eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت43🎬 دوباره به صفحات کتاب خیره می‌شود. با حرکتی از اپن پایین می‌پرم. -برو بابا. همو
🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف می‌زنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گنده؟ نکنه تو سن رشدی، می‌خوای تا چهل سال آیندتم ساپورت کنه؟! دوباره می‌زنم زیر خنده. به ثانیه نمی‌کشد که سمتم خیز برمی‌دارد و کتاب را از دستم می‌کشد. خیره می‌شود به جملات گوشه کتاب که با رنگ قرمز جلب توجه می‌کردند. -اینو چرا زودتر ندیدم من!؟ به ثانیه نمی‌کشد که چهره‌اش درهم می‌شود. انگار غم بزرگی به یکباره خالی می‌شود روی سرش. -میگم نسیم، آخه صورتی‌ام رنگه؟ اونم واسه کت؟ نگاهش به سمتم تیز می‌شود. -بس کن رها! برای خودم نیست. می‌خواهد از کنارم رد شود که دستش را می‌کشم. روبه‌رویم می‌ایستد. خیره‌ی چشمانش می‌شوم: -نسیم. داشتیم‌؟ مگه من رفیقت نیستم، اون وقت به من نگفتی؟ ترسیدی ازت شیرینی بخوام؟ هاج و واج نگاهم می‌کند‌: -چی میگی تو؟ بزور خنده‌ام را کنترل می‌کنم‌: -لااقل اسم این شازده داماد و بگو ببینم؟! متوجه که می‌شود منظورم چیست، دستم را پس می‌زند و به سمت اتاق می‌رود. با صدای بلند می‌گویم: -نکنه اسمش نازنین چنگیزه؟ یا نه...صبر کن... نکنه...آها فهمیدم... لا به لای خنده‌هایم می‌گویم: -نکنه اسمش شایانه است. نه؟! میان راه متوقف می‌شود. رویش را به سمتم می‌کند. -تو چرا امشب اینقدر مسخره شدی؟ هی می‌بینی آدم اعصاب نداره مزه بپرون. همون بهتر می‌رفتی بیرون می‌ذاشتی منم از دستت یه نفس راحتی بکشم. این را که می‌گوید، اخم هایش غلیظ تر می‌شود. داخل اتاق می‌رود و محکم در را می‌کوبد. آنقدر که احساس می‌کنم الان است که دیوار های خانه روی سرم بریزند. از رفتار زننده‌اش لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود. زمزمه می‌کنم: -وا! این چرا همچین کرد! آرام روی مبل فرود می‌آیم. بی‌حوصله جزوه‌ها را نگاه می‌کنم. یکی را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. ****** -چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ دیگه نمی‌خوام ببینمت! نمی‌خوام! بذار به حال خودم باشم! صدای صحبتش که در اتاق را می‌شکافد و بیرون می‌آید، وادارم می‌کند نزدیک شوم. پشت در می‌ایستم. دوباره صدایش بلند می‌شود. -چرا هی این و اون و می‌فرستی دنبالم. مگه نمیگی نگرانمی، دلت برام تنگ شده؟ من فقط می‌خوام زندگیم آروم باشه. دلم می‌خواد آسایش داشته باشم. دَر هم، مانع بغض صدایش نمی‌شود. -فکر می‌کنی هر دفعه یکی رو بفرستی که لای وسایلام، برام پیغام پسغام بذاره خوشحالم می‌کنی؟ هر چند ماه یه بار با شماره‌های مختلف، زنگ می‌زنی یه سلام خوبی میگی، سریع قطع می‌کنی که بگی به یادمی؟ آره؟ بنظرت من اینو می‌خوام؟ از تکیه‌گاه بودن فقط اینو بلدی؟ همش حرفت اینه...بعدا...بعدا...من می‌خوام الان حرف بزنم. داری نابودم می‌کنی؛ فقط خودتی که نمی‌دونی! آره قطع کن...باشه قطع کن...فقط دیگه کسی رو نفرست، چون نمیام! منتظر نباش. صدایش بالاتر می‌رود و با جیغ و داد می‌گوید: -به من نگو دخترممممم! من بابا ندارم! من...من خیلی وقته که هیچ خانواده‌ای ندارممم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344