روز حسرت
از لابهلای جمعیت به سختی خودت را به باب طوسی میرسانی؛ دری که به وادی السلام میرساندت. شلوغی و ترس از تنه خوردن، قدمهایت را کُند کرده. ناخوداگاه برمیگردی و از میان جمعیت نگاهی به حرم میاندازی. چشمهایت کمی به نم مینشیند. زیر لب زمزمه میکنی: ما عرفتُک حق معرفتک و ما ازورک حق زیارتک. از جمله خودساختهات شرمنده میشوی و در دل میگویی: مولا جان ببخش چنان که هستی، نشناختمت و چنان که لایق توست، زیارتت نکردم.
چند قدمی جلو میروی و باز برمیگردی و به حرم چشم میدوزی. دلت نمیآید چشم برداری، اما باید بروی. جمعیت برای رفتن تو صبر نمیکند. موج جمعیت تو را جلوتر میبرد. باز نگاهت به عقب سرک میکشد. به گنبد نگاه میکنی و به "السلام علیک یا امیرالمؤمنین" که سبزی چراغهایش میان طوفان چشمهایت مینشیند. بغضت را فرو میدهی. هنوز برای بغض کردن زود است. هنوز مهمان خانهپدری هستی. دلت را به راه میسپاری و جلو میروی. قدم به وادی السلام که میگذاری، تازه حسرتها روی قلبت سنگینی میکند. حسرتهایی که این چند روز، در سعی صفا و مروهات بین عتبات عالیات ذرهذره جمع کردهای. حسرت سلامهایی که در هیاهوی خواهشهایت گم شد و علیک السلامی که ابراهیم مجاب شنید و تو نشنیدی. حسرت فهمیدن زیارتنامههایی که طوطیوار خواندی و درک نکردی. حسرت نوری که نتوانستی گدایی کنی. حسرت لحظههایی که بیثمر از دست دادی. درِ حسرتخانه دلت را میبندی و خودت را به طریق الجنه میسپاری. شنیدهای که این جاده به طریق الحسین ختم میشود. هنوز سردرگمی. کمکم از همراهانت جدا میشوی. نمیدانی جلوترند یا عقبتر. خیالی نیست؛ گفتهاند این مسیر، راه پیدا شدن است، نه گم شدن. قدمهایت را محکم برمیداری و فکر میکنی کاش من هم بهرهای از این راه ببرم.
زیر لب مداحیهای اربعینی را زمزمه میکنی و به حسها و آرزوهایی که القا میکنند، فکر میکنی. هرچه جلوتر میروی، درک شعرها برایت سختتر میشود. انگار میان خودت و آنچه در مداحی موج میزند، فاصله زیادی میبینی. بیخیال مداحیها میشوی. دنبال ذکری میگردی تا پیادهرویت را متبرک کنی. بهتر از صلوات چیزی پیدا نمیکنی. شنیدهای که صلوات موانع ظهور را برطرف میکند. و نیز شنیدهای که راه ظهور از کربلا میگذرد...
کمی که خسته میشوی، گوشهای مینشینی تا نفسی تازه کنی. سراغ نرمافزارها میروی. پیامها و استوریها پراندوه جاماندگان را یکی بعد از دیگری باز میکنی و دلت میلرزد. گوشی را کنار میگذاری، اما جمله به جمله متنها در ذهنت رسوخ کرده. حالا همقدم تنهاییهایت متنهای پر از معرفت جاماندگان است. جملههای بلند و پرمعنایی که دلت را سوزانده و چشمهایت را تر کرده. هی کلمات زیبا و پرشور و شوق متنها را مرور میکنی و هی خجالت میکشی. هی آرزوهای آنها را با دغدغههای خودت مقایسه میکنی و هی ناامیدتر میشوی.
هرچه جلوتر میروی، هرچه بیشتر خودت را تحلیل میکنی، هرچه بیشتر آن متنها را میخوانی، از خودت بیشتر شرمنده میشوی. شرمنده از ذهن تاریکت، شرمنده از معرفتی که نداری، شرمنده از راهی که میروی و بهرهای از آن نبردهای؛ راهی که دیگران شناختهاند و حسرتش را میخورند و تو میروی و درکش نمیکنی.
کمکم پاهایت کمی درد میگیرند، شاید حتی تاولهای کوچکی هم مهمان کف پاهایت بشوند، اما دلت هنوز درگیر نشده و ذهنت هنوز اسیر سیاهیهاست. باز خط به خط متنهای جاماندگان زائر را مرور میکنی و پشت سرهم آه میکشی...
به جمعیتی که بیوقفه میروند، نگاه میکنی و ذرهذره حسرت و سرگردانی را با تمام وجود میچشی... انگار داری طعم محشر را میچشی... طعم پرعذاب روز حسرت را.
✍عصمت السادات حسینی
#اربعین
#روز_حسرت
#جاماندگان_زائر