eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت77🎬 مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت: _نگران نباشید.
🎊 🎬 سپس هردو گونی‌ها را زمین گذاشتند که ناگهان یکی از گونی‌ها تکان خورد. مهندس محسن که متوجه‌ی تکان خوردن شده بود، چشمانش را ریز کرد و دوباره به چهره‌ی سارقین خیره شد. _اگه توی گونی‌ها خرت و پرته، پس این چی بود؟! جدیداً خرت و پرتا جاندارن و تکون می‌خورن؟! سارقین که فهمیدند نقشه‌شان به بن‌بست خورده، نگاهی به هم انداختند. سپس بدون معطلی، ناگهان هرکدام یک کُلت کمری از جیبشان در آوردند و خواستند به سمت مهندس محسن شلیک کنند که وی با یک حرکت نینجایی به هوا پرید و با پاهایش، همزمان دو ضربه به دستان سارقین زد که کُلت‌ها از دستشان خارج شد و به زمین افتاد. سپس با چوب ضرباتی به سر و صورت آن‌ها وارد کرد و گردنشان را گرفت و محکم به زمینشان زد. بعد هردو نفر را کنار هم خواباند و روی کمرشان نشست و فریاد زد: _دزد! دزد! دزد گرفتم! بدو بیا اینور باغ که دزد گرفتم! طولی نکشید که مثل مور و ملخ، زن و مرد از خوابگاه‌ها خارج شد و همگی به سمت صدای مهندس محسن دوییدند. در این میان، بانو احد همزمان با دویدن، با بیسیم پیامی رد و بدل کرد. _از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! نگهبان مثل اینکه داخل باغ دزد پیدا شده. سریعاً بیرون و اطراف باغ رو زیرنظر بگیرید و هرمورد مشکوکی رو که دیدید، گزارش کنید! همگی به صحنه‌ی اکشن مهندس محسن و سارقین رسیدند که استاد مجاهد پرسید: _چی شده مهندس؟! مهندس محسن که از روی کمر سارقین جُم نمی‌خورد، جواب داد: _هیچی حاجی. مثل همیشه داشتم می‌رفتم دستشویی که چشمم به این دوتا خورد. بعدش اومدم جلو و بعد از کمی گفت‌وگو فهمیدم دزدن و با همین چوب گیرشون انداختم. _خب خداروشکر. برای سلامتی نگهبان فعلی کائنات و سابق باغ صلواتی ختم کنید. _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! پس از فرستادن صلوات، بانو نورا با نگرانی گفت: _تازگیا چقدر باغ رو دزد می‌زنه. یادم باشه اسپند دود کنم! بانو نسل خاتم نیز آهی کشید. _گفتیم نگهبان باغ عوض میشه، دیگه باغ رنگ دزد رو نمی‌بینه. ولی زهی خیال باطل! همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تاسف تکان دادند که مهدینار پرسید: _مهندس شما همیشه موقعی که می‌رید دستشویی، با خودتون چوب می‌برید؟! مهندس با تکان دادن سرش جواب داد: _بله. چون فاصله‌ی کائنات تا دستشویی که انتهای باغه، زیاده. تاریک هم که هست و احتمال هر خطری وجود داره. اگه الان من این چوب رو نداشتم، این دوتا با اسلحه آبکشم کرده بودن! سپس به کُلت‌هایی که چند متر آن طرف‌تر افتاده بودند، اشاره کرد که صدرا با خوشحالی گفت: _آخ جون. اشلحه‌ی واقعی! سپس خواست نزدیک کُلت‌ها بشود که افراسیاب مانع شد و گفت: _اسلحه که بچه بازی نیست جونم. در ضمن اینا مدرک جرمه! سپس دو پلاستیک از جیبش در آورد و با دستمال کاغذی، هردو کُلت را به داخل پلاستیک انداخت که بانو سیاه‌تیری گفت: _عزیزم این کار رو موقعی انجام میدن که سارقین مشخص نیستن و به وسیله‌ی اثر انگشت می‌خوان اونا رو شناسایی کن. نه الان که جفتشون اینجا دراز به دراز افتادن و مهندس هم به عنوان مبل روشون نشسته! پس از این حرف، استاد مجاهد نگاه چپ چپی به مهندس محسن انداخت و گفت: _راست میگه دیگه مهندس جان. بندگان خدا تلف شدن از بس روشون نشستی. نگاه کن چه‌جوری دارن تقلا می‌کنن؟! بلند شو یه نفسی بکشن! اما مهندس محسن با خونسردی جواب داد: _آخه اگه بلند بشم، فرار می‌کنن! _نه برادر، فرار نمی‌کنن. تو که الان تنها نیستی. در ضمن وقتی بلند شدی، دست و پاهاشون رو می‌بندیم تا فرار نکنن! سپس با اشاره به علی پارسائیان فهماند که برود و از انباری باغ طناب بیاورد. _خب تا وقتی که علی آقا برگرده، خواستم یه تشکر ویژه از مهندس بکنم که با مهارتی که داشت، با یه چوب در برابر سارقینی که هردوشون کُلت داشتن، مقاومت کرد و اونا رو به زانو در آورد! این را علی املتی با ذوق و شوق گفت و سپس نگاهی به همه انداخت که ایستاده داشتند به حرف‌هایش گوش می‌دادند. _بنابراین می‌خوام نشسته تشویق‌شون کنم! سپس بدون معطلی نشست و برای مهندس محسن دست زد که دخترمحی به کنایه گفت: _بله. فرق هست بین کسی که داد می‌زنه دزد، دزد، گرفتم با کسی که میگه دزد، دزد، بگیریدش! علی املتی اهمیتی به حرف دخترمحی نداد که سچینه زیر گوش دخترمحی گفت: _کم به نگهبان عزل شده‌ی باغ نیش و کنایه بزن. یادت رفته اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! اما دخترمحی با غرولند جواب داد: _اَه. ولم کن دیگه. یه دیالوگ جدیدتر نداری هی این رو میگی؟! سچینه سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که علی پارسائیان با طناب‌ها سر رسید. مهندس محسن نیز از روی کمر سارقین بلند شد و چند نفری دست و پای سارقین را بستند و پارچه‌ی مشکی رنگی که صورت سارقین را پوشانده بود را کنار زدند. _دزده کو؟! کو دزده؟! می‌خوام ببینمش...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344