خیلی هیجان دارم چون قرار است تعطیلات عید را به خانهی مادرجون در تبریز برویم. پارسال به کوه عینالی تبریز رفتیم. خیلی بزرگ بود پدرم میگفت این کوه ۲۳۱۸ متر طول دارد. یک عالمه راه رفتیم ولی با این حال بسیار زیبا بود و واقعا ارزش همچین پیاده روی را داشت. علاوه بر این سوار تله کابین عون ابن علی هم شدیم، خیلی هیجان داشت زیر پایت دختان انبوه وجود داشت ولی اگر سرت را بلند میکردی تقریبا کل شهر پیدا بود.
بگذریم؛ جدا از این یکی از دلایل خوشحالی ام این است که قرار است جواد پسر عمه ام را ببینم. او هم سن و سال من است ولی چون پسر است قدش از من بلند تر است.
_ مهسا داریم حرکت میکنیم ها.
_ اومدم
صدای مادرم بود او یک آرایشگر است. آرایشگاه ندارد ولی در آنجا کار میکند. حتی برخی اوقات موهای من را کوتا و یا مدل میدهد. یک بار برای عروسی عمویم موهایم را طوری زیبا کرد که همه به جای عروس، به من نگاه میکردند!
کیفم را در صندوق ماشین گذاشتم. توی ماشین نشستم و راه افتادیم.
من همیشه حساب میکنم که چه ساعتی به مقصد میرسیم. در حال حاضر ساعت ۸ صبح است و اگر از مسیر ۲ برویم به طور دقیق ۲۰ ساعت و ۸ دقیقه طول میکشد اما اگر از مسیر ۱ برویم ۱۹ ساعت و ۱۳ دقیقه راه است. ساعت ۱۲ شب در قزوین توقف میکنیم. فردا صبح ساعت ۷ صبح حرکت میکنیم با این وجود ساعت ۱۱ یا ۱۲ ظهر میرسیم.
دینگ دینگ
_کیه؟
پدرم گفت: باز کن مامان
گفته بودم اینجا خانه ی والدین پدرم است؟
_مهسا
وایی باورم نمیشه بعد چند سال! با هیجان گفتم:
_ سلام جواد
اول با مادرجون و آقا جون و بقیه سلام کردم و بعد با جواد مستقیم به اتاق آقاجون رفتیم تا بازی کنیم.
جواد گفت: تو که نبودی یه نقشه کشیدم.
با کنجکاوی گفتم: چه نقشه ای؟
گفت: اقا جون به من گفت که از توی کمدش لباس های عیدش را براش ببرم. وقتی در کمد رو باز کردم یه چیزی از بالا برق میزد ولی آقا جون صدام کرد و من نتونستم ببینم چیه و بعد هم شما اومدید.
با جدیت گفتم:
_یعنی منظورت اینه که میخواستی بدون اجازه دست بزنی؟
_ آره
گفتم : آفرین به صداقتت ولی این کار اشتباهه
_ اگه اجازه بگیریم که اجازه نمیدن وقتی جواب رو میدونیم برای چی خودمونو تو دردسر بندازیم تازه اون وقت حواسشون بهمون هست که دست به کمد نزنیم.
_به هر حال
گفت: خوب حق داری منم اگه جات بودم موافقت نمیکردم. ولی اگه ببینیش جذبش میشی
و در کمد را با آرامش باز کرد تا صدای جیر جیرش کمتر شود. به بالا اشاره کرد.
چیزی از بالا میدرخشید.
به آن خیره شدم خیلی دلم میخواست آن را ببینم.
جواد با پوسخند گفت:
_حالا نظرت چیه؟
_ام باشه ولی زودی میزاریمش سر جاش ها!
لبخند زد.
او سریع خودش را از کمد بالا کشید.
من هم یک بالشت زیر پایش گذاشتم و مثل رئیس ها میگفتم از این جا برو از انجا نرو
وقتی به بالا رسید گفت:
از توی چمدون میاد.
یکی از دست هایش را ول کرد تا دَر چمدان را باز کند ولی یهو پایش لیز خورد و پایین افتاد.
من داشتم از ترس سکته میکردم.
درست روی بالشتی که زیر پایش گذاشته بودم افتاد خدا رحم کرد.
قلبم تند میزد که یکدفعه جواد زد زیر خنده
همین طور نگاهش کردم.
با همان خنده گفت: دوباره میرم
بلند شد و دوباره از کمد بالا رفت. در چمدان را باز کرد.
نور بیشتری به چَشمم خورد.
جواد چیزی که نور داشت را در دست راستش گرفت و پایین پرید.
روی بالشت افتاد.
به او نزدیک شدم صندوقچه ای طلا در دست او بود که نگین های آبی دور تا دور آن را پوشانده بود.
جواد گفت: قفل داره
جواب دادم: هر قفلی کلیدی داره
گفت: آره میدونم ولی مشکل همینه، نمیدونیم کلید کجاست.
گفتم: دنبالم بیا
صندوقچه را زیر کتابخانه چوبی قایم کرد. و دنبالم آمد.
ادامه دارد...
#010701
#زهرا_نوروزی_نژاد