eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نور هرسال شب عاشورا، بعد از تمام شدن مراسمِ نذری ننه جون خاتون، دسته جمعی راهی مراسم احیاء می‌شدیم. رسم نبود هیچ‌کس بخوابد. مرد‌ها می‌رفتند مسجد و زن‌ها هم می‌رفتند خانه‌ی سیدخاله. تا اذان صبح عزاداری می‌کردیم و برمی‌گشتیم خانه. بعد از نماز صبح آماده می‌نشستیم تا مراسم صبح عاشورا شروع شود. مردها یکی دو ساعت بعد از عزاداری در مسجد، راهی دریاچه‌ی گرداب می‌شدند. همه‌ی علم‌های بلندبالا را که در جای جای شهر برپا بودند را جمع می‌کردند و می‌بردند گرداب. تا اذان صبح زیارت عاشورا می‌خواندند و عزاداری می‌کردند. بعد از نماز هم سرِ علم‌ها را به آب چشمه می‌زدند تا یاد حضرت عباس علیه السلام را زنده کنند. بعد هم علمداران راه می‌افتادند به سمت شهر. بقیه هم به سر و روی خود گل می‌زدند و در پی‌شان راهی می‌شدند. بعد از ورود به شهر، همه‌ی مردم از زن و کودک و پیر و جوان، گروه گروه به عزاداران می‌پیوستند. خانه‌ی ننه‌جون سر گذر بود. صدای ای واویلا صد واویلا، ای واویلا حسین شهید که به گوش می‌رسید، از خانه می‌زدیم بیرون و به سیل عزاداران می‌پیوستیم. به چادرهایمان گل می‌زدیم و پا برهنه در جمع جا می‌گرفتیم. حالا نوبت مراسمِ آقا سلام بود. همه‌ی عزاداران می‌رفتند دم خانه‌ی سادات بزرگ شهر و با گفتن سینه زنان آمدیم آقا سلامٌ علیک، ما گل زنان آمدیم آقا سلامٌ علیک، تسلیت می‌گفتند. دم در اکثر خانه‌ها سینی بزرگ پر از حلیم قرار گرفته بود. بعد از تسلیت به سه سید بزرگ، می‌رسیدیم به در خانه‌ی حاج‌آقا مرتضوی سید روحانی و بزرگ شهر. سخنرانی می‌کرد و روضه می‌خواند. بعد هم جمع متفرق می‌شد و دستجات عزاداری راه می‌افتادند. بی‌حساب شهرم را حسینیه نمی‌نامند. شوری که از آغاز محرم شروع می‌شد و یک دهه تمام شهر سیاهپوش و ماتم‌زده می‌شد، زبان‌زد است. اما دو سال است که بی نصیبم. سال قبل نتوانستم در خانه بمانم. بچه‌ها را بر می داشتم و با رعایت فوق پروتکل‌های بهداشتی، می‌رفتیم تکیه‌ی محل. امسال اما، زور کرونا بیش‌تر بود. بابا رفت بیمارستان. مامان هم بیمارستان صحرایی. بچه‌ها هم هر کدام به مدت سه روز، مریض شدند و تب داشتند. شب تاسوعا هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم در خانه بمانم. گفتم باید هرطور شده بروم دست به دامانِ حضرت ابوالفضل علیه السلام بشوم. امکان شرکت در هیأت‌های مسقف نبود. مدرسه‌ی نزدیک خانه شده بود هیأت گروهی از روستاییان مقیم شهر. رفتم نشستم یک گوشه و تمام بغض‌های مانده در گلو را با آه و اشک همراه کردم. مراسم‌شان مخصوص خودشان بود. یک نفر نوحه می‌خواند و مردها زنجیر می‌زدند. اما سوزی که در سینه داشتند و سادگی و خلوص‌شان، مرا راضی به خانه برگرداند. امشب هم خانه نشینم. دلتنگ سال‌های گذشته‌ام اما، دل‌های سوخته ما شیعیان، هر شب عزاخانه‌ی حسین است. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
قرآنی را که فاطیما برایم آورده است، باز می‌کنم. ورق می‌زنم؛ کلمات از اول به آخر و از آخر به اول، جلو
- اینه! کتاب از دستم افتاد و زل زدم به ارنست که دستش را کوبیده بود به میز و با اشتیاق این حرف را زده بود. تبلتش را بالا گرفت و رو کرد سمت ما. یعنی من و کارگردان. - چطور شد؟ آقای کارگردان تابی به گردنش داد. موجود سبز زشتی به یک چشم وسط صفحه بود. دست دراز کردم و کتاب را از زمین برداشتم. - قابل تحمله! - همین تام؟ این معرکه‌ست. معرکه... تام بلند خندید و گفت: - اعتماد به نفست ستودنیه ارنست! - نظر تو چیه سوزان. نگاه از کتاب گرفتم و دادم به ارنست. شانه بالا انداختم. دستی به موهای قیچی خورده‌ام بردم. مدل جدیدش را دوست داشتم. به علاوه رنگ مشکی جدیدش را. - نمی‌فهمم چرا باید یک چشم داشته باشه؟! چرا باید چشم راست نداشته باشه؟ ارنست، شانه بالا انداخت: - حتما می‌خوان بچه‌ها با نقص‌های خودشون کنار بیان. - انیمیشن هیولاها هم دوست داشتنی ترین شخصیتش تک چشم بود و کسی نمی‌خواستش. تام تابی به گردنش داد و گفت: - سوزان تو باید یه دوره نماد شناسی بگذرونی. اخم کردم. خوش نداشتم کسی مسخره‌ام کند. - ماری رو دیدین؟ - کدوم ماری؟ - به قول خودش مریم! تام صندلی‌اش را عقب هول داد و ایستاد. - تو هنوز با اون دختره در ارتباطی؟ اون تروریسته... خندیدم. کتاب را پرت کردم روی میز و گفتم: - دست بردار تام. اون دختر به هر چیزی شبیه الا تروریست. تروریست اون رفیق ریش نارنجی توعه. تام با خم زل زد به من و من برایش ابرو بالا انداختم. ارنست میانمان قرار گرفت و گفت: - کافیه بچه‌ها... تام خوبه باهاش رفیق باشه... من با چیزایی که سوزان از دوستش شنیده کلی شخصیت طراحی کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی و گفتم: - حرفم درباره کتابشه... همین که داشتم می‌خوندم. خوب چیز بدی نداره. اتفاقا میشه کلی فیلم خوب ازش ساخت. - چیه تو هم می‌خوای بری تو گروه تروریستا؟ قبل من ارنست گفت: - بس کن تام... به من نگاهی کرد و گفت: - خوب ازش استفاده می‌کنیم، اونطور که خودمون می‌دونیم. من و تام دوره اسلام شناسی رو تو دانشگاه گذروندیم. می‌تونم برای تو هم پیدا کنم بری بیشتر اون ها رو بشناسی. - ممنون می‌شم تام. باید از ماری هم بیشتر سوال کنم ارنست شانه بالا انداخت. - اون تو رو سحر کرده... نگاهم خیره ماند به کتاب... واقعا سحر شده بودم؟