eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
کوسه بعضی‌ از آدم‌ها رفتار و کردارشان مثل کوسه‌ست؛ کوسه مدت‌ها می‌تواند سرش را زیر آب نگه دارد و نفس بکشد در صورتی که برای تنفس باید به روی آب بیاید. بعضی از آدم‌ها هم هر اتفاقی بیفتد سرشان به کار خودشان است و کاری به اتفاقات دور و اطرافشان ندارند. نمی‌دانم اینگونه چطور نفس می‌کشند! اما به محض اینکه شرایط بر وِفق مرادشان نباشد و احساس تنگی نفس کنند، سر از آب در می‌آورند و با زبان تیزشان همه چیز و همه کس را می‌بلعند. کسی نیست به آنها بگوید تا الان کجا بودید که الان دم از انسانیت و حقوق زن و مرد می‌‌زنید! می‌گویند کوسه خیلی سریع است؛ برخی آدم‌ها هم با اَراجیف گفتنشان، به سرعت پل‌های پشت سرشان را خراب می‌کنند، غافل از اینکه دست به اشتباهی بزرگ زده‌اند... کوسه‌ها را وقتی می‌بینی ترس به جانت می‌افتد مثل برخی آدم‌ها که واقعا رفتار و کردارشان ترسناک است. از بعضی‌ها هم باید ترسید چون پشت ظاهری موجه پنهان شده‌اند... در کل مثل کوسه نباشید، مثل هیچ یک از حیوانات نباشید؛ سعی کنید باشید؛ چون آدم دارد و هوش و درایت.
وابسته مثل جوجه اردک خاله داشت برای مادر درد و دل می‌کرد. البته درد و دل نبود، بیشتر غر زدن بود. داشت از جوجه اردکی می‌گفت که چند ماه پیش برای پسرش خریده بود و حالا عذاب جانشان شده بود، حرف می‌زد. می‌گفت همه جا دنبالشان می‌رود، می‌گفت همیشه می‌ترسد زیر دست و پا بماند. می‌گفت جوجه بهشان وابسته شده. می‌گفت جوجه حتی توی رختخواب هم همراه پسرخاله می‌رود. می‌گفت می‌ترسد جوجه بیچاره زیر تن پسرش له شود. خاله دلش برای جوجه می‌سوخت و من به یاد آدم‌هایی افتادم که این روزها در فضای مجازی نویسنده و صاحب‌نظر شده‌اند. آدم‌هایی که دنباله‌رو هشتگ‌ها هستند. آدم‌هایی که گاهی بی‌خبر از همه جا داستان‌پراکنی می‌کنند و هشتگ می‌سازند.
موش موش‌ها موجوداتی موذی هستند که بیشتر ما از آن‌ها می‌ترسیم وبا دیدن‌شان فرار می‌کنیم...واما داستانک. بچه‌‌میوه‌ها در مهد کودک میوه‌ای درحال بازی بودند. خانم هویج معلم مهد،باآن کلاه بزرگش درحال نظارت بود که کدو تنبل گفت:«اِ زیزیگولو اومده» موزی به سمتی که کدو اشاره کرد نگاه کرد و بادیدن موش بزرگ فریاد زد«اون زیزیگولو نیست، اون موشِ فرار کنید...» بادکنک از دست خانم هویج رها شد و جیغ‌کشان در هوا چرخید...خانم هویج از جا برخاست و بادِ موشِ بادکنکی اسباب بازی را خالی کرد. بچه میوه‌ها بادیدن آن صحنه فهمیدند که زود قضاوت کردند و بی‌خودی ترسیدند...😜😂