eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت5🎬 آقای رستمی ادامه داد: _این شد که پام به دنیای کتاب‌ها باز شد. اوایل برای سرگر
✈️ 🎬 آخرین کیک صبحانه‌ را از توی جیب بیرون کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عمامه پیچیده بود دورِ سر رفت. مرد قهوه‌جوش و دو فنجان کوچک آبی سفید را در دستش گرفته و به هم می‌زد تا صدایش توجه زائران را جلب کند. نمی‌دانست چطور برساند قهوه‌ی تلخ می‌خواهد. در ذهنش کلماتی که از عربی یاد گرفته بود را بالا و پایین کرد و بالاخره گفت: _ آقا...لا شکر! کنار لب‌های مرد رفت بالا. گوشه‌ی چشمش چین خورد. به سمت دله‌های روی ذغال رفت. _هلاولله، لا سکر! با دستگیره‌، دله‌ی مسی را بالا آورد و کمی قهوه‌ی داغ در لیوان کاغذی کوچک ریخت و به سمت داریوش گرفت. _ تفضل! _شکرا. بوی قهوه همراه با بخار پیچید تو دماغ داریوش. چشمانش برق زد. همان‌طور که داشت قهوه‌ می‌خورد، چشم به همسفران داشت تا گمشان نکند. بیشتر از هرکسی، حواسش به امیرمحمد و وسایل روی گاری بود. آرش و شایان، لبه‌ی گاری و با پاهای آویزان نشسته بودند. امیرمحمد گاری را جلو عقب می‌کرد. منتظر دستور آقای رستمی برای حرکت بود. هرلحظه، رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغ‌تر می‌شد. کیک داریوش هنوز مانده و قهوه‌‌اش تمام شده بود. برگشت به سمت مرد. لیوان را جلویش گرفت و انگشت اشاره‌ را به نشانه‌ی یک بالا آورد. مرد سر را بالا و پایین کرد. دوباره برایش قهوه ریخت‌. داریوش لیوان کاغذی داغ را برداشت. خواست برگردد که نفهمید این همه جمعیت، به یک‌باره از کِی جاده را پر کرده‌اند. رفت و آمد زائران بیشتر و جاده شلوغ‌تر شده بود. او علیرضا را از دور دید که جلوی موکبی ایستاده بود. برعکس داریوش، خوش‌اشتها بود و از هر خوراکی که به او تعارف می‌کردند، برمی‌داشت و با لذت می‌خورد. به هوای علیرضا نزدیک موکب شد. دوستش را آن‌جا ندید. بی‌اختیار لقمه‌‌ای گرفت و گیج و سردرگم از آن‌جا رد شد. نمی‌توانست از میان انبوه جمعیت عبور کند. هر چه گردن کشید تا هم‌سفرانش را ببیند، نتوانست. به سختی آب دهانش را فرو داد. گلویش خشک شده بود. _نکنه علیرضا اصلاً برای گرفتن نذری نیومده؟! نکنه دنبال من اومده بود و متوجهم نشده و خیال کرده جلوتر رفتم؟! بی‌قرار فریاد زد: _ علیرضا...؟! شایان...؟! آقای رستمی...؟! ولی بی‌فایده‌ بود. هیچ اثری از هیچ یک از اعضای گروه نبود. چشمانش از وحشت درشت شد. دوباره دستانش را کنار دهانش گذاشت و داد زد: _علیرضا...آقای رستمی...! باز هم جوابی نیامد. نمی‌دانست چه‌ باید بکند. درمانده به لقمه‌ی مانده در دستش نگاه کرد. یک گاز از آن خورد و بی‌هدف شروع به دویدن کرد. به درون تک‌تک موکب‌ها سرک می‌کشید، نفس نفس می‌زد و حیران و مستأصل دنبال یک نشانه‌ی آشنا می‌گشت. دیگر نمی‌دانست چگونه و کجا باید دنبال آن‌ها بگردد. هیچ نشانه‌ی خاصی از مدل لباس‌هایشان نداشت. همه پیراهن مشکی پوشیده بودند. _نکنه اونا همون‌جا منتظرم موندن؟! وای! حالا این همه راه رو چه‌جوری برگردم؟! بعد از این فکر، از حرکت ایستاد. پاهایش سست و همان وسط جاده خم شد. دستش را روی زانوهایش گذاشت. قطرات عرق از کنار شقیقه‌اش سُر می‌خورد و بر زمین می‌افتاد. صدای مداحی پرتکرار تذورونی، از موکبی در همان اطراف در گوشش می‌پیچید و در سرش، گنگ و نامفهوم گم می‌شد. وقتی به عمق فاجعه پی برد که یادش آمد کوله‌اش را روی گاری گذاشته است. دنیا پیش چشمش سیاه شد. بی‌اختیار وسط جاده نشست. _وای کوله‌ام، لباسام، گوشیم، داروهام، پاسپورتم...وای نه! دستی به صورتش کشید و با درماندگی سری تکان داد. خیل جمعیت از کنارش می‌گذشتند. بعضی‌ها با تعجب نگاهش می‌کردند و به‌هم چیزی می‌گفتند. بلند شد. لقمه را با ناراحتی به گوشه‌ای انداخت و شروع به دویدن کرد. فقط می‌دوید و فریاد می‌کشید و بقیه را صدا می‌کرد، اما هیچ پاسخی نمی‌شنید. سر و صدای شکمش در آمده بود. پاهایش زق زق می‌کرد. نگاهی به ساعت انداخت که از ده گذشته بود. تصمیم گرفت به سمت موکب اطلاعات برود تا از طریق بلندگو پیجشان کند. ناگهان دستی بر شانه‌اش فرود آمد. یاد آقای رستمی افتاد. خون در رگ‌هایش دوید و با اشتیاق برگشت. _سلام باباجان! گم شدی؟! داریوش چند ثانیه‌ای به چهره‌ی مرد خیره ماند. مردی با ریش و موی کوتاه و یک‌دست جوگندمی رو‌به‌رویش ایستاده بود. مرد میانسال با گوشه‌ی چفیه‌‌ی سبز روی شانه‌اش، عرق از پیشانی‌اش می‌گرفت. زبان خشک پسر به زور در دهانش چرخید. _بله، گم شدم! _با کاروان بودی یا خانواده؟! تلفن همراه داری؟! او سرش را با خشم پایین انداخت و چشمانش را محکم بست. با صدایی خفه گفت: _با دوستام اومدم. وسایلام پیش بچه‌ها جا مونده! مرد لیوانی آب به داریوش داد. _فعلا این رو بخور گلوت تازه شه! داریوش یک نفس آب را سر کشید و با آستین تیشرت، دور دهانش را پاک کرد. _خب جَوون! شماره‌ی کسی رو داری که من بهشون زنگ بزنم ببینم کجان...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت5🎬 میان دو ساعت درس صبح، در دفتر مدرسه، معلم‌ها نشسته بودند و گپ می‌زدند. هادی در را ب
🔥 🎬 صدای قرآن که از رادیوی قدیمیِ توشیبا پخش می‌شد، هادی را به خود آورد. پای شیر داشت وضو می‌گرفت. سردی آب و هوا باعث شد تا هوس یک چای داغ کند‌؛ اما اگر حالا وقت می‌گذاشت برای چای خوردن، زمان را از دست می‌داد. برای همین تند وضو گرفت و بلند شد. مسح پا را که می‌کشید، گفت: «راضیه خانوم! من دارم میرم.» راضیه دمپایی‌های قرمز گوشه‌ی ایوان را پایش کرد و چادر به سر تا دم در آمد. «به سلامت! حیف که حسین مریضه وگرنه تنهات نمی‌ذاشتم.» - مواظب بچه باش. انشالا دفه‌ی بعد. راضیه لبه‌های روسری آبی‌اش را هی دور انگشتش می‌پیچید و وا می‌کرد. - کوچه‌ها خلوتن. منم تنهام. زود برگرد. - چشم.‌ تو دیگه بیرون نیا. برو پیش حسین. هادی در رابست و راه افتاد. شبهای این روستا زیبا، اما عجیب بود. سروصداهایی که به گوش می‌رسید، ناله‌ی سگی یا زوزه‌ی نامفهوم گرگی در دوردست که با صدای باد درهم می‌آمیخت، یا صدایی شبیه قهقهه‌ی مردی مست در دل شب، همه‌چیز را وهم‌انگیز و رازآلود می‌کرد. بعضی کوچه‌ها لامپ نداشت و تاریکی مثل جثه‌ی یک خرس وحشی خودش را می‌انداخت روی آدم. هادی نمی‌ترسید؛ اما ناخودآگاه وهمِ این کوچه‌های خلوت و تاریک، می‌گرفتش. قدم‌هایش را تند کرد تا زودتر به مسجد برسد. کمی جلوتر دو نفر را دید که وقتی نزدیکشان شد، صالح را شناخت. با پدرش بود. صالح مؤدبانه سلام کرد. پدرش لاغراندام بود و صورت درازی داشت. - آقا معلم! پسرتون خوب شد الحمدلله؟ هادی تو دلش گفت: «شکر خدا از احوالپرسی‌‌های زنتون بهتره.» ولی زبان به دهان گرفت. - بد نیست خدا رو شکر. این چند روز خیلی دستم بهش بند بود. تبش رفته بود بالا. مجبور شدم ببرمش شهر دکتر. - ها.. اینجا دکتر نیس آقا معلم.. نمیان ینی. ولی حاجی قول داده یکی رو بیاره. از بچه‌های همین‌جاس.. خودش گفت.‌. فک کنم پسر خواهر مدیر مدرسه‌اس.‌ درسِ دکتری خونده. اگه بیاد خیلی خوب میشه نه آقا معلم؟ - بله خب. اگه بیاره که خیلی خوب میشه. - ها والا. نرسیده به مسجد، پدر صالح گل‌ از گلش شکفت. «عه! حاجیه! بیا...بیا زودتر بریم بِرار.‌» و شتابان به سمتش رفت. بالاخره دیدش. عبای قهوه‌ای رنگی روی دوشش بود؛ اما عمامه نداشت. میانه بالا بود و تا حدی چاق. موها و ریش‌هایش کمی بلند بود و مرتب. و چشم‌هایش؛ نفهمید چه رنگی‌ست. میشی، خاکستری، شاید هم قهوه‌ای روشن. مورب بودند. یک حالت خاص. باهاش چشم‌توچشم شد. نگاهش نفوذی داشت که تا مغز استخوانش نشست. داخل مسجد که شد همه دوره‌اش کردند. با خوش‌رویی جواب تک‌تکشان را می‌داد. با تک‌وتوک بچه‌هایی که بودند بازی می‌کرد. چهره‌اش مهربان بود و معلوم بود همه دوستش دارند. پیر و جوان. کوچک و بزرگ. احترامش می‌گذاشتند. همان موقع رو گرداند سمت هادی. انگار که تازه دیده باشدش. قدم پیش گذاشت و گشاده‌رو برایش آغوش گشود. - خوش آمدی به این روستا. خیلی وقت بود می‌خواستم بیام مدرسه. اما خودتون که می‌بینید. وضعیت مسجدو. هادی تازه نگاهی به اطرافش کرد. مسجد پر بود از آجر و سیمان و سنگ. دیوارها نیمی کاهگل بود و نیمی آجری. کف حیاط خاکی بود.‌ مناره‌ها هم‌ کاهگلی بودند. - ببخشید دیگه.‌ دستش را گرفت و راه افتاد. - یه بنده خدایی زمینش رو وقف کرده واسه مسجد. خیلی اینجا دربوداغون بود. حالا به فضل خدا، داریم یه کارایی می‌کنیم. بفرما.. وارد شدند. همه صلوات فرستادند. حاج‌ابراهیم با همه تعارف کرد بعد هم رفت جلو نشست. صفوف تشکیل شد. مکبر که نوجوانی دوازده سیزده ساله بود، اذان گفت. فرش‌های کهنه و قدیمی و دیوارهای خشتی که با پرچم‌های سبز و قرمز پوشانده شده بود، صفای مسجد را کم نمی‌کرد. نماز را که خواندند، ابراهیم زود رفت. هادی توقع داشت کمی بماند و با مردم حرف بزند. شاید هم خودش دلش می‌خواست بیشتر از او بشنود، ولی حاج‌ابراهیم رفته بود. پدر صالح را در میان جمعیت اندکی که آمده بودند، دید. نزدیکش رفت. - میگم چرا حاج‌آقا زود رفتن؟! - کار داشت. بعضی شبا که کار داره، نمازو زود تموم می‌کنه. سرش شلوغه حتمی. امشبم می‌خواس بره شهر گمونم. خندید و دندانهای زردش که یکیشان هم افتاده بود، نمایان شد. «اینا رو زنم می‌گفت. از همسایه‌های حاجی شنیده. اینجا همه از حال هم خبر دارن بِرار.» دوباره خندید. صالح هم خندید. «آقا!.. بچه‌ها به من میگن فوضول. ولی ما فوضول نیسیم آقا.» هادی دستی به سرش کشید. - معلومه پسرم. کنجکاوی خوبه ولی فوضولی کار خوبی نیست. - چشم آقا. هادی هرچند تو ذوقش خورده بود؛ ولی سعی کرد خودش را قانع کند. کودک هیجان‌زده‌ی درونش را آرام کرد. سوز داشت شدیدتر می‌شد. بوی برف می‌آمد.‌ زمستان، اینجا چه زود رخ نشان داده بود. کتش را محکم‌تر به خودش پیچید. در سکوت راه می‌رفت. سعی می‌کرد به هیچ چیز نیندیشد‌. همه‌چیز را سپرده بود به گذر زمان...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344