#صبحانه_نویسی
مطلقه های خانه خراب کن
دیشب خواب مطلقه ای را دیدم که با مردی متاهل وارد رابطه شده بود .
هه خوابهای من یک رمان است شاید هم یک سریال یا فیلم سینمایی ،ولی وقتی به نقطه اوج داستان می رسد کات؛ همه چی پایان میپذیرد .
خوابهای من پایان باز دارد.
خوابهای من در آینده ای به وقوع می پیوندند. دیر یا زود مسئله این نیست ؛ مسئله این است که از آن هیچ مفری نیست.
دقیقا از زمانی که مادرم از دنیا رفت هر چه در رویا دیدم یک سرش در این دنیا بود.
زمانی هست که می فهمم مرگی در راه است و زمانی هم از اتفاقات بدی که گریبان اطرافیان را می گیرد مطلعم و زمانی از پیچ و خم زندگیشان.
با خود می اندیشم «چرا خوشی ها را نمی بینم ؟چرا باید حفره های تاریک را ببینم ؟»
وقتی رویا میبینم میترسم . میترسم که با آن رودرو شوم.
همان دوران وفات مادر و عمه ام هشدارها بود که از جانبشان به سمتم گسیل داده می شد و من چه خوش خیال که یک خواب هست و پایان ولی زهی خیال باطل ؛ چون تازه نقطه شروع بود.
اگر بخواهم دانه دانه خواب های به حقیقت پیوسته ام را بازگو کنم ، می شود چند جلد کتاب ، چند جلد رمان ، رمانی تلخ .
و چه بد که روزها از تمام جوانب آن خواب را می سنجم و و در آخر غمی به غم هایم می افزایم .
و سخت است بازگو کردنش برای دیگری .
دیگری که به خوابهای من به باور رسیده ،
و آن دیگری که از خوابهای من میترسد.
اصلا این خوابها به جنگ ذهن آرام من می آیند؛ همانند آن زن مطلقه ای است که به زندگی آرام مردی متأهل شبیخون زده .
این اتفاقات باید یکبار در ذهنم به وقوع بپیوندد و یکبار در عالم واقع .
انگار نیاز به وقوع آزمایشی دارد و ذهن من آزمایشگاهش است.
چه تعبیر سخیفی !
نکته بد ماجرا این جاست که نمیتوان قدمی در جهت اصلاح یا تغییر بردارم.
و چه زمانها که از پیش موردی را گوشزد کردم ولی صد افسوس .
میدانی شاید نقطه ی شروع این خوابها از آخرین رویایی باشد که مادرم قبل رفتن از این دنیا دید .
نمی دانم چه حکمتی در میزبانی از مادر در ساعتهای آخر عمرش بود که نصیبم شد . آخرین حالات ، آخرین خنده ها ، آخرین حرفها ، آخرین ذکرهایش برای من بود حتی بازگو کردن آخرین رویایش .
یکی دو شب قبل از آن بدترین اتفاق ، زمانی که مادرم در اتاق آبی رنگ خانه مان به خواب رفته بود، در عالم رویا مادر از دنیا رفته اش را میبیند که می گوید «چرا اینقدر دیر, چرا اینقدر دیر آمدی ، من دست تنها بودم و این همه کمک نیاز داشتم ، چرا اینقدر دیر به کمک آمدی ؟؟»
صبح وقتی مادرم خوابش را برایم بازگو کرد کلی احتمالات ردیف کردیم؛ برای کمکی که قرار است برای مادرش انجام دهد، ولی هیچ کدام از آنها پاسخ رویایش نبود . فقط چند روز بعد متوجه حرف مادرش شد و دختری که روز تدفین مادر ، خوابی را یادش آمد . خوابی را که به واقعیت پیوست .
رویایی که زندگی ای چندین خانواده را زیر و رو کرد .
و امان از این مطلقه های خانه خراب کن.
...راعی...
#صبحانه_نویسی
بعد از شروع #زنگ_تفریح تصمیم گرفتم ، روزانه نویسی را از سر بگیرم .
از قبل چندین مرتبه شروع کردم ولی نصفه رها شد .
الان هم دست و پاشکسته انجامش می دهم ولی نه روی کاغذ کاهی آقای کلانتری و نه سه صفحه.
در دفترچه یادداشت گوشی ام آن هم چند خط کوتاه .
مهم این نیست ، مهم استمرارش است که ای کاش باشد.
#راعی