eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
«مسافران محترم به شهر عجیب خوش آمدید. اوقات خوشی را برای شما آرزومندیم.» آقای شیک‌پوش با اخم کمربند صندلی‌اش را باز کرد. زیر لب غرولندی کرد و منتظر خلوت شدن راهروی هواپیما شد. دندان قروچه ای کرد و به آقای معاون گفت: _ما اینو یه توهین به خود می‌دونیم. مردم‌دوست گفته بود بلیط اختصاصی گرفته برامون. آقای معاون دماغ نوک تیزش را بالا داد و گفت: _به نظر من باید ببینیم منظور آقای مردم‌دوست از این کار چی بوده. _جز این می دونه باشه که قصد حقیر کردن ما رو داشته؟! _نه. فکر نمی کنم. توجه داشته باشید که اینجا شهر عجیب هست. _بهتره بریم پایین. راهرو خلوت شد. آقای شیک‌پوش و معاونش در حال خارج شدن از راهروی هواپیما بودند که خانم مهمان‌دار صدای‌شان کرد: _عذر می‌خوام کیف‌هاتون رو فراموش کردین! آقای شیک‌پوش و معاون به هم نگاه کردند و بالاخره آقای معاون گفت: _پیش‌خدمت اونا رو نمیاره؟! خانم مهمان‌دار لبخندی زد و گفت: _شما حتما غریب هستین. آقای شیک‌پوش نفس عمیقی کشید و صورتش را برگرداند. آقای معاون سرش را بالا برد و گفت: _اِهم. بله خانم. مشکلی هست؟! _نه. من براتون کیف‌هاتون رو میارم. پایین هواپیما نه هیئت استقبالی بود نه فرش قرمز. آقای شیک‌پوش و معاون به دور و بر نگاه کردند. آقای شیک‌پوش لب‌هایش را بالا برد و به ساعتش نگاه کرد. _عجیبه! مردم‌دوست آدم ساعتی و دقیقی بود. خانم مهماندار با شنیدن نام شهردار شهر عجیب جلو آمد و با لبخند گفت: _شما مهمان آقای مردم‌دوست هستین؟! _بله خانم. _افتخار می‌کنم که من براتون تاکسی بگیرم. البته با مترو هم می‌تونید برید. چون دقیقا مقابل دفتر آقای شهردار یک ایستگاه مترو هست. آقای شیک‌پوش و معاون با چشمان گرد شده به هم نگاه کردند. مهماندار که یادش آمد آن‌ها از شهر غریب آمده‌اند، گفت: _اِم. فکر کنم همون تاکسی بهتر باشه. یک تاکسی اختصاصی و تشریفاتی برای مهمانان ویژه‌ی آقای شهردار. با این حرف مهمان‌دار، هر دو مرد، با کت و شلوار و کروات مشکی به دنبال او راه افتادند. رفتار و لباس پوشیدن آن‌ها برای خانم مهماندار که معمولا به شهر غریب سفر می‌کرد؛ خیلی هم غریب نبود اما مردمی که از کنار آن‌ها می‌گذشتند، نگاه‌ عجیبی می‌کردند. برچسب قیمت و نشان تولیدی خیلی خارج‌تر از شهر عجیب و غریب روی کت و شلوار آن‌ها بود. بیرون فرودگاه خانم مهمان‌دار، چمدان‌های بزرگ را کنار گذاشت و گفت: _ شما همین‌جا صبر کنید تا یه تاکسی تشریفاتی براتون پیدا کنم. آقای شیک‌پوش یک ابرویش را بالا داد و بدون اینکه چیزی بگوید به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد. مهمان‌دار یک راننده‌ی جوان با تیپ مرتب را انتخاب کرد و ماجرای مهمان‌های غریب را برایش توضیح داد. راننده با لبخند بزرگی گفت: _خیال‌تون راحت. می‌دونم چی کار کنم. با استقبال راننده و کمک مهمان‌دار آقایان سوار تاکسی اختصاصی‌شان شدند. راننده از آینه به دو مرد که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد. لبخندی زد و پدال گاز را فشار داد. آقایان که انتظار چنین شتابی را نداشتند به تکیه‌گاه صندلی چسبیدند. راننده از بالای چشم نگاهی انداخت و پوزخندی زد. _نگران نباشید این یه تاکسی تشریفاتی و من یه راننده‌ی اختصاصی هستم. آقای معاون آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید که ماشین یکدفعه پیچید و آقای شیک‌پوش با آن هیکل گوشتی و چاق رویش افتاد. درست وقتی گلویش زیر دست آقای شیک‌پوش مانده بود، ماشین به سمت دیگر پیچید و هیکل ظریف و دیلاقش روی پای آقای شیک‌پوش پرت شد. وقتی به دفتر آقای مردم‌دوست رسیدند، حس کردند تمام غذاهایی که در هواپیما خورده بودند روی دلشان بود. کت و کروات‌شان را مرتب کردند. آقای شیک‌پوش متوجه شد دکمه‌ی نقره‌ی آستین کتش کنده شده. اخمی کرد و دکمه‌ی آن یکی آستینش را هم کَند. _حالا مثل هم شدن. راننده چمدان‌های بزرگ را تحویل‌شان داد. پشت فرمان نشست و گفت: _کرایه رو مهمون من باشید. آقای معاون نگاهی به راننده و بعد آقای شیک‌پوش کرد. آقای شیک‌پوش سری تکان داد و راه افتاد. معاون یک اسکناس تا نخورده‌ی صدهزار تایی به راننده داد و رفت. _جناب، صبر کنید. پول خرد ندارین؟! معاون برگشت. _بله پنجاه هزاری هم دارم. و اسکناس پنجاه هزاری و صدهزاری را با هم به راننده داد. راننده نگاه عجیبی به معاون کرد و گفت: _آقا بی خیال اصلا مهمون من. _خب بگو کرایه چند هزار تاست. هر چقدر لازمه بدم. _چند هزارتا؟! چه خبره؟! آقا مگه می‌خواین ماشینمو بخرین؟! کرایه‌ی شما تازه اگر بخوام تشریفاتی حساب کنم میشه هزارتا. _هزارتا؟! تقریبا چشم‌های آقای معاون از حدقه بیرون آمد. اسکناس هزارتایی، در شهر غریب، تولید هم نمی‌شد. همانطور در فکر بود که تاکسی حرکت کرد و رفت. خودش را به آقای شیک‌پوش رساند. مردی که موهای پر پشت و جوگندمی داشت با پیراهن سفید و شلوار مشکی ساده به استقبال او آمده بود.