eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
<چیزی که هیچوقت فکرش را نمی‌کردم> به سختی داشت منظورش را می‌رساند. صدایش گنگ بود و حرکات مداوم دستش گیجم کرده بود. زلالی چشمهای عسلی‌اش مجابم کرد برای فهمیدن حرفش، به سمتش بچرخم و تمرکز کنم. دستهایش مدام بالا و پایین شد و در نظرم مانند گنجشکهای محصور در تله‌ جلوه کرد. "خدایا... این بنده‌ی زبون بسته‌ت چی داره می‌گه؟" از گیجی زیاد شمرده گفتم:_نمی‌فهمم، آروم‌تر بگو. دستانش از حرکت ایستاد و لبهایش روی هم رفت. چشمان زلالش را که نوعی التماس در آن می‌جوشید به من دوخت و با دیدن چشمان ماجراجوی من، این‌بار دستهایش را آرام‌تر تکان‌داد. همراه با همان صدای گنگ، دوباره شروع به لب‌زدن کرد و گفتم:_یه بار دیگه از اول. نفسی کشیدم و با دقت بیشتری به حرکات دستش نگاه کردم. اول کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و با صدایی مبهم کلمه را تکرار کرد:_مَـل. اینبار فهمیدم که منظورش از این‌کار "من" است، یعنی "خودش". سپس دستش را تا نزدیک سینه‌ام آورد. صدای مبهمش دوباره بلند‌ شد و گفت:_قو. منظورش "تو" بود یعنی "من". بعد انگشت سبابه‌اش را دایره‌وار روی کفِ دستش چرخاند و همان انگشت را روی سینه‌اش برد. برای اینکه منظورش را بفهمم، با انگشت سبابه روی سینه‌اش شکل یک قلب کوچک کشید و با صدایی گنگ گفت:_قوشت. فهمیدم منظورش کلمه‌ی "دوست" بود و بالاخره داشت با زحمت زیادی منظورش را به من می‌فهماند. حالا که چند کلمه‌ای فهمیده بودم سیخ‌تر نشستم، بیشتر روی حرکاتش تمرکز کردم و گفتم:_خب. چشمهایش رنگ شادی به خود گرفت و ادامه داد. اینبار انگشتان دو دستش را در هم فرو برد و گنگ گفت:_والــــــــم. کلافه لبهایم را جمع کردم و بعد از کج کردن ملتمسانه‌‌ی سرم گفتم:_والم چیه؟ چشمانش جنبید و با تکان‌دادن پایش، استیصالش را به من فهماند. خیلی سریع، انگشت سبابه‌اش را حول محوری دایره‌‌ای شکل، در هوا چرخاند و منتظر ماند. به خاطر او هم که شده، چشمهایم را به آسمان دوختم و کمی به مغزم فشار آوردم. حرکات دستم را شبیه حرکات دست او کردم و با اشاره به او شمرده گفتم:_مَـــــن. با حرکات تند سرش تائیدم کرد و اینبار با گذاشتن انگشتم روی سینه‌ام گفتم:_تـــــــو. بعد مانند خودش، انگشت سبابه‌ام را روی کفِ‌دستم چندباری چرخاندم و با اینکه خودم دلیلش را نفهمیدم او سرش را تکان‌داد. بعد انگشتم را تا نزدیک سینه‌اش بردم و با کشیدن شکلی قلب‌مانند رویِ هوا گفتم:_دوست. بار دیگر سرش را تکان‌داد و لبهایش کشیده شد. مات چشمهای او، اینبار انگشتان دو دستم را در‌‌ هم فروبردم و گفتم:_والم؟ نگاهش رنگ ناامیدی به خودش گرفت و چشمهایش را پایین انداخت. با تکان‌دادن دستم جلوی صورتش، توجهش را به خودم برگرداندم و تند گفتم:_من، تو، دوست، والم؟ از جمله‌ای که گفته بودم ناگهان جرقه‌ای در ذهنم زده شد و چشمانم در چشمانش گره خورد. ناباورانه و سریع حرف ذهنم را تکرار کردم و گفتم:_من تو رو دوست دارم؟ لبخندش کشیده تر شد و با حرکت آهسته سرش، حرفم را تائید کرد. چشمانم گرد شده بود و قلبم به تپش افتاده بود. نمی‌دانستم در مقابل ابراز علاقه‌ی ناگهانی‌اش چه بگویم. فقط در این فکر بودم که اگر پدرم بفهمد پوستم را می‌کند. چشمهایم را به زمین دوختم و انگشتان دو دستم را بار دیگر در هم فرو بردم. "خدایا... یعنی سهم من از زندگی و عشق و عاشقی، این بود؟ عجب غلطی کردم! اگه دوستام بفهمن بدجور سوژه خنده می‌شم براشون" در همین افکار بودم که سرش را جلو کشید و با صدایی مبهم گفت:_قیقا. در این یک‌ماهی که سعی کرده‌بودم جای دوست‌های نداشته را برایش پر کنم دیگر می‌دانستم منظورش از "قیقا" اسم من است.، یعنی لیلا. دلخور نگاهم را به سمتش برگرداندم و گفتم:_چیه؟ دوباره حرکات دستش را از سر‌ گرفت و بهمراه همان صداهای گنگ و آشنا گفت:_قوئم ملو قوشت والی؟ منظورش را به سرعت فهمیدم، یعنی: "توئم منو دوست داری؟" سرم داغ کرده بود و گونه‌هایم از آتش شعله‌وری که در درونم می‌جوشید، می‌سوخت. دلم می‌خواست جوابش را رک و راست و با شدت و حدّت بدهم اما دلم سوخت. از اینکه چقدر صادقانه به من نگاه می‌کرد و حال چشمانش با حال چشمانِ یک‌ماه پیش، چقدر فرق داشت. حالا نه اثری از افسردگی و دلمردگی در او بود و نه اثری از کشتن خواسته‌های درونش. همه‌‌ی این تغییرات، به همراه التماس و امید و خواهشی که در چشمانش می‌دیدم، مانع از آن شد که حرف دلم را بزنم. خیره به چشمانش، نفسی از اعماق وجودم کشیدم و گفتم:_مگه می‌شه کسی تو رو دوست نداشته باشه؟ با این حرفم لبهایش کشیده‌تر شد و دندانهای سفیدش از فضای بین لبهایش بیرون زد. قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، دست سرمازده‌اش را در پالتوی آلبالویی رنگ فرو برد. از زیر پالتو، یک شاخه رزِ سفید بیرون کشید و با همان لب‌های خندان و چشمان پر‌امید‌، رز را به طرفم گرفت. نتوانستم دستش را رد کنم. رز را گرفتم و یکی از تیغ‌هایش در انگشت شستم فرو رفت. ۱