eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت48🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش ا
🎬 اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌بینی! با اینکه دلم به اینکار راضی نمی‌شود اما اینبار را می‌خواهم، دیگر فکر نکنم! می‌خواهم فقط بگویم چشم! می‌ترسم! از اینکه دوباره دردسر درست کنم. با یادآوری اتفاقات بیمارستان و آن زن....چشمانم را می‌بندم و فشار می‌دهم: ‌-خداحافظ! می‌خواهم در را باز کنم که ردیاب از دستم سُر می‌خورد، سعی می‌کنم میان راه بگیرمش که از دستم دَر می‌رود و روی کفپوش ماشین می‌افتد. زیر لب نوچی می‌گویم.حتی به پیمان نگاه نمی‌کنم که عکس‌العملش را ببینم. نگاهم را به زیر پایم می‌دوزم. روی کفپوش کرم رنگ ماشین، از دور توی چشم می‌زد. خم می‌شوم. می‌خواهم از کنار پایم بردارمش که یک‌لحظه با دیدن چیزی که زیر صندلی افتاده‌است، تنم یخ می‌کند. دستم را زیر صندلی می‌کشم و انگشتر را چنگ می‌زنم و با دست دیگرم‌، ردیاب را برمی‌دارم. صاف می‌نشینم روی صندلی. نگین انگشتر، زیر نورپردازی بیلبورد خیابان می‌درخشد. نه...اشتباه ندیده‌ام. خودش است. همان انگشتر نسیم که به جانش وصل بود. همان که می‌گفت یادگار مادرم هست. همان که همیشه دستش می‌کرد. ناباور سرم را می‌چرخانم و می‌دوزم به پیمان. ابروهایش در هم گره خورده است. سعی دارد که طبیعی جلوه کند اما نگاهش عوض شده است. گرمای قبلی جای خود را داده به سردی و خشکی! رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به کف دستم. لب می‌زنم: -این و می‌شناسم. واسه نسیمه! اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهم بین لب‌ها و چشمانش، هزار بار پایین و بالا می‌شود. نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و به خیابان نگاه می‌کند: -واسه نسیم بود‌! توی جعبه‌ی مدارک... با یه چندتا وسیله‌ی دیگه مستند شده بود! وسایل رو برای تحقیق روی پرونده برداشته بودم. گمونم از جعبه افتاده! حرف‌هایش منطقی است اما نمی‌دانم چرا ته دلم چیزی آزارم می‌دهد. سرش را به سمتم می‌چرخاند و دستش را مقابلم می‌گیرد. لبخند می‌زند: -امیدوارم کسی تاحالا نفهمیده باشه که سرجاش نیست، وگرنه حسابی مؤاخذه می‌شم...! دستم را مشت می‌کنم و عقب می‌کشم. لبخندش جمع می‌شود و به چشمانم خیره می‌شود. دوست ندارم تنها یادگاری نسیم از مادرش، لای قفسه‌های پلیس خاک بخورد. حالا که می‌خواهم پدرش را ببینم، شاید این یادگاری از دختر و همسرش کمی از غمش را کم می‌کرد. به انگشتر خیره می‌شوم و زمزمه می‌کنم: -میشه بدمش به پدر نسیم؟ سرم را بالا می‌گیرم. نگاهش تند می‌شود. محکم می‌گوید: -نه! از این همه قاطعیتش، ابروهایم بالا می‌پرد. -این اجازه رو ندارم! برام دردسر درست میشه! تو که این و نمی‌خوای؟ نفسم را در سینه حبس می‌کنم و به بیرون از پنجره خیره می‌شوم. دیگر چیزی نمی‌گویم. انگشتر را روی کاپوت ماشین می‌گذارم و پیاده می‌شوم. صدایش را می‌شنوم: -کارت تموم شد برگرد خونه، خودم میام اونجا! دلگیر از رفتارش سر تکان می‌دهم و زیر سایه‌ی درختی که داخل پیاده رو بود می‌ایستم. صدای کشیده شدن لاستیک، روی آسفالت که می‌آید، پا تیز می‌کنم و به سمت پاساژ می‌روم. **** نگاهی به نمای پاساژ می‌اندازم! یادش بخیر! قبلا چندباری آمده بودم اینجا! عاشق این نورپردازی‌های خاصش بودم. رینگ‌های رنگارنگی که دور تا دور ساختمان، روی شیشه‌های تمیز و صیقلی‌اش بالا و پایین می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344