#ریشقرمز
لیلا مثل برقگرفتهها زل زده بود به آن دو نفر و تکان نمیخورد. مردی درشتهیکل و سر و سبیلتراشیده، انگشتان پهنش را روی گلوی مادرش گذاشته بود و با هر عربدهای فشار دستش را بیشتر میکرد. صورت خانومجون که همیشه مثل ماه شب چهارده میدرخشید رو به خسوف رفت. صدای خرخر ضعیفی از میان لبان کبودش شنیده شد و دستهایش کنار بدنش افتاد. مرد دستی به ریش دراز خضابکردهاش کشید و قهقههای مستانه سر داد. کیف مخملی را از دست خانومجون کشید و به سمت در دوید. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. سرش را برگرداند و با چشمهای سرخ دریده سر تا پای لیلا را برانداز کرد و روی چشمان درشت مشکیاش میخکوب شد. دست و پای لیلا به لرزه افتاد. صدای تاپتاپ قلبش را میشنید. یک قدم به عقب رفت. دور و برش را نگاه کرد. خانه بینراهی که برای استراحت یکشب کرایه کرده بودند یک اتاق کوچک بیشتر نداشت و با یک قدم بزرگ میتوانست به در چوبی آن برسد. صدای تکگلولهای از دوردست شنیده شد. پشتبندش چند فریاد اللهاکبر به گوش رسید که نزدیک و نزدیکتر میشد. لیلا زیر چشمی به مرد نگاه کرد. سنگینی چشمهایش را از روی لیلا برداشته بود و به اینطرف و آنطرف میچرخاند و زوزه میکشید. صدا به چند متری خانه رسید. مرد با لگد در را بازکرد و بیرون دوید. یک لحظه بعد صدای رگبار و به دنبالش زوزه گرگی زخمی بلند شد. خانومجون سرفهای کرد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن. لیلا دوید سمت مادرش و چسبید به سینهاش. بغض چند دقیقهایاش ترکید و اشک، نگاه خشک و بهتزدهاش را سیراب کرد. یک منزل بیشتر تا کربلا فاصله نبود. شنیده بود تا نزدیکی دیوارهای شهر آمدهاند؛ اما زیارت اربعین، نذر هرساله مادر بود. بلند شد و دستی به صورت از مرگ برگشته مادر کشید.
- بلند شو مادر. خود آقا سربازاشو کمکمون فرستاده. بلند شو مادر
#مدافعانحرم
#سردارسلیمانی
#کربلا
#پهلوانیقمی