eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
مفهوم عدالت چیز پیچیده ایست. انگار که اصلا در ذات بشر نهادینه است. فرقی نمی‌کند در چه جایگاهی باشی. همه از تو انتظار عدالت دارند حتی اگر طرف حسابت یک دختر دو سال و نیمه و یک پسر شش ساله باشند. هر دوی آنها از تو به یک اندازه توجه می‌خواهند. مثلا وقتی که علی می‌گوید: «خاله، می‌دونستی من کنگفو بلدم؟» و بعد شروع می‌کند جلویت لنگ و لگدش را پرت کردن و ادای پاندای کونگفو کار را درآوردن، طبیعی است که فاطمه هم کله‌اش را کج کند تا در مقابل نگاه تو قرار بگیرد و نگاهت کند و دلبرانه‌ برایت بخندد. یا مثلاً طبیعی است که هردوشان بخواهند کنار تو بشینند و وقتی علی سمت راستت نشسته، فاطمه خودش را به زور بین تو و علی جا کند و با آن زبان شیرینش به داداشش بگوید: « علی، یِتَم بولو اونبَرتر منم دا بِتَم» و علی هم بگوید: «منم می‌خوام پیش خاله نرجس باشم.» و اصلا به فکرشان هم نرسد که خاله نرجس دو ور دارد؛ یکیشان می‌تواند بشیند اینورش و یکی بشیند اونورش. یا مثلاً وقتی فاطمه خودش را پرت می‌کند توی بغلت و تو او را به خود فشار می‌دهی و محکم می‌بوسیش، طبیعی است که علی بگوید: «خاله، منم بغل می‌کنی؟» و تو با کمال میل، پروژه بغل و فشار و بوس محکم را روی او هم پیاده کنی. موقع نقاشی هم باید از هر چیزی دو تا بکشی؛ یکی برای علی و یکی برای فاطمه. وقتی فاطمه می‌خواهد زیر چادرت قایم شود، طبیعی است که علی هم دلش بخواهد و در اینجاست که یک تهاجم فرهنگی به حجابت صورت می‌گیرد و تو باید در حالی که دو حجم گنده را زیر چادرت جا می‌دهی همزمان هم حجابت را با چنگ و دندان حفظ کنی. در این جدال عدالت‌خواهی، دیگر مجالی برای مادر بچه‌ها باقی نمی‌ماند که با تو هم‌صحبت شود، دخترخاله‌ای که خیلی دل تنگش بوده‌ای و کلی حرف نزده با او داری. تا دو کلام با هم رد و بدل می‌کنید، هزار و یک ترفند غیر مستقیم را امتحان می‌کند برای قطع مکالمه، و وقتی موفق نمی‌شود می‌رود سراغ مستقیم گویی. هدفش را صاف می‌کوبد توی صورتت؛ «نباید‌ با مامانم حرف بزنی» و تو هم معترض می‌شوی که «من اول دخترخاله مامانتون بودم بعد خاله شما شدم ها...». داستان کنار سفره شام هم ادامه دارد. وقتی فاطمه سمت چپت نشسته و روی تو لم داده، خب علی هم مادرش را از سمت راستت بلند می‌کند و اعتراض می‌کند که «مامان اینجا جای منه، شما برو اونور بشین». این جای ماجرا کار به جاهای باریک می‌رسد وقتی که علی شامش تمام می‌شود و به تو می‌گوید: «خاله، بسه دیگه چقدر شام می‌خوری؟ از وقت باید استفاده کرد. باید بازی کنیم. نمیشه وقت رو با غذا خوردن هدر داد» با این اوصاف کاملا طبیعی به نظر می‌آید که نتوانی حتی برای دیدن ساعت، به صفحه گوشی نگاه کنی، چه برسد به اینکه بخواهی به باغ انار سر بزنی. هرچند که در خانه خاله برای دریافت زمان، نیازی به گوشی نداری، حتی نیاز به برگرداندن سر هم نداری؛ هرجای خانه باشی، با هر زاویه دیدی، یک ساعت جلویت روی دیوار نصب است. وقتی با اصرار بچه‌ها مجبور به اقامت یک شبه در هتل پنج ستاره خونه خاله می‌شوی، دیگر باید قید کلاس نویسندگی امشبت را بزنی. شرکت در کلاس آنلاین مجازی، آن هم با دو وروجک که مدام از سر و کولت بالا می‌روند و تا دستت سمت گوشیت می‌رود یک صدا می‌گویند: «چرا گوشیتو گرفتی... چِلا دوشیتو دِلِفتی... خاموشش کن بزارش تو کیف.. آموشش اُن بزارش تو ایف» غیرممکن به نظر می‌رسد. مجبوری عطایش را به لقایش ببخشی. موقع خواب هم بحث عدالت خواهی ادامه دارد. خوابیدن بین علی و فاطمه فرمول خاص خودش را دارد. نباید سرت را بیش از اندازه به سمت هیچکدامشان متمایل کنی. یا اگر هم متمایل شد باید به همان اندازه به طرف دیگری هم متمایل شود. با این وجود باز هم علی اعتراض می‌کند که «خاله پیش من نیستی» و تو تعجب می‌کنی و می‌گویی: «من که پیشتم خاله» و تعجبت بیشتر می‌شود وقتی جواب او این است: «سرت باید دقیقا وسط بالش باشه. مواظب باش سرت وسط بمونه» اینجاست که دیگر حرفی ندارم! فقط لازم به ذکر است که این خواهر و برادر، حتی در خواب هم خوب عدالت را به جا می‌آورند؛ هر دو به یک اندازه غلت و غولت می‌خورند. محال است صبح آنها را همان‌جایی بیابی که شب گذشته خوابشان کرده‌ای. خب این وسط هم قسمت توست که با فرود دو پا توی شکم، و یک پا توی صورت، زَهره‌ات بترکد. و این داستان تا صبح ادامه دارد... روحم شاد و یادم گرامی
گاهی هم از این ستون تا آن ستون فرج نمی‌شود انگار. یعنی در این مدت که من نبودم کس دیگری پیدا نشد بخواند! تایپ می‌کنم: *استاد، من یکم صدام گرفته، خش داره. اگه اشکالی نداره یکی دیگه بخونه* - عیب نداره، بخونید برامون. "چه پیله‌ای کرده این استاده هم، چی چی رو بخون بخون، مگه من خواننده‌ام" "نکنه شک کرده؟" "آخه چرا باید شک کنه" در ذهنم در حال آه و ناله هستم و دنبال بهانه که... علامت میکروفون برایم فعال می‌شود و پشت بندش صدای استاد در سرم پیچید: - میکروفون رو براتون فعال کردم آقای نوری. بفرمایید... آخر من، با این صدای نازک، چطور علی باشم! دختر بودنم از همان سین سلام، لو می‌رود. سرم را مستأصل به اطراف می‌چرخانم. دو دستمال کاغذی بر می‌دارم و روی دهنی گوشی قرار می‌دهم. در فیلم‌ها دیده‌ام و امیدوارم که در واقعیت هم اثری داشته باشد. سعی می‌کنم صدایم را تا جای ممکن کلفت کنم. یک نفس عمیق می‌کشم. می‌آیم بگویم سلام... که آب دهانم به فریادم می‌رسد؛ دورخیز می‌کند و در یک حرکت ناگهانی می‌دود و خودش را پرت می‌کند دقیقا وسط حلقم. به سرفه می‌افتم. یکی، دو تا، سه تا.... استاد نگران می‌پرسد: - چی شدی؟ خوبی؟ آقای نوری‌زاده؟ من که فرصت را غنیمت شمرده‌ام به جای هر جوابی باز هم سرفه می‌کنم. میکروفون قطع می‌شود. یک نفر دیگر داوطلب می‌شود برای خواندن. کلاس از سر گرفته می‌شود. استاد هر ده دقیقه یک بار حالم را می‌پرسد و من می‌نویسم *بهترم استاد، ممنون* و او هم برایم آروزی سلامتی می‌کند. استاد که ما را به خدا می‌سپارد، علی از در اتاق وارد می‌شود...
- آقای پورمند. بفرمایید آقای پور مند اما نمی‌فرماید. به جایش تایپ می‌کند *استاد من با لپ تاپ هستم، میکروفون ندارم* - میکروفون حتما تهیه کنید برای جلسات بعد. میریم نفر بعد. خانم قدیمی بفرمایید... میکروفون هر نفر که وصل و قطع می‌شود، نفس من می‌رود و بر می‌گردد. تمام پایانه‌های بدنم یخ زده‌اند. انگشتان دست و پایم. از سرما حسشان نمی‌کنم. قلبم آنقدر تند می‌زند که احتمالا اگر دستگاه فشار خون به من وصل کنند منفجر شود. بعید است که صدای گرفته و سرفه و این بهانه‌ها برای استاد قابل قبول باشد. آنها فقط توی داستان به کار می‌آمدند. از طرفی دلم می‌خواهد بچه‌های دیگر هم نتوانند صحبت کنند تا در این حرف نزدن تنها نباشم، از طرفی هم دلم می‌خواهد همه پاسخگو باشند تا دیرتر نوبت به من برسد. هرچند که اصلا نمی‌دانم من کجای لیست هستم. من که نه البته، علی. "استاد من میکروفون ندارم" "استاد میکروفون گوشیم خرابه" "استاد هر کاری می‌کنم وصل نمیشه" در حالی که حرف نمی‌زنم: "استاد صدام میاد، صدامو دارید؟" در حال مرور تمام دروغ‌های ممکن در ذهنم هستم که بهترینش را پیدا کنم که... یکهو شکل صفحه عوض می‌شود و استاد می‌گوید: - آقای نوری‌زاده بفرمایید قلبم دست از تپش می‌کشد. زلزله‌ای چند ریشتری در اعماق بدنم رخ می‌دهد. "ای علی، خدا بگم چی کارت نکنه" - علی آقا میکروفونتون وصله، بفرمایید... دستان لرزانم را روی صفحه حرکت می‌دهم و می‌نویسم: *استاد من هم با pc اومدم. میکروفون ندارم متاسفانه* - خب، آقای نوری میگن میکروفون ندارن. میریم نفر بعد. رفت نفر بعد. هم چیز به خیر و خوشی تمام شد؛ اما در پایانه‌ها هنوز یخبندان بود. نفسم هنوز دست از اعتصاب نکشیده، خودش را حبس کرده و بیرون نمی‌آمد. دست و دلم بی هیچ کاری نمی‌رود. فقط نشسته‌ام و خیره به موبایل مانده‌ام. استاد بی وقفه جلو می‌رفت. به هر پنجاه نفر عضو کلاس میکروفون داد. دو ساعت کلاس به همین ترتیب گذشت. من فقط منتظر بودم که علی برگردد...
از بچگی دوست داشتم مادر شوم. مامان بازی با عروسک‌هایم جزو لاینفک بازی‌هایم بود. وقتی ۷ ساله شدم مادر شدن را در دنیای واقعی تجربه کردم. محمد که به دنیا آمد شدم مامان کوچولوی او. مامان یک پسر تپلوی ناز و بامزه. عاشقش بودم. همیشه و همه جا برایش مادری می‌کردم. حالا بگذریم از جمعه‌هایی که وقتی صبح صدایم می‌کرد و می‌گفت: «آجی جیش کردم» عصبانی می‌شدم و می‌گفتم: «امروز مامان خونه است، اونو صدا کن» و دوباره می‌خوابیدم. آخر هرچقدر هم مامان بودن رو دوست داشته باشی باز هم مامان داشتن بیشتر می‌چسبد. آن هم برای من که مامانم را نصفه و نیمه داشتم. اما من هیچوقت دست از مادر بودن بر نداشتم. یادم هست که روزی که محمد را به پیش دبستانی بردیم، بدون من آنجا نمی‌ماند. سر کلاس پیشش نشستم و وقتی که معلمشان مرا به لطایف‌الحیل بیرون کرد، دنبال من گریه کرد. خیلی برایم سخت بود؛ حتی الان هم که یادش می‌افتم ناراحت می‌شوم. آخر احساس می‌کنم سرش کلاه گذاشته‌ام. خودش هم آن خاطره را و حس‌ بدی را که تجربه کرده هنوز به یاد دارد. چند سال بعد، در دوازده سالگی دوباره مادر شدم؛ وقتی علی به خانواده ما اضافه شد. یادم هست که شب‌ها با چه لالایی‌ها و شعرهایی می‌خوابید. دو لالایی و یک شعر که همیشه برایش می‌خواندم و همیشه پایان شعر توی بغلم خوابش می‌برد. یک بار یه مامان گفتم: «میشه لطفا دیگه بچه نیاری؟» خب حق داشتم. چون دلم می‌خواست بازی کنم اما به جای آن باید به علی می‌رسیدم یکی یکی بهانه‌های گریه‌اش را رفع می‌کردم. اما فقط همان یکبار بود. بعد از آن همیشه از مامان یک خواهر می‌خواستم، ولی مثل اینکه مامان با خواسته قبلی‌ام موافق‌تر بود! گفتم که عاشق مادر بودن بودم. با همه سختی‌هایش. اما همان‌قدر هم عاشق مامان داشتن بودم. وقتی بالاخره بعد از ۳۰ سال خدمت، مامان خانه نشین شد، در تمام کوچه پس کوچه‌های دلم عروسی به بپا شد؛ چه بزن و بکوبی. همیشه آروزی من، نه، آرزوی هر سه‌تایی‌مان بود که از مدرسه بیاییم خانه، جای کلید انداختن، زنگ بزنیم و مامان در را برایمان باز کند. بپریم در بغلش و به اندازه کافی بوس رد و بدل کنیم. حالا آرزویم برآورده شده بود. هرچند کمی دیر. دیگر از مدرسه بر نمی‌گشتم. از دانشگاه هم. اما مادر بودن را تحویل مامان دادم و شدم دختر مامان. حسابی خودم را رها کردم. رها از هر مسئولیتی. کمک کردن البته بحثش جداست. امروز دوباره بعد از مدت‌ها مادر شدم. مادر خانه. مادرِ مامان. نهار را من درست کردم. شام را هم. خانه را تمیز کردم. ظرف‌ها را شستم. برای مامان دم‌نوش درست کردم و هر چند ساعت به و نوشاندم. وقتی از درد و بی حالی ناله می‌کرد نازش را کشیدم و مقاومتش برای نخوردن غذا را شکستم و به زور به خوردش دادم. - اصلا نمی‌تونم بخورم... - اصلا راه نداره مادر من، خودت همیشه می‌گی باید بخوری که تقویت بشه سیستم ایمنی بدنت... شام را خورده، نخورده رفتم سراغ شستن ظرف‌ها و مرتب کردن آشپزخانه. می‌دانم مامان تمیزی را بیشتر از هر چیز دیگر دوست دارد. می‌خواهم همه جا تمیز و مرتب باشد که وقتی مامان بلند شود و از اتاقش بیرون بیاید، کیف کند. حالش حسابی خوب شود. هنوز هم عاشق مادر بودن هستم. تنها کاری که اصلا از آن خسته نمی‌شوم. اما هنوز هم مادر داشتن خیلی بهتر است. خانه‌ای که مادرش مریض باشد، یک چیز کم دارد. نه، خیلی چیزها کم دارد. اصلا یک جوری است. مادر چراغ خانه است، نور است. وقتی خوب باشد همه چیز خوب است و امان از وقتی که مادر در بستر بیفتد...
دیر شد ولی بالاخره استادها از قاب گوشی بیرون آمدند و لهذا الحمدلله! ایالت خودمختار جامعة‌الزهرا در کشور قم صلاح دیده بود تا همین دیروز پای گوشی درس بخوانیم که گرد و خاک کرد و اعلام شد از روز ۱۸م کلاس‌ها حضوری برگزار می‌شود. از قضا و کاملا اتفاقی امتحان میان‌ترم نحو هم در همین روز افتاده! القصه دیشب بار کوله را بستم، و کنج دیوار گذاشتم چون تجربه ثابت کرده صبح روز اول هر کار جدیدی پر ماجرا می‌شود، حداقل به اندازه یک کوله بستن جلو باشم! همان‌طور هم شد... صبح چادر به سر کوله را برداشتم که از خانه بیرون بزنم سگک در کوله دستم را برید. چسب زخم زدم ولی این رسمش نبود! مثل شروع هر سال تحصیلی مادر قرآن به دست جلوی در ایستاد و بدرقه‌ام کرد. دیرم شده بود و از خانه تا جامعة‌الزهرا ۱۵ دقیقه زمان می‌برد درحالی‌که ۱۰ دقیقه مانده بود به ساعت ۸ صبح و شروع کلاسم. ساعت ۸ شد و ما تازه به میدان سر خیابان خودمان رسیدیم! ترافیک نیمه‌روانی که در یک خیابان سه بانده هیچ دلیلی نداشت جز اینکه روز اول دیر برسم. بالاخره با تاخیر ۱۰ دقیقه‌ای رسیدم، از وقتی پایم به جامعة‌الزهرا باز شده بود، کرونا طلبه‌ها را بیرون انداخته بود، حالا به لانه زنبوری می‌مانید که زنبورها به سمت کندو هجوم می‌برند! این همه طلبه یک‌جا ندیده بودم! به خیل زنبوری‌شان پیوستم به سمت کلاسم، همه‌ی کلاس‌ها بالای درشان شماره خورده بود، الا یک کلاس ته سالن که شماره نداشت و چراغش هم خاموش بود، البته بعد دیدم که شماره کلاس روی کاغذ کنار دیوارش چسبانده شد، همان اولین کلاس من بود! استاد و بچه‌ها هنوز نیامده بودند! رفتم داخل و دو نفر دیگر هم به فاصله کوتاهی آمدند، تا آخر کلاس همین سه نفر ماندیم که یکی‌شان هم‌کلاسی ششم دبستانم از آب درآمد! ساعت ۸:۳۰ یک خانم با قوز و عصازنان جلوی در کلاس ظاهر شد و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور از پله‌ها تا طبقه دوم آمده؟! آمد داخل کلاس، سلام کرد و گفت میز ندارید؟ استاد احکام‌مان بود! از سکو بالا نرفت و روی صندلی معمولی پایین سکو نشست. من هنوز آن صدای جوان را با این عصا و قوز هضم نکرده‌ام! برای اینکه از خیل استوری کنندگان جا نمانم از نمای پنجره کلاس منطقم در طبقه چهارم عکس گرفتم و ابراز خوشحالی کردم از حضوری شدن کلاس‌ها، واقعا هم خوشحال بودم! مغز و تن‌مان روح گرفت! چون یک دست صدا نداشت، همه باهم هم‌دست شدیم و امتحان نحو را به تعویق انداختیم. استراحت در مقبره شهدا و کلاس روش تحقیق هم در کتابخانه گذشت و عقربه‌ها به ۱۴ رسید، وقت برگشت قطره‌های دانه درشتی بر کله‌مان کوبیده شد فلذا در پیاده‌رو ایستاده و با پدر تماس گرفتیم که سریع‌السیر خودش را برساند و رساند و از فردا دوباره همین آش و همین کاسه و الحمدلله🌱
نمی‌توانستم بخوانمش چون با خواندن هر واژه‌اش دلزده می‌شدم. هر کلمه‌اش که به چشمم می‌خورد شبیه تیری بر قلبم اصابت می‌کرد. چاره‌ای نداشتم دور تا دور میز نشسته بودند. نگاه‌هایشان به سویم دوخته شده بود. همه در انتظار توضیحی از متنی بودند که قرار بود آن را ساده بیان کنم. به خودم نهیب زدم و ریز نگاهی به جمعیت دور میز. هنوز تشنه شنیدن بودند و من گنگ کلمات کتاب بودم. گنگه گنگ هم که نمی‌شود بگویم. خراب. شلخته. دست و پا کنده شده. با لب و لوچه آویزان. اصلأ نمی‌دانم چرا این کتاب را انتخاب کرده بودم. شاید از رنگ و لعاب روی جلدش. شاید هم از اسم قشنگش. و شاید هم حتمأ از خط قشنگش. بله، از همون خط قشنگش بوده که برگزیده مجلس و میزش شده بود. اما وای بر من که این را انتخاب کرده بودم و الان وبال گردن افتاده‌ام شده است. کتاب را به آرامی روی میز می‌گذارم و بلند می‌شوم. کنار پنجره می‌ایستم و نفسی تازه می‌کنم. به یاد خلاقیت استاد یکی از درون سخت می‌افتم که حدودأ تمام مسئله‌های سخت را خودمان برایش حل و فسخ می‌کردیم. یادش خیری می‌گویم و به طرف هنرجوهای کلاس بر می‌گردم: -هفته آینده هر کس قشنگ‌ترین خلاصه این کتاب را نوشته و سر کلاس بیاورد، بالاترین نمره را خواهد گرفت. چشم‌ها همه متحیر از حرفم. میخ‌کوب شدند و سکوت شد همه حرف کلاس.