eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
<یک جفت کتونی اسپرت> هنوز زیر مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی و جلوی راسته‌ی پاساژ نشسته بودم. از آخرین رفوکاری‌ام ساعتی ‌‌می‌گذشت و از آن موقع، در انتظار اتمام شیفت، چهازانو به زمین سردِ پیاده‌رو چسبیده بودم. عقربه‌ی کوچک ساعتم نزدیک سه بعدازظهر بود و عقربه‌ی بزرگتر نزدیک ده. دستهایم را محکم در جیب کاپشن‌زبار‌دررفته‌ی پلاستیکی چپانده‌بودم و سعی می‌کردم از سرما زدگیشان جلوگیری کنم. اما کلاه تو خَزِ‌ پشمی که روی سرم کشیده‌بودم پیشانی‌ام را می‌آزرد و مجبور بودم در آن سرمای سوزان، هر بار دستم را از جیبم دربیاورم و زیر کلاهم را بخارانم. بیکار بودم و نگاهم مدام، به پیاده‌روی خلوت و آدمهایی بود که مثل شترهای جامانده از غافله، هر از گاهی سر می‌رسیدند و بی‌تفاوت از جلویم عبور می‌‌کردند. خلوتیِ بعدازظهرهای محله، کلافه‌ام کرده بود اما از طرف دیگر خوشحال بودم. از صبح که پشتِ‌میز ِپایه‌کوتاه رفتم، تا آن ساعت بیست کفش را واکس زده و ده کفشِ‌ داغان‌پاغان هم رفو کرده بودم. کف‌دستم هم، بخاطر فشار به‌پشت سوزن‌‌ ‌پینه‌دوزی، قرمز و متورم شده بود و جایش می‌‌سوخت. با آنهمه خستگی، دیگر حوصله‌ی فرچه کشیدن خاک و خُل‌ِ کفشها و شنیدن بوی‌تند و نفرت‌انگیز واکس را نداشتم. نگاهی به کف‌دست پینه‌بسته‌ام انداختم و برای یک‌بار هم که شده حسابی پینه‌ها را خاراندم. در همان حال، یک لحظه سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به مرد میانسالی که از جلویم عبور می‌کرد، بردم. مرد با نگاهی به من، شالگردن سیاه‌رنگی که روی بینی و دهانش را پوشانده بود، بالاتر کشید و لبه‌ی کلاه کَپِ قهوه‌ای‌رنگش را که روی عینکش سنگینی می‌کرد، کمی بالا داد. چشمانم به دنبال مرد کشیده‌شد و بی‌هوا با لحن خاصی گفتم: _کفاشیه، رفوئیه. دوباره سرم را پایین انداختم و داشتم کف‌دست پوست‌پوست شده‌ام را ورانداز می‌کردم، که یک‌دفعه یک‌جفت کفش اسپرت توسی‌رنگ جلوی چشمانم ظاهر شد. نگاهش را حس کردم. قبل از اینکه سرم را بالا بگیرم با صدایی بم، که آهنگ خاص و تو دل‌برویی هم داشت گفت:_کفش منم رفو می‌کنی؟ زود سرم را بالا گرفتم و به چشمان آبی‌رنگ مرد، که از پشت عینک ته‌استکانی‌اش بزرگتر نشان می‌داد، زل زدم. چشمهای درشتش را که در انتها، قوسی رو به پایین داشت به من دوخته‌بود و داشت بِر و بِر نگاهم می‌کرد. به شیوه اُمّی، دستی روی کلاهم کشیدم و با عقب‌کشیدنش از روی پیشانی‌ام، انگشتهای سیاه و کثیفم را به او نشان‌دادم. با خاراندن پیشانی‌ام، به عمد آن‌را سیاه کردم و گفتم:_چرا نه داداش، بزارش رو میز. دستمال نخی که روی جعبه‌ی ابزارم بود، روی سیاهی انگشتانم کشیدم و نگاهی دیگر به او کردم. پای راستش را روی میزِ پایه‌کوتاه گذاشت و خیره به من، منتظر ماند. دستم را روی کتونی‌اش بردم و پاچه شلوار قهوه‌ای رنگش را کمی بالا زدم. خوب به پینه‌های مچِ‌کتونی نگاه کردم و گفتم:_ جنس خوبی داره ولی حیف که پارچه توئیش سابیده... میتونم برات درستش کنم ولی طول می‌کشه. مرد بدون اینکه شالگردن را از روی صورتش کنار بزند، با صدایی واضح‌تر گفت:_چقدر طول می‌کشه؟ وسط ریشهای زبرم را خاراندم و با نگاه به موهای جو گندمی مرد، که مثل آبشار از دو طرف کلاهش بیرون زده بود، گفتم: _یه ده دقیقه‌‌ای کار داره. پلکی زد و با نگاهی به دستهای سیاهم گفت: _باشه اشکال نداره، ولی خوب درستش کن. سرم را پائین گرفتم و زیر‌چشمی و طوری که نفهمد، نگاهم را به ساک سیاه آویزان از دستش، بردم. آدیداس بود و نوی نو. محکم گرفته بود و سنگینی ساک، کمی شانه چپش را پایین کشیده بود. پایش را پایین گذاشت و گفت:_دمپایی، چیزی نداری بدی بپوشم؟ بدون اینکه نگاهش کنم از بین کفشهای واکس‌خورده و دمپایی‌های رنگ و رو رفته‌ای که کنج دیوار چیده‌بودم، یک صندل مشکی برداشتم و جلوی پایش انداختم. مکث کرد و متوجه تعجبش شدم. زود دستمال پارچه‌ای سفیدی که حالا به رنگ خاکستری مایل به سیاه درآمده بود، روی خاک صندل‌ها کشیدم و گفتم:_بفرما! مرد نفسی کشید و نوک کتونی پای راستش را، پشت کتونی پای چپش گذاشت. با فشاری اندک، پاشنه ی پایش را بیرون کشید و بعد آن یکی را. همانجا بود که فهمیدم باید راست دست باشد و بخاطر گرفتن آن ساک مشکی با دست چپ، به او شک کردم. مرد، جفت پاهایش را با جورابهای مشکی آدیداسش در صندل‌های زبر فروکرد و گفت:_پس من می‌رم ده دقیقه دیگه بر می‌گردم. نگاه دقیق‌تری به او کردم و بعد از گذاشتن کتونی‌ها روی میز کار، سر به‌زیر گفتم:_به سلامت. چند ثانیه‌ معطل کرد و گفت:_باشگاه ورزشی همین جاست دیگه؟ بدون اینکه نگاهش کنم وسایل کارم را جلو کشیدم و فرچه را برداشتم. با نیم‌نگاهی به او، با دستم به سمت راست اشاره کردم و خشک جواب دادم:_آره، پشت مسجده. زیر لب تشکر کرد و به سمت مسجد جامع رفت. https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344