REIHANEH🌿:
چای یخ زدهام را هورت میکشم و سمت یکیاز درختان حرکت میکنم.
نزدیکش که میشوم میگویم: از زندگی خسته شدی نه؟
خیلی محکم میگوید: نه!
-چرا دیگه! ناامیدی من میدونم!
-اون وقت چرا؟
-چون من میگم! یعنی...چیزه...آخه نگه کن! هیچکس تمریناتو نقد نمیکنه مونولوگ مینویسی نشویقت نمیکنن، اصلا من شک دارم کسی متناتو بخونه!
-هعیی! راست میگیا...
-خیل خوب! پس وقتشه از این زندگی راحت شی! من این افتخارو بهت میدم.
اره برقیام را از پشت سر بیرون میآورم و شرورانه میخندم!
ناگهان بلندگو صدایی میدهد:
-اهم اهم! آموزش برگی داریم...همگی جمع شید!
درختان همه ریشههایشان را مانند دامن بالا میگیرند و سمت باغچه آموزش میدوند.
عصبانی میشوم و من هم همان سو روانه میشوم!
شاخه خشکی پیدا میکنم و فرو میکنم در بدن یکی از درختان که بااشتیاق به درس گوش میدهد.
با عصبانیت رو میکند به من و فریاد میزند: سوراخم کردی!
میگویم:
عجله کن بیا... ته باغ دارن نور نذری میدن!
با خوشحالی بالا میپرد و دنبالم میآید...
میبرمش خلوت ترین گوشه باغ!
دور و برش را نگاه میکند و میگوید: نذری تموم شد؟
میگویم: نه! این زندگی توئه که الان تموم میشه...هاهاها
همین که خواستم درخت بینوارا که حواسش سمت دیگریست قطع کنم، صدایی از پشت سرم میگوید:
-ببینم شماها تمریناتونو انجام دادید؟ الان وقته آموزشه، اینجا چیکار میکنید؟
فوری ارهام را پنهان میکنم و میگویم: جنابعالی؟
سرش را بالا میگیرد و باافتخار میگوید: شبنم هستم...
روی زمین مینشینم و میگویم: چرا حالا؟
بیتوجه به من دست درخت دیگررا میگیرد و میروند.
ناامیدانه اطراف باغ گشت میزنم....
#نفوذی1
#ریحانه
#انارهای_پرنده
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344