eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین فیلم ها درباره انقلاب ها از نگاه سایت فیگار : Metropolis Fight Club Spartacus V for Vendetta Bananas The Patriot Che Battleship Potemkin The Battle of Algiers Les Miserables https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
در احادیث شیعه، برای امام دوازدهم نام‌هایی همچون محمد، احمد و عبدالله ذکر شده است. با این همه او در میان شیعیان بیشتر با لقب مهدی شناخته می‌شود.[۱] بر اساس احادیثی متعدد، او همنام پیامبر اسلام است.[۲] در برخی احادیث و منابع مکتوب شیعه مانند الکافی و کمال‌الدین، نام او با حروف جدا و به‌صورت «م ح م د» آمده است.[۳] این جدانویسی به سبب احادیث است که بردن نامِ او را ممنوع کرده‌اند.[۴] دعای سلامتی امام زمان(عج) نهی از نام بردن مقالهٔ اصلی: تسمیة المهدی احادیث فراوانی در منابع شیعه، بردن نام اصلی امام دوازدهم را منع کرده و حرام دانسته‌اند.[۵] دو نظریه مشهور درباره این روایات وجود دارد: نظریه نخست از آنِ کسانی مثل سید مرتضی، فاضل مقداد، محقق حلی، علامه حلی و چند عالم دیگر است که این حرمت را مخصوص زمان تقیه می‌دانند و در مقابل، میرداماد و محدث نوری این حرام‌بودن را در تمام دوران قبل از ظهور جاری دانسته‌اند.[۶] کنیه‌ها و القاب امام دوازدهم شیعیان، در منابع مختلف و ادعیه و زیارات با القاب و کنیه‌های بسیاری وصف شده است. محدث نوری در کتاب نجم الثاقب به حدود ۱۸۲ نام و لقب اشاره کرده[یادداشت ۱] و در کتاب «نام‌نامه حضرت مهدی(عج)» حدود ۳۱۰ اسم و لقب برای امام آمده است. برخی از القابی که محدث نوری برشمرده چنین است: مهدی، قائم، بقیةالله، منتقم، موعود، صاحب‌الزمان، خاتم‌الاوصیاء، منتَظَر، حجةالله، احمد، ابوالقاسم، ابوصالح، خاتم‌الائمه، خلیفةالله، صالح، صاحب‌الامر.[۷] نام و القاب امام دوازدهم شیعیان در منابع اهل‌سنت نیز آمده است؛ هرچند در این منابع، بیشتر از عنوان «مهدی» استفاده شده و القاب و ویژگی‌های دیگر کمتر ذکر شده و لقب «قائم» در منابع اهل‌سنت به‌ندرت یافت می‌شود.[یادداشت ۲][۸]
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
در احادیث شیعه، برای امام دوازدهم نام‌هایی همچون محمد، احمد و عبدالله ذکر شده است. با این همه او در
مکان‌هایی به امام مهدی(عج) منسوب شده و گفته شده است که شیعیان در دوران غیبت کبری برای ارتباط با وی در این مکان‌ها حاضر می‌شوند: سرداب غیبت: محل عبادت امام هادی(ع)، امام عسکری(ع) و امام زمان(عج). مسجد جمکران: در نزدیکی روستای جمکران در قم، که بنابر قول معروف، به دستور امام زمان(عج) توسط حسن بن مثله جمکرانی ساخته شده است. مسجد سهله: مقامی در این مسجد، منسوب به امام زمان(عج) است که در قسمت میانی مسجد و در بین مقام امام سجاد(ع) و مقام حضرت یونس قرار دارد. برخی روایات محل زندگی امام زمان(ع) را پس از ظهور، این مکان معرفی کرده‌اند.[۷۱] ذی‌طوی: منطقه‌ای در مکه است که در داخل حرم مکی قرار دارد و طبق برخی روایات، حضرت مهدی(ع) در آنجا زندگی می‌کند. در برخی روایات، محل ظهور و مرکز تجمع یاران وی نیز همین منطقه یاد شده است. بر اساس روایتی، پیش از آنکه امام دوازدهم قیام خود را از کنار کعبه آغاز کند، در این مکان منتظر ۳۱۳ یار خود است.[۷۲] کوه رضوی: برخی روایات، محل زندگی امام زمان(عج) را در دوران غیبت، کوه رضوی ذکر می‌کند.[۷۳] رضوی از کوه‌های تهامه در میان مکه و مدینه است.[۷۴] وادی السلام: مقام امام زمان(عج) در این قبرستان، گنبد و بارگاهی دارد که در سال ۱۳۱۰ق توسط سید محمدخان پادشاه هند ساخته شده است. ساختمان قبلی توسط سید بحرالعلوم (متوفای ۱۲۱۲ق) تجدید بنا شده بود. در محراب مقام حضرت مهدی(عج)، سنگی موجود است که زیارت‌نامه‌ای بر آن حک شده است. تاریخ کنده‌کاری این سنگ، نهم شعبان ۱۲۰۰ق است.[نیازمند منبع] جزیره خضراء: مکانی منسوب به امام زمان(عج) که بنابر برخی روایات، فرزندان امام زمان(عج) در آنجا زندگی می‌کنند. داستان این جزیره در برخی منابع آمده و دو دیدگاه درباره آن وجود دارد؛ برخی آن را پذیرفته و برخی دیگر افسانه دانسته‌اند و آثاری در نقد آن نگاشته‌اند.[۷۵] طیبه: از مکان‌هایی که بنابر برخی روایات، محل زندگی امام زمان در دوران غیبت است. گفته شده است مراد از آن مدینه است.[۷۶] مقام امام زمان در کربلا، زیارتگاهی است که در نزدیکی حرم امام حسین(ع) و در کنار نهر علقمه واقع شده و منسوب به حضرت مهدی(ع) است و مردم در آن به نماز و دعا می‌پردازند.[۷۷]
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
مکان‌هایی به امام مهدی(عج) منسوب شده و گفته شده است که شیعیان در دوران غیبت کبری برای ارتباط با وی د
دعاها و زیارات چندین دعا و زیارت از امام زمان(ع) صادر شده است؛ مانند دعای فرج (اَللّهُمَّ عَظُمَ البَلاء)، دعای «یا مَن أظهَرَ الجَمیلَ»، دعای «اَللّهمّ رَبَّ النّورِ العَظیم»، دعای «اَللهُمّ ارزُقنا تَوفیقَ الطاعَةِ»، دعای سهم اللیل، دعای هر روز ماه رجب، دعای «اَللهمّ إنّی اَسألُکَ بِالمَولودَینِ فی رَجَب»، دعای «اَللهمّ إنّی اَسألُکَ بِمَعانی جَمیعِ ما یدعوکَ بِهِ وُلاةُ أمرِکَ»، زیارت ناحیه مقدسه و زیارت الشهداء.[۱۲۱] برای ارتباط با امام زمان نیز علاوه بر زیارت‌های جامعه که می‌توان همه امامان را با آن زیارت کرد، دعاها و زیارت‌های مختلفی در روایات شیعه نقل شده که عبارتند از: دعای ندبه دعای سلامتی امام زمان(عج) استغاثه به امام زمان(عج) (سَلامُ اللهِ الکامِلُ التّام...) زیارت آل‌یاسین دعای غریق دعای عهد دعای فرج دعای اللهم عرفنی نفسک (دعا در غیبت امام زمان)[۱۲۲] دعای اللهم ادفع عن ولیک (دعا برای امام عصر)[۱۲۳] صلوات مخصوص امام زمان(عج) زیارت روز جمعه https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پنجم اردیبهشت سال ۱۳۵۹ش، عملیات نیروهای آمریکای به نام عملیات پنجه عقاب، در صحرای طبس شکست خورد. این واقعه، پس از آن روی داد که جیمی کارتر، رئیس جمهور ایالات متحده، تصمیم گرفت تا به ایران حمله نظامی کند. بهانه این هجوم، آزادی جاسوسانی بود که در سیزدهم آبان ۱۳۵۸ش. به اسارت دانشجویان پیرو خط امام درآمده بودند. سران کاخ سفید که از حرکت دانشجویان غافلگیر شده بودند و توطئه‌هایشان آشکار شده بود، [۱]  تصمیم گرفتند از قوای نظامی استفاده کنند و با حمایت مزدوران داخلی و پشتوانه تبلیغاتی خبرگزاری‌های استعماری به افکار خود، جامعه عمل بپوشانند و یکبار دیگر دولت دلخواه خود را در ایران به‌قدرت برسانند.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
پنجم اردیبهشت سال ۱۳۵۹ش، عملیات نیروهای آمریکای به نام عملیات پنجه عقاب، در صحرای طبس شکست خورد. این
سیاستمداران کاخ سفید، در ظاهر می‌کوشیدند مساله گروگان‌ها به صورت مسالمت‌آمیز حل شود، حتی آنها پیش از آغاز برنامه نظامی، برای مذاکرات جدید، زمینه‌چینی می‌کردند تا مسئولان ایران را غافلگیر کنند؛ [۳]  اما در واقع، مدت پنج ماه بود که نیروهای ویژه‌ای را برای این کار در محیطی مشابه صحرای طبس در «آریزونا» آموزش می‌دادند. بنا بود که این طرح، با نام «عملیات پنجه عقاب» چهارم تا ششم اردیبهشت ۱۳۵۹ اجرا شود.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
سیاستمداران کاخ سفید، در ظاهر می‌کوشیدند مساله گروگان‌ها به صورت مسالمت‌آمیز حل شود، حتی آنها پیش از
برنامه نیروهای آمریکا این‌گونه بود که در شب اول، هشت بالگرد و هفت هواپیمای غول پیکر C-۱۳۰ در عمق خاک ایران فرود بیایند. سپس بالگردها و شبانه سوخت‌گیری و به نقطه‌ای در نزدیکی تهران پرواز کنند و تا شب بعد منتظر بمانند. بنا بود که شب دوم گروه‌های ویژه‌ای به سفارت حمله کنند و همراه گروگان‌ها، به ورزشگاهی نزدیکی سفارت بروند. سپس به‌طور همزمان، فرودگاه مجاور اشغال شود و همه با هواپیمایی که آنجا مستقر شده است، به پرواز درآیند. سپس طرح پایانی اجرا می‌شد که شامل حمله به مراکز اقتصادی و اماکن شخصیت‌های مؤثر و کلیدی و در نهایت کودتایی با همکاری عوامل لیبرال، ضد انقلاب و جاسوسان مستقر در ایران بود. سرانجام کارتر در نطقی، سقوط نهضت اسلامی را اعلام می‌کرد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین174 نور عیدتان مبارک. عید مبعث است دیگر عزیزان من. چشمتان را ببندید. الان نه. زود بستید. باز
نور درباره حادثه طبس مطالعه کنید. قبلا مطالعه داشته اید! آفرین دختر خوب. چه دختری. چه پسری. باریک الله. حالا می‌دانید که هدف نهایی آمریکا از بین بردن ایران بود. ولی نتوانست. فکر کرده ما قاق هستیم. خب داشتم می‌گفتم. شما اگر در سال ۱۳۵۹ به دنیا نیامده بودید اشکالی ندارد، گریه نکنید، الان یَک تمرینی می‌دهم که خوشحال شوید به خاطر خدا. خب، شما پنجم اردیبهشت سال۵۹ در قامتِ یک دانه شن در صحرای طبس حضور به هم رساندید. من هم بودم. همه جوانان برومندی که آن زمان نبودند در قامت دانه شن به اسلام خدمت کردند. خب حالا از خاطرات آن شب خودتان از زاویه اول شخص بنویسید. البته دانه های شن پسر و دختر دارند. الحمدلله و المنة دانه های شنی که پسر هستند بسیار قدرتمند ظاهر شدند و نقشه هایی که دانه های شنِ دختر کشیده بودند را به خوبی پیاده کردند. خداوند به همه جوانان همسر خوب و زیبا و شاد عطا کند. ان‌شاءالله شیعه ایرانی تعدادش از دانه های شنِ صحرای طبس بیشتر شود‌. راستی یک دانشگاه شنی خلق کنید که شن ها آنجا درس می‌خوانند. یک دانه شنِ دختر جزوه هایش از دستش می‌افتد و همانگونه که افتد و دانی...آن شب حمله، نقشه شِناز و شِنسا اجرا شد، شنبیز و شناوش هم نامزد های خود را یاری کردند. کافی است یا بیشتر توضیح بدم. خب حالا لبخندت را جمع کن و بنویس. همش دنبال ماجراهای عاشقانه هستی. مرسی اَه. ۳۴
حالا که بحث حجاب داغ است یک صحبتی هم با دخترای عزیز ضعیف الحجاب داشته باشم. خب شما که اینقدر زیبا هستید، دلربا هستید، باید ملکه یک قصر رویایی باشید. حیف نیست اندمتان را در معرض چشم غلام گولاخ و کریم سیبیل می‌گذاری زیبای خفته! بیدار شو. دست و صورتت را بشوی. عه...شُستی! همش کرم پودر و آرایش بود که. وا اسفا. خب حالا دستان خوشگلت را بیاور بالا و آن روسری خوشگلت را بگذار روی کلهٔ خوشگلت. خب. من دیگر بروم. مواظب خوشگلی هایت باش که باد در کمین گلهای زیبا و باز شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به مناسبت فردا که ششم اردی‌بهشت و تولدم است، این کلیپ را تقدیم نگاهتان می‌کنم. حق مادری دارم بر گردن درختهای انار‌. 😐 ❤️ @sedkhareji @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
اثر برگزیده‌ی خانم سودابه احمدی در مسابقه‌ی
دست رحمت بوی آتش و دود همه جا را گرفته است. هر طرف را که نگاه می‌کنیم، خرابی و ویرانی است. به دنبال زخمی‌ها هستیم که صدای پای پر سرعتی توجهمان را جلب می‌کند. صدا در حال نزدیک شدن است. با دو نفر از نیروها پشت یک ماشین نیمه‌سوخته پنهان می‌شویم. یکی از نیروهای خودمان است که در حال عبور است. وقتی مطمئن شدم که خودی است فریاد می‌زنم: + آهای! وایستا. سرباز برمی‌گردد و مرا می‌بیند. به سویم می‌آید. از مسیرش می‌پرسم، پاسخ می‌دهد که پیغامی دارد برای حسین رضایی؛ برای خودم! گفتم چه پیغامی؟! چرا پشت خط ارتباطی چیزی نگفتند؟ گفت: ارتباط اینترنتی امن نبود، دستور آمده که فلاکایی‌ها* را بفرستید به مقر مرکزی. سپس نامه دستور را نشان داد. نشان و اسم رمزش درست است. اما خطرناک بود؛ فلاکاها عقلی نداشتند و بلافاصله حمله می‌کردند. تصمیم گرفتم خودم هم با او بروم. ماشین حامل فلاکاهایی را بیرون آوردم و همراه آن سرباز به سمت مقر مرکزی به راه افتادیم. ساعتی بعد رسیدیم. در آنجا ابتدا هر سلول‌ را از ماشین پیاده کردیم و در وسط محوطه مرکزی پایگاه گذاشتیم. صدای خش خش و سرو صدایشان همه را کلافه کرده بود. ناگهان از دور چشمم به شکافته شدن جمعیت افتاد. حسم می‌گفت خودش است. با قامتی رشید و هیبتی استوار به سمت سلول‌ها می‌آمد و همه راه را برایش باز می‌کردند. دستور داده شد سلول باز شود. با کنترلی که در اختیارم بود در آن را باز کردم. ناگهان فلاکایی داخل آن جست بلندی زد و بیرون پرید و به سمت او حمله کرد. اما به محض نزدیک شدن ایستاد! انگار که نمی‌توانست حرکت کند. او، به دو قدمی فلاکایی نزدیک شد و دستش را بر سرش گذاشت و این در حالی بود که داد و فریاد می‌کرد. بعد از چند لحظه صدایش آرام شد. چهره‌اش از آن حالت زمختی و زشتی خارج شد و به حالت انسانی خودش برگشت. آن فلاکایی دوباره آدم شد. این برای اولین بار بود که بعد از حضور فلاکاها و حمله به انسان‌ها، این موجودات دوباره آدم میشدند. هر چند در عصر ظهور چنین چیزی عجیب نبود اما برای ما تازگی داشت. از همان سربازی که باهم آمده بودیم پرسیدم این مرد کیست که اینطور قدرتی دارد؟ با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: بنظرت چه کسی جز حضرت و یارانش توانایی عاقل کردن بشر مبتلا به فلاکا را دارد؟! مجید نجفی * نوعی ماده مخدر که انسان را شبیه به زامبی می‌کند.
یالطیف «هنوز هم خورشید می‌تابد» هنوز آفتاب نزده بود.گیوه‌های کرم رنگش را پوشیده ،نپوشیده به پا کرد. دستی میان حوض حیاط انداخت و جرعه‌ای آب نوشید. مشتی دیگر به سر و رویش زد تا چشمان خواب آلودش باز شود. برای اطمینان بار دیگر دست در جیب قبایش برد تا از آوردن کلید حجره مطمئن شود. قبای راه راه قهوه‌ای رنگش چنان گرم بود که سوز هوای صبحگاهی را بگیرد. زیر لب بسم‌الهی گفت و کوچه‌های باریک پیچ در پیچ را به دو طی کرد. باید قبل از رسیدن اوستا درِ حجره را باز و آب و جارو می‌کرد. خوب می‌دانست اوستا رحیم به سر وقت آمدن حساس است. بوی نم خاک که بلند شد، آفتاب از سوراخ سقف گنبدی شکل به بازارچه راه پیدا کرده بود. کم‌کم صدای باز شدن حجره‌ها شنیده می‌شد. صدای خش‌خش جارو میان سلام و علیک حجره‌ داران شنیده می‌شد. میز چوبی کار را وسط حجره گذاشت، ابزار‌ها را از میان خورجینک‌های آویزان به دیوار کاهگلی حجره بیرون آورد و کنار میز کار گذاشت. روپوش چرمی مشکی‌اش را پوشید، و پشت میز کارش مشغول انجام سفارشات شد. صدای کفش‌های اوستا رحیم را خوب می‌شناخت. پاتند کرد سمت پستو تا سفره چاشت را آماده کند. بوی نان تازه حجره را پر کرد. سرش را از پستو بیرون آورد. _سلام اوستا!صبح بخیر. گل کوچک سرخ را درون قوری انداخت و بیرون رفت. _سلام علیکم، صبح شما هم بخیر، الحمدلله امروز هم چشم باز کردیم. اوستا رحیم روپوش چرمی‌اش را تن کرد و روبه قبله سلامی داد. عادت هر روزش بود، قبل از کار کردن. پشت میز نشست. _الهی به امید تو. پسر جان سفارشات دیروز را بیارور. لحظه‌ای بعد هر دو مشغول کار شدند. صدای قل‌قل سماور ذغالی میان چکش‌های پی در پی که روی کفش‌ها می‌نشست گم شده بود. بازار گرم کار شده بود. و مردم هم برای خرید حسابی سرشان را شلوغ کرده بودند. صدای درشکه‌ای بازارچه‌ را تقریبا ساکت کرد. درشکه‌چی‌ داد زد: _وایسا حیون... اوستا رحیم سرش را بالا گرفت. شاگرد نگاهی به اوستا و سپس نگاهی به فرد به ظاهر حسابی که با کمک غلامانش سعی داشت از درشکه پیاده شود انداخت. اوستا سر به زیر مشغول کار خودش شد. _چرا به احترام آقا بلند نمی‌شوید. اوستا نیم نگاهی به غلام انداخت و دوباره مشغول کار خودش شد. غلام دوباره گفت: _ یک کفش مناسب و در خور ایشان برایشان درست کن. اوستا نخ و سوزن به دست گرفت و مشغول دوختن شد. غلام کلافه دستی به کلاهش کشید : _مگه کری کفاش! نشنیدی چه گفتم؟ اوستا روبه شاگرد کرد و گفت: _پسر جان برو اندازه پایشان را بگیر. شاگرد از پشت میز بلند شد.دفتر و قلم را برداشت. مرد هیکل درشتش را روی چهارپایه کنار حجره نشاند. دستی به عبای مخمل مشکی زربافش کشید و پاهایش را درست کنار صورت شاگرد گرفت. اوستا تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. شاگرد به ناچار درخواست کرد تا پایش را قدری پایین تر بیاورد تا بتواند نقشش را بکشد. نقش که تمام شد، دفتر را روی طاقچه قرار داد. غلام عصبی غرید: _چه می‌کنی پسرک! مگر نمی‌بینی، منتظریم برای ساخت کفش. اوستا که تا الان زیر لب ذکر می‌گفت، خیره به مرد لم داده ‌به چهارپایه گفت: کفشتان چند روز دیگر آماده می‌شود. بهتر است بروید و در خانه استراحت کنید.
مرد دستی به سبیل‌های قیطانی از بنا در رفته اش کشید،با لپ‌های گل انداخته گفت: _ این همه راه آمدم برای هیچ؟ کار دیگران را کنار بگذار و تنها امروزت را به من اختصاص بده. غلام کیسه‌ای زر روی میزش پرت کرد. اوستا دستان پینه بسته‌اش را با دستمال ابریشمی کنار دستش پاک کرد. دستی به ریش‌‌های پرپشت سفیدش کشید و گفت: _چرا؟‌‌ مگر خون شما از دیگران رنگین تر است؟! کیسه را به دست غلام داد و گفت: _این‌کارها لازم نیست، من هم آدم این‌کارها نیستم. مرد با چشمانی سرخ از کوره در رفت. انگشت اشاره‌اش را به طرف اوستا گرفت و داد زد: _چطور جرئت می‌کنی، این چنین گستاخانه سخن بگویی؟! حیف که در این شهر تنها کفاش هستی، و گرنه من می‌دانستم و تو. مردم دورتا دورشان جمع شده بودند و صدایشان هم در نمی‌آمد. اوستا در کمال آرامش سرش را مشغول کارش کرد و گفت: _ به هر حال کار شما چند روز دیگر آماده است. مرد عصبانی چهارپایه را به بیرون حجره پرتاب کرد. و با تهدید حجره را ترک کرد. مردم دورتا دور حجره جمع شده بودند، برای حرکت درشکه راه باز کردند. _چرا این فرصت را از دست دادی؟ _کار خودت را ساختی. _نان خود را آجر کردی _می‌توانستی سکه‌های طلا به جیب بزنی! چرا این فرصت را از دست دادی. حجره دارانی که انگشت به دهان سعی داشتند او را نصیحت کند. اما او روبه شاگرد کرد و گفت: _استکانی چای داری پسرجان؟ شاگرد متحیر از اتفاقات چند لحظه پیش به سمت پستو پا تند کرد. هنوز استکان چایی را پر نکرده بود که صدای پچ پچ واری نظرش را جلب کرد. _سلام علیکم اوستا رحیم +سلام علیکم بفرمایید _برای درست کردن کفش آمده‌ام. +الان میگم شاگردم بیاید اندازه بگیرد، اما گفته باشم خیلی‌ها در نوبت هستند و ان‌شاءالله نوبت شما چند روز دیگر می‌شود. مرد کوتاه خنده‌ای کرد. _بله می‌دانم... اوضاع چطور است اوستا؟ +الحمدلله رب العالمین، همه چیز روبه راه است .رضایم به رضای خدا _اوستا رحیم! خواستم بگویم نیازی نیست، خودت را به زحمت بیاندازی ما خود مشتاق تریم برای دیدن یاران. دیگر صدایی شنیده نشد. شاگرد لحظه‌ای بعد چای به دست از پستو بیرون آمد. اوستا کنار حجره نشسته بود. با چشمان خیسش به جایی خیره بود. هنوز هم خورشید از سقف گنبدی شکل بازارچه می‌تابید. ✍ زینب عسگری
33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می خوابید و من را به حال خودم می گذاشت تا کمی سر بر بالش نرم و گِلی خودم بگذارم و بخوابم که امروز هفت و چهل و پنج دقیقه از خواب بیدار نشوم و کفشم را میان راه خوابگاه تا دانشکده، در حالی که دارم لقمه ام را می جوم نپوشم؟ فقط سه دقیقه مانده تا بسته شدن دروازه های کلاس. دیر بجنبم، امروز یک غیبت ناقابل از استاد اعظم، شنی بزرگوار دریافت می کنم و اگر یکبار دیگر دست از پا خطا کنم و دور از جان پنج دقیقه تاخیر کنم، فاتحه ی واحد آنالیز ماسه ای را باید این ترم بخوانم. پله های دانشکده را دوتا یکی بالا می روم. اولین جایی که نگاه می کنم، کلاسمان است. هنوز در هایش به روی مشتاقان علم باز باز است. نفس راحتی می کشم. قدم اول نه دوم را که بر میدارم، سرو کله ی جناب شنی از پیچ راهرو پیدا می شود. هول می کنم. می دوم تا گوی رقابت را این بار از آن استاد بی بدیل بدزدم که..... آخ. این درخت بی محل و نا محل از کجا پیدایش می شود. سرم را بالا می گیرم. در دلم «ایشی» به پهنای کویر طبس نثارش می کنم و خم می شوم تا جزوه هایم را جمع و جور کنم. جناب شنبیز هم که هول شده همین طور. بلند می شوم تا راه کلاس را در پیش بگیرم که می بینم، ای دل غافل! کجایی که مهر غیبت را در پرونده ات کوبیدند و تو اندرخم یک کوچه ای. غضب آلود ترین نگاه خشمگینم را که تیزی اش سنگ می برد به شنبیز می اندازم. شنبیز عرق های روی پیشانی اش را پاک می کند. نگاه شرمنده اش را روی زمین می اندازد و با گفتن ببخشیدی سمت جای نامعلومی نقل مکان می کند. روی صندلی می نشینم. جزوه ی ساعت بعدم را باز می کنم. صدای آشنایی می شنوم. گوش تیز می کنم. شنسا ست. با نگاهم رد صدا را می زنم. از دور دست تکان می دهد و با اشاره من را به سمت خودش دعوت می کند. جزوه را جمع و جور می کنم. همراهش به سمت واحد تحلیل بررسی می روم. در می زند. کسی در را باز می کند. از تعجب چشم هایم گرد می شود. باز رویم به روی نشسته اش می افتد. سرش را پایین می اندازد. همه دور میز می نشینیم. شنسا در گوشم می گوید: خداروشکر که تونستم پیدات کنم. ماشاالله تو رو نمیشه از سر درس و مشقت بلند کرد. الآنم نمی دونم با کدوم معجزه ای کلاس نرفتی. بی هیچ حرفی زیر چشمی نگاهی به شنبیز می اندازم. حاج اقا شناور، که تا الان چندباری به عنوان مهمان مطلع دعوت شده بود، گلویی صاف می کند. روبه‌روی جمع و جلوی تخته سیاه می ایستد. _ عرض سلام و احترام. ممنونم از همگی اعضا. لطفا با دقت تمام به خبر محرمانه و فوری که به دستم رسیده توجه کنید. طبق اطلاعاتی که از منبع موثقمون دریاقت کردیم فرداشب قرار هست یک کودتای آمریکایی داشته باشیم. با شنیدن این حرف ابروهایم در هم می رود. هدف نهایی اون ها ها رسیدن به تهران هست. اما ما باید همین جا جلوی این شیاطین رو بگیریم و قلم پاشون رو بشکنیم. همه با سر تایید می کنیم. حاج آقا شناور رو به آقای شنسار مسئول تشکیلات می کند و می گوید: تا به این جا به عهده ی بنده بود. ما بقی دست شما و بچه هاتون رو می بوسه. آقای شناور از روی صندلی بلند شد. از حاج آقا تشکری کرد. نقشه ی کویر را از داخل کیفش درآورد و روی میز پهن کرد. نقاطی را نشانمان داد و گفت: برادرا و خواهرای گرامی، وقت کمه و دشمن نزدیک. روی نقشه چند جایی را نشان داد و گفت: _ این سه نقطه ای که روی نقشه مشخص کردم، جاهایی هست که می تونیم بالگرد هاشون رو زمین گیر کنیم. نقشه هایی به ذهنم رسیده اما با توجه به سابقه ی درخشان خواهر شناز و شنسا در طراحی عملیات های قبلی، ترجیحم بر این بود که باز هم این بزرگواران دستی به روی طرح اولیه نقشه بکشن و تکمیلش کنن تا بدیم برادرا برای اجرا. من و شنسا به همدیگر نگاهی می اندازیم. نگاهی که درونش دقیقا با این مفاهیم پر شده بود. یا خدا! ما؟! کودتای امریکاییا؟ پناه بر خدا. آقای شناور که دید از جایمان تکان نمی خوریم، خودش نقشه و توضیح طرح را پیش مان آورد. شنبیز و شناوش و بقیه را راهی کرد تا بروند. بعد رو به ما کرد و گفت: _ ببینید می دونم کار بسیار حساسی به دوشتون گذاشتم و می دونید که جای خطا ندارید. اما به این هم توجه داشته باشید اون قدر وقتی ندارید که فقط دو روز تو شوک این خبر باشید. پس سریعتر فکراتون رو یکی کنید و تا دو ساعت دیگه یه طرح عملی و جامع به من بدید. دیگه هر کی ندونه شما کی هستید، من که می دونم. کی جز شما می تونست نقشه ی اون شندوز لعنتی و دار و دسته اش رو یه جوری بومرنگی بازطراحی کنه که دوباره برگرده پس کله ی خودشون؟ پس معطل نکنید و دست به کارشید. منم اتاق بغلی مشغولم هم کاری داشتید خبرم کنید.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین_کلاسی 33 قسمت اول هفت و پنجاه و هفت دقیقه. خدایا چه می شد اگر دیشب این شنیناز پدرآمرزیده می
قسمت دوم https://eitaa.com/ANARSTORY/9993 زمان موعود فرا می رسد و ما مثل اجل معلق، بالای سر که نه پایین پای بالگرد ها و هواپیما هاشون کمین کرده ایم. من و شنسا با دوربین، موقعیت پرنده ها را دنبال می کنیم. شنشاد یک دستش به بی سیم و گزارش هواشناسی و یک دستش به بلندگو برای اعلام مناسب ترین موقعیت است. با علامتش، شنیار شروع به شمارش میکند. هزار و سه هزار و دو هزار و یک با شنیدن آخرین شماره، گروه های پرواز سوار بر باد و طوفان مثل رعد روی سر بالگرد ها خراب می شوند. شناوش و گروهش مسئول رخنه در موتور، شنباز و گروهش مسئول تیره و تار کردن شیشه ی جلوی بالگرد ها و شنبیز و گروهش مسئول نفوذ به داخل هواپیما و کور کردن چشم های خلبان ها هستند . چیزی از به پرواز درآمدن نیرو ها نگذشته که صدا و موج انفجار همه ی ما را روی زمین پرت می کند. هیچ نمی شنوم. فقط آتش را می بینم که یکه تاز آسمان شب طبس می شود.
. دلم برای آرمان علی‌وردی تنگ شده. مگر می‌شود؟ کسی که اصلا ندیدی‌اش...نمی‌شناسی‌اش. اشک چرا می‌ریزم نمی‌دانم. اصلا دیگه واقعا آخرالزمان شده‌. پ.ن برای شادی شهدا سه تا صلوات بلند برفِس😊 برفس عمو ببینه بلدی. البته برفس غلطه. بفرست.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت30🎬 _خب حالا آماده‌اید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب این
🎊 🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خونه‌ی آخرت ماست و از الان بنا شده و قراره سندش، شیش دُنگ به ناممون بشه و هیشکی نمی‌تونه اون رو بالا بکشه. آی...آی...آی...! مهدینار با ته‌صدایی که داشت، همه را منقلب کرده بود. _از شب اول بگم که نکیر و منکر می‌خوان بیان. از سوالاتشون خبر ندارم که بهتون تقلب برسونم. فقط این رو می‌دونم که نماز حرف اول رو می‌زنه. بعد رفتن نکیر و منکر، مورچه و عقرب و سوسک بالدار و بدون بال میان. اینجاست که یه غذای آماده می‌شیم واسه حیوونا و حشرات. اگه اعمالمون خوب باشه، کمتر خورده شدن رو حس می‌کنیم! بعضی‌ها اشک می‌ریختند و بعضی‌ها از ترس و سرما، به خود می‌لرزیدند. _گفتم نماز. بیایید همین الان دو رکعت نماز مستحبی بخونیم تا روحمون شاد شه! سپس جانماز جیبی‌اش را در آورد و رو به قبله و قبرهای خالی ایستاد. بعد پایان نماز،‌ برگشت تا ادامه‌ی برنامه‌ی تور را برگزار کند که دید نصف هنرجوها نیستند. به همین خاطر پوزخندی زد و زیرلب گفت: _مسلم زمانه باش؛ وقتی مردم کوفه، میان راه تنهایت می‌گذارند! _جناب استاد، اگه میشه این قسمت از تور رو تموم کنیم و بریم سراغ شهدای گمنام. به خدا حیفه تا اینجا اومدیم، اونجا نریم! _احسنت. پس زیارت آل یاسین رو هم اونجا می‌خونیم! مهدینار برای اولین بار، حرف یکی از هنرجوهایش را گوش داد و به سمت قبور شهدای گمنام راه افتاد. همگی به سرعت داشتند از روی قبرها رد می‌شدند که ناگهان مهدینار ایستاد و به قبری زل زد. هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌داد و همین باعث نگرانی هنرجوها شده بود. هوا سردتر شده بود و گاهی صدای پارس سگ به گوش می‌رسید. _استاد حالتون خوبه؟! مهدینار حرفی نمی‌زد؛ اما چند قدمی جلو رفت و روبه‌روی قبری ایستاد. سپس اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت: _سلام بابا. اومدم پیشت، ولی اتفاقی! اصلاً توی برنامه‌ی تورمون نبود؛ ولی یه حسی من رو تا اینجا کشوند! هنرجوها جلوتر رفتند و نوشته‌ی روی سنگ قبر را خواندند. مرحوم مهدینار بزرگ، پدرِ مظلومِ مهدینار کوچک! اعضا نیز لبخندی زدند و نگاه ترحم‌آمیزی به مهدینار کردند. _بابا یه نشونه واسم بفرست. یه نشونه که بفهمم تو من رو تا اینجا کشوندی و دلت واسم تنگ شده! _نشونه از این بالاتر که از اینجا رد شدید استاد؟! این را یکی از هنرجوها گفت و بقیه هم حرفش را تایید کردند که مهدینار گفت: _هیس! بعد سرش را نزدیک قبر کرد و پس از لحظاتی گفت: _ممنون بابا! سپس سرش را بلند کرد و ادامه داد: _دوستان بابام گفت یه کم کار داره توی برزخ. وقتی برگشت، نشونه رو بهم میگه. البته گفت تا اون‌موقعی که برگردم، بشینم تاریخی‌ترین اثرم رو که ذره ذره‌ی وجودم رو براش گذاشتم، واستون بخونم! بعد هم شروع کرد به خواندن رمان زرد‌ترین پاییز. هنرجوها از ترسشان کاسته شده و خواب بر چشمانشان غلبه پیدا کرده بود. آن‌قدر که رفته رفته صدای خروپفشان بلند شد و همین باعث شد که مهدینار خواندنش را قطع کند و از جایش بلند شود. _جواب این کار زشتتون رو می‌گیرید...! مهندس محسن از طریق بلندگوی کائنات، اذان مغرب را اقامه کرد و پس از پایان اذان، میهمانان را به نماز جماعت، به امامت استاد مجاهد و سپس قرآن‌خوانی در مسجد کائنات دعوت کرد. همگی داشتند به سمت کائنات قدم برمی‌داشتند که علی املتی با فریاد گفت: _آهای، کسی اینجا مکانیکی بلده؟! رجینا هم که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن به کائنات را داشت، برگشت و به سمت در باغ رفت. _چی شده داش؟! کی مکانیک لازم شده؟! _یه دختر خانومی بیرون باغ ماشینش خراب شده. بنده خدا تنهاست و کسی هم نیست که کمکش کنه. ببین می‌تونی براش کاری کنی یا نه! رجینا یک گاز محکم به سیب قرمزش زد و لُنگش را محکم در هوا تکاند. _بسپارش به من! به من میگن رجی کار راه بنداز! رجینا از باغ خارج شد و چشمش به آن دختر و ماشین خرابش افتاد. با قدم‌هایی تند خودش را به آنجا رساند و گفت: _سام علیک آبجی! دردش چیه؟! دختر که حجاب درست و درمانی نداشت، با صدای رجینا برگشت و گفت: _سلام آقا. نمی‌دونم والا. اینجا پارک کردم که برم کارم رو انجام بدم. وقتی برگشتم، دیگه روشن نشد که نشد! رجینا از اینکه برای اولین بار او را آقا صدا زده بودند، در پوست خودش نمی‌گنجید! به همین خاطر دستش را روی سینه‌اش گذاشت و زیرلب گفت: _آروم باش قلبم! آروم باش! یه آقا گفت دیگه. این بی‌جنبه بازیا دیگه چیه؟! سپس نگاهی به ماشین او انداخت و توانست پس از چند دقیقه وَر رفتن، آن را درست کند. _بفرما آبجی. از روز اولشم سالم‌تر! دختر دستی به موهای لَختش که از شالش بیرون زده بود کشید. _وای خیلی ممنون! نمی‌دونم چیجوری ازتون تشکر کنم. واقعاً لطف کردید! رجینا عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با حسی که نمی‌دانست از کجا می‌آید، به چشمان دختر زل زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344