی قلبی شکل را بالای ماست نگه داشتم و توی قالب نعنا ریختم. قالب را که برداشتم، دو قلب سبز روی سفیدی ماست، به من چشمک زد. اما باز قلب تالاپی افتاد پایین. تزیین و دیزاین که جای دستپخت افتضاحم را نمیگرفت. صدای زنگ در آمد. همزمان با «وای» گفتنم، مچ پایم توی دمپایی پیچید.
لنگان لنگان به سمت در رفتم. در که باز شد اول یک غنچهی صورتی رز وارد خانه شد. اینبار قلبم از آن بالاترها پایین افتاد. درونم ولولهای بود برای غذا. با لبخند ماسیده طوری، سلام کردم. گل را گرفتم. اکبر خندید و سلام کرد. دستم را که گرفت، چشمانش گرد شد: «حالت خوبه؟ چرا یخ زده دستت؟»
من من کنان «خوبم خوبمی» گفتم و به آشپزخانه رفتم. شربت سکنجبین مامانپز را توی لیوان ریختم. یک برش کوچک به لیمو ترش زدم و روی لبهی لیوان نشاندم. با خودم گفتم: «کاش بهجا دیزاین و ظریف کاری، غذا بلد بودم بپزم.»
شربت را جلویش گذاشتم. لیوان را که دید، ابرویی بالا انداخت و لیموترش را توی شربت چکاند. آهسته گفت: «چه شیک، چه کدبانو.»
باز قلبم از بالاتر از بالاتر قبلی، پایین افتاد. اکبر تشکر کرد. ایستاد و لیوان را روی میز گذاشت. پشت میز غذاخوری نشست. به عمق فاجعه نزدیکتر میشدم.
با دستهای لرزان، غذا را توی دیس کشیدم. برنجها به هم چسبیده بود و عدسها لابهلای آن گیر افتاده بودند. سرم را به سمت اکبر چرخاندم. با لبخند به قلبهای روی ماست نگاه میکرد. باز زیر پای قلبم خالی شد.
دیس را روی میز گذاشتم. پارچ آب و دو لیوان هم به دست اکبر دادم. اکبر با لبخند نگاهم میکرد. من هم به زور دو طرف لبم را کشیدم که لبخندی تحویلش دهم. با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد، تعارفش کردم.
یک کفگیر برنج نرم خال خالی را توی بشقاب من کشید. یک کفگیر هم برای خودش. خودم را با کاسهی ماست مشغول کردم. قلب هم خوردهام را که دید، با ابرو به کاسهی ماستم اشاره کرد و گفت: «خیلی خوشگل شده بود. دستت درد نکنه.»
بعد قاشق غذایش را پر کرد و خورد. چشمانم را بستم. تحمل دیدن عکس العمل اکبر را نداشتم. با صدای آب که توی لیوان ریخته میشد، چشمانم را باز کردم. اکبر یک قلپ آب خورد. نگاهم کرد و گفت: «سرت درد میکنه؟ چرا یهجوری هستی امروز؟»
فوری یک قاشق ماست خوردم و گفتم: «نه خوبم. شما چطوری؟ خوب بود امروز سرکار؟»
یک قاشق دیگر عدس پلو را خورد. یک قلپ آب هم رویش!
زیر زیرکی نگاهش میکردم. بدون جویدن، غذا را با آب قورت میداد و همینطور از کار و بار امروزش تعریف میکرد. من هم فقط ماست میخوردم. از اینکه علت غذا نخوردنم را نمیپرسید، اوضاع وحشتناک غذا را فهمیدم.
از خجالت مثل شمع آب شدم. دستمالی از روی میز برداشتم و پیشانیام را پاک کردم.
برنج و عدسها در شکم اکبر شناور بودند که زنگ در به صدا در آمد. هر دو به آیفن نگاه کردیم. با دیدن کبری خانم پشت در دستم به لبهی کاسهی ماست خورد و روی لباسم برگشت.
اکبر قبل از اینکه در را برای مادرش باز کند، گفت: «شما برو لباستو عوض کن، باقیش با من.» بعد هم چشمکی بهم زد که متوجه منظورش نشدم.
با پای سر شده خودم را به اتاق خواب کشاندم. قلبم باز بنا به افتادن گذاشت. آبروی رفتهام پیش مادرشوهر پایان تلخ ماجرای امروز بود.
لباسم را عوض کردم. پایم را که توی پذیرایی گذاشتم، چشمانم گرد شد. اما قبل از هر فکری، کبری خانم من را بغل کرد و بوسید.
به چشمان خودم شک کردم. هیچ چیز روی میز نبود. وارد آشپزخانه شدم. اکبر داشت شربت آماده میکرد. توی آشپزخانه هم نه خبری از غذا بود، نه از ظرفها و قابلمه!
در این فکر بودم که شاید ماجرای امروز در ذهنم اتفاق افتاده که اکبر صدایم کرد. نگاهش کردم که چشمکی زد و با سینی شربت بیرون رفت.
کابینت را باز کردم. دو زانو روی زمین نشستم. میخواستم ظرفی برای چیدن شیرینیها بردارم که با دیدن قابلمه و دیس و ظرفهای ماست، فهمیدم امروز کاملا واقعی بوده.
یواشکی یک قاشق عدس پلو را در دهانم گذاشتم. برنج بینمک و نرم با عدسهای سفت و نپخته، آبروداری و محبت اکبر را قاب کرد و توی دلم کوبید.
#تمرین129
هدایت شده از AKRAℳ_SADAⓉ
درک کردنوبادیدگاهدرستپذیرفتنطرفمقابل
نداشتنتوقعبالا
گرفتنجشنساده،چونمنبرایناعتقادم دلبایدخوشباشه نهبخاطرچشموهمچشمی جشنهایسنگینوآنچنانیبرگزارکردن....
#ازدواجــآسان
هدایت شده از اسماعیلی
با چشمان باز انتخاب کن و گوشهایت را از حرف مردم ببند.
مسیر زندگی را در جهت رضای خداوند حکیم،طی کن.
خدای مهربانی که بهترین و ارزشمندترین هدیه ی عروسی تان را تقدیم تان کرد؛
مودت و رحمت .
#ازدواج_آسان
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#ازدواج_آسان
معامله پرسود
ازدواج یک معامله است؛ یعنی شما فکر میکنید ازدواج معامله نیست؟ شاهزادهای تشریف میبرند خواستگاری شاهدختی و مراحل اولیه قرداد طی میشود. البته این معامله در هر گوشهای از دنیا یک سری آداب و رسوم مختص همان منطقه را دارد که به ما ربطی ندارد و اصلاً مگر ما فضولیم؟
از قدیم گفتهاند دیده فرو بر به گریبان خویش و بنده تصمیم گرفتم دیدهام را بدوزم به گریبان هموطنان خودم. البته جلوتر از هموطنان عزیزی که گریبانشون را گرفتهام، عذر خواهم.
داشتم میگفتم که ازدواج معامله است. البته بعضیها توی کار پیشخرید و پیشفروشاند؛ یعنی قبل از معامله رسمی، همه حرفهایشان را میزنند و فقط امضای معامله را باقی میگذارند. بماند که همین پیشمعامله چه ضربهای به معامله اصلی میزند. بگذریم. نرخنامه این معامله در هر منطقه از میهن عزیزمان متفاوت است. در بعضی مناطق نرخها به شدت کمرشکن است که اصلاً مهم نیست، مهم جوش خوردن معامله است. اینکه بعداً معامله به سود بنشیند یا ضرر بدهد و یا حتی فسخ شود برای هیچیک از طرفین معامله اصلاً مهم نیست.
خوشبختانه بهتازگی بعضیها راه سود کردن از این معامله را بهخوبی یاد گرفتهاند. آنها فهمیدهاند که طرف معامله، شریک ازدواجشان نیست، بلکه طرف معامله بالاتر از این حرفهاست. کسی که این معامله را سنت خوانده و منبع آرامش دانسته است. همان که دوست دارد طرف معامله آدمها در همه تجارتها باشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه12
دنیا در حال نابودی است و شما باید برای نجاتش ماجراجویی کنید. با خودتان چه میبرید؟ این سفر را چطور برنامهریزی میکنید؟
✍️ کولهام را برمیدارم و…
#تمرین
#دنیا
#ناجی
#ماجراجویی
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
منجی را نجات بدهید
با عجله در همه کمدها را یکبهیک باز میکردم. با دستهایی لرزان تمام وسایل داخل کمد را بیرون میریختم. عرق از سر و رویم میچکید. همه اتاق را زیرورو کرده بودم. جایی نمانده بود که نگشته باشم، اما هر چه میگشتم پیدایش نمیکردم. مطمئنم کولهام را همین جا گذاشتهام. خسته و ناامید بین وسایلی که کف کل اتاق پخش شده بود، نشستم. یکدفعه نگاهم به تخت کشیده شد. شاید زیر تخت باشد. جستی زدم و کف اتاق دراز کشیدم. دست دراز کردم و شروع به گشتن زیر تخت کردم. بالاخره پیدایش کردم. چهار دست و پا تا وسط اتاق خودم و کوله را کشیدم و بعد یکضرب از جا پریدم. به طرف آشپزخانه دویدم. به دنبال خوراکیهای خشک در کابینتها را باز کردم. به غیر از چند بیسکوییت که چیزی به پایان تاریخ انقضایش نمانده بود، چیزی پیدا نکردم. کمی نان خشک هم بود که محض احتیاط داخل کوله انداختم. چشمم به چاقوی بزرگ آشپزخانه افتاد. مادربزرگم همیشه میگفت در سفر سه چیز باید همراهت باشد: "دوزندگی، برندگی، سوزندگی". چاقو را توی کوله انداختم. چقدر سنگین بود. روی هود را دست کشیدم تا کبریت را پیدا کنم. نبود. کابینت گاز و کابینت بالایی را هم گشتم. بالاخره یک کبریت نصفه پیدا کردم و توی کوله انداختم. میماند سوزن و نخ که باید از اتاق مادرم برمیداشتم. لحظه آخر از توی کمد مادر قشنگترین روسریاش را برداشتم و توی کوله انداختم، محض احتیاط، برای عکاسی بعد از نجات دادن دنیا. یکدفعه یاد انیمیشنهای عهد بوقی صدا و سیما افتادم. جعبه کمکهای اولیه را فراموش کرده بودم. مادرم معتقد بود تا من اسلحه جور کنم، جنگ تمام شده. ظاهرا اعتقاد مادر بهشدت درباره من درست بود. این بار کل خانه را به هم ریختم تا جعبه کمکهای اولیه را پیدا کردم. چه پیدا کردنی؟ غیر از یک چسب زخم و یک بانداژ استفاده شده هیچ وسیلهای توی جعبه نبود. جعبه را توی کیف انداختم و به طرف در خانه دویدم. دکمه آسانسور را چندبار پشت سر هم زدم. ظاهرا در یکی از طبقهها گیر کرده بود. به طرف پلهها پا تند کردم. در لحظه آخر، چشمتان روز بد نبیند، پایم به شکستگی لبه پله گیر کرد و افتادم. شاید باورتان نشود، اما درست مثل پاندای کونگفوکار که تمام پلههای قصر یشم را سقوط کرد، من هم تمام پانزده پله تا پاگرد را غلتیدم و زمین خوردم. خوشبختانه این سقوط هنری در پاگرد تمام شد و من توانستم لنگان لنگان از خانه خارج شوم: پیش به سوی نجات دنیا. هنوز از پیادهرو بیرون نرفته بودم که نقش زمین شدم. آخر یک جناب موتورسوار بسیار با شعور برای فرار از ترافیک به پیادهرو متوسل شده بود و عملیات نجات دنیا هنوز شروع نشده پایان یافت. متاسفانه آخرین چیزی که یادم میآید، منجی بیچاره دنیاست با قیافه کج و کوله چسبیده بود کف پیادهرو و دهانش مثل دهان ماهی باز و بسته میشد.
#روزانه12