#تمرین_هفتگی8
#عجیب_و_غریب
«مسافران محترم به شهر عجیب خوش آمدید. اوقات خوشی را برای شما آرزومندیم.»
آقای شیکپوش با اخم کمربند صندلیاش را باز کرد. زیر لب غرولندی کرد و منتظر خلوت شدن راهروی هواپیما شد. دندان قروچه ای کرد و به آقای معاون گفت:
_ما اینو یه توهین به خود میدونیم. مردمدوست گفته بود بلیط اختصاصی گرفته برامون.
آقای معاون دماغ نوک تیزش را بالا داد و گفت:
_به نظر من باید ببینیم منظور آقای مردمدوست از این کار چی بوده.
_جز این می دونه باشه که قصد حقیر کردن ما رو داشته؟!
_نه. فکر نمی کنم. توجه داشته باشید که اینجا شهر عجیب هست.
_بهتره بریم پایین. راهرو خلوت شد.
آقای شیکپوش و معاونش در حال خارج شدن از راهروی هواپیما بودند که خانم مهماندار صدایشان کرد:
_عذر میخوام کیفهاتون رو فراموش کردین!
آقای شیکپوش و معاون به هم نگاه کردند و بالاخره آقای معاون گفت:
_پیشخدمت اونا رو نمیاره؟!
خانم مهماندار لبخندی زد و گفت:
_شما حتما غریب هستین.
آقای شیکپوش نفس عمیقی کشید و صورتش را برگرداند. آقای معاون سرش را بالا برد و گفت:
_اِهم. بله خانم. مشکلی هست؟!
_نه. من براتون کیفهاتون رو میارم.
پایین هواپیما نه هیئت استقبالی بود نه فرش قرمز. آقای شیکپوش و معاون به دور و بر نگاه کردند. آقای شیکپوش لبهایش را بالا برد و به ساعتش نگاه کرد.
_عجیبه! مردمدوست آدم ساعتی و دقیقی بود.
خانم مهماندار با شنیدن نام شهردار شهر عجیب جلو آمد و با لبخند گفت:
_شما مهمان آقای مردمدوست هستین؟!
_بله خانم.
_افتخار میکنم که من براتون تاکسی بگیرم. البته با مترو هم میتونید برید. چون دقیقا مقابل دفتر آقای شهردار یک ایستگاه مترو هست.
آقای شیکپوش و معاون با چشمان گرد شده به هم نگاه کردند. مهماندار که یادش آمد آنها از شهر غریب آمدهاند، گفت:
_اِم. فکر کنم همون تاکسی بهتر باشه. یک تاکسی اختصاصی و تشریفاتی برای مهمانان ویژهی آقای شهردار.
با این حرف مهماندار، هر دو مرد، با کت و شلوار و کروات مشکی به دنبال او راه افتادند. رفتار و لباس پوشیدن آنها برای خانم مهماندار که معمولا به شهر غریب سفر میکرد؛ خیلی هم غریب نبود اما مردمی که از کنار آنها میگذشتند، نگاه عجیبی میکردند. برچسب قیمت و نشان تولیدی خیلی خارجتر از شهر عجیب و غریب روی کت و شلوار آنها بود. بیرون فرودگاه خانم مهماندار، چمدانهای بزرگ را کنار گذاشت و گفت:
_ شما همینجا صبر کنید تا یه تاکسی تشریفاتی براتون پیدا کنم.
آقای شیکپوش یک ابرویش را بالا داد و بدون اینکه چیزی بگوید به نشانهی تأیید سر تکان داد. مهماندار یک رانندهی جوان با تیپ مرتب را انتخاب کرد و ماجرای مهمانهای غریب را برایش توضیح داد. راننده با لبخند بزرگی گفت:
_خیالتون راحت. میدونم چی کار کنم.
با استقبال راننده و کمک مهماندار آقایان سوار تاکسی اختصاصیشان شدند.
راننده از آینه به دو مرد که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد. لبخندی زد و پدال گاز را فشار داد. آقایان که انتظار چنین شتابی را نداشتند به تکیهگاه صندلی چسبیدند. راننده از بالای چشم نگاهی انداخت و پوزخندی زد.
_نگران نباشید این یه تاکسی تشریفاتی و من یه رانندهی اختصاصی هستم.
آقای معاون آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید که ماشین یکدفعه پیچید و آقای شیکپوش با آن هیکل گوشتی و چاق رویش افتاد. درست وقتی گلویش زیر دست آقای شیکپوش مانده بود، ماشین به سمت دیگر پیچید و هیکل ظریف و دیلاقش روی پای آقای شیکپوش پرت شد.
وقتی به دفتر آقای مردمدوست رسیدند، حس کردند تمام غذاهایی که در هواپیما خورده بودند روی دلشان بود. کت و کرواتشان را مرتب کردند. آقای شیکپوش متوجه شد دکمهی نقرهی آستین کتش کنده شده. اخمی کرد و دکمهی آن یکی آستینش را هم کَند.
_حالا مثل هم شدن.
راننده چمدانهای بزرگ را تحویلشان داد. پشت فرمان نشست و گفت:
_کرایه رو مهمون من باشید.
آقای معاون نگاهی به راننده و بعد آقای شیکپوش کرد. آقای شیکپوش سری تکان داد و راه افتاد.
معاون یک اسکناس تا نخوردهی صدهزار تایی به راننده داد و رفت.
_جناب، صبر کنید. پول خرد ندارین؟!
معاون برگشت.
_بله پنجاه هزاری هم دارم.
و اسکناس پنجاه هزاری و صدهزاری را با هم به راننده داد. راننده نگاه عجیبی به معاون کرد و گفت:
_آقا بی خیال اصلا مهمون من.
_خب بگو کرایه چند هزار تاست. هر چقدر لازمه بدم.
_چند هزارتا؟! چه خبره؟! آقا مگه میخواین ماشینمو بخرین؟! کرایهی شما تازه اگر بخوام تشریفاتی حساب کنم میشه هزارتا.
_هزارتا؟!
تقریبا چشمهای آقای معاون از حدقه بیرون آمد. اسکناس هزارتایی، در شهر غریب، تولید هم نمیشد. همانطور در فکر بود که تاکسی حرکت کرد و رفت. خودش را به آقای شیکپوش رساند. مردی که موهای پر پشت و جوگندمی داشت با پیراهن سفید و شلوار مشکی ساده به استقبال او آمده بود.