💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه13
از کتابی بگویید که خواندنش برای شما بسیار سخت بود. فکر میکنید چرا سخت بود؟ چطور با کتاب کنار آمدید یا در نهایت با آن چهکار کردید؟
✍️ نمی توانستم بخوانمش چون…
#تمرین
#کتاب
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از بنت المهدی (عج)
کتاب گویا ..
سرم رو روی میز گزاشتم ، خسته و بی حال .
حوصله ام که همش روی اجاق گاز بود و سر میرفت .
این بار برخلاف همیشه که کلیدی جادویی برای کم کردن سوی اجاق داشتم ، ان را در خانه همسایه گذاشته بودم و بیرون آمده بودم .
چاره ای نبود . باید کاری میکردم تا حوصله ام بیشتر از این سر نرود و آشپزخانه دلم را بیشتر از این خراب نکند .
سرم را بالا گرفتم . کتابی که از آن متنفر بودم ، به چشمم خورد . یک لحظه اخمی به او کردم و گفتم . اخه تو رو کی اینجا گذاشته . فقط من بدووونم . میکشمش ، کتاب دهن باز کرد و گفت ..
خودت بودی . پس خودت و بکش .
من ؟! من اصلا به تو دست نمیزنم ، اصلا از تو خوشم نمیاد .
کتاب تبسمی کرد و گفت . معلومه حسابی حوصلت سر رفته که بامن حرف میزنی ،
حالا بیا برای اولین بار به حرفام گوش کن . منم حوصله ام سر رفته . برایت بخوانم ؟!
دوست دارم با کسی صحبت کنم .
چاره ای نداشتم . هر چه زمان میگذشت حوصله ام بیشتر آشپزخانه دلم را به هم میریخت ، دقیقا مثل یک بچه ای که شیطنت میکند ..
کتاب گفت . سرت را آرام روی میز بگذار . تا برایت داستانی از خودم تعریف کنم .
با بی میلی گفتم باشد و همان کار را انجام دادم .
کتاب شروع کرد به حرف زدن . آنقدر حرف هایش زیبا بود که مرا به باغ و گلستان و دریا ها برد .
زمانی که داستانش تمام شد چشمم را که باز کردم آشپزخانه دلم را مرتب و زیبا یافتم .
یعنی چه کسی میتوانست آشپزخانه به این بزرگی را این چنین زیبا مرتب کند ؟!
به فکر کتاب افتادم ، او را نگاهی کردم و کتاب هم با چشمش حرفم را تایید کرد .
از او تشکر کردم ، و با هم دوستانی جدایی ناپذیر شدیم . او گفت ، یک سوالی ذهنم را مشغول کرده .
گفتم ، مگر کتاب ها همه چیز ها را نمیدانند ؟!
خنده ای کزد و گفت ، کتاب ها فقط آن چه را که درون خود دارند میدانند ،
گفتم ، چه جالب ، حال بپرس ، جواب میدهم
فرزانه ، اخر چه مشکلی با من داشتی؟! چرا از من بدت می آمد ؟! الان چه احساسی داری ؟!
هووم . نمیدانم ، شاید به خاطر بزرگی ات بود ، یا
آن جلد ساده و سبزت .
راستش زا بخواهی ازت میترسیدم ، انگار که میخواهی مرا بکشی و بخوری .
از این حرفم هر دو خنده ای کردیم و سریع گفتم .
ولی الان دوستت دارم ، خیلی ، بیشتر از هر کتاب دیگری ، میشود بعد ها باز هم برایم بخوانی ؟!
جواب داد . چرا که نه ؟! هر وقت که خواستی برایت میخوانم ...
#روزانه13
#تمرین
#نقد
هدایت شده از ••قسم به هنر(رستمی)••
«ولگرد»
تلفن را قطع کردم. با خوشحالی چشم چرخاندم که صدایش کنم. ولی پیدایش نبود. یعنی کجا رفته؟ چند قدم به وسیلههای بازی نزدیک شدم. صدایش زدم:
_ هدیه، مامان کجایی؟
صدایی نشنیدم.
دوباره صدا زدم:
_ هدیه، مامان. باید برگردیم.
سر بر گرداندم. یک دفعه او را دیدم که از داخل سرسرهتونلی بیرون آمد. نفس راحتی کشیدم.
روبه رویش زانو زدم و گفتم:
_ مامان جان چرا صدات میکنم جواب نمیدی؟
سرش را کج کرد و با انگشتانش ور رفت. در چشمهایم خیره شد و نفس نفس زنان گفت:
_ آخه دختره داشت بلند بلند حرف میزد. نشنیدم.
_ اشکال نداره. بیا زود برگردیم خونه...
حرفم را تمام نکرده بودم که پایش را به زمین کوبید و با حالت گریه گفت:
_ نه. هنوز تاببازی نکردم.
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
_ بابا اومده ها. نمیخوای ببینیش؟
تا اسم پدرش را شنید با ذوق گفت:
_ بابا؟
_ آره مامان.
بعد کمی فکر کرد و گفت:
_ پس نقاشیام رو که براش کشیدم بهش بدم؟
_ آره عزیزم.
دستش را گرفتم و راه افتادیم. نزدیک خروجی پارک بودیم که چشمش به جوان پشمک فروش افتاد. پایش را در یک کفش کرد که:
_ مامان، پشمک. پشمک صورتی میخوام.
هرچند که بعد از یکماه دوری ثانیهها را برای دیدن فرهاد میشمردم اما دوست نداشتم هدیه با چشمهای اشکی پدرش را ببیند.
نزدیک پشمک فروش شدم. سفارش یک دانه پشمک را به او کردم و منتظر ماندم.
نگاهم به هدیه بود و نگاه هدیه به توله سگی که در زیرسایهی آلاچیق خوابیده بود.
_ خانم بفرمایید.
برای حساب کردن پول دست هدیه را رها کردم. سرم را برگرداندم به سمت فروشنده. هزینه را حساب کردم.
_ هدیه بیا پشمکت رو بگیر.
کنارم نبود.
سگی سیاه و بزرگی با سرعت تمام از کنارم رد شد. رد حرکتش را گرفتم.
خدای من داشت به سمت هدیه حملهور میشد.
جیغ کشیدم و به سمت هدیه دویدم:
_ مامان برگرد. هدیه برگرد.
قبل از این که به او برسم، آن سگ سیاه وحشی، با دندانهای تیز و نحسش شکم دخترم را پاره کرد.
هدیه بیامان جیغ میکشید و مرا صدا میزد. بالای سرش رسیدم. اما آن سگ ول کن نبود. هدیه را به دندان گرفته بود و به هر سمتی میکشید. تقلاهایم برای نجات دخترم بی فایده بود. هر چه من میکشیدم سگ بیشتر میکشید.
جیغ میزدم و گریه میکردم:
_ کمک. دخترم رو داره تیکه پاره میکنه. یکی کمک کنه!
تکهای از بدن هدیه را کند. قلبم ایستاد. خون در رگهایم خشک شد. ولی باید او را نجات میدادم. تا آمدم دخترم را از آنجا دور کنم، دوباره حمله کرد و دندان به گردنش گرفت و قسمتی از دستم را چنگ کشید.
چند لحظه بعد دو مرد به کمکم آمدند. اما دیگر خون از سر و روی هدیهی کوچکم سرازیر بود. رنگ به رویش نمانده بود. دیگر جیغ نمیکشید. گریه هم نمیکرد. مثل تکه گوشت بیجانی در دهان آن سگ ها جا گرفته بود.
________________________
پ ن: در چند روز اخیر متاسفانه دو کودک معصوم در قم قربانی حمله ی سگهای ولگرد شدند....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زمانشناسی از شاخصههای شهید دیالمه
🔸این که امروز بشینیم در برابر انحرافات بنی صدر دهها کتاب بنویسیم و انحرافات او را نقد کنیم گرچه بد نیست اما این کار در زمانی ارزش و تاثیر داشت که بنیصدر روزنامه انقلاب اسلامی را منتشر و خود را نظریه پرداز این انقلاب معرفی میکرد
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸رهبرتان مستجاب الدعوه است🔸
رهبرتان هم مثل امام، مستجاب الدعوه است. من رفته بودم! [در آستانۀ مرگ بودم]. اینکه الان حال من خوب شده است به خاطر قندِ دعا خوانده ی رهبر است. شخصی را فرستادم نزد ایشان و گفتم برای شفا، بر نبات دعایی بخوانید. نبات نداشتند. در عوض یک قندان قند آنجا بود و ایشان هم بر آن دعا خواندند. یک مقداری از آن قند را خوردم و بهبود پیدا کردم. خیلی اثر داشت! هنوز هم آن قندها را دارم. هر وقت به من فشار می آید، [برای شفا] مصرف می کنم.
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
@haerishirazi
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
ممد شاه.mp3
14.11M
شاهین شیرِ زمین...
همانطور که در واتیکان، همانطور که در الازهر ، همانطور که در بنارس...
#ممد_شاه
#فوتبال
#آپاراتی
#دروغ
#احسان_عبدی_پور
#پادکست
#داستان
#آن_غروب
#هِلّما_هلیوسا
#هللیو_هلیوسا
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 🇮🇷لطافت🇮🇷
نمیتوانستم بخوانمش چون با خواندن هر واژهاش دلزده میشدم. هر کلمهاش که به چشمم میخورد شبیه تیری بر قلبم اصابت میکرد. چارهای نداشتم دور تا دور میز نشسته بودند. نگاههایشان به سویم دوخته شده بود. همه در انتظار توضیحی از متنی بودند که قرار بود آن را ساده بیان کنم.
به خودم نهیب زدم و ریز نگاهی به جمعیت دور میز. هنوز تشنه شنیدن بودند و من گنگ کلمات کتاب بودم. گنگه گنگ هم که نمیشود بگویم. خراب. شلخته. دست و پا کنده شده. با لب و لوچه آویزان. اصلأ نمیدانم چرا این کتاب را انتخاب کرده بودم. شاید از رنگ و لعاب روی جلدش.
شاید هم از اسم قشنگش. و شاید هم حتمأ از خط قشنگش. بله، از همون خط قشنگش بوده که برگزیده مجلس و میزش شده بود.
اما وای بر من که این را انتخاب کرده بودم و الان وبال گردن افتادهام شده است. کتاب را به آرامی روی میز میگذارم و بلند میشوم. کنار پنجره میایستم و نفسی تازه میکنم. به یاد خلاقیت استاد یکی از درون سخت میافتم که حدودأ تمام مسئلههای سخت را خودمان برایش حل و فسخ میکردیم.
یادش خیری میگویم و به طرف هنرجوهای کلاس بر میگردم:
-هفته آینده هر کس قشنگترین خلاصه این کتاب را نوشته و سر کلاس بیاورد، بالاترین نمره را خواهد گرفت.
چشمها همه متحیر از حرفم. میخکوب شدند و سکوت شد همه حرف کلاس.
#روزانهنویسی
#لطافت
#تمرین
#روزانه13
#نقد
صدای هو هوی قطار آمد. از کنار خانه که گذشت، علاوه بر پنجرهها من هم لرزیدم. کمی روی دیوار به چپ و راست رفتم. در آخر باز هم کمی کج ایستادم.
خروسخان زده مردِ قدبلند و چهارشانهی خانه بدون نگاه به من از کنارم گذشت و رفت.
احساس کردم عکس هم دوباره ناراحت شد چه برسد به من.
کمی آفتاب روی وسط قالی افتاده، دختر
مو فرفری خانه با فرم دانشگاهش جلویم ایستاد.
بغض چنبرهزده در گلویش را احساس کردم.
من آینهی چهرهی نامشخص او بودم. کمی ایستاد و تماشایم کرد؛ البته به گمانم بیشتر عکس را.
کمی هم به من برخورد شده بودم مثل شیشهی تمیزی که هیچکس تمیزی شیشه را نمیدید تنها منظرهی بعد شیشه را میدید. زیرلب خداحافظی گفت و رفت.
آفتاب به مبلهای قدیمی رسیده بود که پسر لاغر و چشم قهوهای خانه با حولهی آبی دور گردنش از اتاقش که جلوی من بود خارج شد و به طرف حمام رفت. نمیتوانستم رفتنش را بیشتر ببینم. چشمانم جز جلویم و کمی کنارترش را نمیدید. کاش من هم مثل آفتابپرست چشمانم میچرخید!
کمی بعد آوازش در حمام شروع شد. آهستهآهسته حنجرهاش را به زنگتفریح فرستاد و اجازه داد من کمی آهنگ آب را هم بشنوم. چندی بعد حاضر و آماده جلویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. جلو آمد و من را صاف کرد.
خدا خیرش دهد. احساس میکردم پیچ و مهرههایم در حال بیرون آمدن بود. لبخند شادی زد. رفت.
#روزانه1
#حسینی
#نقد
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه14
وارد دنیای داستانی کتاب محبوبتان شدهاید و هرکدام از شخصیتها را که دوست دارید میتوانید انتخاب کنید. شما که میشوید؟ کتاب کدام است؟ در طول ماجراجوییتان چه پیش میآید؟
✍️ پا گذاشتم میان داستانی که…
#تمرین
#کتاب
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود.
چمدانی کوچک و قهوهای رنگ به دست داشت.
با قدمهای آرام، بهقول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدمبَر نزدیک شد.
چند مهماندار، با مانتو و شلوار سورمهای تیره، مقنعههایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند.
او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکیاش خارج کرد و به دست مهماندار داد.
مهماندار، با لبخندی که دندانهای سفیدش نمایان میشد گفت:
_ روز بخیر! خوشآمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید.
سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد.
_ متشکرم!
وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شمارهی کوپه رفت. وارد کوپه شد.
اولین نفر بود!
سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستیاش خارج کرد.
صدای موجهای دریا که در گوشش میپیچید، او را با خود میبرد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد.
"یکی از نشانههای یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغهی خواندن داشته باشد."
در حال و هوای خودش بود. شیشههای کوپهی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود.
ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم میکرد.
خاطرات کودکی از هر گرم کنندهای بهتر بود!
دستی به شانهاش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشمها با شگفتی به اونگاه میگردند.
هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند.
_ بله!
بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود میفشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد.
کمی خود را جابهجا کرد و از آغوش او جدا شد.
_ واقعا خودتی!؟
اینطرف به آنطرف سیوپنج سالگیاش بود! یعنی نباید خودش میبود!
هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند.
_ عذر میخوام شما...
جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد.
_ اوه! چه لفظ قلمم حرف میزنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟
درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیرهی دختر ککمکی روبهرویش شد. کک و مکهای ریزی روی دو گونهاش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخهای از موهای شرابی شدهاش از زیر روسری مشخص بود.
چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی!
لب و لوچهی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانههایش افتاد. چادر روی شانههایش وول خورد.
_ نشناختی منو؟
خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکیاش کشید.
_ متاسفم خیر.
دختر دستی به شانهای او زد.
_ یخچال سه بعدی!
ذهنش پر کشید. تنها یکنفر او را یخچال مینامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند.
با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفتزده او را میکاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید.
_ درست حدس زدی!
هر دو خندیدند.
_ خوشحالم که میبینمت!
دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابهجا شد.
_ خب! بگو ببینم، چیکارا میکنی؟ تو رو خدا کَرَم امامرضا (ع) میبینی؟ همهش قسمش میدادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسهم فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟
زمستان بود. ننه سرما آنطرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دلهای آنها داغِ داغ بود.
_ آرومتر آرومتر! نفس بگیر.
دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با اینکارش هر دو خندیدند.
_ تو خودِ آنشرلی هستی!
دختر نازی به گردنش داد. پشتچشمی نازک کرد.
_ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه.
بساط خندهشان به راه بود.
آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب میچسبید. سر بالا گرفت.
_ مثل همیشه باشکر؟
خندید.
_ من خودم شیرینم، دیگه شکر میخوام چیکار!
راست میگفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود.
لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح میداد.
_ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟
شانهاش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابهجا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت:
_ زیارت همیشه اولویت اولِ منه.
ابروهای شیرین بالا رفت.
_ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
#روزانه2
#قسمت1
#حسینی
#نقد
خنده در لبهایش لانه شد. کنجکاو و پر جنبوجوش. صاف نشست.
_ دوم برای یه کنفرانس پزشکی!
ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهلچراغ شد. نورافکنهای نگاهش، او را نورانی کرد.
_ خانم دکتر شدی بالآخره!
به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود.
درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت.
از کنفرانسی به کنفراس دیگر.
زندگیاش در کار و سفرهای کاریاش معنا میشد.
او خود را ساکن به یکجا نمیدانست.
_ همون شد که میخواستی.
رویش زوم شد.
_ برای تو چی؟
شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور.
_ همون شد که میخواستی؟
لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد.
_ همون شد که میخواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده میخواستم.
زندگی با بوی چای صبحگاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفشهای نامرتب مرد خونه.
به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد.
_ من همینو میخواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج...
نگاهش انگشت حلقهی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت.
_ ازدواج نکردی؟
جرعهای از نسکافهاش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته.
_ برای من هنوز زوده.
_ تو سیوپنج سالته!
نرم خندید. کمی شانههایش لرزیدند. مثل خانمهای دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتیاش را میدید. به سن شناسنامهای که تنها یک عدد بود کاری نداشت.
عقیدهاش این بود
"سن آدمها میزان تلاش و دستاورد آنهاست!"
_ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشتهی ۱۸ سالهم.
_ کجا زندگی میکنی؟
شانه هایش را بالا انداخت.
_ همهجا و هیچجا. مکان مشخصی نیست.
با شگفتی به او نگاه کرد.
لبخندی از نگاه شیرین زد.
_ راستش برام هیچچیز اونقدر عجیب و دستنیافتنی نیست که بهخاطرش مثل تو اینقدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تکرنگ آبی باشه، همونقدر آرامش بخش.
من شاید زندگیم از خاکستری و همهی رنگ.هاست.
من هنوز به اونجایی که میخوام نرسیدهم. هنوز خیلی از رنگها رو ندیدم.
لبخندی پر از مِهر زد.
_ به زندگی تو هم غبطه میخورم چون هیچکس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانیهای تو هست!
#روزانه2
#قسمت2 <پایان>
#حسینی
#نقد
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸بالاخره صف پاکان و ناپاکان، جدا خواهد شد🔸
دیروز گروهی از خبرنگاران #اتریشی پیش من آمده بودند و سؤالاتشان را مطرح کردند. اولین سؤالشان این بود:
در این 15 سال که از انقلاب گذشته، شاهد برگشتن جوانان از انقلاب هستید؟ در واقع، از من می خواست که این را تأیید کنم!
گفتم من به شما توضیح می دهم؛ انسان دو بخش دارد: بخشی که می خواهد مقتدر باشد و از همه بزند و از همه بِبَرَد و همه را غارت کند؛ و بخشی که می خواهد یک ذره به کسی تعدّی نکند. شما اروپایی ها، امریکایی ها، این بخشِ بزن-بخور را میبینید و آن بخش نزن-نَبَر را نمیبینید.
شما، به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون می آوریم.
ما با شما عالَم را قسمت می کنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما.
اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، #پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست؛ و اگر در درون خانه های ما، #ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما.
قرآن می فرماید: «لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ». بگذار تا ویدئو، تمام هرزه های ما را ببرد و ببینند که هنر متعهد ما، تمام متعهدهای آنها را به پیش ما خواهد آورد. #سینمای متعهد ما، #سرود متعهد ما، #آهنگ متعهد ما بالاخره پیام انبیاء را به زبان هنر در اقصی نقاط عالم منتشر خواهد کرد. جشن در مقابل جشن؛ [فیلم در برابر فیلم؛ سرود در مقابل سرود].
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
@haerishirazi