eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
913 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت11🎬 _ببخشید من پولی همرام ندارم. توی کوله پیش دوستام مونده. نمی‌دونم کجان! ابوعب
✈️ 🎬 اشک در چشمان داریوش حلقه زد. خود را لایق این همه محبت نمی‌دید که ابوعباس گفت: _پسرم انگشتر می‌سازه. بازم برام درست می‌کنه. هدیه‌ی عباسم رو بپذیر! داریوش انگشتر را گرفت بوسید و به انگشت کرد. به رسم عرب، شانه‌های ابوعباس را بوسید. سپس تشکر و خداحافظی کرد و به سوی کربلا راه افتاد. احساس سبکی داشت. با حال خود آشنا نبود. آرامشی غریب و شیرین همراهش بود. سبک قدم برمی‌داشت. نگاهی به موکب سمت چپ انداخت. موکب "پزشکان حسینی". کسی که لیوان های شربت را می‌ریخت، مبهوتش کرد. زیرِلب گفت: _این این‌جا چیکار می‌کنه؟! جلو رفت. لیوانی شربت خنک، در دستش قرار گرفت. _به‌به آقا داریوش! سلام! شما کجا؟! این‌جا کجا؟! _سلام آقای دکتر عزیز! من اومدم از شما بپرسم! _من به عشق مولام حسین، چند ساله با دوستان میام به زوار آقا خدمت می‌کنیم. نگاهی به تخم شربتی‌های روی لیوان انداخت. _حسین!؟ _نگفتی، این‌طرفا؟! _با چند تا از دوستام اومدم. اونا یه‌کم جلوترند. دیدمتون، اومدم احوالی بپرسم. _خیلی لطف کردی داریوش جان! خوشحالم کردی! از دیدنت جا خوردم! _منم جا خوردم. انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، جز جراح معروف قلب رو تو این هیبت! _امام حسین نظر کردن، قابل دونستن لیاقت پیدا کنم. از موکب پزشکان فاصله گرفت. جرعه‌ای از شربت نوشید و زمزمه کرد: _پدرش علی، مادرش فاطمه، جدش محمد، پسرش سجاد، تولدش مدینه، کربلا هم...! نفسی گرفت. همه‌ی این‌ها را در کتاب‌های درسی خوانده بود؛ اما آیا برای شناخت حسین کافی بود؟! لیوان را توی دستش مچاله کرد و توی سطل انداخت. در ذهنش سوال شد "پدرو مادرش چقدر حسین را می‌شناسند؟!" به راه افتاد. ابوعباس گفت به طور معمول، پیاده تا اذان صبح به عمود سلام خواهد رسید. _با این چیزایی که می‌دونم، یعنی حسین رو می‌شناسم؟! قدم‌هایش را بلند‌تر برداشت. بعضی موکب‌ها داشتند غذا پخش می‌کردند. دلش ضعف رفت. با خود گفت: _چقدر دلم لوبیا پلو می‌خواد. وقتی برگشتم خونه، به مامان بگم برام درست کنه. چقدر دلم برای دستپختش تنگ شده! در همان لحظه، مردی بشقابی لوبیا پلو مقابلش گرفت. چشمانش گرد شد و برقی زد. از لبخند مرد فهمید زیاد و با ذوق تشکر کرده. خودش را به صندلی که دو سه قدم جلوتر بود رساند و روی آن نشست. با اشتها مشغول خوردن شد. بشقاب خالی در دست، به صندلی تکیه کرد و چشم برهم گذاشت. _آقا ببخشید میشه من اینجا بشینم؟! سریع از جا بلند شد و گفت: _البته، بفرمایید. صدای زنی بود همراه دو بچه‌. دختر و پسر شش هفت ساله. به نظر می‌آمد دوقلو باشند. دختر از مادر پرسید: _مامان کی می‌رسیم؟! خیلی دلم می‌خواد زودتر حرم امام حسین رو ببینم. بلند شد و به راهش ادامه داد. صدای دختر بچه در ذهنش آهنگ شد. "خیلی دلم می‌خواد زودتر حرم رو ببینم." زیر لب نجوا کرد: _باز هم حسین! باز هم عشق به او؟! چطور دختری شش ساله بی‌تاب حسین بود؟! خسته زیر سایه‌ی چادری نشست. صورتش از اخم جمع شده بود. صدای خنده‌ی کودکی توجهش را جلب کرد. به طرف صدا چرخید. داخلی وانی بزرگ، پر بود از یخ و لیوان‌های آب. دخترک دستان کوچکش را در آب می‌زد‌ و شالاپ صدا می‌داد. چند قطره آب بر سر و صورتش می‌پاشید و می‌خندید. زیبایی خنده‌ی کودک، لب داریوش را به خنده باز کرد. دخترک متوجه نگاه داریوش شد و لیوانی آب برای او آورد. به طرف کلمن‌های بزرگ آب که کمی آن‌طرف ‌تر نزدیک چادر بودند، رفت. لیوانی پر کرد و به سوی داریوش برگشت. تا به او برسد، نصف لیوان خالی شده بود. لیوان را به طرف داریوش گرفت و گفت: _شربت آبلیمو. داریوش لیوان را گرفت و از دختر تشکر کرد. متوجه شد فارسی بلد نیست و فقط همان یک جمله را می‌داند. دوباره کودک به سراغ آب بازی رفت و داریوش غرق تماشای او شد. دخترک چرخ می‌خورد و چین دامنش باز می‌شد؛ مانند فرشته‌ی کوچکی بود که زیر باران چرخ می‌خورد و قطرات باران را به آغوش می‌کشد. چشمش را بست. یاد خواهر، قلبش را فشرد و اشکی روی گونه‌اش لغزید. با پشت دست، اشک را از گونه زدود و چشم به جمعیت دوخت. زائران عراقی را از کیسه‌های کوچک بندداری که در دست داشتند یا بردوش و دشداشه‌های سیاه و سفیدی که به تن داشتند و چفیه‌هایی که به سر بسته بودند، به راحتی می‌شد تشخیص داد. ایرانی‌ها، آنان که تجربه‌ی این سفر را داشتند، سبک با کوله‌ای در سفر بودند. ولی آنان که بار اولشان بود، آن‌قدر بارشان سنگین بود که مجبور بودند از گاری‌هایی که بار و مسافر حمل می‌کرد، استفاده و کلی هزینه بر خود تحمیل کنند که البته بعضی‌ها به عشق امام حسین علیه‌السلام، فقط برای خدمت به زائران بار و وسایل مردم را جابه‌جا می‌کردند. بلند شد و به طرف کلمن‌های آبی و سرخ شربت آبلیمو رفت و لیوانی شربت نوشید. برگشت که دخترک را ندید...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت11🎬 وقتی از کوه سرازیر شد، تصمیمش را گرفته بود. قدم تند کرد به سمت کوچه‌های روستا. سمت
🔥 🎬 آفتاب کم‌رمق زمستان، بعد از چند روز هوای بارانی و آسمان پوشیده از ابر، غنیمتی به حساب می‌آمد، برای بچه‌ها.‌ سروصدایشان کوچه‌ها را برداشته بود. حسین توپ پلاستیکی‌اش را آورده بود تو حیاط و با شوق بازی می‌کرد. توپش خورد به کمر طلعت که داشت دبه‌ی شیر را می‌داد دست راضیه. - شیرِ میشه. واسه خودت و بچه خیلی مقویه‌‌. بخور جون بگیری. - دستت درد نکنه طلعت جون! شما همش ما رو شرمنده می‌کنین. - ای حرفا چیه! همساده‌ایم. مادرمم خدابیامرز، خیلی غریب‌نواز بود. تو هم که دیگه شرایطت فرق می‌کنه. دلت می‌کشه. راضیه باز تشکر کرد. طلعت دم در که رسید، گفت: «راسی! آخر هفته‌ خونه زین‌کاکام*، آش‌پزونه. ماه‌منیرو میگم. می‌خواد آشِ دو دُرُس کنه.» - آش دو؟! طلعت خندید. صورت سبزه‌اش در آن‌ روسری بلند محلی و موهای بافته شده، نمکی‌تر شده بود. «همون دوغ. تو هم بیا. همه جمعن. می‌تونی بهشون بگی می‌خوای کلاس ملاس بذاری. خومَم* برات تبلیغ می‌کنم. ای پیر میرا فک کنم خوششون بیاد.» راضیه تا دم در آمده بود. - فقط پیرا؟! - ها دیگه. جوونا سرگرمیای دیگه دارن. آشپزی، خیاطی، بچه‌داری، ایقد کار هس. - خب قرآن و احکامم یاد بگیرن بد نیس که. - ای بابا راضیه خانوم! دین به چیمونه! اونم با این همه سخت‌گیری! ابروهای راضیه بالا رفت. حرف‌‌های تازه‌ای می‌شنید. حس کرد این مردم آنقدر سرشان گرم زندگی و کار شده که حتی احکام دین هم براشان اهمیتی ندارد. - کدوم سخت‌گیری؟ منظورت دینه یا.. طلعت بی‌حوصله گفت: «همی سخت‌گیریا دیگه. چه بدونم! حالا اینا رو ولش کن. بچه‌ها تنهان باید برم. آش‌پزون یادت نره. من رفتم.» راضیه با این حرفهای طلعت، مصمم‌تر شد تا یک کاری برای حداقل دختران اینجا انجام دهد. کلی هم برای همه زنان و دختران روستایی که همه‌چیزشان را فدای این زندگی پرزحمت می‌کردند، دل سوزاند. خانه‌ی ماه‌منیر، سرِ یک سراشیبی قرار داشت که چند خانه آن‌طرف‌ترش به یک کوهِ سربه‌فلک‌کشیده می‌خورد با انبوه درختان کاج و صنوبر. یک سکوی چندین متری شبیه یک ایوان وسیع، جلوی خانه بود. دود غلیظی که از چوبهای زیر یک چهارپایه‌ی آهنی‌ِ بزرگ بلند می‌شد، با بخار دیگ بزرگی که روی آن‌قرار داشت، یکی شده بود و به آسمان می‌رفت. هوا نمناک بود. بوی پیازداغ با بوی چوبِ نیم‌سوخته و جنگل باران خورده، در هوا پیچیده بود. راضیه دیگر داشت طاقت از کف می‌داد. بچه هم‌ به تکان‌خوردن افتاده بود. انگار این بوهای خوشمزه و مطبوع او را هم سرمست کرده و به تکاپو انداخته بود. بچه‌ها دنبال هم می‌دویدند. زن‌ها هر کدام به کاری مشغول بودند. یکی پیاز سرخ می‌کرد. یکی با بچه‌اش سروکله می‌زد. عده‌ای هم دور دیگ جمع بودند. راضیه منتظر فرصتی بود تا حرف‌هایش را بزند. و این وقتی دست داد که همه سر سفره نشسته بودند و آش می‌خوردند. *زین‌کاکام: زن دادشم *خومم: خودم هم ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت11🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی
🎬 مامورِ زن، دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد پارچه‌ی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، کنار بزند. صدای نفس‌های نامنظم و خس‌خس‌گلویش که آرام آرام بالا می‌گرفت، تنم را می‌لرزاند. تا به خودم بیایم، دست‌های بی‌جانش از روی صورتش کنار می‌رود و تقلاهایش به پایان می‌رسد. با دیدن سربازی که پشت سرش ایستاده و به چشم‌هایم خیره شده است، به شیشه می‌چسبم! دست و پایم می‌لرزید و بیشتر از آن صدایم: -کُــ...کمک... تلاش می‌کنم قفل دستبند را بشکنم اما تقلایم بی‌فایده است! با تمام توان، با دست آزادم روی شیشه می‌کوبم. راننده که تا الان بی‌حرکت نشسته بود سرش را به عقب می‌چرخاند. اعضای صورتش تغییر حالت می‌دهند!لبخندش را که می‌بینم، یک‌لحظه نفس کشیدن از یادم می‌رود. سرم را آهسته می‌چرخانم و به اطراف نگاه می‌کنم. جاده خالی بود و حس ناامنی تمام فضای اطراف را پر کرده است. اضطراب مثل ماری در دلم می‌پیچد. دوباره صدایم بالا می‌رود. -شُــ...شما کی هستین؟ از جون من چی‌می‌خواید؟ سرباز با کمترین تن صدایی که شنیده می‌شود می‌گوید: -هیس! آروم باش! ما فقط می‌خوایم از این معرکه خلاصت کنیم! با دست لرزان روسری‌ام را چنگ می‌زنم و نامطمئن نگاهش می‌کنم. -کـُ...کدوم معرکه؟ پوزخندی می‌زند: -کدوم معرکه؟ فکر کنم هنوز نفهمیدی چه بلایی سرت اومده؟ فکر کردی دو روز می‌برنت زندان و بعد میگن ببخشید ما مجرم اصلی رو دستگیر کردیم و آزادت می‌کنن و میگن برو به سلامت‌؟ نه دختر جون! نصف اونایی که رفتن پای چوبه‌ی دار و الان هفت کفن پوسوندن همین فکر رو می‌کردن! اولین قطره‌ی اشک، راهش باز می‌شود و روی گونه‌ام پیچ و تاب می‌خورد. -من کاری نکردم! سرش را بالا می‌گیرد و با طعنه‌ای می‌گوید: -ای خدا! بعد رو به من می‌کند: -فکر کردی مهمه تو واقعا قاتلی یا نه؟ مدرک باید باشه، مدرک! که اونم نیست! می‌خواهم بزاق دهانم را قورت دهم، اما سنگ شده و پایین نمی‌رود: -شما کی هستین؟ پلیسین؟ چرا می‌خواین کمکم کنین؟ -اینش دیگه مهم نیست! سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود. سرباز بلند می‌شود و به سمت من می‌آید. خودم را درون صندلی مچاله می‌کنم. صدای نفس‌هایم مثل پتک توی گوشم می‌پیچد. سرباز دست در جیب لباسِ زن می‌کند و کلیدی بیرون می‌کشد. -کاریت ندارم. الان که دستت و باز می‌کنم سریع از اینجا فرار کن. چشم‌های خیره‌ام را که روی زن می‌بیند می‌گوید: -فقط بیهوش شده؛ همین! دوباره مشغول بازی با دستبند می‌شود. -سمت خونه تون به هیچ وجه نرو؛ چون فرار که کنی یه راست میرن همونجا! فهمیدی؟! سعی می‌کنم لرزش صدایم را مهار کنم. -نمی‌خوام. با شنیدن این کلمه، سرش بالا می‌آید‌ و نگاه تند و تیزی به من می‌اندازد. -گفتم نمی‌خوام فرار کنم! نمی‌خوام خانوادم و توی دردسر بندازم. تک خنده‌ی ریزی می‌کند. -خنده داره! فکر میکنی اینکه اعدامت کنن، اونم به جرم قتل، ننگ کمتریه براشون‌؟ کمتر غصه می‌خورن؟ ماشین می‌ایستد. -پیاده شو! یالا! سریع! تعللم را که می‌بیند، دستم را محکم می‌گیرد و از ون بیرون پرت می‌کند. تلو تلو می‌خورم و روی خاک فرود می‌آیم. تا به خودم بیایم، صدای کشیده شدن لاستیک ماشین، سکوت بیابان را می‌شکند. با صدای بلند فریاد می‌زنم. -صبر کن! نه! دستان خش افتاده‌ام را از زمین فاصله می‌دهم و بلند می‌شوم. با سرعت می‌دوم تا شاید دلش به‌رحم بیاید اما، ماشین دور می‌شد و ابعادش هرلحظه کوچک و کوچتر! حالا، تنها خودم بودم و خار و خاشاکی که بیابان را شخم زده بود. آرام آرام سوز و سرمای عصرِ پاییزی رعشه به تنم می‌اندازد. صدای نفس‌هایم پتک شده بود و توی سرم کوبیده می‌شد! چند دقیقه‌ای هاج و واج به دوروبرم نگاه می‌کنم. چطور ممکن است همچین اتفاقی رخ دهد؟ منی که تا همین چندساعت قبل فکر می‌کردم قرار است تا آخر عمر پشت میله‌های زندان بپوسم، اینجا در این بیابانِ بی‌دروپیکر چه می‌کردم؟! از فکر آنکه دوباره برگردم به آن خراب شده، تنم می‌لرزید! آنقدر مضطرب بودم که متوجه نشدم، کِی پوست کنار ناخن شصتم را کندم! می‌خواهم قدم بردارم؛ اما نمی‌دانم به کدام سو؟ اصلا نمی‌دانم اینجا کجاست که بخواهم مقصد را تعیین کنم. جاده فرعی است و آن سرش ناپیدا! زانوهایم که می‌‌شکنند، روی آسفالت سرد جاده فرود می‌آیم. خسته شده‌ام! خسته! حنجره‌ام می‌لرزد و به اشک‌هایم فرمان ریختن می‌دهد. با شنیدن صدای بوق کامیون سرم بالا می‌آورم و با تردید به اطراف را نگاه می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت11🎬 از سؤالش جا می‌خورم. توقع رفتار گرم‌تری از او داشتم، نه این پرسشی که جوابش را خو
🎬 ماشین را کنار خیابان پارک می‌کند. به سمتم برمی‌گردد. من هم به سمتش متمایل می‌شوم و او بیشتر رنگش می‌پرد. گوشه لبش چند بار به سمت بالا کشیده می‌شود و سیبک گلویش می‌لرزد: - راستش... می‌دونی که سینا، این شرکت و کارگاه رو بیشتر با کمک پدر خانمم تونستم تاسیسش کنم، خودت که می‌شناسیش، با اون اتفاق و... می‌دونی که چی می‌گم؟ بدنم می‌لرزد. دست و پایم یخ می‌بندد و حس می‌کنم یک توپ بزرگ توی گلویم گیر کرده. لعنت به من و این احساساتی که نمی‌توانم کنترلشان کنم. تو این چهار روز، این چند دهمین بار است که بغض خِر گلویم را می‌چسبد. لعنت به من و این زندگی. مردمک چشمم به چپ و راست تکان می‌خورد، به سختی می‌گویم: - تو دیگه نه امیر... تو دیگه این‌طوری اتفاقات دوسال پیش رو نکوب تو سر و صورتم. چشمانش را با دو انگشت فشار می‌دهد و آهسته می‌گوید: - بخوای نخوای اتفاق دو سال پیش شده جزء گذشته تو! قابل تغییر نیست، نمی‌تونی ازش فرار کنی. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: - آره دو سال پیش خواستم، ولی نخواستم آینده‌ام بشه این! امیر... - سینا!..دوسال پیش تو بخاطر شکایت پدر زن من رفتی زندان، به نظرت اگه بفهمه تو رو حتی به عنوان نظافتچی استخدام کردم.. چی به سرم میاره؟ هوم؟ فکر کردی با خودت و این درخواست رو از من داری؟! اگه شرایط طور دیگه‌ای بود می‌تونستم کمکت کنم، ولی الان نه...واقعاً متأسفم سینا..اینو نذار پای بی‌معرفتی! بذار پای..پای ترس... دست روی گلویم می‌گذارم و فشار می‌دهم تا شاید از دردش کم شود. پدر زنش را خوب می‌شناسم، مگر می‌شود کسی تو این شهر زندگی کند و او را نشناسد. - می‌تونم بفهمم چی می‌گی، فقط.. آب نداشته‌ی دهانم را قورت می‌دهم. - من حساب دیگه‌ای روت باز کرده بودم، تو برام با همه فرق داشتی. هنوزم داری..اون‌قدری که دلم برای تو تنگ شده بود برای بهرام تنگ نشده بود. توقع نداشتم تو هم حرفای بهرام رو بزنی. یعنی برای من حاضر نیستی پا رو ترست بذاری؟! استارت می‌زند و دنده را عوض می‌کند. - از من ناراحت نشو. درکم کن... من برای این زندگی کلی زحمت کشیدم.. تا خونه می‌رسونمت. همین؟! سر تکان می‌دهم و تا خانه دیگر با او صحبت نمی‌کنم. اشکالی ندارد. باید از صفر شروع کنم. دیگر از کسی نباید توقع داشته باشم. جلوی در خانه از ماشین پیاده می‌شوم. او بوقی می‌زند و از من دور می‌شود. در را با کلیدی که مادر به من داده باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. این هم از امیر. حس سربازی را دارم که در جنگ تنها مانده و هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارد. لب حوض می‌نشینم و شیر آب را باز می‌کنم. آب زرد رنگی با فشار خارج می‌شود و کم کم شفاف می‌شود. چند مشت آب به صورتم می‌زنم. باید حداقل یک کار مفید انجام دهم. پیراهنم را بیرون می‌کشم و روی بند رخت می‌اندازم. وسایل تمیز کردن حوض حتماً توی اتاق بالای پشت بام است. از پله‌های گوشه حیاط بالا می‌روم در همان حال چند بار بلند بلند یا الله می‌گویم. از توی اتاق وسایل کارم را بر می‌دارم و بر می‌گردم پایین و مشغول می‌شوم. دوساعت طول می‌کشد حوض تمیز و پر آب شود. وارد خانه می‌شوم. مادر گوشه خانه روی صندلی مخصوصش با کمک پرستار نماز می‌خواند. نزدیکش می‌شوم و کنار پایش می‌نشینم. سلام نمازش را که می‌دهد، نسترن خانم می‌گوید: - خانم، یکی از قرص‌هاتون تموم شده، با اجازه می‌رم می‌گیرم. مادر برایش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. چه خوب که تنهایمان گذاشت. سر روی زانویش می‌گذارم. نوازشم می‌کند: - چی شد؟ - هیچی. هستم ور دلت... وقتی امیر هم بهم کار نده، مجبورم خونه‌داری یاد بگیرم. آهسته می‌خندد. دست توی موهایم می‌برد. - مگه خونه‌داری بده؟ - برام دعا کن مامان... برام خیلی دعا کن. به نوازشش ادامه می‌دهد و من چشم می‌بندم. خدا را شکر که او برایم مانده. خدا را شکر که او را دارم؛ اگر او نبود قطعاً می‌مردم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت11🎬 با ارمیا و مهرابی دویدیم سمت محل ایستادن و نظام گرفتن. از‌ زمین و آسمان
🎬 با فریادِ کسی که نمی‌شناختیمش، به خودمان آمدیم. - "همه بخوابید رو زمین! همه سینه خیز برگردید سمت محل اسکان!" خودم را روی زمین انداختم و عمامه را روی سر گذاشتم که سوزش عجیبی نوک انگشت و سرم را سوزاند؛ باورم نمی‌شد! پوکه‌ی گلوله بود که گیر کرده بود به عمامه، کنده شده بود و یک دفعه فرق سرم را سوزانده بود؛ درست مثل نور خورشید که در ذره بین جمع می‌شود و یک نقطه را می‌سوزاند! پوکه را با عصبانیت پرت کردم به هوا که لگدی به لگن و پهلوم فرود آمد. صدای نیک زاد تمام جزیره را لرزاند: "مگه من گفتم بخوابید رو زمین؟! اینجا فرمانده‌ ما چهار نفریم! بقیه نفوذین! اطاعت از دشمن خیانته! دفعه بعد اونی که سوراخ سوراختون می‌کنه منم سربازای احمق!" نگاهی به بقیه انداختم؛ همه متعجب بودیم. نامردی بود! ما تمام پاسدارهای جزیره را، که کمی قبل از ما راهی دشت شده بودند را خودی حساب می‌کردیم! اما آن‌ها... صالح داشت نفس‌نفس می‌زد و آسمان دید می‌زد، بنی اسد داشت عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد. سالاری و مرادی را نمی‌دیدم؛ مهرابی هم شکم‌ش را می‌مالید و ناله‌اش به هوا بود. با صدای بلند به ارمیا و عقیل گفتم: "اینم از زندگی شرایط سخت آقایون!" سردار محمدی گفت: "طوری نیست... طوری نیست سربازای... اهم... تازه نفس! براتون تجربه شد که بدونید اینجا ما چهار نفریم و شما و یه دشت پر از دشمن و نفوذی! تا ده ثانیه دیگه خودتونو جمع جور نکنید و سر جای خودتون نباشید خودتون می‌دونید!" و لله الحمد! در حالی که خیلی‌ها دنبال اسلحه‌شان بودند، اسلحه من پشت سرم افتاده بود. آمدم برش دارم که خاری توی انگشتم رفت. تا درش بیاورم، دستی به شانه‌ام خورد و گفت: "حرکت کنیم تا دوباره کتک نخوردیم..." اسلحه را با آن یکی دستم برداشتم و شروع کردم به تکاندن خاک از شلوارِ خسته‌ام. باید همان موقع که چهره‌ی مشکوک چهار فرمانده را دیدم، به چیزی شک می‌کردم. نگاهی به چهره‌‌ چهار فرمانده انداخته بودم؛ انگار با پلک‌ها و نگاهشان مکالمه‌ می‌کردند. کیان‌مهر چشمکی زده بود و محمدی و پاکزاد و نیک‌زاد خندیده بودند... بیست، سی متر دور شده بودیم که از مزه‌ی خاک توی دهانم و گرمی هوا و عرق زیر جلیقه‌ام تشنه‌ام شد. بهتر از این نمی‌شد؛ بطری آبم را گم کرده بودم! و باز صدای کیان‌مهر لرزه به تنمان انداخت؛ درست مثل وقت‌هایی که سوار وسیله خطر ناک شهر بازی می‌شوی و احتمال می‌دهی هر آن پیچ و مهره‌هاش، قیس‌قیس کنان، از بدِ روزگار بمالند و به هوا بروی‌. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344