eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
- کار شما از آمپول و سرم تقویتی گذشته! باید سریعا درمان ضد ویروسی را شروع کنید! با کمک پدر و مادرم از روی صندلی بلند شدم. با هر قدم، احساس می‌کردم که کوهی را با خود می‌کشم! صدای تبل و نوحه سرایی، صدای مطلق شهر بود. تمام خیابان اصلی از جمعیت عزاداران بسته شده بود. با هر نفس، بوی اسپند، بینی ام را پر می‌کرد. عزادارانی را که ماسک به صورت نداشتند، لحظه ای با چشمانم دنبال کردم تا اینکه چشمم به علم افتاد. همان لحظه صدای لرزان مادرم را شنیدم - یا امام حسین من بچه مو از خودت می‌خوام... بلافاصله روی زمین افتادم. یک وزنه‌ی چند کیلویی روی سینه‌ام احساس می‌کردم. نفسم به سختی بالا می‌آمد. پدرم را دیدم که از سمت ماشین با فریاد یا ابوالفضل مادرم به طرف من دوید. بغلم کرد و پشت ماشین خواباند. سوار ماشین شدند. پدرم ماشین را به سمت بیمارستان نمی‌راند بلکه می‌تازاند! صدای صحبتش با مادرم را می‌شنیدم - فقط بیمارستان بعثت و امام حسین پذیرش داره... گوشم را از شنیدن حرف هایشان گرفتم. زیر لب اشهد را خواندم و یک عرض ارادت هم به حضرت زینب صلوات الله علیها کردم. چند دقیقه ای گذشت که با ترمز خشن پدرم ایستادیم. در عقب ماشین را باز کرد و من را از ماشین بیرون آورد. حیاط بیمارستان را دیدم. پرسنل در حال رفت و آمد بودند. به سمت تریاژ رفتیم. بوی الکل بیمارستان، حالم را بدتر کرد. روی صندلی نشستم. پرستار یک گیره‌ی سفید به انگشت سبابه‌ام وصل کرد. همانطور که اعداد و ارقام روی دستگاه را می‌خواند، با من صحبت می‌کرد - خدا رو شکر اکسیژن خونت نود و نه هست... یک لحظه چشمانم گرد شد. به سختی زبان باز کردم. - پس چرا نمی‌تونم نفس بکشم؟! نگاهی به سر تا پایم انداخت. مثلا کروناست ها!... - خب بگو ببینم چند سالته؟ با بی حالی جواب دادم -بیست با لبخندی شروع به صحبت کرد - خیلی لوسی ها! جَوون روغن نباتی!... من هم یک لبخند دو میلی متری روی صورتم آمد. به کمک پدر و مادرم به سمت اتاق دکتر کشیک رفتیم. با حرکت آرام سرم سلام کردم. جوابم را داد. به شدت سرفه می‌کردم. احساس می‌کردم که شش هایم لَق شده. دکتر با خونسردی نگاهم می‌کرد. در دلم گفتم - من دارم می‌میرم اما این عین خیالش هم نیست!... علائمی را از من پرسید و من همه را تأیید کردم. شروع به نوشتن نسخه کرد. یک لیست بلند بالا نوشت و تحویل پدرم داد. - به موقع دارو هاشو بهش بدید. پدرم در حین گرفتن برگه، سوالی از دکتر پرسید - اما آقای دکتر دخترم نمی‌تونه نفس بکشه! با همان خونسردی جواب پدرم را داد - طبیعیه... کروناست دیگه... البته این خونسردی اش از استرس من کم کرد و احساس بهتری پیدا کردم. لااقل مطمئن شدم که حضرت عزرائیل فعلا با من در تعارف است. از اتاق بیرون آمدیم. من و مادرم روی صندلی نشستیم و پدرم به طرف داروخانه رفت. مادرم دستم را گرفته بود و مدام قربان صدقه ام می‌رفت - خانوم وکیل من... خانوم معلم من... نبینم حالت بد بشه یه پایه‌ی زندگیم تویی ها... حرف هایش آرامم کرد. انگار به قلبم انرژی تزریق کرد. با صدای پدرم این سکانس فیلم هندی، کات شد. دستم را گرفت و بلند شدم. به طرف ماشین حرکت کردیم. سوار ماشین شدیم و با حال بهتر به خانه برگشتیم. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلمان می‌گوید: خوب است. برای من ولی فرقی ندارد؛ همان طور که گوجه کیلویی پنجاه تومان یا کمتر برای من، فرقی ندارد. راستی الان این تومی‌تو کیلویی چند است؟! نیسانی‌‌های کنار جاده، زردآلوی نوبر را می‌فروختند کیلویی صد و بیست هزار تومان درست به قیمت‌ نیم سکه‌ای که سال هشتاد و نه فروختم... زردآلو از نوبری افتاد و قیمتش کمتر شد، مثلاً رسید به اندازه‌ی قیمت یک گرم طلا توی آن سال‌ها... من آدم قیمت و عدد و رقم نیستم. ظرف برنج را گذاشته‌ام توی کابینتی که به زور می‌توانم در ظرف را باز کنم، چشمم را می‌بندم و پیمانه‌ی برنج به دست، دست می‌‌برم توی ظرف برنج و می‌گویم: خدایا چشم سرم را بستم، چشم دستم را هم خودت کور کن، ظرف، برنج داشته باشد یا نداشته باشد، پیمانه‌ام را پر کن...تو که از این کارها زیاد کرده‌ای... تا حالا هم نشده پیمانه را پر نکند... این روزها خانه‌دار بودن راحت‌ترین شغل عالم است. راستی اصلا اسمش شغل است؟! شغل فقط مشغولیت است یا باید یک پولی هم بیاورد توی جیب آدم؟! یا اصل نیت است یا باید بنشینم و حساب کنم که اگر توی خانه نبودم و کارها را فرد دیگری می‌کرد چه قدر هزینه‌ها بیشتر بود؟! سلمان آدم قیمت و عدد است؛ او می‌گوید خوب شد، یعنی اگر اینطور بشود خوب است...من ولی به پنج‌شنبه‌هایی فکر می‌کنم که روز تمیزکاری بود؛ مامان توی اتاق نان‌پزی ته حیاط، که بعداً خرابش کردند، نان می‌پخت، بعدش حیاط را جارو می‌زد، بعد لباس‌ها را می‌شست، بچه‌ها حمام می‌‌رفتند و یک بندِ رخت، دور ‌تا دور حیاط، لباس‌های صدی نود، رنگ رنگی پهن می‌شد. من همه‌ی تکالیفم را انجام می‌دادم که برسم به یک خیال راحت و بعد غش می‌کردم از خستگی؛ علی بالای سرم می‌آمد و توی گوشم می‌خواند؛ با دلی آرام و قلبی مطمئن... قلبم با چه چیزهای کوچکی مطمئن می‌شد و اصلا کجا سیر می‌کردم که دلم آرام باشد یا نباشد؟ راستی چرا اتاق نان‌ پزی ته حیاط را خراب کردند؟ سلمان می‌گوید: خوب است، او دلیل‌های خودش را می‌آورد و من به او می‌گویم همیشه یک عده، ساز مخالف می‌زنند و آخرش هم معلوم نمی‌شود که خوب است یا بد است...دنیا دارد عوض می‌شود، حتی اگر نگاه کنی ناف بچه‌های الان را طوری می‌چینند و گیره می‌زنند که بعدا که زخمش خوب شد با ناف بچه‌های قدیم فرق داشته باشد. یادم می‌افتد به زینب که می‌گفت مادرهای شاگردهای ارمنی‌اش همیشه شنبه‌ها، ادا درمی‌آوردند. بچه‌هایشان را نمی‌فرستادند مدرسه و از او می‌خواستند که شنبه‌ها درس جدیدی نداشته باشد. چه طور می‌شود که آدم این قدر نفهمد که سر کار است؟ فکر کن به تو بگویند که مثلاً شنبه‌ها نباید به آهن دست بزنی یا مثلاً از وسایل الکتریکی استفاده کنی، تو یک ذره شک نمی‌کنی که توی این شنبه‌ها چه اتفاق نجومی یا غیرنجومی می‌افتد که اینطوری باید علاف شوی؟! آخرش هم ته و تویش را درآورده بود که دخترهای ارمنی‌، هجده سالگی به سن تکلیف می‌رسند و اصلا دختر هفت ساله‌ی کلاس اولی را چه به تکلیف؟! او بعد از این کشف، شنبه‌ها همیشه درس جدید می‌داد مثلاً حرف سخت ضاد... رئیسی رفته بود ونزوئلا؛ بله همان آقای رئیسی...امان از ما که فقط به دنبال راحتی هستیم، راحتی توی صدا زدن آدم‌ها، توی حرف زدن، توی نوشتن؛ آخر این هم شد نثر؟ یک کلمه‌ی سخت تویش نیست که نیاز به گوگل و ترجمه باشد...گوگل...چند روز پیش‌تر یک عکس از فخری خوروش گذاشته بود که جشن تولد نمی‌دانم نود و چهار سالگی‌اش شده، با کله‌ی پتی و قدی که انگار کوتاه شده بود، توی آمریکا، چند روز بعدترش گفتند که فخری درگذشت، قضیه مشکوک است یا همان موقع درگذشته بوده یا شاید هم چشمش زده‌اند؛ راستی آنها که کسی را چشم می‌زنند هم یک جوری قاتلند نه؟! قاتل فقط پسرعموی مادر کیان...فامیلش چه بود؟ پور مولایی؟! توی آن لحظه به این فکر نمی‌کرده که خودش هم کشته می‌شود یا از آنهایی بوده که می‌خواسته بداند که بعد از مرگش، چه عکس‌العمل‌ها و کنش‌هایی راه می‌افتد غافل از اینکه دیگر خودش نیست که ببیند. جواد قارایی دارد از طبیعت بکر بلوچستان می‌گوید...او یکی از خاص‌ترین آدم‌های روزگار ماست، زن و بچه ندارد این بشر؟ راستی شهید قنبری پنج تا دختر داشت یا پنج تا بچه؟