پازل
کفشهایم را کنار کفش مادرم جفت کردم. چادرش را گرفتم و وارد مسجد شدم.
به ستون تکیه دادم و کیف صورتی عروسکیام را باز کردم. دفتر نقاشی و مداد رنگیهایم را بیرون آوردم.
دخترکی مثل فرفره جلویم ظاهر شد.
پیش دستی کردم و گفتم:
_لطفا دست نزن، یادگاریه.
دخترک اخمی کرد. شانههایش را بالا انداخت و با ناز گفت:
- بابام از این دفترها برام خریده!
اشک در چشمهایم حلقه زد ولی اجازهی جاری شدن به آنها را ندادم.
پازلی را که عکس بابایم بر آن نقش بسته بود از کیفم بیرون کشیدم و مقابل صورت دخترک گرفتم.
به پازل اشاره کردم:
- بابای من هم قبلا این دفتر رو برام خریده.
دخترک سرش را به زیر انداخت و مثل شمع از خجالت آب شد.
به قلم #فاطمه_صداقتی
#اقتدار
#یادگاری
#دختر
#بابا
#پازل