_اگه دعای امثال شما نبود ما نمیتونستیم این تروریستارو انقدر سریع، گیر بندازیم. از حاج خانومم بخاطر غذا تشکر کنید. التماس دعا.
حاجی با نگاهی به عباس و بچهها، که مرد و ساک را داخل وَن میبردند، آرنجم را گرفت و من را داخل مغازه کشید. نگاه بیقرارش را بین اجزای صورتم چرخاند و گفت:_مراد جان! منکه گفتم خودم بهت کار میدم. اینکارا که آخر عاقبت نداره باباجان. تو پسر خوبی هستی، بیا پیش خودم هواتو دارم.
هر کار کردم نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و با خنده کف دستش را گرفتم.
دست سردش را بهمراه دستم تکاندادم و گفتم:_نمازتون قبول باشه حاجی، خدانگهدار.
زود از مغازهی حاجی بیرون زدم و در پیادهرو، خلاف جهت مسجد جامع راه افتادم. پشت سرم، بچهها مشغول جمع کردن لوازم کفاشی بودند و مطمئن بودم حاجی، هاج و واج تر از قبل به من و بچهها خیره مانده.
هنوز نتوانسته بودم جلوی خندهام را بگیرم، که یکدفعه حاجی صدایش را بلند کرد و گفت:_نامردی کردی نگفتی چیکارهای مراد! ولی خدا خیرت بده.
برگشتم و بالبخند، نگاهش کردم. برایم دست بلند کرد و من هم دست بلند کردم.
این بار با نگاه به مقداد که تریپ و گریم معتادی داشت، با کفش نوکدراز و براقش، لگدی نثار زانوی او کرد و گفت:_آی مفنگی! تو مگه معتاد نبودی؟ همین دو شب پیش، نعشه نیومدی جلو مغازه از من بیست تومن گرفتی رفتی؟ اون بیست تومنِ من رو ورمیداری میاری، فهمیدی؟
مقداد همانطور که برای جمع کردن وسایل کفاشی، خم شده بود زانویش را گرفت و نگاهی به من کرد. سر تکاندادم و بیشتر خندهام گرفت. حاجی با کتش از مغازه بیرون زد و با اخم و طخم گفت:_عوض اون بیست تومن، ده دقیقه وایسا دم مغازه برم مسجد برگردم.
مقداد دوباره نگاهم کرد و با اشاره ی سر، حرف حاجی را تائید کردم. حاجی با همان هیکل چهارشانه و قدمهای لاتی، کتش را روی شانههایش انداخت و عصبانی به سمت مسجد رفت. نفس عمیقی کشیدم و به رفتنش خیره ماندم. اولین کسی بود که با وجود زمان کوتاه آشناییمان، حتما دلم برایش تنگ میشد. با نفسی عمیق، یکبار دیگر هوای سرد و سوزناک پاییزی را، توی ریههایم کشیدم و بعد از فرو کردن دستهای سردم داخل جیبهای کاپشن، مثل سایر مردم به راهم ادامه دادم.
#تمرین_نهم
#داستان
#س.ف
#یک_جفت_کتونی_اسپرت
#شانار
#باغ_انار
#Sf
#991003
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344