هدایت شده از خَــــــزان
#دختریکهبرایپدرشیکپسربود..
تعریف میکرد از عموهایی که بارها به علت انکه پدرش پسری ندارد و به طمعِ چپاول زمینهای زراعی، غرورِ پدرش را مُدام جریحه دار میکردند...
تعریف میکرد؛ از آن شبی که پسر عموهایش باغ گردویشان را به آتش کشیدند تا به عمویشان گوشزد کنند که یک مرد ِبیپسر نمیتواند باغ به آن بزرگی را اداره کند...
تعریف میکرد؛ از روزهایی که غم پدر میدید و غم میخورد،
آه سرد پدر میشنید و آه میکشید ..
تعریف میکرد از شبهایی که عموهایش به قصد تمسخر و ریشخند به خانهشان میآمدند، نان ونمکشان را میخوردند و میرفتند و پدر ساده دلش از درون در خود فرو میریخت..
تعریف میکرد؛
از شبی که دیگر غم نخورد،
از شبی که دیگر پا به پای پدر آه نکشید،
از شبی که چکمه های پدر را پوشید ،
ازشبی که تفنگ پدر را به دوش کشید،
ازشبی که تا سپیدهدم، دور تا دور زمین پاسپانی داد...
از آن شبی که برای پدرش، پسر شده بود، تا دیگر پدر غم نخورد ، آه نکشد، از درون فرو نریزد...
و تعریف میکرد که چرا دیگر شبیه دخترها نیست....
#خزان
#برحسب_واقعیت