قفل
یاد دیشب افتادم.
همان لحظه ای که از همه، مخصوصا عمه که تا دم در آمده بود خداحافظی کردیم و قفل کتابی در دستش را دیدم. آن را آورده بود تا درِ بزرگ چهارلنگه ی حیاط را قفل کند و محکم ببندد. مبادا که مثل دفعات قبل خداینکرده دزد به خانه نزند و گوسفندان را با خود نبرد. به فکر فرو می روم. در هر دو بار دزد نا محترم از در داخل نیامده بود، بلکه یکبار از سوراخی داخل دیوار و بار دیگر از روی دیوار تشریف فرما شده بود. پس مشکل از در نبود. بلکه دیوار بود.
مثل این که اهل آن خانه سنگ را بسته بودند و سگ را ول کرده بودند.
چقدر مثل خیلی از کار های ماست. می دانیم یک جایی از کیسه سوراخ است و نشتی دارد اما همچنان اصرار بر غلط خود داریم و بر سر خود می زنیم که وا مصیبتاه از گره کار ها.
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید....
#خطدادن_به_خطخطیها3