چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی
«پروانه حسینی»
📖 در دل هر شعر یک یا چند داستان نهفته هست.
با توجه به بیت بالا👆 یک صحنه یا داستانی جذاب و خواندنی بنویسید.
#داستانی_از_دل_شعر4
#داستانیازدلشعر
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم/ تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی
من جانانم...
چی بگم براتون؟ از کجا بگم؟
تو یه خونواده مذهبی به دنیا اومدم، تو خونهی ما حرف اول و آخر رو پدرم میزد و کسیام حق اعتراض نداشت...
تن به ازدواج اجباری با پسرعموم دادم، دوستش نداشتم، از همون شبی که اومدن خواستگاریم، به پسرعموم گفته بودم برو سراغ کسی که بهت علاقه داشته باشه، عاشقت بشه، عشق یطرفه بدرد چی میخوره...
ولی مگه جوجه کلاغ گوش میداد، آخرشم چشم باز کردم دیدم زنش شدم...
قانونی زن و شوهر بودیم ولی مثل غریبهها باهم رفتار میکردیم، از محبت کردناش بیزار شده بودم، هرچه اون مهربون بود من برجک زهرمار...
یه روز صبح زمستونی، پسرعمو صدام کرد
خسته بود، خیلی خسته...
اینو از تو آهنگ صداش میفهمیدم،
شروع به حرف زدن کرد و گفت: " بیشتر از این عذابت نمیدم
دختر عمو، میتونی بری، طلاقت میدم، مهرتم میدم...
واسه خاطر اینکه عموم اذیتت نکنه، میگم من طلاق خواستم...
گفت و رفت، با اینکه دوستش نداشتم، اما حرفاش یه جوری سنگین واسم تموم میشد. بیشتر از همه، اون قسمت دختر عمو گفتنش...
اینکه باور کنم دوست داشتنش، تا همین حد بوده و خیلی راحت ازم گذشت...
گفتم باشه و رفتم تو اتاق خواب و مشغول جمع کردن وسایلم شدم و چمدونم رو بستم...
از اتاق بیرون اومدم، تو دلم میگفتم پسرعمو وقتی چمدونم رو ببینه میاد و میگه پشیمون شدم نرو...
ولی وایساده بود و در رو برام باز کرده بود که ماشینم رو بی دردسر از خونه بیرون ببرم...
چمدونم رو تو ماشین گذاشتم و بدون خداحافظی جدا شدیم...
همه چی خیلی سریع مثل ازدواجمون پیش رفت و طلاق گرفتیم...
یه آدم دیگه ای شده بودم، طوری که حس میکردم قلبم برا مردی که تا دیروز خیال میکردم هیچ حسی بهش ندارم، درد میکنه و تیر میکشه...
اونقدر ناآروم شده بودم، که مثل دیوونهها، دور تا دور خونه میگشتم
برای اولین بار اسمشو صدا میکردم و وقتی نبود که جوابمو بده، بیشتر دیوونه میشدم
انگار یه جوری وابستهی حتی عطر تنش و نفسهاش شده بودم...
حالا که هیچ کدوم نبود، احساس خفگی میکردم...
تازه فهمیده بودم چقدر بهش عادت کرده بودم، چقدر دوستش داشتم عمری خودمو فریب داده بودم؛ خودمو، قلبمو، وادار به دوست نداشتنش کرده بودم...
به جای اینکه بخوام قبول کنم و بپذیرم که شوهرم و باید دوستش داشته باشم؛ مدام این باور غلط رو توی خودم تلقین کرده بودم که نمیخوامش...
اما امروز منطق و قلبم فقط اون میخواد افسوس که نیست...
راست گفتن چه زود دیر میشه...
#مَنِاو...
🍃🍃🍃🍃
@sarab_z:
کجا بودیم؟
از نارضایتی ننهم که گفتم برات... چپ و راست مشت میزد به سینهاش میگفت ذلیل بمیری ذلیل مرده که یه جو آبرو برا آقا خدابیامرزت نذاشتی.
هرچی میگفتم:
ننه، من میرم طلب مردم وصول کنم... حق مظلوم و از ظالم بستونم.
گوش نمیداد که. آخرم لنگه دمایی سبزش رو پرت میکرد که صاف میخورد تو ملاج ما و تا دو روز ستاره دور کلهام چرخ میخورد.
همنطوری که لنگه دمپایی دیگهش رو مثل قمه دور سرش میچرخوند نفس کش میطلبید:
- خبر مرگت بیاد از کی تا با این نزول خورای دشمن خدا کار کردن و این قمار بازای بی غیرت کار کردن گرفتن حق ظالم از مظلومه. ها...
بعد دست میزد به کمرش و میگفت:
- والا آخرالزمونه... جای جلاد و مظلوم عوض شده...
هر کار کردم تا پیش چشمش عزیز بشم ولی هر با گند خورد توش... مثلا رفتم مسجد تا یکم بهم افتخار کنه ولی خب. یکی از اینایی که چکش رو باید وصول کنم اونجا بود و... نگم چی شد بهتره...
این دم آخرم تنها راهی که به دل و ذهنم اومد که برم تو قلبش اومدن به جبهه بود. ساکم رو که بستم انداختم رو کولم گفتم خب نمیذاره برم. دلش نمیاد ولی دیدم با قرآن و آب زودتر از من وایستاده جلوی در.
با خودم گفتم دکی... تیرم که به سنگ که هیچ به کوه خورد. خم به ابروی این ننه ما نیومد که نیومد...
این شد که الان ما خدمت شومایم...
#داستانی_از_دل_شعر4